عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
نظر عاشق به خط زان روی انور برنمی دارد
به دود تلخ از آتش دل سمندر برنمی دارد
بشو از صبر و طاقت دست اگر از عشقبازانی
که بحر بیکران عشق لنگر برنمی دارد
چه گل چیند زگلریزان انجم کوته اندیشی
که پهلو از گرانخوابی زبستر برنمی دارد
سفر کن از وطن گر آرزوی پختگی داری
که جوش بحر خامی را زعنبر برنمی دارد
نهند از تنگدستی خاکیان سر بر خط فرمان
سبو چون شد تهی از پای خم سر برنمی دارد
نگردد جمع با رنگین لباسی زیرپا دیدن
که طاوس خودآرا چشم از پر برنمی دارد
دل خود را به صد امید کردم چاک، ازین غافل
که بار شانه آن زلف معنبر برنمی دارد
مرا در پیچ و تاب رشک دارد طوطیی صائب
که از شیرین کلامی ناز شکر برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۸
شکوه عشق را گردون گردان برنمی دارد
که هر موری زجا تخت سلیمان برنمی دارد
دل صد چاک را کردم نثار او، ندانستم
که بار شانه آن زلف پریشان برنمی دارد
نهادم تا قدم در آستان چرخ، افتادم
زمین خانه این سفله مهمان برنمی دارد
مگر زین خاکدان بیرون روم بر مدعا گریم
تنور خام این ویرانه طوفان برنمی دارد
مگر از طوق خود قمری زمستی غافل افتاده است؟
وگرنه گردن عاشق گریبان برنمی دارد
تمنای ترحم از نگاه خونیی دارم
که دست از قبضه شمشیر مژگان برنمی دارد
از ان همچون صدف دندان طاقت بر جگر دارم
که آن سیب زنخدان بار دندان برنمی دارد
هلاک سیر چشمیهای داغ خویشتن گردم
که از لب مهر پیش هر نمکدان بر نمی دارد
شکست افتاد بر زلف از گرانیهای دل صائب
غبار گوی دل را هیچ دامان برنمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۳
دل رم کرده ناخوش آستین افشاندنی دارد
نسیم سرد مهری بدورق گراندنی دارد
به گل یکباره نتوان زد در امیدواری را
اگر ما را نخوانی، نامه ما خواندنی دارد
زبس دنبال دل رفتم به حال مرگ افتادم
دویدنهای بی تدبیر ناخوش ماندنی دارد
مکن عیبم اگر در عشق بر یک حال کم باشم
کباب نازک دل هر نفس گراندنی دارد
به حسن بی زوال خویش چون خورشید می نازی
نمی دانی که آه ما چه دست افشاندنی دارد
به قرب ساحل از طوفان آه من مشو غافل
که این باد مخالف بدعنان پیچاندنی دارد
شکایت گرچه بر هم می زند اوراق خاطر را
پریشان نامه افکار صائب خواندنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۴
به ذوق آشتی از دوستان رنجیدنی دارد
بساط دوستداری چیدن و واچیدنی دارد
اگر نتوان بر آن زلف سیه چون شانه پیچیدن
به یاد او دل شبها به خود پیچیدنی دارد
نشویی گر به شبنم گرد راه این غریبان را
چو گل بر روی مرغان چمن خندیدنی دارد
خزان ناامیدی گرورق را برنگرداند
نهال آرزومندی عجب بالیدنی دارد
حجاب عشق اگر دست از عنان شوق بردارد
به پای سرو چون آب روان غلطیدنی دارد
مشو ای خرمن گل از فریب بوالهوس ایمن
به دیدن نیست قانع هر که دست چیدنی دارد
زنالیدن نگردد سرمه مانع دردمندان را
جرس در پرده شبها عجب نالیدنی دارد
گشودم سرسری بر روی دنیا چشم، ازین غافل
که دیدنهای رسمی در عقب وادیدنی دارد
زکیفیت نباشد جلوه گاه دوستان خالی
به بوی می لب جام تهی بوسیدنی دارد
اگر در نوبهاران وانکردی چشم عبرت بین
به اوراق پریشان خزان گردیدنی دارد
ندارد جز پشیمانی ثمر آمیزش مردم
به عیاری زمردم خویش را دزدیدنی دارد
