عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
در عشق تو جان بوالهوس می میرد
چون شعله ز انبوهی خس می میرد
روزی که دلم به طره بستی، گفتم
کاین مرغ آخر در این قفس می میرد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
چون نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره فرو چکید و نامش دل شد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۳
عشق از ازل است و تا ابد خواهد بود
جویندهٔ عشق بی عدد خواهد بود
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است، رد خواهد بود
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۶
سرگشتهٔ تو عقل بسی خواهد بود
بی آن که به تو دسترسی خواهد بود
زین تیره مغاک، دستگیر دل من
هم نور تو باشد، ار کسی خواهد بود
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
درّی که من از میان جان یافته‌ام
تا ظن نبری که رایگان یافته‌ام
شب های دراز من به امید وصال
جان داده‌ام و بهای آن یافته‌ام
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۹
من مهر تو در میان جان ننهادم
تا مهر تو بر سر زبان ننهادم
تا دل ز همه جهان کرانه نگرفت
با او سخن تو در میان ننهادم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۹
زان پیش که ما طفیل آدم بودیم
در خلوت خاص، هر دو محرم بودیم
بی منت عین و شین و قاف، اندر گل
معشوقه و عشق، هر دو با هم بودیم
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
بگسلم از تو، با که پیوندم؟
از تو گر بگسلم به خود خندم
بخت بیدار یاور من شد
ناگهان زی در تو افکندم
بندها بود بر من، اکنون شد
دیدن تو کلید هر بندم
کان اگر کَندَمی نیافتمی
زان تو را یافتم که جان کندم
کی خبر داشتم ز خود بی تو
که چی‌ام، یا چه گونه، یا چندم
اگه اکنون شدم ز خود که مرا
جاودان با تو بود پیوندم
لاغر و مرده بودمی و اکنون
یال و بازو به جان بیاگندم
بی تو از تن چه کیسه بردوزم؟
یا ز جان، من چه طرف بربندم؟
بی تو با ملک جم نه خشنودم
با تو باشم، به هیچ خرسندم
دور گردم ز جان و تن، شاید
دور باد از تو دور، نپسندم
باباافضل کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
در آب و گل که آورد، آیین جان نهادن؟
بر دوش جان نازک، بار گران نهادن؟
شاداب شاخ جان را، از بوم جاودانی
برکندن از چه علت، در خاکدان نهادن؟
ز آوردن تن و جان، با هم چه سود بینی
جز درد تن فزودن، جر بار جان نهادن
گویندهٔ سمر را، زین حال در خور آید
صد قصه جمع کردن، صد داستان نهادن
از داستان و قصه، بگذر که غصه باشد
پیش گرسنه چندی، از هیچ خوان نهادن
گفت و شنید کم کن، گر رهروی که از سر
شاید برای توشه، چشم و زبان نهادن
کاری شگرف باشد، در ره روش قدم را
از سود برگرفتن و اندر زیان نهادن
گاه بلا به مردی، تن در میان فکندن
کام و هوای خود را، بر یک کران نهادن
رسمی است عاشقان را، هنگام نامرادی
از دل کرانه جستن، جان در میان نهادن
در دین عشق هرگز، جز رسم پاکبازی
دینی توان گرفتن؟ رسمی توان نهادن؟
کار تو خواب بینم، در راه، گاه رفتن
پس جرم نارسیدن، بر همرهان نهادن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - دل بزه کار
از من گرفت گیتی یارم را
وز چنگ من ربود نگارم را
وبرانه ساخت یکسره کاخم را
آشفته کرد یکسره کارم را
ز اشک روان و خاک به سرکردن
در پیش دیده کند مزارم را
یک سو سرشک و یک سو داغ دل
پر باغ لاله ساخت کنارم را
گر باغ لاله داد به من پس چون
از من گرفت لاله عذارم را
در خاک کرد عشق و شبابم را
بر باد داد صبر و قرارم را
چون حرف مفت و صحبت بی‌برهان
بر ترهات داد مدارم را
بر گور مرده ریخت شرابم را
در کام سگ فکند شکارم را
جام میم فکند ز کف و آنگاه
اندر سرم شکست خمارم را
بس زار ناله کردم و پاسخ داد
با زهرخند، نالهٔ زارم را
گفتم بهار عشق دمید، اما
گیتی خزان نمود بهارم را
گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد
کاین گونه کرد سنگین بارم را
باری بر آن سرم که از این سینه
بیرون کنم دل بزه کارم را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - سرود خارکن
خوشا بهارا خوشامیا خوشا چمنا
خوشا چمیدن بر ارغوان و یاسمنا
خوشا سرود نوآئین و ساقی سرمست
که ماه موی میان است و سر و سیم تنا
خوشا توان‌گری عاشق و نگویی یار
خوشا جوانی با این دو گشته مقترنا
به فصلی ایدون کز خاربن برآیدگل
نواخت باید برگل سرود خارکنا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - گواه سخنوری
آمد، چو دو نیمه برفت از شب
آن ساده بناگوش سیم غبغب
با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
ابروش به خون ریختن مهیا
مژگانش به تیرافکنی مرتب
هردم به دگر سو جهنده زلفش
چون کودک بگریخته ز مکتب
جز بررخش آن طرهٔ نگونسار
کس نیست به مینو درون معذب
ترکی که بدو طرهٔ فسون‌ساز
شد دام ره مردم مجرب
شیرین‌سخن است و بدیع گفتار
ویژه چو گشاید به پارسی لب
بنشست و مرا زیرلب همی گفت
خیز ای هنری شاعر مهذب
زی باغ ز مشکو برآور اسباب
وز خانه سراپرده زن به سبسب
فرمانش پذیرفتم و پذیرند
فرمان چنان کودک مودب
بیرون شدم از بنگه و نهادم
زبن از بر دو تیزگام اشهب
هنگام سپیده‌دمان که گردون
بگرفت ز پای آن سیاه جورب
بنشست به مرکب بت نکوروی
خورشید برآمد به پشت مرکب
من از بر خنگی دگرنشسته
چون از بر نخجیر لیث اغلب
با یاری ز افریشته نکوتر
با عیشی ز آب حیات اعذب
دیدم به ره اندر دمیده سبزه
چون سبز نبشته خط مورب
لاله چو عقیقینه جام و در وی
شنگرف به قیر اندرون مرکب
در دشت ز سبزه هزار گردون
برگلبن از گل هزار کوکب
از لاله‌، ریاحین گرفته دردست
اقداحاً من جمره تلهب
طیب سر زلف تو یافت سنبل
ای زلف تو از مشک ناب اطیب
بنهاد به کف بر خضاب‌، لاله
ای کف تو از خون من مخضب
هر نیم‌شبی مرغک شب‌آوبز
برشاخ سراید سرود معجب
مرغان چو خطیبان بیهده گوی
گویند سخن جمله بی‌مخاطب
لرزنده و نالنده شاخک بید
از باد بزان وز تگرگ منصب
گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون
کاندر بر خسرو شود معاقب
آن یک خبر او هزار دفتر
آن یک سخن او هزار مطلب
شاهی که به گاه عتاب و تندی
می‌ننگرد از شرم زی معاتب
زبر و زبر او ستاده اقبال
چون اعراب اندر حروف معرب
فخر است کسان را ز منصب و جاه
وز اوست کنون فخر جاه و منصب
دشمنش بر او بر چه حیله سازد
با شیر چه سازد فریب ارنب
ای منظر اقبال و حشمت تو
صد ره بر از این منظر محدب
فرش بود از آسمان بر افزون
آنکو به بساط توشد مقرب
بخت تو وخورشید راست لعبی
پیوسته بر این طارم مذهب
خورشید هم ایدون ملاعبت را
هر روز برآید به گرد ملعب
رأی تو سوی نخشب ار نهد روی
خورشید برآید ز چاه نخشب
شمشیر تو را روز جنگ خیزد
فتح و ظفر از آب داده مضرب
رامشگه دشمن ز هیبت تو
گردد ز دم شیر شرزه اهیب
آورده بهارت مدیحتی نغز
الفاظ عجیب و معانی اعجب
گویند مرا کت سخنوری نیست
خود اینت یکی ناستوده مذهب
بر من چه بد آید ز گفته ی خصم
بر سنگ چه آید زنیش عقرب
تا شکر ناید ز شاخ حنظل
تا مرجان ناید زبیخ طحلب‌
بادا دل خصمت همیشه در تاب
بادا تن خصمت هماره در تب
مفعول مفاعیل فاعلات
با بحر خفیف انسب است و اقرب
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - آواز خدا
هر حلقه که در آن زلف دوتاست
دام دگری بهر دل ماست
بیماری ماست زان چشم دژم
تنهایی ما زآن زلف دوتاست
باز این چه بلاست‌؟ ای ترک پسر
ای ترک پسر! باز این چه بلاست
عرضم به تو بود از دست رقیب
از دست تو عرض‌، پیش که رواست
یار آمد و زلف افشانده به دوش
دیوانه شدیم زنجیر کجاست
دیوانه شوید، بیگانه شوید
کاین عقل و خرد دام عقلاست
یا علم و عمل یا شور و جنون
کز این دو برون رنج است و عناست
ای خلق خدای آواز کنید
کآواز عموم‌، آواز خداست
این کشور کیست در دست عدو؟
این کشور ماست‌، این کشور ماست
ما را بشکست پرخاش ملوک
پرخاش ملوک مرگ فقراست
این یک به شمال‌، آن یک به جنوب
این یک به جفا، آن یک به ملاست
در مغرب ملک جنگ است و جدال
در مشرق ملک قتل است و ثفاست
در خطهٔ‌ فارس جوش است و خروش
در ملک عراق شور است و نواست
ایران ضعیف‌، میران جبان
خصمان جسور پیش آمده راست
نی نیست چنین‌، کایران پس از این
جان در نظرش بی‌قدر و بهاست
از جان چو گذشت انسان ضعیف
انجام دهد هر کار که خواست
بر درد بهار کس پی نبرد
آن کس که چشید داندکه چهاست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - غم
گویی علامت بشر اندر جهان‌، غم است
آن کس که غم نداشت نه فرزند آدم است
شاعر پیمبری است خداوند او شعور
کاو از خدای خویش همه روزه ملهم است
هستم فدای طرفه خدایی که بر قلوب
الهام‌ها فرستد و جبریل او غم است
بر گردن حیات بپیچیده عقل و عشق
این هر دو مار با همه کس یار و همدم است
ماریست عقل‌، یک‌دم و چندین هزار سر
یعنی که عقل با غم بسیار توام است
ماریست عشق‌، یکسر و چندین هزار دم
یعنی غمی که بر همه غم‌ها مقدم است
هر زنده‌ای که نیست گرفتار این دوبند
او آدمی نه‌، بل حیوان مسلم است
