عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
غیر حسرت رزق من زان حسن بی اندازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
میکشان را روز باران می کند گردآوری
جز رگ ابر بهاران جمع را شیرازه نیست
باغ جنت در صفا هر چند باشد بی نظیر
پیش ارباب بصیرت همچو روی تازه نیست
نیست هر بیهوده نالی را خبر از سوز عشق
مطلب بلبل ز عشق گل به جز آوازه نیست
تیر تخشی هست هر کس را ازان ابرو کمان
قسمت ما چون کمان از دور جز خمیازه نیست
لاله در کوه بدخشان خون خود را می خورد
چهره گلرنگ او را احتیاج غازه نیست
مستمع را صائب از گفتار ما بهره است بیش
چون کمان ما را نصیب از صید جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در دل پر خون غبار لشکر اندیشه نیست
گرد را دست تصرف بر درون شیشه نیست
کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال
کوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیست
محنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودان
هست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیست
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
حسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیست
هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما
این درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیست
در دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات او
عاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیست
به که صائب از خرابات فلک بیرون رویم
در خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
سرو مینا را تذروی بهتر از پیمانه نیست
شمع را در بزم دلسوزی به از پروانه نیست
حسن ذاتی فارغ است از صنعت مشاطگان
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مرغ روح اهل مشرب را نمی آرد به دام
نقل آن مجلس که خبث سبحه صد دانه نیست
عشق پنهانم ز مستی کرد گل در انجمن
دشمنی راز نهان را چون لب پیمانه نیست
سرکشی بگذار از سر، با دل صائب بساز
شمع ایمن را گزیر از صحبت پروانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
بی تو امشب هر سر مویم جدا فریاد داشت
هر رگم در آستین صد نشتر فولاد داشت
ذوق خاموشی زبانم را به حرف آورده بود
این جرس را اشتیاق پنبه بر فریاد داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن چون تیشه فولاد داشت
کیست تا شوید غبار از صفحه خاطر مرا؟
جوی شیری پیش دست خویشتن فرهاد داشت
تا سپند آن آتشین رخسار را در بزم دید
آنچنان جست از سر آتش که صد فریاد داشت
یاد ایامی که صائب در حریم زلف او
پنجه من اعتبار شانه شمشاد داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
تا مرا عشق بلند اقبال در زنجیر داشت
پیچ و تاب من شکوه جوهر شمشیر داشت
سینه ام هرگز ز داغ گلرخان خالی نبود
این بیابان آتشی دایم ز چشم شیر داشت
در گلستانی که عمر ما به دلتنگی گذشت
خنده ها در آستین هر غنچه تصویر داشت
دامن ابر بهاران در فلک می کرد سیر
خار ما بی حاصلان تا دست دامنگیر داشت
یاد ایامی که از بیتابی مجنون ما
حلقه چشم غزالان ناله زنجیر داشت
حق اگر بندد دری، ده در گشاید در عوض
طفل بی مادر ز هر انگشت جوی شیر داشت
سیل در ویرانه من داشت صائب گل در آب
در دل من راه تا اندیشه تعمیر داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
کی حذر از خون خلق آن غمزه خونریز داشت؟
داشت پرهیزی گر این بیمار، از پرهیز داشت
تا نشد آب، از نقاب غنچه سر بیرون نکرد
بس که گل شرمندگی زان روی شبنم خیز داشت
رهنوردی بود چون شبدیز اگر پرویز را
کوهکن هم قاصدی چون ناله شبخیز داشت
برد همت ذره ما را به اوج آسمان
ورنه کی خورشید پروای من ناچیز داشت؟
پرده تا برداشت از رخ بی نیازیهای حق
زیر پا افکند هر کس هر چه دستاویز داشت
در شهادتگاه وحدت عاشقان را یکسرند
آن که بر سر تیشه زد، قصد سر پرویز داشت
تا قیامت گر به من صائب بنازد دور نیست
کی چو من آتش زبانی کشور تبریز داشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
تا دل از یاد تو می در ساغر اندیشه داشت
هر حبابی را که می دیدم پری در شیشه داشت
چون نگردد صولت عشق از جنون من زیاد؟
در کدامین عهد شیری این چنین در بیشه داشت؟
تلخ اگر باشد حدیث من، مرا معذور دار
ریخت بر من آسمان زهری که در ته شیشه داشت
من که دارم سنگ بردارد ز پیش راه من؟
یار غاری کوهکن همراه خود چون تیشه داشت
صائب اکنون پیش موری می گذارم پشت دست
من که شیر آسمان از صولتم اندیشه داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
شب که مجلس روشنی از طلعت جانانه داشت
شمع پیش چشم دست از شهپر پروانه داشت
می کند خون در دل اکنون پنجه خورشید را
طی شد آن فرصت که زلف او سری با شانه داشت