بهار عالم امکان تغافل بر نمی تابد
نچینی گر گل این باغ را بوییدنی دارد
مشو غافل زپیچ و تاب خط بر چهره خوبان
که مو بر آتش سوزان عجب پیچیدنی دارد
وصال شسته رویان می کند بیدار دلها را
به گرد باغ چون آب روان گردیدنی دارد
نمی ارزد به زخم خار و خس گلهای سیرابش
ازین گلزار صائب فکر دامن چیدنی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۵
بدن را در زمین هرگز روان پاک نگذارد
که دام خویش را صیاد زیر خاک نگذارد
یکی صد شد زفیض صبح تأثیر سرشک من
که حق دانه پیش خود زمین پاک نگذارد
شهادت غافل از پاس ادب جان را نمی سازد
سر عاشق قدم بر دیده فتراک نگذارد
کجا خواهد لب گستاخ را راه سخن دادن؟
شکر خندی که دلها را گریبان چاک نگذارد
زصبح آفرینش بر نیاید آتشین رویی
که در کوی تو چون خورشید سر بر خاک نگذارد
به ور باده نتواند برآمد هر زبردستی
که را دیدی که پشت دست پیش تاک نگذارد؟
گزیدم با هزاران آرزو عشقش، ندانستم
که در دل آرزو آن شعله بیباک نگذارد
مرا چون آب بود از جلوه مستانه اش روشن
که قمری را به سرو آن قامت چالاک نگذارد
طلسم شیشه نتواند برآمد با می زورین
عبث سر در سر پرشور من افلاک نگذارد
گرفتم چون شرر در سینه خارا نهان گشتم
مرا در پرده نور شعله ادراک نگذارد
نماند از چشم تر در سینه صائب خرده رازم
که ابر نوبهاران دانه ای در خاک نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۹
زدیدار تو از یوسف زلیخا مهر برگیرد
چراغ دیده یعقوب از روی تو درگیرد
نه زاهد ماند نه میخواره از حسن جهانسوزش
که چون گردید آتش شعله ور در خشک و تر گیرد
در آب زندگانی موی آتش دیده را ماند
رگ جانی که پیچ و تاب از ان موی کمر گیرد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که آن روی لطیف از هر نگه رنگ دگر گیرد
ز سر پا کردگان را تا چه گلها بر سر افشاند
بیابانی که پای راهرو را در گهر گیرد
زخرمن جوی رزق، از خوشه چینان دست کوته کن
که مور پست فطرت دانه از مور دگر گیرد
سپر انداختم تا خون نباید خورد، ازین غافل
که این پیمانه چون شد سرنگون خون بیشتر گیرد
من آن لعل گرانقدرم بساط خاک را صائب
که بوسد دست خود هر کس مرا از خاک برگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۱
زبیتابان کجا آن مست بی پروا خبر گیرد؟
سپند ما مگر زان آتشین سیما خبر گیرد
زاحوال هواداران مشو غافل زبسیاری
که از هر ذره خورشید جهان آرا خبر گیرد
غم عقبی نگردد گرد دل آزاد مردان را
که از دنیا خبر دارد که از دنیا خبر گیرد؟
زمشت خار ما ای ابر رحمت سرگران مگذر
که با آن کثرت از هر موجه ای دریا خبر گیرد
نه از قاصد شکایت نه زمرغ نامه بردارم
که از خود بیخبر گردد کسی کز ما خبر گیرد
به پای مرغ می خارد سر شوریده خود را
زخار پا کجا مجنون بی پروا خبر گیرد؟
شود گردکسادی سرمه انصاف گوهر را
مگر در عهد خط آن ظالم از دلها خبر گیرد
سپرداری کند از موم سبز آیینه خود را
گر آن آیینه رو از طوطی گویا خبر گیرد
زبیدردی به فکر دردمندان کس نمی افتد
مگر ما از دل افگار و دل از ما خبر گیرد
بغیر از گردباد امروز در دامان این صحرا
که را داریم ما سرگشتگان کز ما خبر گیرد؟
زخونگرمان درین محفل نمی یابیم دلسوزی
مگر خونابه اشک از کباب ما خبر گیرد
دم جان بخش آخر کار خود را می کند صائب
