عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
از جور و جفای بی وفا دوست
چون شد دل خستهٔ بلا دوست
مائیم غلام و یار مولا
مائیم گدا و پادشا دوست
بیگانه ز هر دو کون گشتیم
دردا که نگشت آشنا دوست
در بند بلا چو بسته پائیم
دیگر چه کند به جای ما دوست
از دوست وفا طلب نمودیم
هر چه نکند وفا به ما دوست
از دردسر طبیب رستیم
هم درد من است و هم دوا دوست
سید نکند ز عشق توبه
گر جور کند و گر جفا دوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
چشم ما روشن به نور روی اوست
لاجرم من دوست می‌بینم به دوست
رند مست از گفت و گو ایمن بود
هر که مخمور است او در گفتگوست
عشق را با رنگ و بوئی کار نیست
عقل دایم در هوای رنگ و بوست
صد هزار آئینه گر بینم به چشم
در همه آئینه‌ ها چشمم بر اوست
موج در دریا روان گردد مدام
آب جوید همچو ما در جستجوست
هیچ بد خود دیدهٔ سید ندید
آفرین بر دیدهٔ بینای اوست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
نقش خیال اوست که گویند عالم است
این صورتست و معنی آن اسم اعظم است
اسمی که هست جامع اسما به نزد ما
آن اسم اعظمست و بر اسما مقدمست
جام جهان نماست پر از می بیابگیر
شادی ما بنوش که جام می جم است
سردار عاشقان به سر دار پا نهاد
دعوی که می کند بر یاران مسلم است
خمخانه ایست پر می و ساقی ما کریم
رندان کم اند خواجه نگوئی که می کم است
از زخم عشق گرچه دلم ریش شد ولی
ناله نمی کنم که چنان ریش مرهم است
با جام می دمی چو بر آریم خوش بود
خاصه دمی که سید سرمست همدمست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
تا مرا عین عشق مفهوم است
سر علمم به عشق معلوم است
تا رموز وجود شد مفهوم
هر وجودی که هست مفهومست
خادم خلوت دلم آری
بنگر آن خادمی که مخدومست
شمع روشن ضمیر مجلس ماست
دل پروانه ای که چون موم است
باز سرمست شد دل مخمور
لیکن از خمر غیر معصوم است
قسمتم عشق بود روز ازل
آری خوش قسمتی که مقسومست
چون که شد سید از خودی فانی
نزد عشاق حی قیوم است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
دوش رفتم در خرابات مغان رندانه مست
دیدم آنجا عارفان و عاشقان مستانه مست
جوشش مستی فتاده در نهاد خم می
جان و دل سرمست گشته ساغر و پیمانه مست
جام می در داده ساقی خاص و عام مجلسش
آشنایان مست از آن پیمانه و بیگانه مست
عاقل و فرزانه دیدم مست جام عشق او
در خیال روی او خوش عاشق دیوانه مست
زاهدان از عشق او در کنج خلوت در خروش
در هوایش صوفیان در گوشهٔ کاشانه مست
عود جان در مجمر سینه به عشق بوی او
سوخت بر آن آتش عشق عاشق مستانه مست
در هوای آفتاب روی او یکسان شده
جمله ذرات وجود عاشق فرزانه مست
کعبه در وی گشته حیران بتکده مدهوش او
صومعه نالان ز عشقش آمده میخانه مست
در میان عارفان دیدم نشسته سیدی
خوش گرفته در کنار جان خود جانانه مست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
در کوی خرابات کسی را که مقام است
در دنیی و در آخرتش جاه تمام است
ما توبه شکستیم در این قول درستیم
با ساغر می عهد که بستیم مدام است
زان مجلس ما بزم ملوکانهٔ عشق است
ساقی قدیم است و شرابی به قوام است
می نوش که در مذهب ما پاک و حلال است
کاین می نه شرابست که گویند حرامست
گنجینهٔ ما مخزن اسرار الهی است
هر گنج درین کنج که یابی به نظام است
در دور بگردید و نمائید به یاران
رندی که بود چون من سرمست کدامست
بشنو سخن سید رندان خرابات
کامروز درین دور خداوند کلام است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
در گوشهٔ میخانه کسی را که مقام است
ناقص نتوان گفت که او رند تمام است