نزدیک من حیات به جز رنج و درد نیست
رنج است و غصه زندگی ار بیش و ار کم است
دیدم به عمق جنگل هندوستان‌، بهار
جوکی گرفته ماتم و بوزینه خرم است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مرغ خموش
یک مرغ سر به زیر پر اندر کشیده است
مرغی دگر نوا به فلک برکشیده است
یک مرغ سر به دشنهٔ جلاد داده است
یک مرغ از آشیانه خود سرکشیده است
یک‌ مرغ‌، جفت‌ و جوجه به‌ شاهین‌ سپرده‌ است
یک مرغ جفت و جوجه ببر درکشیده است
یک مرغ‌، پر شکسته و افتاده در قفس
یک مرغ‌، پر به گوشهٔ اختر کشیده است
یک مرغ صید کرده و یک مرغ صید او
از پنجه‌اش به قهر و به کیفرکشیده است
مرغی به آشیانه کشیده است آب و نان
ای مرغ آشیانه در آذرکشیده است
مرغی جفای حادثه دیده‌است روز و شب
مرغی جفای حادثه کمتر کشیده است
مرغی ز وصل گل‌ شده سرمست و مرغکی
ز آسیب خار، ناله مکررکشیده است
قربان مرغکی که ز سودای عشق گل
از زخم نوک خار، به‌خون برکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور
سر زبر پر نهفته و دم درکشیده است
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - تغزل
دلم از عشق آن بت نوشاد
چند باید شکسته و ناشاد
چند باید ستم براین دل و جور
که دل است این‌، نه آهن و پولاد
آمد آن تیره روز و نامش عشق
خرمن صبر من به داد به باد
وای ازین عشق و داد ازو که مرا
کس ازین عشق می‌نگیرد داد
عشق دردی است کاندرین گیتی
داروی او حکیم نفرستاد
هر بنائی ز بیخ و بن برکند
می ندانم که این بنا که نهاد
چشمم از درد عشق در زاری
دلم از شور عشق در فریاد
گشته این یک چو آذر برزین
گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد
هرکه را عشق زد به دامن دست
بایدش دین و دل ز دست بداد
راست چون من که هم ز روز نخست
دین و دل دادم آنچه بادا باد
گر غمی گشت دل چه غم که شود
از مدیح ولی یزدان شاد
شیر یزدان علی که پیغمبر
درکف او لوای ایمان داد
آن کش اندر غدیر خم یزدان
داد دیهیم دین و خاتم داد
آن که از کندن در خیبر
کرد دین نبی قوی بنیاد
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - لغز
چیست‌ آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟
اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند
قوتش زابست و خاک‌، اما چو بادی اندرو
در دمی‌، چون کهربا آتش نمایان میکند
هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان
آتش نمرود را چهرش گلستان می‌کند
هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار
درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان می‌کند
وین عجب باشدکه آرد تردماغی هجر او
لیک وصلش کام خشک و سینه‌ سوزان می کند
هست چون مؤبد قرین آتش و آتشکده
هم‌زبانی لیک با گبر و مسلمان می کند
در وفاداری ازو ثابت قدم‌تر دوست نیست
تا به روز مرگ یاد از عهد و پیمان می کنند
خانه‌ای داردکه در دالانی و صحنی در آن
بر در آن خانه او خود، کار دربان می کند
هرکس از دالان رود در صحن خانه‌، لیک او