اگر عیسی زبیماران به استغنا خبر گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۳
دل عاشق چه لذت از بهشت جاودان گیرد؟
فروغ ماه می باید رگ خواب کتان گیرد
کدام آتش زبان کرد این دعا در حق من یارب
که دامن هر که را سوز،د مرا آتش به جان گیرد
ضعیفان خار و خاشا کند سیلاب حوادث را
که از شمع آتش اول در نهاد ریسمان گیرد
چه پروا دارد از برق اجل، کشت تهیدستان؟
چه دارد سرو در کف تاز دست او خزان گیرد؟
طلبکار ترا فردوس دامنگیر می گردد
اگر خار مغیلان دامن ریگ روان گیرد
کسی گل می تواند چید از افسانه بلبل
که حرز خامشی چون غنچه در زیر زبان گیرد
به یک پیمانه می، انداختی در آتش تهمت
عقیقی را که می بایست کوثر در دهان گیرد
مکش دست امید از دامن اشک پشیمانی
که یوسف می شود هر کس پی این کاروان گیرد
درین میدان کسی را می رسد لاف عنا نداری
که در وقت خرام او دل خود را عنان گیرد
به پیچ و تاب هر کس می تواند ساختن صائب
گهر را تنگ در آغوش خود چون ریسمان گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۴
زدلسوزان که را دارم که جا در انجمن گیرد؟
مگر جا در حریم او سپند از بهر من گیرد
زخط شد صفحه رخسارجانان مصحف ناطق
سلیمان مور را مهر خموشی از دهن گیرد
جگرگاه بدخشان داغها دارد زرشک او
کجا رنگ از سهیل باده آن سیب ذقن گیرد؟
نگردد زلف از دیدار مانع موشکافان را
که از شام غریبان دوربین فیض وطن گیرد
خطا باشد به آن خط نسبت مشک ختن کردن
که یوسف زان غبار خط عبیر پیرهن گیرد
بود نعلش در آتش هر که چشمی هست در راهش
زلیخا نیست ممکن ره به بوی پیرهن گیرد
چنان در پله افتادگی ثابت قدم گشتم
که بندد بر زمین نقش آن که خواهد دست من گیرد
دم سرد خزان را حلقه بیرون در سازد
گلستانی که رنگ از شعله آواز من گیرد
کسی را می رسد لاف زبردستی درین میدان
که تیغ از دست کوه بیستون چون کوهکن گیرد
چه حرف است این که از آیینه طوطی می شود گویا؟
که آن آیینه رو بر طوطیان راه سخن گیرد
من از تردامنی صائب به این خوش می کنم دل را
که گردد سبز خار خشک اگر دامان من گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۶
به خواب آن چشم دل از عاشق ناشاد می گیرد
به چشم بسته صید خویش این صیاد می گیرد
کنم با کوه چون نسبت ترا در پله تمکین؟
که تمکین تو ره بر ناله و فریاد می گیرد
نگیرد در تو افسون من بی دست و پا، ورنه
نگاه عجز من تیغ از کف جلاد می گیرد
مکن استادگی در قتلم ای سرو سبک جولان
که خون شمع ناحق کشته را از باد می گیرد؟
زند سرپنجه با خورشید در هنگامه دعوی
بر رویی که نقش از سیلی استاد می گیرد
به روی سخت نتوان باز کرد از سر کدورت را
که بیش از شیشه زنگ آیینه فولاد می گیرد
مگر از پرده غفلت حجابی در میان آید
وگرنه زود دل از عالم ایجاد می گیرد
تو در این خاکدان از لنگر غفلت زمین گیری
وگرنه سیل را دل زین خراب آباد می گیرد
هنرور شو که کوه بیستون با آن سرافرازی
بلندآوازگی از تیشه فرهاد می گیرد
نظر چون عنکبوت از گوشه گیری بر مگس دارد
اگر کنجی زمردم زاهد شیاد می گیرد
به توفیق خدا دست ولایت چون علم گردد
سلیمان زمان سال دگر بغداد می گیرد
ز تلخیهای عالم نشأه می می برد صائب
جوانمردی که از پیر مغان ارشاد می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۷
سخن رنگ اثر از سینه افگار می گیرد
نسیم ساده دل بوی گل از گلزار می گیرد
تماشای رخش در پرده می کردم، ندانستم
که این آیینه از آب گهر زنگار می گیرد
که در بیرون در مانده است کامشب بوستان پیرا
به جوش لاله و گل رخنه دیوار می گیرد؟
فریب عقل خوردم، دامن مستی رها کردم
ندانستم که اینجا محتسب هشیار می گیرد
درخت بی ثمر بارست بر دل، سرو اگر باشد
جهان را زود دل از مردم بیکار می گیرد
به آه و ناله گفتم دل تهی سازم، ندانستم
که عشق اول زبان زین لشکر خونخوار می گیرد
اگرچه شبنم این بوستانم در عزیزیها
غبار خاطر من رخنه دیوار می گیرد
رگ خوابی که می داند کمند عیش بیدردش
دل بیدار عاشق رشته زنار می گیرد
پذیرای نصیحت نیست دل اهل تنعم را
چو کاغذ چرب باشد نقش را دشوار می گیرد
خیانتهای پنهان می کشد آخر به رسوایی
که دزد خانگی را شحنه در بازار می گیرد
زجوش لاله پروا نیست سیل نوبهاران را
کجا خون دامن آن سرو خوش رفتار می گیرد؟
چه آتش بود عشق افکند در خرمن مرا صائب؟
که جوش مغز هر دم از سرم دستار می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
چو شاهین بر سر دست آن شکار انداز می گیرد
تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد
به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را
تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد
ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن
گل این باغ رنگ از شعله آواز می گیرد
چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر
که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد
غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد
زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد
به من درس مقامات محبت می دهد بلبل
سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد
به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید
نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد
علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب
اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
اگرچه رنگ می گیرد زمه هر جا بود سیبی
از ان سیب زنخدان ماه تابان رنگ می گیرد
از ان سنگ ملامت نیست کم در ملک رسوایی
که هر دیوانه ای آنجا عیار سنگ می گیرد
ز زندان پای بر مسند نهادن هست دلکش تر
فلک دانسته صائب بر عزیزان تنگ می گیرد
نه از خط زنگ آن رخساره گلرنگ می گیرد
که چون تیغ آبدار افتاد از خود رنگ می گیرد
نگیرد پیش راه همت مستانه می را
گلوی شیشه را هر چند ساقی تنگ می گیرد
که حد دارد تواند شد طرف با حسن بیباکی
که تیغ از قبضه خورشید زرین چنگ می گیرد
چه گل چیند کسی از نوبهار تنگ میدانی
که سامان نشاط از غنچه دلتنگ می گیرد
چه بگشاید مرا از صحبت گردون تر دامن؟
که از آب گهر آیینه من زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۹
کسی از زلف پریشان خونبهای دل نمی گیرد
صبا را کس به خون لاله بسمل نمی گیرد
زبخششهای عشق (پاک) طینت سینه ای دارم
که چون آیینه کین سنگ را در دل نمی گیرد
عجب دارم همای وصل بر من سایه اندازد
که جغد ازنا کسی در خانه ام منزل نمی گیرد
اگر دامن زند در کشتن ما بر میان قاتل
به خاک و خون تپیدن را کس از بسمل نمی گیرد
اگر خاکستر پروانه دارد شعله غیرت
چرا خون چراغ کشته از محفل نمی گیرد؟
لحد گهواره سان می لرزد از بیتابی جسمم
زشوخی کشتیم آرام در ساحل نمی گیرد
زسوز سینه مجنون صحرایی عجب دارم
که چون فانوس، آتش در دل محمل نمی گیرد
طلبکار تو چون سیلاب بر قلزم زند خود را
به هر فرسنگ چون سنگ نشان منزل نمی گیرد
چسان در رخنه دل داغ عشقش را کنم پنهان؟
کسی آیینه خورشید را در گل نمی گیرد
دل ما در تلاش زخم دارد همت دیگر
به یک زخم نمایان دست از قاتل نمی گیرد
مرا این شیوه صائب ()خویشتن دارد
که گر پیکان به چشمش می زنی در دل نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۵
جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟
زعقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
شدم غافل زشکر سوده الماس، می ترسم
که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد
منم آن دانه بی طالع این صحرای خرم را
که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد
زمستی می شمارم بی نمک شور قیامت را
نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد
قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟
که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد
به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب
اگر عریان قضا در خانه زنبورم اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۶
شکر در آب گوهر لعل خندان تو اندازد
تبسم شور محشر در نمکدان تو اندازد
گریبان چاک از مجلس میا بیرون که می ترسم
گل خورشید خود را در گریبان تو اندازد
اگر ظلمت زچشم آب حیوان دست بردارد
غبارآلود خود را در گلستان تو اندازد
از ان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد
که خود را در خم زلف چو چوگان تو اندازد
زماه عید دارد مهر تابان نعل در آتش
که خود را وقت فرصت در شبستان تو اندازد
الف از سایه اش بر صفحه الماس می افتد
که حد دارد نظر بر تیغ مژگان تو اندازد؟
نشد از بوسه او تشنه ای سیراب، جا دارد
که خط خاشاک در چاه زنخدان تو اندازد
زشوق کعبه وصلش چنان از خود برآ صائب
که برق و باد شهپر در بیابان تو اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
زپا عشاق را آن نرگس مستانه اندازد
زهی ساقی که عالم را به یک پیمانه اندازد
نمی گیرد به دندان پشت دست خود سبکدستی
که پیش از سیل رخت خود برون از خانه اندازد
نه ای گر مرد عشق از حلقه عشاق بیرون رو
که آن شمع آتش از پروانه در پروانه اندازد
چو اوراق خزان بلبل به روی یکدیگر ریزد
به هر گلشن که دست آن شاخ گل مستانه اندازد
تو چون بیرون روی از انجمن، شمع گران تمکین
به جان بی نفس خود را برون از خانه اندازد
حجاب عشق تا برجاست از عاشق چه می آید؟
گرفتم خویش را در خلوت جانانه اندازد
درین بحر گران لنگر حبابی می شود واصل
که از سر خرقه خود را سبکروحانه اندازد
گرفتاری عنان از دست بیرون می برد، ورنه
مرا در دام هیهات است حرص دانه اندازد
زخورشید بلند اقبال او صائب عجب دارم
که پرتو بر در و دیوار این ویرانه اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
به رغبت با خم زلفش دل بیتاب می سازد
چو آب زندگی با ماهی این قلاب می سازد
شود گلزار ابراهیم آتش بر گنهکاران
دل ما را چنین گر شرم عصیان آب می سازد
به احسان ای توانگر دستگیری کن فقیران را
که دریا بهر ریزش ابر را سیراب می سازد
سپهر کجرو از جا در نیارد اهل تمکین را
خس و خاشاک را سرگشته این گرداب می سازد
سفیدیهای مو گفتم شود صبح امید من
ندانستم که غفلت پرده های خواب می سازد
وفاداری مجو از دولت هر جایی دنیا
به یک روزن کجا خورشید عالمتاب می سازد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
چها تا با هوسناکان کند رخسار گلرنگش
که بویش فتنه خوابیده را بیدار می سازد
به اندک روی گرمی از خجالت آب می گردم
مرا چون نخل مومین سردی بازار می سازد
گهر پروردن از گردون بدگوهر نمی آید
وگرنه جام ما را قطره ای سرشار می سازد
به هر موجی زبان بازی مکن چون خار و خس صائب
که خاموشی صدف را مخزن اسرار می سازد
شود آسوده هر کس در جوانی کار می سازد
که پیری کارهای سهل را دشوار می سازد
مرا بی صبر و طاقت شعله دیدار می سازد
تجلی کوه را کبک سبکرفتار می سازد
پی آزار من دلدار با اغیار می سازد
به رغم طوطیان آیینه با زنگار می سازد
چنین از باده گلرنگ اگر گلگل شود رویش
به چشم عندلیبان زود گل را خار می سازد
بغیر از خط که پیچیده است بر روی دلاویزش
که مصحف را دگر شیرازه از زنار می سازد؟
کدامین آتشین رخسار دارد رو به این گلشن؟
که غیرت شاخ گل را آه آتشبار می سازد
هوس را حسن نشناسد زعشق از ساده لوحیها
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
اگر خواهی ملایم نفس را، تن در درشتی ده
که سوهان زود ناهموار را هموار می سازد
زجرم زیردستان از تحمل چشم پوشیدن
دو چشم دولت خوابیده را بیدار می سازد
مرا غفلت شد از موی سفید افزون، چه حرف است این
که باد صبحگاهی مست را هشیار می سازد؟
جهان را سیر از راه تأمل می توان کردن
که حیرت آب را آیینه گلزار می سازد
به جانکاهی چرا از سازگاری افکنم خود را؟
که ناسازی مرا می سازد و بسیار می سازد
به نسبت تار و پود مهربانی می شود چسبان
که بوی پیرهن با چشم چون دستار می سازد
شود گر کوهکن گرم این چنین از غیرت خسرو
به آهی بیستون را زر دست افشار می سازد
تماشایش غزالان را زوحشت باز می دارد
خرامش سبزه خوابیده را بیدار می سازد
نیاید قطع راه سخت عشق از هر سبک مغزی
که این کهسار کبک مست را هشیار می سازد
ندارد شغل دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
کشد هر کس که دست از کار اینجا کار می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
جمالت دیده ها را مطلع انوار می سازد
دهانت سینه ها را مخزن اسرار می سازد
ندارد صرفه ای معشوق را هشیار گرداندن
وگرنه غنچه را بلبل دل بیدار می سازد
من آن مرغ سحرخیزم ریاض آفرینش را
که فریادم نسیم صبح را بیدار می سازد
مرا بیگانه کرد از دین و ایمان سر و بالایی
که طوق قمریان را بر کمر زنار می سازد
اگرچه نخل بی برگم به عشق امیدها دارم
که آتش خار بی گل را گل بی خار می سازد
شکیبایی زعاشق نیست حسن آشنارو را
به یاد طوطیان آیینه با زنگار می سازد
زجوش گل چنان شد تنگ جا بر نغمه پردازان
که بلبل آشیان در رخنه دیوار می سازد
مکن از تنگ چشمیهای گردون شکوه، ای رهرو
که چشم تنگ سوزن رشته را هموار می سازد
مخور چون گل زغفلت روی دست خنده شادی
که دل را در دو غم می سازد و بسیار می سازد
به حرف عقل پا از وادی مجنون مکش صائب
که این ره پای خواب آلود را بیدار می سازد