عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
کجا خون مرا آن ساقی طناز می ریزد؟
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
که خون شیشه در ساغر به چندین ناز می ریزد
چه خواهد کرد گاه جلوه مستانه، حیرانم
سهی سروی که با خودداری از وی ناز می ریزد
کدامین تنگ ظرف آمد به این عشرت سرا یارب
که ساقی باده از ساغر به مینا باز می ریزد
ندارد صرفه ای با بی پروبالان در افتادن
زخون کبک، رنگ قتل خود شهباز می ریزد
ندارد در دل معشوق اگر عاشق ره پنهان
که در دل غنچه را این خرده های راز می ریزد؟
به این افتادگی، دارم هوای سرو بالایی
که نقش از بال مرغان سبک پرواز می ریزد
در ایام خزان چون جمع سازد خویش را صائب؟
گلی کز بار از لرزیدن آواز می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۰
اگر در دام او اشکی دل دیوانه می ریزد
زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد
چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن
که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد
برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن
که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد
مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی
که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد
مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد
که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد
زشور حشر ترساند فلک دیوانه ما را
چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد
نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟
که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد
ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد
زچشم دوربینی خونبهای دانه می ریزد
چنان افسرده شد هنگامه بر گرد سرگشتن
که گرد از مصحف بال و پر پروانه می ریزد
برو ناصح نمکدان نصیحت در دلم مشکن
که شور محشر از زنجیر این دیوانه می ریزد
مرا بی دانه در دام خود آورده است صیادی
که اشک شادی مرغان به دامش دانه می ریزد
مرا سنگین دلی در پیچ و تاب تشنگی دارد
که آب زندگی زلفش به دست شانه می ریزد
زشور حشر ترساند فلک دیوانه ما را
چه بیکارست، رنگ سیل در ویرانه می ریزد
نمی دانم که بر گرد سر این شمع می گردد؟
که غیرت طشت آتش بر سر پروانه می ریزد
ز اعجاز سخن در ظرف کاغذ کرده ام صائب
شرابی را که از بویش دل پیمانه می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
فروغ حسن یار از چهره گلزار پیدا شد
درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد
زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد
که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد
سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری
به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد
محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را
به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد
مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
درین گلزار آخر یک گل بی خار پیدا شد
زچشم بد خدا آن خط مشکین را نگه دارد
که از هر حلقه اش انگشتر زنهار پیدا شد
سراپا چشم شو تا دامن دولت به دست آری
به خاب ناز رو چون دولت بیدار پیدا شد
محک از کارهای سخت باشد شیرمردان را
به مردم جوهر فرهاد در کهسار پیدا شد
مسلمان می شمردم خویش را، چون شد دلم روشن
ز زیر خرقه ام چون شمع صدزنار پیدا شد
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۲
به این عنوان اگر روی تو آتشناک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
زخاشاک هوس صحرای امکان پاک خواهد شد
چنین گر سبزه خط خیزد از رخسار گلرنگش
گل ازخجلت نهان در بوته خاشاک خواهد شد
زمی چشم و دل نادیده من سیر می گردد
اگر ریگ روان سیراب از اشک تاک خواهد شد
من آن روزی که بود از نی سواران یار، می دیدم
که زیر پای او بسیار سرها خاک خواهد شد
میسر نیست از دل آرزو را ریشه کن کردن
کجا از سبزه بیگانه گلشن پاک خواهد شد؟
