عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۳
هرکه از ذوق خبر دارد و داند سخنی
بجز از گفتهٔ عشاق نخواند سخنی
عاشقانه ز سر ذوق سخن می گویم
غیر این گفتهٔ مستانه نماند سخنی
سخن واعظ مخمور به کاری ناید
گرچه آید به سر منبر و راند سخنی
سخن نیک توان گفت ولیکن به محل
خود سخن بد کند آنکس که نداند سخنی
سخن سید ما ملک جهان را بگرفت
که تواند که به سید برساند سخنی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
چو یارم دلبر دیگر نیابی
چنان دلبر درین کشور نیابی
چو روی خوب او مؤمن نبینی
چو کفر زلف او کافر نیابی
حریف سرخوشی ساقی رندی
چو چشم مست آن دلبر نیابی
بیابی ذوق از یک جرعهٔ می
که از صد ساغر کوثر نیابی
بیا و خرقه بفروش و به می ده
که سودائی ازین خوشتر نیابی
به درد دل بیا درمان طلب کن
ز من شکرانه بستان گر نیابی
غنیمت دان حضور نعمت الله
که عمری این چنین دیگر نیابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
خبری گر ز حال ما یابی
عمر گم کرده باز وایابی
دُرد دردش چو صاف درمان نوش
که از آن درد دل دوا یابی
باش با جام می دمی همدم
به از این همدمی کجا یابی
کشتهٔ عشق زنده و جاوید
رو فنا شو که تا بقا یابی
خوش بود گر چو ما در این دریا
عین ما را به عین ما یابی
همچو ما گر گدای سلطانی
پادشاهی چو این گدا یابی
نعمت الله را به دست آور
تا همه نعمت خدا یابی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
عاقلی و نام عاشق می بری
عشقبازی نیست کار سرسری
عشق بازیدن به بازی هست نیست
خود نباشد عاشقی بازیگری
جام می بستان دمی با او برآر
تا دمی از عمر باقی برخوری
کی به گرد عیسی مریم رسی
چون تو عیسی را فروشی خر خری
دل بری کن از خیال غیر او
گر چو ما از عاشقان دلبری
کی قلندر را از او باشد حجاب
دردمندی کی بود چون حیدری
نعمت الله سر پیغمبر طلب
تا بیابی معجز پیغمبری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۹
درویش فقیریم و نخواهیم امیری
والله که به شاهی نفروشیم فقیری
گر مختصری در نظرت خورد نماید
آن شخص بزرگیست مبینش به حقیری
پیریم ولی عاشق آن یار جوانیم
یا رب برسان یار جوان را تو به پیری
گر یوسف مصری به اسیریش ببردند
این یوسف من برد مرا هم به اسیری
مستانه سخن می رود ای زاهد مخمور
شاید که بر این گفتهٔ ما نکته نگیری
از مرگ میندیش اگر کشتهٔ عشقی
جاوید بمانی اگر از خویش بمیری
آزاد بود هر که بود بندهٔ سید
از بندگی اوست مرا حکم امیری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۴
مرید پیر خمارم که دارد این چنین پیری
غلام همت عشقم که دارد این چنین میری
به ملک دنیی و عقبی خریدم کنج میخانه
ازین سودا که من کردم جهانی یافت توفیری
اگر رند خراباتم که خم باده می نوشم
نه کم شد جرعه ای ز آن می نه من گشتم از او سیری
ز جام وحدت ساقی مدامم مست لایعقل
حریفان را چو خود سازم نخواهم کرد تقصیری
ز دست عشق عقل ما نخواهد برد جان دانم
کجا یابد خلاص آخر ضعیف از پنجهٔ شیری
بیا ای مطرب عشاق و ساز بینوا بنواز
که ما مستیم و تو ساقی ، مکن آخر تو تأخیری
طریق نعمت الله رو که یابی زود مقصودت
که غیر از راه او دیگر نیابد عاقبت پیری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
یاریست یار یاران یاری چگونه یاری
یاری که می توان گفت داریم یار غاری
یاری اگر ز یاری باری رسید بر وی
ما را نبود هرگز از یار خویش باری
نقش خیال رویش بر دیده می نگاریم
در چشم ما نظر کن روشن ببین نگاری
جز عاشقی و رندی کار دگر نداریم
مستانه در خرابات مائیم و خواندگاری
در عین ما نظر کرد خلوتسرای خود دید
بر جای خویش بنشست بگرفته خوش کناری
می نوش ساغر می می بوس دست ساقی
باشد که بگذرانی رندانه روزگاری
جام جهان نمائی بستان ز نعمت الله
تا رو به تو نماید خورشید بی غباری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
آمد به درت جان عزیز از سر یاری
محروم مگردان ز در خویش ز یاری
تنها نه منم سوختهٔ آتش عشقت
بسیار چو من عاشق دل سوخته داری
یک دم نرود عمر که بی یاد تو باشد
امید که ما را تو ز خاطر نگذاری
روزی به سر کوی تو جان را بسپارم
باشد که همان جا تو به خاکم بسپاری
گر جور کنی بر دل بیچارهٔ مسکین
ما را نبود چاره به جز ناله و زاری
ای دل به خرابات فنا خوش گذری کن
شاید که می جام بقا را به کف آری
می در قدح و ساقی ما سید سرمست
ای زاهد مخمور تو آخر به چه کاری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۴
در خرابات مجو همچو من میخواری
که به عمری نتوان یافت چنین خماری
کار سودازدگان عاشقی و میخواریست
هر کسی در پی کاری و سر بازاری
دل ما بود امینی و امانت عشقش
آن امانت به امینی بسپارند آری
عشق او صدره اگرمی کشدم در روزی
خونبها می دهمش از لب خود هر باری
کفر او رونق ایمان مسلمانان است
بسته ام از سر زلفش به میان زُناری
غم من می خورد آن یار که جانم به فداش
شادمانم ز غم یار چنین غمخواری
در همه مجلس رندان جهان گردیدم
نیست چون سید سرمست دگر سرداری
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۳
دوش در خواب دیده ام شاهی
پادشاه خوشی و خرگاهی
در سرای دلم نشسته به تخت
آفتابی به صورت ماهی
لطف سلطان خلافتم بخشید
منصبی یافتم چنین جاهی
نقد گنجش چنین عطا فرمود
کرمش ساخت بنده را شاهی
بزم عشقست و عاشقان سرمست
حضرتش ساقیست و دلخواهی
تو به مسجد اگر روی می رو
من به میخانه برده ام راهی
آینه صد هزار می نگرم
می نمایند نعمت اللهی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
هان برسان به گوش او پیک صبا جکی جکی
بندگی و سلام من بعد دعا جکی جکی
ای بت نازنین من با من خسته دل اگر
جور و جفا کنی مکن ترک وفا جکی جکی
بی رخ تو دو چشم من نور ندارد ای صنم
نور دو چشم من توئی رخ بنما جکی جکی
تا مه نو شود خجل پیش رخ تو بر فلک
چون مه چارده شب از بام برآ جکی جکی
تا بگشاید از دل سید ناتوان گره
بازگشاد برفشان زلف دو تا جکی جکی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
هر مرده که شد به جام می حی
باشد جاوید زنده از وی
ساقی قدحی شراب پر کن
از بهر خدا بده پیاپی
گوئی که ز باده توبه کردی
ای مونس جان عاشقان کی
ای عشق بیا که جان مائی
ای عقل برو ز بزم ماهی
مستیم و خراب لاابالی
ساغر بر دست و گوش برنی
رندانه حریف مست عشقیم
سجادهٔ زهد کرده ام طی
در مجلس عشق نعمت الله
جامیست جهان نما پر از می
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
مجلس عشق است و ما سرمست می
یار با ساقی و ما مهمان وی
باز با میر خراباتم حریف
خلوتی خالی و جز ما هیچ شی
کشتهٔ عشقم از آنم زنده دل
مردهٔ دردم از آنم گشته حی
گر بیابی عاشقی گو الصلا
ور ببینی عاقلی گو دو رهی
عشق ما را رو به میخانه نمود
جان فدای این دلیل نیک پی
عالمی سرمست و خماری کریم
تو چنین مخمور باشی تا به کی
سید ما را نگر کز عشق او
نامهٔ هستی به مستی کرده طی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
درد عشقش اگر به جان بردی
گوی دولت ز همگنان بردی
گر خریدی غمش به هر دو جهان
سود و سرمایهٔ جهان بردی
جرعهٔ دُرد درد اگر خوردی
راحت عمر جاودان بردی
کشتهٔ عشق اگر شدی ای دل
مژدگانی بده که جان بردی
سخنم گر بری به میخانه
تحفه ای پیش عاشقان بردی
آمدی نزد من شدی عاشق
نقد گنجینهٔ رایگان بردی
گر کناری گرفتی از عالم
نعمت الله از میان بردی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
از جرعهٔ جام لایزالی
مستیم و خراب و لاابالی
افتاده خراب در خرابات
فارغ ز وساوس خیالی
بگذار حدیث دی و فردا
معشوق چو حاصل است حالی
در میکده رو شراب در کش
ز آن جام مروق زلالی
می سوز چو شمع در غم عشق
می نال که خوش به عشق نالی
بنگر که ز عشق نی بنالید
با این همه بی زبان دلالی
ماه نظرت چو کامل آید
خواهی قمر است و خواه لالی
من ذره ام و نگار خورشید
خورشید ز ذره نیست خالی
سید مست است و جام بر دست
در مجلس عشق لایزالی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
دارم از عشق درد دل خیلی
نیست درمان به غیر واویلی
چشم ما بحر در نظر دارد
کرده هر گوشه ای روان سیلی
هست ما را به میخوری ذوقی
نیست ما را به زاهدی میلی
من مجنون ندانم از حیرت
لیلی از خویش و خویش از لیلی
عاشق درمند چون سید
نتوان یافتن به هر خیلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
گفتهٔ عشاق می خوانم بلی
عشقبازی نیک می دانم بلی
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
بر جمال خویش حیرانم بلی
بسته ام زُنار کفر زلف او
لاجرم نیکو مسلمانم بلی
دردمندم دردمندم دردمند
دُردی درد است درمانم بلی
گه به این و گه به آن خوانی مرا
هرچه می خوانی بخوان آنم بلی
از سر هر دو جهان برخواستم
همنشین جان و جانانم بلی
درخرابات مغان مست و خراب
سیدم مجموع رندانم بلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
عشقبازی می کنم آری بلی
بل ایازی می کنم آری بلی
خرقهٔ خود را به جام می مدام
خوش نمازی می کنم آری بلی
نقد دل در آتش عشقش گداخت
زر گدازی می کنم آری بلی
کار من در عشق جانبازی بود
نیک بازی می کنم آری بلی
من شهید و غازی من عشق او
وصف غازی می کنم آری بلی
هر که را بینم به عشق روی او
دلنوازی می کنم آری بلی
سید ار نازی کند من بنده ام
نو نیازی می کنم آری بلی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
ترک مستم می پرستم یللی
ساغر باده به دستم یللی
عهد با ساقی ببستم تننا
توبه را دیگر شکستم یللی
مدتی بوده اسیر بند عقل
از چنین بندی بجستم یللی
نیست گشتم از خود و هر دو جهان
از وجود عشق هستم یللی
دردسر می داد مخموری مرا
باده خوردم باز رستم یللی
زاهد هشیار را با من چه کار
سید رندان مستم یللی
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
دل به دلبر گر دهی دلبر شوی
سر به پایش گر نهی سرور شوی
گر درین دریا درآئی سوی ما
گر چه خوش باشی ولی خوشتر شوی
رو فنا شو تا بقا یابی تمام
خاک شو در راه او تا زر شوی
می بنوش و جام می را بوسه ده
گر زمانی همدم ساغر شوی
تا ابد گر کار تو عالی شود
سعی می فرما کز آن برتر شوی
عقل را بگذار و رو دیوانه شو
تا چو مجنون عاشقی دیگر شوی
بر مراد نعمت الله بر خوری
گر مرید آل پیغمبر شوی