چون رود درصحن‌، سربیرون ز دالان می کند
همدم آتش بود وز آتشش تابش بود
لیک چون آتش بروگیرند افغان می کنند
نیست او غلیانی و سیگاری و چایی ولی
گه تقاضا چای و گه سیگار و غلیان می کند
هست‌ اندر ذات خو‌د خشک‌ و عبوس و زرد و تلخ
لیک قند و نقل و شیرینی فراوان می کند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۹ - صیقل‌ عشق
گلعذاران جهان بسیارند
لیک پیش گل رویت خارند
دل نگهدار که خوبان دل را
چون گرفتند نگه می‌دارند
مده آزار دل من که بتان
دل عشاق نمی‌آزارند
گر شنیدی که نکویان جهان
بی‌وفایند و شقاوت کارند
مرو از راه که آن بی‌ادبان
همه بازاری و سردم دارند
تو نجیبی و نکویان نجیب
همه با رحم و نکوکردارند
لاله رویند ولیکن هرگز
داغ محنت به دلی نگذارند
همه‌خوش‌صورت و خوشن‌برخوردند
همه خوش سیرت و خوش رفتارند
بهر عشاق حقیقی نورند
بهر عشاق دروغی نارند
نرمند از ادبا و احرار
یار اهل ادب و احرارند
دامن با ادبان را گنجند
گردن بی‌ادبان را مارند
همه عاشق طلب و دلجویند
همه شکر لب و شیرین کارند
بهرشان عاشقی ار یافت نشد
همت اندر طلبش بگمارند
عاشق‌ از آهن و از چوب کنند
که هم آهنگر و هم نجارند
جمله هم عاشق و هم معشوقند
جمله هم ثابت و هم سیارند
دعوی بلهوسان را در عشق
نپذیرند که بس عیارند
قدر صافی گهران را از دور
بشناسند که بس هشیارند
نستانند دل از یکتن بیش
نیز دل جز به یکی نسپارند
امتحان‌های دلاوبز کنند
تا به عشق کسی ایمان آرند
چون مسلم شد و تردید نماند
شرم و حشمت ز میان بردارند
در برش ساعتکی بنشینند
همرهش بادگکی بگمارند
گاه گاهی ز پی صیقل عشق
بوسه‌ای چند بر او بشمارند
بوسه در عشق مباح است آری
بوسه را صیقل عشق انگارند
گر چه عشاق نخسبند به شب
مهوشان نیز براین هنجارند
دلبرانی که خداوند دلند
در غم عاشق خود بیدارند
شاهدی کاو غم عاشق نخورند
مردمان جانورش پندارند
عشق معشوق نهانست ولیک
حکما واقف از این اسرارند
شرط انیت خوبان اینست
غیر از این مابقی از اغیارند
شاهدانی که چنانند و چنین
مردم چشم اولی الابصارند
عشق در ساحت جان گلزاریست
خوبرویان گل این گلزارند
نتوان داشت امید یاری
زان رفیقان‌، که به شهوت یارند
مردمی زین شهوانی عشاق
نتوان خواست‌، که مردم خوارند
دلشان ازگهر عشق تهی است
همه از شهوت و حرص انبارند
کاهل و بی‌مزه و بی‌ادبند
لوس و بی‌معنی و چربک سارند
به حقیقت همه گولند و سفیه
لیک در گول‌زدن مکارند
نیز آن فرقه که دورند از عشق
نقش حمام و گچ دیوارند
گلرخانی که نفورند از عشق
گویی از خلقت خود بیزارند
قتل عاشق برشان هست مباح
این بتان افعی جان اوبارند
چون به افراط شتابند از جهل
شمع هر جمع و گل هر خارند
چون به تفریط گرایند از عجب
عشق را معصیتی انگارند
هست نزدیک خرد هر دو گزاف
کاین دو در وزن به یک مقدارند
روش مردم نادان است این
که نه از فلسفه برخوردارند
عقلا معتدلند اندر طبع
وز گزاف جهلا فرارند
اولین شرط نجابت عقل است
عقلا بیشتری ز اخیارند
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - سرگذشت شاعر
یاد باد آن عهد کم بندی به پای اندر نبود
جز می اندر دست و غیر از عشقم اندر سر نبود
خوبتر از من جوانی خوش کلام و خوش‌خرام
در میان شاعران شرق‌، سرتاسر نبود
درسخن‌های دری چابک تر و بهتر ز من
در همه مرز خراسان‌، یک سخن گستر نبود
سال عمر دوستان از پانزده تا شانزده
سال عمر بنده نیز از بیست افزونتر نبود
بیست ساله شاعری‌، با چشم‌های پرفروغ
جز من اندر خاوران معروف و نام آور نبود
خانه‌ای شخصی و مبلی ساده و قدری کتاب
آمد و رفتی و ترتیبی کز آن خوشتر نبود
مادرم تدبیر منزل را نکو می‌داشت پاس
پاسداری در جهانم‌، بهتر از مادر نبود
اندر آن دوران نبود اندر دواوین عجم
ز اوستادی شعر خوبی کان مرا از بر نبود
شعر می‌‎گفتیم و می گشتیم و می‌بودیم خوش
بزم ما گه‌گاه بی مَه‌روی و خنیاگر نبود
حال ما با حال حاضر فرق وافر داشت زانک
صافی افکار را، درد نفاق اندر نبود
دشمنی‌ها این‌چنین پر حدت و وحشت نبود
دوستی‌ها نیز از اینسان ناقص و ابتر نبود
اولا عرض فکل‌ها، اینقدر وسعت نداشت
ثانیا فکر جوانان‌، اینقدر لاغر نبود
گر جوانی باکسی پیوند می کرد از وفا
زلف او هر روز در چنگ کسی دیگر نبود
تهمت و توهین و هوکردن نبود اینقدر باب
ور کسی می‌‎گفت زشتی‌، خلق را باور نبود
علتش آن بود کز اخلاق ناپاکان ری
ملت پاک خراسان هیچ مستحضر نبود
زین فلک بندان لوس کون نشوی نادرست
یک تن از تهران به مرز خاوران رهبر نبود
بی‌وفایی و دورویی و نفاق و ناکسی
در لباس عقل و دانش‌، زیب هر پیکر نبود
عشوه و تفتین و غمازی و شوخی‌های زشت
در لوای شوخ‌چشمی نقل هر محضر نبود
بود نوکر باب کمتر، حشر او محدودتر
وز جوانان اداری هر طرف محشر نبود
بگذریم از این سخن وین خود طبیعی بود نیز
کاین رسن را فرصت بگذشتن از چنبر نبود
شور و شری ناگه اندر طوس زاد از انقلاب
فکرت من نیز بی‌رغبت به شور و شر نبود
در صف طلاب بودم‌، در صف کتاب نیز
در صف احرار هم‌چون من یکی صفدر نبود
در سیاست اوفتادم آخر از اوج علا
وین همی‌دانم به خوبی کان مرا درخور نبود
روزنامه گر شدم‌، با سائسان همسر شدم
واندر آن دوران کسم زین سائسان همسر نبود
گرچه بود از کفر کافر ماجرایی ‌طبع دور
گام‌های انقلابی لیک‌، بی کیفر نبود
در هزار و سیصد و سی، روسیان روسبی
طرد کردندم به ری‌، زیرا کسم یاور نبود
رهزنان پارسی‌، در کوهسار لاسگرد
رخت من بردند و خرسندم که هیچم زر نبود
سوی ری راندم به خواری از دربند خوار
کشوری دیدم که جز لعنت در آن کشور نبود
مردمی دیدم یکایک از گدا تا شاه‌، زن
منتها همچون زنان بر فرقشان معجر نبود
معشری دیدم سراسر از جوان تا پیر دزد
لیک چون دزدان لباس ژنده‌شان در بر نبود
هشت مه ماندم به ری پس بازگشتم زی وطن
کم توان فرقت یاران دانشور نبود
روزگاری دیر خوش بودیم با یاران خویش
کاسمان را کینهٔ دیرینه‌، اندر سر نبود
نوبهاری ساختم ز اندیشه‌های تابناک
کاندر آن جز لاله و نسرین و سیسنبر نبود
درخور اخلاق امت‌، درخور اصلاح قوم