زدم بر شعله ادراک چون پروانه، زین غافل
که روز من سیاه از شعله ادراک خواهد شد
کف خاکسترم بر باد رفت و دل نشد روشن
نمی دانم چه وقت آیینه من پاک خواهد شد
همان روزی که سروش کرد قامت راست، می دیدم
که طوق قمریانش حلقه فتراک خواهد شد
زرخ گفتم شود شمع امید من، ندانستم
که بهر خرمن من شعله بیباک خواهد شد
اگر سوزد دلت را عشق بیتابی مکن صائب
که تخم از سوختن آسوده زیر خاک خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۶
به دل باشد گران چشمی که بی اشک دمادم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
غبار خاطر باغ است هر ابری که بی نم شد
من عاجز نفس چون راست سازم زیر بار او؟
که از تکلیف بار عشق پشت آسمان خم شد
پریشانی شود شیرازه جمعیت خاطر
مشو در هم اگر کار جهان یک چند درهم شد
گنه را خرد مشمر گر نداری تاب رسوایی
که بهر گندمی بیرون زباغ خلد آدم شد
نمی باشد غبار کینه در دل پاک گوهر را
شدم من از خجالت آب هر جا خصم ملزم شد
نباشد در بساط آسمان هم جود بی منت
زبار منت خورشید پشت ماه نو خم شد
براق عالم بالاست فیض صحبت پاکان
مسیحا آسمان پرواز از دامان مریم شد
زهر بیدل نمی آید لب دعوی فرو بستن
دلم شق چون قلم گردید تا این رخنه محکم شد
غم عاشق سرایت می کند معشوق را در دل
ز آه و دود قمری سرو آخر شمع ماتم شد
به از قطع تعلق نیست تیغی ملک باقی را
کز این شمشیر باقی ملک ابراهیم ادهم شد
عبیر دامن لیلی است هر گردی کز او خیزد
ز آب چشم مجنون دامن دشتی که خرم شد
سخن جا می کند در بیضه فولاد چون جوهر
که طوطی در دل آیینه از گفتار محرم شد
شبستان جهان بی بهره بود از روشنی صائب
زبان آتشین من چراغ بزم عالم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۷
نگار نوخطی رام نگاه صید بندم شد
عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
رگ جانها به هم پیوسته شد زلف پریشان شد
لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد
خط سبزی برون آورد لعل آبدار او
که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم
که چون در نقطه موهوم این سی پاره پنهان شد؟
همان لب تشنه خون است تیغ آبدار او
اگرچه از شهیدانش زمین کان بدخشان شد
مگر آمد به عزم صید بیرون نی سوار من؟
که بر شیر ژیان انگشت زنهاری نیستان شد
همان پروانه بیتاب را در پرده می سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زیر دامان شد
مگر از خود برون رفتن به فریادم رسد صائب
که بر شور جنون من بیابان تنگ میدان شد
لطافتهای عالم گرد شد سیب زنخدان شد
خط سبزی برون آورد لعل آبدار او
که از غیرت سیه عالم به چشم آب حیوان شد
در آن تنگ دهن زان عقد دندان حیرتی دارم
که چون در نقطه موهوم این سی پاره پنهان شد؟
همان لب تشنه خون است تیغ آبدار او
اگرچه از شهیدانش زمین کان بدخشان شد
مگر آمد به عزم صید بیرون نی سوار من؟
که بر شیر ژیان انگشت زنهاری نیستان شد
همان پروانه بیتاب را در پرده می سوزد
زخط رخسار او هر چند شمع زیر دامان شد
مگر از خود برون رفتن به فریادم رسد صائب
که بر شور جنون من بیابان تنگ میدان شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۳
اگر از خال لب مهر دهان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
حریف شکوه آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
زبیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبه آتش عنان من نخواهی شد
زداغ آتشین مگذار خالی خانه دل را
زعارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینه پر خون من کاوش
حریف دیده دریافشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
زچشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر زبرگ عیش شد چون غنچه دامانم
زعارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبه حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۴
مرا دوری به جای خویش با آن سیمتن باشد
اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد
ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد
کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟
مرا این بس که خاری زین چمن در پای من باشد
بپوشد چشم اگر بی پرده بیند ماه کنعان را
عزیزی را که از یوسف نظر بر پیرهن باشد
زشور عشق دلگیری ندارد جان مشتاقان
چه زین خوشتر که ماهی را کف دریا کفن باشد؟
نسازد نور یکتایی دو دل پروانه ما را
اگرچه صد هزاران شمع در یک انجمن باشد
مشو قانع به تحسین زبان از مستمع صائب
که دل برخاستن از جای، تحسین سخن باشد
اگر صد سال چون آیینه در آغوش من باشد
ندارد عاشق خورشید در آغوش گل راحت
که شبنم خون خود را می خورد تا در چمن باشد
کیم من تا زنم در دامن گل دست گستاخی؟
مرا این بس که خاری زین چمن در پای من باشد
بپوشد چشم اگر بی پرده بیند ماه کنعان را
عزیزی را که از یوسف نظر بر پیرهن باشد
زشور عشق دلگیری ندارد جان مشتاقان
چه زین خوشتر که ماهی را کف دریا کفن باشد؟
نسازد نور یکتایی دو دل پروانه ما را
اگرچه صد هزاران شمع در یک انجمن باشد
مشو قانع به تحسین زبان از مستمع صائب
که دل برخاستن از جای، تحسین سخن باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
ز ابروی تو دل گردد زره، گر آهنین باشد
کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد
کند در پرده مه سیر خورشید جهان آرا
زصورت، دیده هر کس به صورت آفرین باشد
مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان
حیات جاودان از مردم کوتاه بین باشد
نگردد مانع از گوهرافشانی موج، دریا را
چه پروا باد دستان را زچین آستین باشد؟
درین بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ایام خزان پیرایه روی زمین باشد
شود روشنتر از صبح قیامت شمع اقبالش
سرافرازی که چون خورشید چشمش بر زمین باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خویش می گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبین باشد
چه با من می تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشین باشد؟
کمانی را که تیر از خانه خیزد این چنین باشد
کند در پرده مه سیر خورشید جهان آرا
زصورت، دیده هر کس به صورت آفرین باشد
مرا با قامت رعنای او عیشی است بی پایان
حیات جاودان از مردم کوتاه بین باشد
نگردد مانع از گوهرافشانی موج، دریا را
چه پروا باد دستان را زچین آستین باشد؟
درین بستان نهد چون سرو هر کس دست خود بر دل
در ایام خزان پیرایه روی زمین باشد
شود روشنتر از صبح قیامت شمع اقبالش
سرافرازی که چون خورشید چشمش بر زمین باشد
عمل چون خالص افتد خود بهشت خویش می گردد
که شمع خانه زنبور هم از انگبین باشد
چه با من می تواند کرد داغ عشق او صائب؟
سمندر را چه پروا از شراب آتشین باشد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۱
به خاک و خون کشیدی ز انتظارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
به آب جلوه ننشاندی غبارم، این چنین باشد!
غبار راه گشتم تا به دامان تو آویزم
گذشتی دامن افشان از غبارم، این چنین باشد!
اگرچه داشتی میخانه ها در پیش دست خود
به یک پیمانه نشکستی خمارم، این چنین باشد!
به امید تو عمری چون صدف آغوش وا کردم
نیاسودی چو گوهر در کنارم، این چنین باشد!
ز آهم سنگ را دل آب گردید و تو سنگین دل
نکردی رحم بر جان فگارم، این چنین باشد!
ترا چون خار در آغوش پروردم به امیدی
نخندیدی چو گل بر روی خارم، این چنین باشد!
خیال بوسه در دل نقش می بستم زخامیها
به پیغامی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
پس از عمری که برخاک فراموشان گذر کردی
نگشتی ساعتی شمع مزارم، این چنین باشد!
زروی آتشین کردی چراغان بزم هر خس را
نکردی رحم بر شبهای تارم، این چنین باشد!
سری ننهادی از مستی چو شاخ گل به دوش من
نکردی پر گل آغوش و کنارم، این چنین باشد!
اگرچه تلخکامم ساختی، ننواختی هرگز
به بوسی زان عقیق آبدارم، این چنین باشد!
ز ابرو صد گره انداختی در رشته کارم
زپرکاری نکردی فکر کارم، این چنین باشد!
نچیدی گل زسیر سینه پرداغ من هرگز
گذشتی چون نسیم از لاله زارم، این چنین باشد!
به فکر صورت حال پریشانم نیفتادی
نگردیدی زرخ آیینه دارم، این چنین باشد!
قرار این بود کز پیمان و عهد من نتابی رو
به هیچ انگاشتی عهد و قرارم، این چنین باشد!
اگرچه صرف در وصف تو کردم فکر صائب را
به تحسینی نکردی شرمسارم، این چنین باشد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۸
نگاه نرگس نیلوفری خونخوار می باشد
بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد
دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را
خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد
دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را
حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد
عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد
غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را
که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد
بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را
که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد
عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد
نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد
بلای آسمانی سخت بی زنهار می باشد
دهان چون شیشه پرخنده است پای خم نشینان را
خوشا کبکی که در دامان این کهسار می باشد
دل از صد رهگذر باشد پریشان سبحه داران را
حواس جمع را شیرازه از زنار می باشد
عنان نشأه را پیچد لباس عاریت بر هم
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می باشد
غنیمت دان در آن کنج دهن آن خال مشکین را
که در دوران خط این نقطه بی پرگار می باشد
بلا گردان به قدر حسن باشد هر جمالی را
که نیل چشم زخم میکشان هشیار می باشد
عنان برق را ابر سیه صائب نمی گیرد
نماند در جگر آهی که آتشبار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۹
پرستاری دل افگار را دشوار می باشد
از ان پیوسته چشم دلبران بیمار می باشد
مدار از خال روی ساده رویان چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه با پرگار می باشد
مبین در دور خط گستاخ خال عنبرینش را
که چون زنبور خاک آلود بی زنهار می باشد
مرا از بهله ظاهر شد که بی قالب تهی کردن
به دست آوردن موی میان دشوار می باشد
غبار دیده یعقوب می پوشد نظرها را
وگرنه یوسف ما بر سر بازار می باشد
مبند از حرف شیرین لب که چون طوطی خمش گردد
گران بر خاطر آیینه چون زنگار می باشد
زجان نگسسته نتوان در حریم عشق محرم شد
که اینجا رشته جان بر کمر زنار می باشد
مزن بر هیچ رهرو طعن گمراهی درین وادی
که از هر دل رهی پنهان به کوی یار می باشد
مشو زنهار در دولت زحال دوستان غافل
که این خواب گران با دولت بیدار می باشد
اگر خواهی به بدمستی نیفتد بر زبان نامت
مخور زنهار می جایی که یک هشیار می باشد
نپردازد به تعمیر تن خاکی دل روشن
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
اگر داری سر شهرت، غریبی بر وطن بگزین
که گل را خودنمایی بر سر دستار می باشد
ز اشک لاله گون مگذار خالی چشم را صائب
که چون ساغر تهی گردید بر دل بار می باشد
از ان پیوسته چشم دلبران بیمار می باشد
مدار از خال روی ساده رویان چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه با پرگار می باشد
مبین در دور خط گستاخ خال عنبرینش را
که چون زنبور خاک آلود بی زنهار می باشد
مرا از بهله ظاهر شد که بی قالب تهی کردن
به دست آوردن موی میان دشوار می باشد
غبار دیده یعقوب می پوشد نظرها را
وگرنه یوسف ما بر سر بازار می باشد
مبند از حرف شیرین لب که چون طوطی خمش گردد
گران بر خاطر آیینه چون زنگار می باشد
زجان نگسسته نتوان در حریم عشق محرم شد
که اینجا رشته جان بر کمر زنار می باشد
مزن بر هیچ رهرو طعن گمراهی درین وادی
که از هر دل رهی پنهان به کوی یار می باشد
مشو زنهار در دولت زحال دوستان غافل
که این خواب گران با دولت بیدار می باشد
اگر خواهی به بدمستی نیفتد بر زبان نامت
مخور زنهار می جایی که یک هشیار می باشد
نپردازد به تعمیر تن خاکی دل روشن
که پشت آیینه را پیوسته بر دیوار می باشد
اگر داری سر شهرت، غریبی بر وطن بگزین
که گل را خودنمایی بر سر دستار می باشد
ز اشک لاله گون مگذار خالی چشم را صائب
که چون ساغر تهی گردید بر دل بار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۸
زسالک شکوه پردازی نه شرط راه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
که اول منزل یوسف درین ره چاه می باشد
سبکسیری که دارد آگهی از دوری منزل
اگرچه پای در دامن کشد در راه می باشد
زخود بینی خطر کمتر بود ناقص بصیرت را
که در وقت تمامیها کلف با ماه می باشد
نداد از عشقبازی تو به طوف کعبه مجنون را
که مسجد بهر طفل شوخ بازیگاه می باشد
برون آیند آخر رو سیاهان بر ولی نعمت
کسوف آفتاب بی زوال از ماه می باشد
شب زلفی که صد روز قیامت در بغل دارد
به چشم بخت خواب آلود من کوتاه می باشد
بجز عاشق به هر آلوده دامانی که می بندد
جناغ آن فرامشکار، خاطرخواه می باشد
ندارد ظاهر اسلام سودی زرق کیشان را
اگرچه راهزن بر ره بود گمراه می باشد
مرا غافل مدان از خویش در مستی و هشیاری
که عاشق با کمال بیخودی آگاه می باشد
به زلفش چون رسم گفتم دلم آسوده خواهد شد
ندانستم که منزل دورتر از راه می باشد
دل تاریک، صائب فارغ است از کلفت دوران
خطر آیینه بی زنگ را از آه می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۱
زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۳
خط شبرنگ از ان لعل لب گلرنگ می بالد
زبس افتاده شوخ این سبزه زیر سنگ می بالد
گدازد دیدن سنگ محک ناقص عیاران را
وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ می بالد
نسیمی می تواند سنگ گردیدن حبابم را
چه بر خود از شکست شیشه من سنگ می بالد؟
لباس بیستون بر نقش شیرین تنگ خواهد شد
چنین بر خود گر از فرهاد زرین چنگ می بالد
ترا عضو زجا رفته است تیغ از بیدلی در کف
وگرنه بر تن شیران سلاح جنگ می بالد
زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه جولان
نهال آرزومندی زدست تنگ می بالد
گدازد آرزوی خام در دل نفس سرکش را
به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ می بالد
مکن تقصیر در ریزش که از تردستی همت
کلاه سروری قد می کشد، او رنگ می بالد
به روشن گوهران بر کاسه در یوزه خود را
که ماه لاغر از خورشید زرین چنگ می بالد
خوشم با آب باریک قناعت با دل روشن
که در هر جا طراوت بیش باشد زنگ می بالد
مگر نزدیک سازد منزلم را کاهلی، ورنه
زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ می بالد
چو شبنم صاف شو تا از هوا گیرند خوبانت
که گل صد پیرهن از عاشق یکرنگ می بالد
ترا با ماه تا سنجیده ام در خود نمی گنجد
که در میزان چو با گوهر طرف شد سنگ می بالد
چنان کز شبنم افزاید طراوت چهره گل را
زچشم پاک من آن عارض گلرنگ می بالد
مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکی
که چون آید شرر بیرون زصلب سنگ می بالد
زکلک من زمین خشک شد سنبلستان صائب
که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ می بالد
زبس افتاده شوخ این سبزه زیر سنگ می بالد
گدازد دیدن سنگ محک ناقص عیاران را
وگرنه حسن کامل از خط شبرنگ می بالد
نسیمی می تواند سنگ گردیدن حبابم را
چه بر خود از شکست شیشه من سنگ می بالد؟
لباس بیستون بر نقش شیرین تنگ خواهد شد
چنین بر خود گر از فرهاد زرین چنگ می بالد
ترا عضو زجا رفته است تیغ از بیدلی در کف
وگرنه بر تن شیران سلاح جنگ می بالد
زوسعت بر تمنا تنگ گردد عرصه جولان
نهال آرزومندی زدست تنگ می بالد
گدازد آرزوی خام در دل نفس سرکش را
به قدر آنچه در سر دانش و فرهنگ می بالد