پیش آن آیینه رو با صد حدیث آشنا
طوطی من اعتبار سبزه بیگانه داشت
از خمارآلودگان بگذشت چون جام تهی
چشم مخموری که در هر گوشه صد میخانه داشت
در خراباتی که خاک از جرعه خواری مست بود
بوی می از ما دریغ آن نرگس مستانه داشت
تا شدم عاقل به چشم من جهان تاریک شد
بود از داغ جنون گر روزنی این خانه داشت
کرد بر مجنون فضای دشت را چون شهر تنگ
صحبت گرمی که با اطفال این دیوانه داشت
تنگ ظرفی مانع شور جنون ما نشد
باده ما جوش خم در سینه پیمانه داشت
دوش کان رخسار آتشناک بزم افروز شد
بی رواجی شمع را محتاج یک پروانه داشت
صرف تن گردید اوقات شریف دل تمام
کعبه دامن بر میان در خدمت بتخانه داشت
هر که را از حلقه زهاد دیدم ساده تر
دام چون تسبیح پنهان در میان دانه داشت
بیکسی بیزار کرد از زندگی صائب را
وقت آن کس خوش که غمخواری درین غمخانه داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
پاس یک بیدار دل گردون بد گوهر نداشت
نور بینش با هزاران دیده اختر نداشت
سردی گردون به روشن گوهران امروز نیست
هرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشت
از زبان گندمین افتاد در کارم گره
خوشه بی حاصل من دانه دیگر نداشت
پیش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل است
سوخت هر خاری که دست از دامن من برنداشت
گشت غم بی خانمان تا خانه دل شد خراب
چون نگردد، غیر دل غم خانه دیگر نداشت
شب که در میخانه ساقی آن بهشتی روی بود
ساغر ما پای کم از چشمه کوثر نداشت
ملک دلها را مسخر کرد آن آیینه رو
این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت
ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت
یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو
این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت
ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت
یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو
غیر طوطی سبزه بیگانه دیگر نداشت
بی سبب کردم تلف در چاره جویی عمر را
صندل این قوم صائب غیر دردسر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۸
جان و دل را رایگان آن دشمن جان برنداشت
دین و ایمان را به هیچ آن نامسلمان برنداشت
در رسایی حلقه های زلف کوتاهی نداشت
گردن آزاده ما طوق احسان برنداشت
زان لب شیرین ندادن داد ما انصاف نیست
خواهش ما از جگر هر چند دندان برنداشت
گر چه خوردم غوطه ها چون لاله در خون جگر
نقطه بخت سیه دستم ز دامان برنداشت
قدر خاموشی چه داند، هر که از تیغ زبان
چون دهان در هر سخن زخم نمایان برنداشت
دست بیداد فلک را عجز ما کوتاه کرد
گوی ما از سر به راهی زخم چوگان برنداشت
از لباس مشکفام کعبه خونگرمی ندید
هر که زخمی چند از خار مغیلان برنداشت
از شکر هرگز نخواهد ناز معشوقی کشید
مور مغروری که یک حرف از سلیمان برنداشت
در غبار انگیختن چندان که خط بیداد کرد
خال کافر چشم ازان لبهای خندان برنداشت
دل ز خوش قطره های اشک، صائب چاک شد
منت باد صبا این نار خندان برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشت
هرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشت
حلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفت
خاتم دولت به این خوبی سلیمانی نداشت
داغ، آب زندگی را در سیاهی غوطه داد
یوسف مصری چنین چاه زنخدانی نداشت
در زمان ما نشد هموار وضع آسمان
طوطی ما هرگز از آیینه میدانی نداشت
در رگ ابر کرم این کوتهی امروز نیست
دفتر افلاک هرگز مد احسانی نداشت
تا دل ما آب شد، باران حیرت عام شد
ورنه از شبنم گلستان چشم حیرانی نداشت
بر صف نقش مراد آن زد که در روی زمین
خانه اش چون خانه آیینه دربانی نداشت
پیش ازین در فکر زاد آخرت بودند خلق
هیچ کس اندیشه آب و غم نانی نداشت
گر نمی آمد به روی کار عالم آه ما
تا قیامت این سفال خشک، ریحانی نداشت
نقش امید از دل ما شست آخر آسمان
هیچ کس زین ابر خشک امید بارانی نداشت
عشق صائب عالم آسوده را پر شور کرد
ورنه این دریای لنگردار طوفانی نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
آنچه من برتافتم از درد، مجنون برنتافت
این قدر کوه گران بر سینه هامون برنتافت
راز عشق از پرده دل عاقبت بیرون فتاد
خانه تنگ حباب اسباب جیحون برنتافت
بخیه ام بر روی کار افتاد از انکار عشق
شاهراه ساده لوحی نعل وارون برنتافت
ذره ناچیز ما بر گردن همت گرفت
بار سنگین امانت را که گردون برنتافت
غیرت فرهاد زور آورد و بر گردن گرفت
دستگاه حسن شیرین را که گلگون برنتافت
کوه و صحرا خون غرق از لاله سیراب کرد
بارشان و شوکت فرهاد و مجنون برنتافت
صورت شیرین نگردد در نظرها چون سبک؟
کوه تمکین ترا میزان گردون برنتافت
هر که چون صائب ز عشق لایزالی مست شد
منت کیف از شراب و بنگ و افیون برنتافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت