عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۲
مرا آه از خموشی در دل دیوانه می پیچد
که از بی روزنیها دود در کاشانه می پیچد
زخال دلفریب او رهایی چشم چون دارم؟
که بر بال و پر من همچو دام این دانه می پیچد
دل دیوانه ای جسته است پنداری ز زندانش
که چون زنجیر بر خود طره جانانه می پیچد
تو از آمیزش عشاق پهلو می کنی خالی
وگرنه شعله بر بال و پر پروانه می پیچد
اگرچه شانه پیچد دست زلف خوبرویان را
سر زلف گرهگیر تو دست شانه می پیچد
شکوهی هست با بی خانمانی خاکساری را
که پای سیل را بر یکدگر ویرانه می پیچد
اگرچه مستی حسن از سرش برده است بیرون خط
زپرکاری همان دستار را مستانه می پیچد
سیه روزی به قدر قرب باشد عشقبازان را
که در فانوس دود شمع بیش از خانه می پیچد
مگر کرده است بیخود نکهت گل عندلیبان را؟
که دست شاخ گل را باد گستاخانه می پیچد
خوش آن رهرو که همچون گردباد از گرم رفتاری
بساط عمر را بر هم سبکروحانه می پیچد
درین وحشت سرا هر کس زحقگویی به تنگ آمد
به چوب دار چون منصور بیتابانه می پیچد
به جوش سینه من برنیاید مهر خاموشی
که زور باده ام قفل در میخانه می پیچد
مکن چون بیدلان زنهار در پرخاش کوتاهی
که دست عاجزان را چرخ نامردانه می پیچد
زبس ناسازگاری عام شد در روزگار ما
بساط خواب را بر یکدگر افسانه می پیچد
چنین کز درد پیچیده است افغان در دل تنگم
کجا آوازه ناقوس در بتخانه می پیچد؟
زوحشت صید در آتش گذارد نعل صیادان
زسنگ کودکان دانسته سردیوانه می پیچد
من بی دست و پا چون طی کنم این راه را صائب؟
که پای برق و باد اینجا به هم طفلانه می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۶
بهار از روی گلرنگ تو با برگ و نوا گردد
تو چون در جلوه آیی شاخ گل دست دعا گردد
از ان ابرو به دیدن صلح کن در ساده روییها
که این محراب در ایام خط حاجت روا گردد
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
که در ایام گل مرغ چمن رنگین نوا گردد
خیال او زشوخی خار در پیراهنم ریزد
پس از عمری که مژگانم به مژگان آشنا گردد
زنعل واژگون محمل لیلی نیم غافل
کجا مجنون من گستاخ از بانگ درا گردد؟
کمند جذبه آهن ربا را در نظر دارد
اگر سوزن به دام رشته گاهی مبتلا گردد
چو دل افتاد نازک، بار منت بر نمی تابد
زصیقل بیشتر آیینه من بی جلا گردد
سعادتمندی درویشی آن کس را که دریابد
اگر بر بوریا پهلو نهد بال هما گردد
زجذب می پرستی خالی آید بر زمین صائب
اگر در بی شعوری ساغر از دستم رها گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۰
در ایام تهیدستی فغان صاحب اثر گردد
ندارد ناله جانسوز چون نی پر شکر گردد
اگر یوسف چنین از پیر کنعان باخبر گردد
زکنعان بوی پیراهن گریبان چاک برگردد
نمی گیرد به خود نقش قدم این دشت پروحشت
مگر بوی جگر ما را به مجنون راهبر گردد
مده در بحر هستی لنگر تسلیم را از کف
که هر چینی که بر ابروزنی موج خطر گردد
نمی سوزد به بیمار محبت دل طبیبان را
زبیتابی مگر خون در رگ ما نیشتر گردد
محال است از محیط خودنمایی سر برآوردن
کدامین عکس را دیدی که از آیینه برگردد؟
ندارد می پرستی حاصلی غیر از سبکباری
خوشا مستی که از میخانه بی دستار برگردد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
به کنعان این عزیز از مصر هیهات است برگردد
زسرو او کنار هر خس و خاری گلستان شد
همان آغوش ما چون حلقه از بیرون در گردد
نمی آید زما عاجزکشی چون خصم کم فرصت
دم شمشیر ما از یک نگاه عجز برگردد
یکی از چشم بندیهای عشق این است عاشق را
که همزانو بود با یار و دنبال خبر گردد
نمی دارد ترازوی عدالت سنگ کم صائب
گذارد هر که دندان بر جگر صاحب گهر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۳
نسیم صبحگاه از غنچه ام دلگیر برگردد
گره چون محکم افتد ناخن تدبیر برگردد
بشو دست از دل دیوانه چون گردید صحرایی
که ممکن نیست کس زان خاک دامنگیر برگردد
زجان سیرست هر کس از حریم عشق می آید
که مهمان از سر خوان کریمان سیر برگردد
غم از دل می برد نظاره لبهای میگونش
چه صورت دارد از میخانه کس دلگیر برگردد؟
نظر چون عاشق بیتاب بردارد زرخساری
که از گرداندن او چهره تصویر برگردد
به دل برگشت گرد آلود خجلت آهم از گردون
چو صیادی که دست خالی از نخجیر برگردد
به همواری توان مغلوب کردن خصم سرکش را
زروی نرم موم اینجا دم شمشیر برگردد
اگرچه سنگ طفلان توتیا کرد استخوانش را
نشد مجنون ما از کوچه زنجیر برگردد
برات قسمت حق گرچه برگشتن نمی داند
زبخت واژگون ما به پستان شیر برگردد
کمان چرخ را زه می کند گردن فرازیها
اگر دزدد هدف سر در گریبان، تیر برگردد
به زخم اولین از عشق بی پروا قناعت کن
به صید کشته خود نیست ممکن شیر برگردد
ندارد حاصلی با سخت رویان گفتگو صائب
که چون باشد هدف از سنگ خارا، تیر برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۴
زفیض عشق دلهای مخالف مهربان گردد
زآتش رشته های شمع با هم یکزبان گردد
زکوه غم مترسان سینه دریادل ما را
که این بار گران برکشتی ما بادبان گردد
تماشای رخش بی پرده از چشم که می آید؟
مباد آن روز کاین آیینه بی آیینه دان گردد
یکی صد شد زپند ناصحان سرگرمی عشقم
که بر دیوانه سنگ کودکان رطل گران گردد
مرا صبح امید آن روز از مشرق شود طالع
که آن ابر و کمان را استخوان من نشان گردد
مکن از تیغ خود نومید ما امیدواران را
مروت نیست ماه عید از طفلان نهان گردد
زخار راه افزون می شود سامان پروازش
چو برق آن کس که در راه طلب آتش عنان گردد
گل از سیر چمن آن غنچه بیدار دل چیند
که عریان از لباس رنگ و بو پیش از خزان گردد
به سیل نوبهار از جان نمی خیزد غبار من
خوش آن رهرو که تا گویند راهی شو، روان گردد
جوان را صحبت پیران حصار عافیت باشد
به خاک و خون نشیند تیر چون دور از کمان گردد
قناعت کن که رزق آفتاب از سفره گردون
همان قرصی است گر صد قرن بر گرد جهان گردد
اگر همراه مایی، خیر باد هر دو عالم کن
که بوی پیرهن بار دل این کاروان گردد
ندارد مسند عزت زیان خاکی نهادان را
که صدر از کیمیای خاکساری آستان گردد
بجز زخم زبان رزق از سخن نبود سخنور را
که از گلزار خار و خس نصیب باغبان گردد
چنین کان سنگدل را حال من باور نمی آید
عجب دارم به مردن درد من خاطر نشان گردد
زخط گفتم زمان حسن او آخر شود صائب
ندانستم که خطش فتنه آخر زمان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۵
اگر از پرده زلف سیه رویش عیان گردد
جهان از خنده برق تجلی گلستان گردد
نگه دارد خدا از چشم بد، حیرانیی دارم
که اشک گرمرو در چشم من خواب گران گردد
چه خواهد بود حال کشتی بی ناخدای ما
در آن دریای پرشورش که لنگر بادبان گردد
به نیکان هر که بنشیند، بدان را نیک پندارد
نشیند با بدان هر کس، به نیکان بدگمان گردد
چرا آواره او فکر خان و مان کند صائب؟
چرا در فصل گل بلبل به گرد آشیان گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۶
سبکروحی که چون پروانه بر گرد سخن گردد
نفس در سینه اش چون سوخت شمع انجمن گردد
زخون تا شد تهی دل می خلد در سینه تنگم
گل بی خار چون شد خشک خار پیرهن گردد
کجا نوبت به من افتد، که هر جا هست بینایی
به امید فتادن گرد آن چاه ذقن گردد
در آن گلشن که آید در سخن لعل گهر بارش
زشبنم آب حسرت غنچه ها را در دهن گردد
چو از می آتشین گردد عقیق آبدار او
سهیل از شرمساری پنبه داغ یمن گردد
لب میگون او خوش حرف شد در روزگار خط
جوانتر می شود کیفیتش چون می کهن گردد
تواند تنگ در آغوش خود آورد مرکز را
سبکسیری که چون پرگار گرد خویشتن گردد
ندارد فکر کنعان یوسف از بیمهری اخوان
که غربت با عزیزی دلنشین تر از وطن گردد
دل روشن کند شیرین سخن صائب سخنور را
که بی آیینه هیهات است طوطی خوش سخن گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۷
بغیر از خامه کز بیطاقتی گرد سخن گردد
کجا گرد سر پروانه شمع انجمن گردد؟
مرا نظاره رخسار او مهر خموشی شد
چه حرف است این که از آیینه طوطی خوش سخن گردد؟
نه از خط سبز شد پشت لب آن شیرین تکلم را
که از دلبستگیها حرف گرد آن دهن گردد
تماشای خرام او جنون می آورد، ترسم
که طوق قمریان زنجیر بر سر و چمن گردد
چه کم می گردد از دریای بی پایان حسن او؟
اگر لب تشنه ای سراب ازان چاه ذقن گردد
به شیرین کاری من نیست مجنونی درین کشور
که هر جا خردسالی هست در دنبال من گردد
کند معشوق عاشق را چو سوز عشق کامل شد
که چون پروانه در گیرد چراغ انجمن گردد
شفق خورشید تابان را کند از صبح مستغنی
شهید عشق هیهات است محتاج کفن گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که خون چون مشک شد آواره از ناف ختن گردد
بشو از عیش شیرین دست، تا گردد دلت روشن
که موم از شهد چون شد دور، شمع انجمن گردد
کنار حسرت خمیازه من وسعتی دارد
که مه بر آسمان در هاله آغوش من گردد
زغربت نیست بر خاطر غمی رنگین خیالان را
عقیق نامور را کی به دل یاد یمن گردد؟
مکن سر در سر سنگین دلان از سادگی صائب
که آخر بیستون سنگ مزار کوهکن گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۸
کسی تا چند مغلوب شراب لاله گون گردد؟
کسی تا چند بی لنگر درین دریای خون گردد؟
پریشان گشت دلها تا بریدی زلف مشکین را
سپاه از یکدگر ریزد علم چون سرنگون گردد
نزد مهر خموشی بر دهن گرداب دریا را
کجا کم شورش مغز من از داغ جنون گردد؟
به رنج و راحت دنیا منه دل چون تنک ظرفان
که خون از انقلاب دهر شیر و شیر خون گردد
مگر آوارگی راهی گذارد پیش من، ورنه
چنان خود را نکردم گم که خضرم رهنمون گردد
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنوری چون امانت دار این طوفان خون گردد؟
می روشن بود آیینه اسرار، حکمت را
نشیند هر که در خم چون فلاطون ذوفنون گردد
هنوز از درد و داغ ماتم فرهاد خونین دل
صدا در خون دل آغشته باز از بیستون گردد
چسان صائب کنم رام خود آن آهوی وحشی را؟
که تا در خاطرش آرم دل اندیشه خون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
چنین از خون اگر دامان آن گل لاله گون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
مبین گستاخ در رویش چو مشک اندود می گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد
بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد
زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد
نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود می گردد
منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی
که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد
گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
ز خط آیینه روی که جوهردار می گردد؟
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
عمل چون خالص افتد دل از ان پرنور می گردد
صفای شهد شمع خانه زنبور می گردد
به عمر جاودان دل ره نبرد از زلف او بیرون
ره خوابیده حیرت زرفتن دور می گردد
چنان کز صبح گردد اختر صبح از نظر پنهان
زشکر خنده راز آن دهان مستور می گردد
زروی پرده سوز یار در سر آتشی دارم
که از سرگرمی من دار نخل طور می گردد
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است این که از آتش کمان کم زور می گردد؟
مباش ای شاخ گل در بر گریز از دوستان ایمن
که شبنم چون ورق برگشت چشم شور می گردد
مشو غافل بر همن از دل صورت پرست من
کز این یک مشت گل بتخانه ها معمور می گردد
شکستی هست در طالع سبک مغزان نخوت را
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
قناعت پیشگان را می رساند آسمان روزی
زخرمن آنچه می ماند نصیب مور می گردد
بهشتی از خیال روی لیلی در نظر دارم
که بر من دامن صحرا کنار حور می گردد
نمک در چشم شیران می زند گرد غزالانش
بیابانی که از مجنون من پرشور می گردد
نخواهد ماند صائب دانه ای از خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
به نومیدی گره از کار سالک باز می گردد
نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد
چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟
نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد
اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما
همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد
به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را
شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد
صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد
کجا مهر خموشی پرده این راز می گردد؟
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند
به روی هر که چون منصور این در باز می گردد
نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند
به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد
قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش
کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را
به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
زگل تنها کجا بزم گلستان ساز می گردد؟
که این هنگامه گرم از شعله آواز می گردد
امید بازگشتن دل به زلف او عبث دارد
به ناف آهوان کی نافه هرگز باز می گردد؟
به روی بستر گل خواب راحت نیست شبنم را
نقاب از روی گلرنگ که امشب باز می گردد؟