لیک تنها درخور یک مشت حیلتگر نبود
از خدا بیگانه‌ام خواندند اندر مرز طوس
از خدا بیگانگان‌، اما به پیغمبر نبود
سخت آقایان هوم کردند، آری سخت هو
کان‌چنان هو، هوچیان را ثبت در دفتر نبود
هو شدم اما ز میدان درنرفتم مردوار
لیک یاران را سر برگ من مضطر نبود
زین سبب در هم شکست از جور روس و انگلیس
شکرین کلکی که چون او هیچ نی‌شکر نبود
این‌چنین کید از رفیقان دوروی آمد پدید
شکوه‌ام از کید چرخ و خصم بد اختر نبود
دوستان دور، قدر خدمتم بشناختند
زان که عمر خدمتم را ساعت آخر نبود
رای دادند از دره گز وزکلات و از سرخس
تا شوم زی ری که چون منشان یکی غمخور نبود
در هزار و سیصد و سی و دو زی کنگاشگاه
ره گرفتم پیش و جز خضر رهم رهبر نبود
دشمنان رو به‌ آیین غدرها کردند، لیک
غدر آنان درخور تنکیل شیر نر نبود
محضری کردند در تکفیر من زی کاخ عدل
لیک تاثیری از آن محضر، در آن محضر نبود
از پس یک سال و اندی رنج‌، کاندر ملک ری
قسمت اوفر مرا، جز نقمت اوفر نبود
لشگر روس از در قزوین به ری راندند و من
سوی قم راندم از آن کم تاب آن لشکر نبود
اندرآن پرخاشگه بشکست دستم از دو جای
وین شکست آخر بلای این تن لاغر نبود
دولت وقتم سوی ری خواند و اندر دار ملک
پهلویم یک‌چند جز بر پهلوی بستر نبود
با چنان حالت نیاسودم ز دست دشمنان
جرمم این کم جز هوای دوستان در سر نبود
مهتر ملکم به امر انگلستان بند کرد
از سپهسالار دون‌همت جز این درخور نبود
سوی سمنانم فرستادند، در تحت نظر
در نظر چیزیم ناخوش‌تر ازین منظر نبود
زان مکان یرلیغ دشمن در خراسانم فکند
آستان بوسیدم آنجا کآسمان را فر نبود
سوی بجنوردم فکند آنگاه‌، یرلیغ دگر
کش به جز آزار من فکری به مغز اندر نبود
مرده بودم بی گنه در خطهٔ بجنورد اگر
مهر سردار معزز، حصن این چاکر نبود
گر بمنفی جانب فردوس می‌رفتم ز طوس
در نظر فردوسم از بجنورد، نیکوتر نبود
مردم بجنورد از آن پس هم وکیلم ساختند
در جهان آری به جز نوش از پس نشتر نبود
گرچه جانم زین چهارم مجلس از محنت گداخت
زان که یک جو همگنان را دانش اندر سر نبود
جز فساد و خبث طینت‌، در جماعات اقل
جز غرور و خبط و غفلت‌، در صف اکثر نبود
راستی جز چند تن معدود دانشمند و راد
اندر آن مجلس تو گفتی یک خردپرور نبود
اختر بختم کنون زین اقتران نحس جست
کاش بر این گنبد پست این بلند اختر نبود
نک بر آن عزمم که از ری بازگردم زی وطن
کاندرین میخانه‌ام‌، جز زهر در ساغر نبود
استخوانم خرد شد در آرزوی معدلت
کاشکی ز اول همای آرزو را پر نبود
در امید نوگل اصلاح‌، صوتم پست گشت
کاش هرگز بلبل امید را حنجر نبود
لفظ دلبر راندم اما خلق را دل برنتافت
شعر نیکو گفتم اما قوم را مشعر نبود
در محافل پا نهادم غیرگرک وگوسپند
در مجامع سر زدم جز اسب و جز استر نبود
دسته دسته گوسپندان دیدم و سردسته گرگ
گرگ خونشان خورد و مسکین گله را باور نبود
افعیانی آدمی‌وش‌، مردمی افعی‌پرست
وه که اندر دست من گرزی کران‌پیکر نبود
زهر اغفال است در دندان ماران ریا