مکن تقصیر در ریزش که از تردستی همت
کلاه سروری قد می کشد، او رنگ می بالد
به روشن گوهران بر کاسه در یوزه خود را
که ماه لاغر از خورشید زرین چنگ می بالد
خوشم با آب باریک قناعت با دل روشن
که در هر جا طراوت بیش باشد زنگ می بالد
مگر نزدیک سازد منزلم را کاهلی، ورنه
زبخت واژگون از قطع ره فرسنگ می بالد
چو شبنم صاف شو تا از هوا گیرند خوبانت
که گل صد پیرهن از عاشق یکرنگ می بالد
ترا با ماه تا سنجیده ام در خود نمی گنجد
که در میزان چو با گوهر طرف شد سنگ می بالد
چنان کز شبنم افزاید طراوت چهره گل را
زچشم پاک من آن عارض گلرنگ می بالد
مجو نشو و نما از جان روشن در تن خاکی
که چون آید شرر بیرون زصلب سنگ می بالد
زکلک من زمین خشک شد سنبلستان صائب
که چون مطرب بود تردست بر خود چنگ می بالد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
به ناز افراختی قامت فلکها در سجود آمد
زمی افروختی رخسار، آتش در وجود آمد
نمود این جهان بودی ندارد، بارها دیدم
من و تنگ دهان او که بود بی نمود آمد
که باور می کند از ما اگر مژگان تر نبود؟
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد
نه تنها سیلی عشق تو ما را رو سیه داد
مکرر چهره یاقوت ازین آتش کبود آمد
ندانم چیست مضمون خط ساغر، همین دانم
که تا از زیر چشمش دید مینا در سجود آمد
نمی دانم که بود این آتشین جولان، همین دانم
که تا پا در رکاب آورد، در خاطر فرود آمد
مگر بر بال دارد نامه قتل مرا صائب؟
که مرغ نامه بر از کوی او این بار زود آمد
زمی افروختی رخسار، آتش در وجود آمد
نمود این جهان بودی ندارد، بارها دیدم
من و تنگ دهان او که بود بی نمود آمد
که باور می کند از ما اگر مژگان تر نبود؟
که از حلوای بی دود تو ما را رزق دود آمد
نه تنها سیلی عشق تو ما را رو سیه داد
مکرر چهره یاقوت ازین آتش کبود آمد
ندانم چیست مضمون خط ساغر، همین دانم
که تا از زیر چشمش دید مینا در سجود آمد
نمی دانم که بود این آتشین جولان، همین دانم
که تا پا در رکاب آورد، در خاطر فرود آمد
مگر بر بال دارد نامه قتل مرا صائب؟
که مرغ نامه بر از کوی او این بار زود آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۷
بده ساقی می گلگون که ایام بهار آمد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟
که گل از شاخ بیرون با طبقهای نثار آمد
نظر بر روزن خورشید دارد آب و رنگ گل
مگر از پرده بیرون چهره آن گلعذار آمد؟
اگر شاخ گل از گلزار شد دامن کشان بیرون
بحمدالله که سرو قامت او پایدار آمد
مگر رشک جمالت داد مالش لاله رویان را؟
که بوی خون به مغزم از نسیم لاله زار آمد
حصاری نیست غیر از جام، طوفان حوادث را
به کشتی می توان سالم زدریا بر کنار آمد
برون کن خارخار خار بیرون کردن از خاطر
که با دست نگارین گل برون از شاخسار آمد
رم وحشی غزالان شد نگاه چشم قربانی
شکار انداز من هر جا به انداز شکار آمد
مروت نیست دست خواهش ما برقفا بستن
پس از عمری که نخل آرزومندی به بار آمد
ز زخم خمر چندین دوزخ سوزان فرو خوردم
که گلزار بهشت از در مرا بی انتظار آمد
بشارت باد مخموران این گلزار را صائب
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
عجب آبی جهان خشک را بر روی کار آمد
مگر آن سرو سیم اندام عزم گلستان دارد؟
که گل از شاخ بیرون با طبقهای نثار آمد
نظر بر روزن خورشید دارد آب و رنگ گل
مگر از پرده بیرون چهره آن گلعذار آمد؟
اگر شاخ گل از گلزار شد دامن کشان بیرون
بحمدالله که سرو قامت او پایدار آمد
مگر رشک جمالت داد مالش لاله رویان را؟
که بوی خون به مغزم از نسیم لاله زار آمد
حصاری نیست غیر از جام، طوفان حوادث را
به کشتی می توان سالم زدریا بر کنار آمد
برون کن خارخار خار بیرون کردن از خاطر
که با دست نگارین گل برون از شاخسار آمد
