عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند
چنان نباید بودن که گر سرش ببرند
به سر بریدن او دوستان خرم گردند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۶
خواجگانی که اندرین حضرت
خویشتن محتشم همی دارند
آن نکوتر که خادمان نخرند
حرم اندرحرم همی دارند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۷
دل منه با زنان از آنکه زنان
مرد را کوزهٔ فقع سازند
تا بود پر زنند بوسه بر آن
چون تهی شد ز دست بندازند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۸
خادمان را ز بهر آن بخرند
تا به رخسارشان فرو نگرند
«لا الی هولاء» نه مرد و نه زن
بین ذالک نه ماده و نه نرند
جای ایشان شدست هند و عجم
لاجرم هر دو جا به دردسرند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
منشین با بدان که صحبت بد
گر چه پاکی ترا پلید کند
آفتاب ار چه روشن‌ست او را
پاره‌ای ابر ناپدید کند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۱
ای سنایی کسی به جد و به جهد
سر گری را سخن‌سرای کند
یا کسی در هوا به زور و به قهر
پشه را با شه یا همای کند
من چو چنگش به چنگ و طرفه‌تر آنک
او ز من ناله همچو نای کند
باز رفتن بر اشترست ولیک
نالهٔ بیهده درای کند
نه شکرخای نیست در عالم
که کسی یار چرم خای کند
لاجرم دل بسوخت گر او را
دل همی نام دلربای کند
کافر ار سوخته شود چه عجب
چون همی نام بت خدای کند
پس چو دون پروریست پیشهٔ او
ز چه رو او سوی تو رای کند
کانچه خلقان به زیر پای کنند
او همی بر کنار جای کند
کی سر صحبت سران دارد
آنکه پیوسته کار پای کند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴ - در هجای «معجزی» شاعر
معجزی خود ز معجز ادبار
نزد هر زیرکی کم از خر بود
خود همه کس برو همی خندید
زان که عقلش ز جهل کمتر بود
زین چنین کون دریده مادر و زن
ریشخندش نیز درخور بود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۰
اول خلل ای خواجه ترا در امل آید
فردا که به پیش تو رسول اجل آید
زایل شده گیر اینهمهٔ ملک به یک بار
آن دم که رسول ملک لم یزل آید
هر سال یکی کاخ کنی دیگر و در وی
هر روز ترا آرزوی نو عمل آید
زین کاخ برآورده به عیوق هم امروز
حقا که همی بوی رسوم و طلل آید
شادی و غمت ز ابلهی و حرص فراوان
دایم ز نجوم و ز حساب جمل آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ
بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید
هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب
ویحک همه از حکم قضای ازل آید
روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی
ترسی که در اسباب وزارت خلل آید
گفته‌ست سنایی که ترا با همه تعظیم
ای بس که به دیوان وزارت بدل آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
هیچ نیکو نبود هرگز بد
هیچ خر آن نبود هرگز حر
پشت کس را نکند ز آب تهی
تا شکمشان نکنی از نان پر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
اگر چون زر نخواهی روی عاشق
منه بر گردن چون سیم سنگور
جهان از زشت قوادان تهی شد
که حمال فقع باید همی حور
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
هر که زین پیش بود امیر سخن
از امیر سخا شدند عزیز
تو همه روز گرد آن گردی
که به نزدیکشان زرست و پشیز
دستهٔ گل بر کسی چه بری
که فروشد به کویها گشنیز
پیرهن زان طمع مکن که ز حرص
دزدد از جامهٔ پدر تیریز
بهر دهلیزبان چگویی شعر
که بمانی چو کفش در دهلیز
بوسه بر لب دهی شکر یابی
بوسه بر کون دهی چه یابی تیز
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس
نخواهم نیز عاقل بود و فرناس
مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل
چه خواهم کرد زهد و فضل عباس
بیاور طاس می بر دست من نه
به جای چنگ بر زن طاس بر طاس
قرین و جنس من خمار و مطرب
بسنده‌ست از همه اقران و اجناس
مرا باید خراباتی شناسد
خطیب و قاضیم گو هیچ مشناس
می است الماس و گوهر شادمانی
نگردد سفته گوهر جز به الماس
می و معشوق را بگزین به عالم
جز این دیگر همه رزق است و ریواس
چه خواهم برد از دنیا به آخر
دلی پر حسرت و یک جامه کرباس