تعجب نیست گردد گرد خط داروی بیهوشی
نگه در پرده چشمی که خواب ناز می گردد
مشبک می شود چون پرده زنبوری از کاوش
اگر سد سکندر پرده این راز می گردد
تو کز اهل بصیرت نیستی قطع منازل کن
که بینا چون شرر و اصل به یک پرواز می گردد
ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهی
که هر موجی که می بینی به دریا باز می گردد
ملامتگر سر از دنبال بد گوهر نمی دارد
زبان آتشین شمع خرج گاز می گردد
به فردای قیامت می فتد نشو و نمای ما
به این تمکین اگر قانون طالع ساز می گردد
سخن را روی گرم از قید خاموشی برون آرد
سپند از آتش سوزان بلند آواز می گردد
چو انجم تا سحر مژگان به یکدیگر نخواهی زد
اگر دانی چه درها در دل شب باز می گردد
درون پیکر خشک آتشی از عشق او دارم
که می سوزد چونی هر کس به من دمساز می گردد
به شمع صبح ماند شعله آواز بلبل را
همانا خامه صائب نواپرداز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
از ان در خلوت معشوق بر من حال می گردد
که از چشم سخنگو صحبت من قال می گردد
زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون
نپنداری که خون عاشقان پامال می گردد
زسربازی توان سر حلقه دریادلان گشتن
نگون چون می شود این کاسه مالامال می گردد
زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
که چون پرگار گرد مرکز آن خال می گردد
به دریای شراب افکن من لب تشنه را ساقی
که ساغر بر لب من آتشین تبخال می گردد
ز اکسیر محبت شد طلا خاک وجود من
سمندر در حریم شعله زرین بال می گردد
سبک شد دوش خاک از سیاه جسم ضعیف من
همان دشمن مرا چون سایه در دنبال می گردد
اگر صد کوه تمکین عقل بر زانوی خود بندد
سپند گرمی هنگامه اطفال می گردد
زپیچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم
که آخر جوهر آیینه اقبال می گردد
در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگی دارم
زشبنم ساغر خورشید مالامال می گردد
زفضل حق نماند در گره کار کسی صائب
هر انگشتی زبان گردد، زبان چون لال می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد
چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد
تو چون در جلوه آیی از که می آید عنا نداری؟
که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد
فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت
که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد
دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن
که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد
ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟
که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد
به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن
نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد
ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر
که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد
جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را
دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد
مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب
که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
دل یاقوت را خون می کند لعل سخنگویت
قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد
چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی
نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد
تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد
اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان
دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد
تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را
کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟
سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد
به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را
چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد
سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود
فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو می گردد
سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد
که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد
نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد