عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رزق ما روشندلان چون مه ز پهلوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
گر نمی در ساغر ما هست از جوی خودست
دیده امیدش از خواب پریشان ایمن است
هر که را بالین آسایش ز زانوی خودست
عاشق از بار لباس عاریت آسوده است
بید مجنون را کلاه و جامه از موی خودست
بوی پیراهن نمی گیرند اهل دل به مفت
غنچه این بوستان دلداده بوی خودست
در دیار خودپسندان نور بینش توتیاست
دیو این خاک سیه دل واله روی خودست
در خیابان رعونت نیست رسم امتیاز
هر نهالی عاشق بالای دلجوی خودست
هیچ فردی در پی اصلاح خوی خویش نیست
هر که را دیدیم در آرایش روی خودست
تنگ خلقی هر که را انداخت در دام بلا
متصل در زیر تیغ از چین ابروی خودست
بی زبانی می گشاید بندهای سخت را
در قفس طوطی ز منقار سخنگوی خودست
تا نسیم نوبهار عشق در مشاطگی است
شبنم این بوستان محو گل روی خودست
خصم اگر چون بیستون بندد به خون ما کمر
پشت ما بر کوه از اقبال بازوی خودست
نیست صائب چشم ما بر ریزش ابر بهار
آبخورد سبزه ما از لب جوی خودست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۰
عاشق پروانه مشرب را چه پروای سرست؟
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
رشته این شمع بی پروا کمند صرصرست
خلق خوش غم های عالم را پریشان می کند
چین ابروی غضب شیرازه دردسرست
خیره چشمان را نباشد در حریم حسن راه
از دو چشم شوخ، جای حلقه بیرون درست
روغن از چشم سمندر می کشد آن شعله خوی
ساده دل پروانه ما در غم بال و پرست
از سپند ماست بزم عشق را هنگامه گرم
ناله ما دور گردان را به آتش رهبرست
می کند جولان به بال عشق، شوخی های حسن
شمع بی پروانه چون گردید تیر بی پرست
می توان خورشید را در ابر دیدن بی حجاب
بی نقابی چهره او را نقاب دیگرست
از شکوه بحر ترسیده است چشمت چون حباب
ورنه هر آغوش موج او کنار مادرست
درد ما را پرسش رسمی زیادت می کند
التفات عام، بسیار از تغافل بدترست
هر که در دام قناعت تن نزد چون عنکبوت
هر دو دستش چون مگس از حرص دایم بر سرست
پنبه داغ دل مجروح، مهر خامشی است
گوشه امنی اگر دارد جهان، گوش کرست
علم رسمی سینه صافان را نمی آید به کار
چون شود آیینه آهن بی نیاز از جوهرست
روح بیجا از شکست جسم می لرزد به خویش
پسته چون از پوست می آید برون در شکرست
مرد هیهات است آمیزد به این ناشسته روی
تا به دامان قیامت دختر رز دخترست
صافی دل گوهر بحر وجود آدمی است
ساحل این بحر را خلق ملایم رهبرست
بال پرواز مرا بسته است موج آرزو
شعله آتش ز نقش بوریا در ششدرست
حسن بالادست را آرایشی چون عشق نیست
طوق قمری سرو را بهتر ز خلخال زرست
در دهانش خنده شادی سراسر می رود
هر که را چون سکه پشت بی نیازی بر زرست
این پریشانی دل از فکر پریشان می کشد
قطره ما خویش را گر جمع سازد گوهرست
گر چه یکدست است افکار جهان پیمای او
این غزل از جمله اشعار صائب بهترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۴
روز ما با شب یکی زان آفتاب انورست
زنگ این آیینه از تردستی روشنگرست
می زند در لامکان پر، دل درون سینه ام
این سپند شوخ در مجمر، برون مجمرست
بر دل آزادگان برگ سفر باشد گران
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
همت از اندیشه سایل نمی آید برون
گردن مینا بلند از انتظار ساغرست
حسن از آزردن عشاق می بالد به خود
تیغ از زخم نمایان در کنار مادرست
از بیاض گردن او فرد بیرون کرده ای است
صبح عالمتاب کز نورش جهانی انورست
می شود بی خواست لبریز از شراب لاله رنگ
هر که دست اختیارش چون سبو زیر سرست
صائب از افسردگی های خزان آسوده است
عندلیبی را که باغ دلگشا زیر پرست
تلخ شد از هوشیاری بر تو صائب زیر چرخ
ورنه نقل باده خواران چشم شور اخترست
زنگ این آیینه از تردستی روشنگرست
می زند در لامکان پر، دل درون سینه ام
این سپند شوخ در مجمر، برون مجمرست
بر دل آزادگان برگ سفر باشد گران
بادبان بر کشتی دریایی ما لنگرست
پرده خارست اگر دارد گلی این بوستان
نوش این محنت سرا آهن ربای نشترست
همت از اندیشه سایل نمی آید برون
گردن مینا بلند از انتظار ساغرست
حسن از آزردن عشاق می بالد به خود
تیغ از زخم نمایان در کنار مادرست
از بیاض گردن او فرد بیرون کرده ای است
صبح عالمتاب کز نورش جهانی انورست
می شود بی خواست لبریز از شراب لاله رنگ
هر که دست اختیارش چون سبو زیر سرست
صائب از افسردگی های خزان آسوده است
عندلیبی را که باغ دلگشا زیر پرست
تلخ شد از هوشیاری بر تو صائب زیر چرخ
ورنه نقل باده خواران چشم شور اخترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۸
از نظرها درد و داغ عشق پنهان خوشترست
جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشترست
عشق را گستاخ سازد حسن چون بی پرده شد
سیر گل از رخنه دیوار بستان خوشترست
نیست چشم تنگ را از وصل جز حسرت نصیب
کلبه خود مور را از شکرستان خوشترست
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