چه گویید اندرین معنی که گفتم
اجیبوا ما سالتم ایها الناس
رفیقا جام می بر یاد من خور
که زیر آسیای غم شدم آس
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
خواجه بفزود ولیکن بدرم
روی بفروخت ولیکن ز الم
میزبان بود ولیکن به رباط
نانم آورد ولیکن بدرم
دست بگشاد ولیکن در بخل
لب فروبست ولیکن ز نعم
مغز پر کرد ولیکن ز فضول
دل تهی کرد ولیکن ز کرم
خواجه رنجور ولیکن ز فجور
خواجه مشغول ولیکن به شکم
بس حریصست ولیکن به حرام
بس جوادست ولیکن به حرم
دولتش باد ولیکن بر باد
نعمتش باد ولیکن شده کم
جاودان باد ولیکن به سفر
ناتوان باد ولیکن به سقم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۶
ای علایی ببین و نیک ببین
که زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکج
گه ز گوساله‌ای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیز
به شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل
موی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارند
بی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیست
وینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارند
بی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودند
همه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزون
که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید
شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال نانی نیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
منم آن مفلسی که کیسهٔ من
ندهد شادیی به طراران
سیم در دست من نگیرد جای
چون خرد در دماغ می خواران
مستی از صحبتم بپرهیزد
همچو خواب از دو چشم بیماران
من چنین آزمند نومیدم
از تو ای قبلهٔ نکوکاران
کافتاب امید را به فلکی
خشکسال نیاز را به باران
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
زهرهٔ مردان نداری خدمت سلطان مکن
پنجهٔ شیران نداری عزم این میدان مکن
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار
خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدایی می‌ندانی کرد هیچ
پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد
چهرهٔ زرد ار نداری دعوی ایمان مکن
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بی‌نیاز
صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
دعوی دین می‌کنی با نفس دمسازی مکن
سینهٔ گنجشک جویی دعوی بازی مکن
مکر مرد مرغزی از غول نشناسی برو
همنشین طراریان گر بز رازی مکن
ای ز کشی ناپذیرفته سیه رویان کفر
با نکورویان دین پاک طنازی مکن
ور همی خواهی کنی بازی تو با حوران خلد
پس درین بازار دنیا بوزنه بازی مکن
دست دف زن گرز رستم کی تواند کار بست
از رکوی مشغله دعوی بزازی مکن
بادیه نارفته و نادیده روی کافران
خویشتن را نام گه حاجی و گه غازی مکن
ای سنایی چون غلام رنگ و بویند این همه
برگذر زین گفتگوی و بیش غمازی مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۸
روزگاریست که کان گهرند
اندرین وقت همه بی‌سنگان
بی‌بنان گشته همه بیداران
بیسران مانده همه سرهنگان
همه خردان بزرگ‌اندیشان
همه پستان دراز آهنگان
همه بیدستان در وقت دهش
باز گاه ستدن با چنگان
از چنین مردم نیکو سیرت
گوی بردند همه با رنگان
آنکه یک ماجره دارد در شیر
بیم از آن نیست به خانه لنگان
کودکان با خر و با اسب شدند
ما پیاده همه لنگان لنگان
فاخره دارد شیرینی و بس
تیز بر سبلت سبز آرنگان
هر کرا نیست سر موزه فراخ
چون من و تو بود از دلتنگان
هر که با شرم و حفاظست کنون
هست در خدمتشان چون گنگان
از سر همت و پاک اصلی خویش
ننگ می‌دارم از این بی‌ننگان
در خشو گادن اگر اقبالست
در ره و مذهب با فرهنگان
کار بس یوسف در گر دارد
تیز در ریش سحاق سنگان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
خواهد که شاعران جهان بی صله همی
باشند پیش خوانش دایم مدیح خوان
الحق بزرگوار خردمند مهتریست
کورا کسی مدیح برد خاصه رایگان
مدحش چرا کنم که بیالایدم خرد
هجوش چرا کنم که بفرسایدم زبان
باشد دروغ مدح در آن خر فراخ کون
باشد دریغ هجو از آن خام قلتبان