رم وحشی غزالان شد نگاه چشم قربانی
شکار انداز من هر جا به انداز شکار آمد
مروت نیست دست خواهش ما برقفا بستن
پس از عمری که نخل آرزومندی به بار آمد
ز زخم خمر چندین دوزخ سوزان فرو خوردم
که گلزار بهشت از در مرا بی انتظار آمد
بشارت باد مخموران این گلزار را صائب
که جام لاله لبریز از شراب بی خمار آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
چنین ساقی اگر دور شراب ناب گرداند
بساط خاک را در یک نفس گرداب گرداند
از ان هر لحظه باشد جانبی روی نیاز من
که در هر جنبشی ابروی او محراب گرداند
به اندک روزگاری رشته عمرش گره گردد
اسیری را که آن تاب کمر بیتاب گرداند
مکن ای سنگدل از قتلم اظهار پشیمانی
چه لازم رخت خون آلود خود قصاب گرداند؟
مگر فکر شبیخون دارد آن غارتگر دلها؟
که چون پیکان دلم در سینه جای خواب گرداند
شود چون روبرو با عکس در آیینه، حیرانم؟
گل رویی که رنگ از پرتو مهتاب گرداند
به چشم اشکبار من چه خواهد کرد حیرانم
که آتش را به چشم آن روی تابان آب گرداند
حریم وصل را باشد زحیرانی نظر بندی
که ماهی را به دریا تشنگی قلاب گرداند
ندارد ناخوشی وضع جهان در چشم بیدردان
که غفلت بستر پرخار را سنجاب گرداند
نبیند در جهان آسودگی از ظلم خود ظالم
که پیکان در بدن پیوسته جای خواب گرداند
دل خوش مشرب آسوده است از گرد کدورتها
که ممکن نیست دریا روی از سیلاب گرداند
زروی گرم شیرین پرتوی گر کوهکن یابد
زبرق تیشه کوه بیستون را آب گرداند
زناکامی توان بر کامها فیروز شد صائب
که چون تبخال دل را تشنگی سیراب گرداند
بساط خاک را در یک نفس گرداب گرداند
از ان هر لحظه باشد جانبی روی نیاز من
که در هر جنبشی ابروی او محراب گرداند
به اندک روزگاری رشته عمرش گره گردد
اسیری را که آن تاب کمر بیتاب گرداند
مکن ای سنگدل از قتلم اظهار پشیمانی
چه لازم رخت خون آلود خود قصاب گرداند؟
مگر فکر شبیخون دارد آن غارتگر دلها؟
که چون پیکان دلم در سینه جای خواب گرداند
شود چون روبرو با عکس در آیینه، حیرانم؟
گل رویی که رنگ از پرتو مهتاب گرداند
به چشم اشکبار من چه خواهد کرد حیرانم
که آتش را به چشم آن روی تابان آب گرداند
حریم وصل را باشد زحیرانی نظر بندی
که ماهی را به دریا تشنگی قلاب گرداند
ندارد ناخوشی وضع جهان در چشم بیدردان
که غفلت بستر پرخار را سنجاب گرداند
نبیند در جهان آسودگی از ظلم خود ظالم
که پیکان در بدن پیوسته جای خواب گرداند
دل خوش مشرب آسوده است از گرد کدورتها
که ممکن نیست دریا روی از سیلاب گرداند
زروی گرم شیرین پرتوی گر کوهکن یابد
زبرق تیشه کوه بیستون را آب گرداند
زناکامی توان بر کامها فیروز شد صائب
که چون تبخال دل را تشنگی سیراب گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۷
نه آن مرغم که گرد عالمم پرواز گرداند
ورقهای پر و بال مرا شهباز گرداند
نوای زهره و رقاصی گردون مکرر شد
چه خوش باشد که مطرب پرده این ساز گرداند
محبت غیرتی در چاشنی دارد که گر خواهد
به ناخن بیستون را سینه شهباز گرداند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد
تجلی بیستون را آسمان پرواز گرداند
سپندم، یک نوای آتشین در زیر لب دارم
نیم بلبل که در هر ناله ای آواز گرداند
در آن گلشن که صائب نغمه پردازی کند، بلبل
زرگل را سپند شعله آواز گرداند
ورقهای پر و بال مرا شهباز گرداند
نوای زهره و رقاصی گردون مکرر شد
چه خوش باشد که مطرب پرده این ساز گرداند
محبت غیرتی در چاشنی دارد که گر خواهد
به ناخن بیستون را سینه شهباز گرداند
زکافر نعمتی دل شکوه از داغ جنون دارد
تجلی بیستون را آسمان پرواز گرداند
سپندم، یک نوای آتشین در زیر لب دارم
نیم بلبل که در هر ناله ای آواز گرداند
در آن گلشن که صائب نغمه پردازی کند، بلبل
زرگل را سپند شعله آواز گرداند