زیر بال خویش از چتر سلیمان خوشترست
تیر کج را از کمان پهلو تهی کردن خطاست
پای خواب آلود در آغوش دامان خوشترست
پوست بر تن خضر را از زهر منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشترست
در غریبی سیلی اخوان نمی آید به دست
ورنه از صبح وطن، شام غریبان خوشترست
در عزیزی دل نپردازد به حق از خویشتن
یوسف مغرور ما در چاه و زندان خوشترست
پنبه از داغ دل بی طاقت او برمدار
این چراغ مضطرب، در زیر دامان خوشترست
سنگ اطفال است دامنگیر ما دیوانگان
ورنه صائب اهل وحشت را بیابان خوشترست
جای این گلهای خوشبو در گریبان خوشترست
عشق را گستاخ سازد حسن چون بی پرده شد
سیر گل از رخنه دیوار بستان خوشترست
نیست چشم تنگ را از وصل جز حسرت نصیب
کلبه خود مور را از شکرستان خوشترست
عندلیبی را که از گل با خیال گل خوش است
زیر بال خویش از چتر سلیمان خوشترست
تیر کج را از کمان پهلو تهی کردن خطاست
پای خواب آلود در آغوش دامان خوشترست
پوست بر تن خضر را از زهر منت سبز شد
حفظ آب روی خود از آب حیوان خوشترست
در غریبی سیلی اخوان نمی آید به دست
ورنه از صبح وطن، شام غریبان خوشترست
در عزیزی دل نپردازد به حق از خویشتن
یوسف مغرور ما در چاه و زندان خوشترست
پنبه از داغ دل بی طاقت او برمدار
این چراغ مضطرب، در زیر دامان خوشترست
سنگ اطفال است دامنگیر ما دیوانگان
ورنه صائب اهل وحشت را بیابان خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۹
عکس ساقی در شراب ناب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
حسن عالمسوز را در آب دیدن خوشترست
گردش چشمی مرا زان حسن بی پایان بس است
بحر را در حلقه گرداب دیدن خوشترست
حسن رنگ آمیز را خجلت بهار تازه ای است
شمع را در پرتو مهتاب دیدن خوشترست
گر چه سیر لاله و گل زنگ از دل می برد
در جبین تازه احباب دیدن خوشترست
پیش دریا بهر روزی لب چرا باید گشود؟
ماهیان را در خم قلاب دیدن خوشترست
تشنه چشمی می کند دست تعدی را دراز
خار دامنگیر را سیراب دیدن خوشترست
در میان دام و دد مانند مجنون زیستن
از سمور و قاقم و سنجاب دیدن خوشترست
گر بود اخلاص شرط سجده، از زهاد خشک
شیشه را در گوشه محراب دیدن خوشترست
دردسر بسیار دارد سایه بال هما
اختر اقبال را در خواب دیدن خوشترست
گر بود چشم آب دادن مطلب از روی بتان
چهره خورشید عالمتاب دیدن خوشترست
روی خوبان در عرق صائب قیامت می کند
جلوه مهتاب را در آب دیدن خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
در طریق عشق هر جا می گذاری پا، سرست
موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست
از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟
هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست
نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا
چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست
اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز
از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست
مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق
هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست
تخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسی
جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست
اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود
چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
موج این وادی رگ جان، ریگ این صحرا سرست
از محیط آفرینش چون نیاید بوی خون؟
هر حبابی را که می بینی درین دریا سرست
نیست دستی در گریبان چاک گرداندن مرا
چون سبو دست مرا پیوند الفت با سرست
اهل دنیا مال را دارند بیش از جان عزیز
از سر دستار هر کس بگذرد اینجا سرست
مو شکافی را رواجی نیست در بازار عشق
هر که سر از پا نمی داند درین سودا سرست
تخت ما افتادگی و لشکر ما بی کسی
جوهر ذاتی است تیغ ما و تاج ما سرست
اشتها کامل چو شد، خون نعمت الوان بود
چون گران شد خواب، صائب بالش خارا سرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست
گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست
می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان
بی شعوران محبت را شعور دیگرست
می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال
از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست
شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی
عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست
ترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصور
در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست
تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار
قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست
ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در
روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست
گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار
حسن را در روزگار خط غرور دیگرست
نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست
چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع
استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست
حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال
طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست
گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست
می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان
بی شعوران محبت را شعور دیگرست
می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال
از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست
شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی
عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست
ترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصور
در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست
تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار
قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست
ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در
روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست
گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار
حسن را در روزگار خط غرور دیگرست
نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست
چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع
استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست
حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال
طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست
در بساط من ز تاراج نگاه اولین
نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست
در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را
پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست
گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست
همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست
عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل
عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست
سجده ابروی خوبان نعل وارون من است
ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست
دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن
خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست
هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو
بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست
گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق
بیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست
در بساط من ز تاراج نگاه اولین
نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست
در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را
پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست
گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست
همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست
عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل
عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست
سجده ابروی خوبان نعل وارون من است
ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست
دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن
خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست
هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو
بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست
گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق
بیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
باده مرد افکن من معنی روشن بس است
ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است
چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست
دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است
عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است
تا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزال
این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است
روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است
جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست
سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است
خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر
شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است
باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی
دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است
مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است
زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است
تنگتر از آستین گردید هنگام سفر
تا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس است
رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند
سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است
نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را
چند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است
چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست
دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است
عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است
تا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزال
این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است
روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است
جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست
سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است
خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر
شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است
باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی
دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است
مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است
زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است
تنگتر از آستین گردید هنگام سفر
تا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس است
رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند
سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است
نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را
چند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گر چه در دفع کدورت هر نوایی دلکش است
در میان سازها، نی تیر روی ترکش است
گر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیست
خانه زنبور کافر مستحق آتش است
رزق خاموشان شود اکثر معانی لطیف
کوزه سربسته را قسمت شراب بی غش است
هیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل او
در میان رنگ ها زردی طلای بی غش است
حسن چون مستور باشد عشق زندانی بود
عشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش است
روز دعوی در صف زورین کمانان سخن
مصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است
در میان سازها، نی تیر روی ترکش است
گر برآرد عشق دود از عقل، جای رحم نیست
خانه زنبور کافر مستحق آتش است
رزق خاموشان شود اکثر معانی لطیف
کوزه سربسته را قسمت شراب بی غش است
هیچ رنگی نیست در آتش نباشد نعل او
در میان رنگ ها زردی طلای بی غش است
حسن چون مستور باشد عشق زندانی بود
عشق عالمسوز گردد یار چون لولی وش است
روز دعوی در صف زورین کمانان سخن
مصرع برجسته صائب تیر روی ترکش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
جان روشن را جهان در چشم بینا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است
روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است
چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است
شبنم بی تاب را گل در ته پا آتش است
چشمه تیغ است آب روشن این صیدگاه
لاله بی داغ این دامان صحرا آتش است
در بساط سخت جانان غیر درد و داغ نیست
خرده رازی که دارد سنگ خارا آتش است
روی گرمی هرگز از گل عندلیب ما ندید
ای خوشا پروانه کاورا کارفرما آتش است
نیست پروای شکایت حسن عالمسوز را
طفل بازیگوش را دام تماشا آتش است
رحم، بی رحمی است چون با نفس باشد کارزار
در جهاد دشمن سرکش، مدارا آتش است
تا نبینی چهره تاریک دنیادار را
کی شود هرگز ترا روشن که دنیا آتش است؟
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
خانه زنبور را شهد مصفا آتش است
صحبت ما می کند صاحبدلان را گرم عشق
این کباب خونچکان را سینه ما آتش است
چون سپند از بیم چشم بد همان را آتشیم
گر چه چون مجمر متاع خانه ما آتش است
محض بی دردی است منع ما کهنسالان ز عشق
عشق در هنگام پیری، چون به سرما آتش است
دل ز تاریکی نگردد اشک ریزان را سیاه
ماهیان را در دل شب آب دریا آتش است
عشق ذرات جهان را در سماع آورده است
چون سپند، افسردگان را کارفرما آتش است
رهنورد عشق را تا عقده هستی بجاست
چون سپند خام هر جا می نهد پا، آتش است
همسفر با جرأت پروانه می باید شدن
هر که را از سینه گرمی تمنا آتش است
داستان شوق در هر نامه ای نتوان نوشت
صفحه از بال سمندر کن که انشا آتش است
عشق عالمسوز صائب همچو گلزار خلیل
باغها در پرده دارد، گر چه پیدا آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
پرده شرم و حیا را باده ناب آتش است
بر گل کاغذ، هوای عالم آب آتش است
آسمان را عشق آورده است در وجد و سماع
آسیای شعله جواله را آب آتش است
چون سمندر، عاشقان روی آتشناک را
مطرب و ساقی و نقل و باده ناب آتش است
نیست با پهلوی خشک ما ملایم جای گرم
این گیاه ناتوان را برق سنجاب آتش است
زرپرستان نیستند از ظلمت غفلت ملول
جامه کعبه است دود آن را که محراب آتش است
از هوسناکان برآرد درد و داغ عشق دود