چون گزد گویند جز بوسیدنی دیگر نبود
هر که رخ برتافت از این بوسه‌های زهردار
نامش غیر از خائن و وصفش به جز کافر نبود
کوفتم سر زافعیان‌، نیز از میانشان بردمی
جهل این افعی‌پرستان مانع من گر نبود
کشور دارا نبد هرگز چنین بی‌پاسبان
خانهٔ نوشیروان‌، هرگز چنین بی‌در نبود
شیر و خورشید ای دریغ ار جنبشی می کرد از آنک
خرس و روبه را گذاری بر یک آبشخور نبود
زود درسازند خصمان وین مثل روشن شود
گر عروسی کرد سگ جز بهر مرگ خر نبود
این قصیده در جواب فرخ است آنجا که گفت
دوش ما را بود بزمی خوش‌، کز آن خوشتر نبود
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - لاله زار
چون پای خرد خرد نهادی به لاله‌زار
خوبان بخند خندکشندت میان کار
زان خردخرد، خورده شوی در شکارشان
کان خند خند، خندهٔ شیرست بر شکار
الوان رنگ رنگ فرو هشته از یمین
خوبان طرفه طرفه‌، روان گشته از یسار
زان رنگ رنگ، رنگ شوی درخم فریب
زان طرفه طرفه‌، طرفه درافتی به دام یار
زلفان حلقه حلقه‌، به دل‌ها زند ترنگ
صهبای جرعه جرعه‌، ز سرها برد خمار
زان حلقه حلقه‌، حلقهٔ مارست شرمگین
زان جرعه جرعه‌، جرعهٔ زهر است شرمسار
تفریح توده توده‌؛ ز پیش نظر دوان
تحریک دسته دسته‌، به پای هوس نثار
زان توده توده‌، تودهٔ ثروت شود تباه
زان دسته دسته‌، دستهٔ اسکن شود بخار!
آوخ که نرم نرم‌، حریفان نادرست
گیرند گرم گرم‌، ترا نیز در کنار
زان نرم نرم‌، نرم کند دنده‌ات مرض
زان گرم گرم‌، گرم شوی با بلا دچار
گیرند دفعه دفعه‌، زنان تنگ در برت
وز بوسه دانه دانه‌، کنندت گهر نثار
زان دفعه دفعه‌، دفعه کشد بر سرت بلا
زان دانه دانه‌، دانه زند بر تنت هزار
امراض گونه گونه کند بر تنت هجوم
و املاح‌، شیشه شیشه کشد در برت قطار
زان گونه گونه‌، گونهٔ سرخت شود تباه
زان شیشه شیشه‌، شیشه ی عمرت شود فکار
سفلیس جسته جسته کند درتنت نفوذ
سوزاک رفته رفته زند بر سرت فسار
زان جسته‌ جسته‌، جسته و ناجسته منفعل
زان رفته رفته‌، رفته و آینده شرمسار
ادرار قطره قطره چکد از سر قضیب
ادبار، لکه لکه فتد درته ازار
زان قطره قطره‌، قطرهٔ زهرت چکد به کام
زان لکه لکه‌، لکهٔ ننگ آیدت به کار
از درد، لحظه‌لحظه بریزی به رخ سرشگ
کزتنت لقمه لقمه خورد چنگ روزگار
زان لحظه لحظه‌، لحظهٔ عمر عزیز تلخ
زان لقمه لقمه‌، لقمه ی آمال ناگوار
زر داده مشت مشت به داروگر و طبیب
وافتاده پایه پایه ز قدر و ز اعتبار
زان مشت‌مشت‌، مشت‌تو نزدیک‌خلق‌باز
زان پایه پایه‌، پایهٔ افلاست استوار
هر روز پرده پرده تنت کاسته ز رنج
هر صبح کاسه کاسه دواکرده زهرمار
زان پرده پرده‌، پردگیان تو مویه گر
زان کاسه کاسه‌، کاسهٔ عمر تو مویه دار
جفت تو زار زار، بدرد تو مبتلا
زهدانش شرحه شرحه و اندام نابکار
زان زار زار، زار بگرید بر او پدر
زان شرحه شرحه‌، شرحه دل مام داغدار
فرزند قطعه قطعه برآرندش از رحم
ماماش‌، پنج پنج و اطباش‌، چار چار
زان قطعه قطعه‌، قطع‌شده مام رانفس
زان پنج‌پنج‌، پنجه به‌خون جنین‌، نگار