ما سمندر مشربان را بستر خواب آتش است
کار آتش می کند در سوختن سرمای سخت
کشت ما را سردمهری های احباب آتش است
از خیال یار می پاشد دل نازک ز هم
چون کتان در پیرهن ما را ز مهتاب آتش است
می شود جان های روشن تیره از تر دامنی
در سیه رو کردن آیینه ها آب آتش است
در دل عاشق تمنا جای نتواند گرفت
آرزوها چون سپند و جان بی تاب آتش است
ظلمت غفلت هوا گیرد چو دل روشن شود
نور بیداری برای پرده خواب آتش است
شد ز اشک آتشینم خانه گردون سیاه
دود جای گرد می خیزد چو سیلاب آتش است
آتشین جان چون سمندر شو که دیوان مرا
سطرها دود دل است و سرخی باب آتش است
بس که صائب شد ز خشکی مستعد سوختن
مغز ما سوداییان را نور مهتاب آتش است
بر گل کاغذ، هوای عالم آب آتش است
آسمان را عشق آورده است در وجد و سماع
آسیای شعله جواله را آب آتش است
چون سمندر، عاشقان روی آتشناک را
مطرب و ساقی و نقل و باده ناب آتش است
نیست با پهلوی خشک ما ملایم جای گرم
این گیاه ناتوان را برق سنجاب آتش است
زرپرستان نیستند از ظلمت غفلت ملول
جامه کعبه است دود آن را که محراب آتش است
از هوسناکان برآرد درد و داغ عشق دود
ما سمندر مشربان را بستر خواب آتش است
کار آتش می کند در سوختن سرمای سخت
کشت ما را سردمهری های احباب آتش است
از خیال یار می پاشد دل نازک ز هم
چون کتان در پیرهن ما را ز مهتاب آتش است
می شود جان های روشن تیره از تر دامنی
در سیه رو کردن آیینه ها آب آتش است
در دل عاشق تمنا جای نتواند گرفت
آرزوها چون سپند و جان بی تاب آتش است
ظلمت غفلت هوا گیرد چو دل روشن شود
نور بیداری برای پرده خواب آتش است
شد ز اشک آتشینم خانه گردون سیاه
دود جای گرد می خیزد چو سیلاب آتش است
آتشین جان چون سمندر شو که دیوان مرا
سطرها دود دل است و سرخی باب آتش است
بس که صائب شد ز خشکی مستعد سوختن
مغز ما سوداییان را نور مهتاب آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
هر که چون پروانه بی باک، مست آتش است
هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است
ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست
سالها شد این سمندر شیر مست آتش است
نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام
هر که بر پروانه خندد در شکست آتش است
نفس اگر بر عقل غالب شد، همان مغلوب اوست
دود بر آتش سوار و زیر دست آتش است
مصرع صائب جگرسوزست چون تیر شهاب
این خدنگ گرمرو، گویا ز شست آتش است
هر کجا پر می زند بر روی دست آتش است
ربط ما با داغ عالمسوز عشق امروز نیست
سالها شد این سمندر شیر مست آتش است
نیست حسن و عشق را از هم جدایی جز به نام
هر که بر پروانه خندد در شکست آتش است
نفس اگر بر عقل غالب شد، همان مغلوب اوست
دود بر آتش سوار و زیر دست آتش است
مصرع صائب جگرسوزست چون تیر شهاب
این خدنگ گرمرو، گویا ز شست آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
شهپر پروانه ما را جلا در آتش است
صیقل آیینه تاریک ما در آتش است
گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش
گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است
عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است
وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او
نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است
خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟
پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است
شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است
برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس
غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است
آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش است
بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او
دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است
آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود
نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است
می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ
از برای برگ کاهی کهربا در آتش است
شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر
در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
صیقل آیینه تاریک ما در آتش است
گرم رفتاران نمی بینند زیر پای خویش
گر به آب خضر افتد راه ما در آتش است
عارفان از قهر بیش از لطف می یابند فیض
بر خلیل الله باغ دلگشا در آتش است
وای بر من کز فروغ گوهر یکتای او
نعل هر موجی درین دریا جدا در آتش است
خون گرم ما شهیدان را چسان پامال ساخت؟
پای سیمینی که از رنگ حنا در آتش است
شد نهان از دیده ها تا گوشه ابرو نمود
نعل ماه نو نمی دانم کجا در آتش است
برنیاید خارخار از طینت ماهی به فلس
غوطه گر در زر زند، حرص گدا در آتش است
آتش و پنبه است با هم صحبت آهن دلان
نعل تیغ کج ازان گلگون قبا در آتش است
بس که از خوبی گلوسوزست سر تا پای او
دل ز حیران نمی داند کجا در آتش است
آرزوها در کهنسالی دو بالا می شود
نعل حرص پیر از قد دو تا در آتش است
می پرد چشم سبک مغزان پی دنیای پوچ
از برای برگ کاهی کهربا در آتش است
شوق، صائب می شود افتادگان را بال و پر
در بیابان طلب هر نقش پا در آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
گر نباشد حسن معنی، خط زیبا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
گر زبان گویا نباشد، دست گویا هم خوش است
شمع هم یاری است در هر جا نباشد آفتاب
گر دل روشن نباشد، چشم بینا هم خوش است
طفل طبعان را تماشا عمر ضایع کردن است
چشم عبرت بین اگر باشد، تماشا هم خوش است
در مذاق قدردانان، قهر کم از لطف نیست
گل اگر بر سر نباشد، خار در پا هم خوش ا ست
چند باشی همچو خون مرده در یک جا گره؟
با غزالان چند روزی سیر صحرا هم خوش است
نیست دلگیری ز کوه بیستون فرهاد را
عشق چون مشاطه گردد سنگ خارا هم خوش است
شسته رویان نیز می شویند گاه از دل غبار
نوخطی هر جا نباشد، روی زیبا هم خوش است
بر تو از بی لنگری، دریای پرشورست خاک
ورنه هر کس دل به دریا کرد، دریا هم خوش است
گر چه دارد نوبهار حسن او جوش دگر
برگریزان دل صد پاره ما هم خوش است
دیده یوسف شناسی نیست در مصر وجود
ورنه با این تیرگی، زندان دنیا هم خوش است
عقل و هوش و صبر و دین و دل به یک نظاره رفت
عشق چون دلال شد، سودای یکجا هم خوش است
وصل دایم، می کند افسرده صائب شوق را
صحبت دریا خوش و دوری ز دریا هم خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
از زمین آرامش و از آسمان جولان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
نقطه پا بر جا خوش و پرگار سرگردان خوش است
یوسف بی عیب را پیراهنی در کار نیست
سرو سیمین از لباس عاریت عریان خوش است
از تریهای فلک بی حاصلان خون می خورند
هر که را در خاک تخمی هست با باران خوش است
غافلان را تنگنای خاک باغ دلگشاست
پای خواب آلود را با گوشه دامان خوش است
دیده آیینه از خواب پریشان فارغ است
عالم پرشور در چشم و دل حیران خوش است
نیست بزم باده را بی گریه مستی نمک
چهره گلزار خندان و هوا گریان خوش است
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
گر امید وصل باشد محنت هجران خوش است
نیست صائب عاشقان را شکوه از زخم زبان
خال با خط خوشنما و چشم با مژگان خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
عاجزی از عاشق، از معشوق طنازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است
کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است
خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است
تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است
گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است
از سپند افتادن، از آتش سرافرازی خوش است
کوهکن حیف است فارغبال دارد تیشه را
ناخنی تا هست در کف، سینه پردازی خوش است
خون دل در ساغر روشندلان زیبنده است
باده شیراز در مینای شیرازی خوش است
خانه آرایی گرانجانی است با موی سفید
صبح چون روشن شود، از شمع سربازی خوش است
سر به پیش انداختن در زندگانی خوشنماست
زیر شمشیر شهادت گردن افرازی خوش است
خانه سازی، در به روی دل برآوردن بود
از عمارت، در جهان خاک، خودسازی خوش است
تا نسوزد آرزو، پرداز دل بی حاصل است
چون به خاکستر رسی، آیینه پردازی خوش است
گفتگو با دل سیاهان می کند دل را سیاه
شمع اگر باشد طرف صائب زبان بازی خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است
نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود
خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سینه عشاق نیست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است
سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز
گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است
عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم
ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است
نرگس بیمار از ناز مسیحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا می دود
خو به عزلت کرده از سیر و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سینه عشاق نیست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نیست با خورشید تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بینا فارغ است
سیرچشمی می کند دل را ز دنیا بی نیاز
گوهر قانع ز روی تلخ دریا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت یکی است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نیست از خواب پریشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از دیدن اوضاع دنیا فارغ است
عالم سرگشتگی دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگی
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دریا زدن، بازوی خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز نادانی بساطی چیده ایم
ورنه عشق از نیستی و هستی ما فارغ است