از روز ازل تا به ابد عاشق و مستیم
خود خوشتر از این دولت جاوید کدامست
با ساقی رندان خرابات حریفیم
دائم بود آن ساقی و آن عشق مدام است
بی نام و نشان شو که درین کوی خرابات
بی نام و نشان هر که شود نیک به نام است
می نوش می عشق که پاکست و حلالست
این می نه شرابیست که در شرع حرام است
خوش جام حبابی که پر از آب حیاتست
مائیم چنین همدم و پیوسته به کام است
سلطان جهان بندهٔ سید شده از جان
این بندهٔ آن خواجه که در عشق غلامست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
عشق جانان در میان جان ماست
گنج معنی در دل ویران ماست
ما به درد دل گرفتار آمدیم
وین عجب کاین درد دل درمان ماست
هر کسی را کفر و ایمانی بود
زلف رویش کفر و هم ایمان ماست
زاهدی باری به شأن عقل تو است
عشق بازی آیتی در شأن ماست
ما به عشق او به میدان آمدیم
گوی عالم در خم چوگان ماست
از شراب ناب بی غش سرخوشیم
مستی ما از می جانان ماست
در سماع عارفان در کنج دل
زهره قوال و قمر رقصان ماست
سید خلوت سرای وحدتیم
نعمت الله از دل و جان آن ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
عشق او سلطان ملک جان ماست
این چنین ملک و ملک جانان ماست
پادشاه هفت اقلیم جهان
بندهٔ درگاه این سلطان ماست
ما به عشق او ز خود بگذشته ایم
لاجرم ما آن او ، او آن ماست
رند سرمستیم در کوی مغان
شاهد میخانه در فرمان ماست
دُرد درد عشق می نوشیم ما
خوش بود دردی که او درمان ماست
جام می در دست و می گردد مدام
ساقی رندان سرمستان ماست
ذوق سرمستان ز مخموران مجوی
نعمت الله جو که از رندان ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
عاشقی و باده نوشی کار ماست
نقل بزم عاشقان گفتار ماست
همدم جامیم و با ساقی حریف
هر کجا رندی بیابی یار ماست
بلبل مستیم در گلزار عشق
جنت اهل دلان گلزار ماست
نسیه و نقد دکان کاینات
مایهٔ یک دکهٔ بازار ماست
چشمهٔ آب حیات جان فزا
تشنهٔ جام می خمّار ماست
شعر ما رمزی ز راز ما بود
محرم ما واقف اسرار ماست
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی خوش وقت برخوردار ماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نعمت الله امام رندان است
نور چشم تمام رندان است
باز از دولت چنان شاهی
همه عالم به کام رندان است
دور رندی و وقت میخواریست
روزگار نظام رندان است
قول مستانه ای که میشنوی
دو سه حرف از کلام رندان است
آن سلامی که سنت است به ما
در حقیقت کلام رندان است
آن شرابی که روحت افزاید
جرعه ای می ز جام رندان است
شاه ما حکم انّما دارد
آن نشانش به نام رندان است
به خرابات رو خوشی بنشین
این نصیحت به نام رندان است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
سید ما غلام رندان است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
عقل گرچه رئیس این دل ماست
عشق شاه است و این رئیس گداست
عشق بر تخت دل نشسته به ذوق
این چنین پادشاه و تخت کجاست
جسم و جان هرچه هست آن ویست
ملک الملک و مالک دو سراست
بحر و موج و حباب و جو آبند
لاجرم هر چه باشد آن از ماست
بر سر کوی او کسی بنشست
که چو ما از سر همه برخاست
آفتابست و ماه خوانندش
نور چشمست و در نظر پیداست
عشق بالاش در بلام انداخت
خوش بلائی بود کزان بالاست
هر که سودای زلف او دارد
سر او هم چو دیگ پر سوداست
نعمت الله برای اهل دلان
مجلس عاشقانه ای آراست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
منزل صاحبدلان صُفّهٔ صدق و صفاست
گوشهٔ اهل نظر خلوت خاص خداست
سایهٔ آزادها بر سر کوی مغان
صومعهٔ صوفیان خانقه و جای ماست
در حرم ما در آ محرم مستانه شو
میکدهٔ عاشقان با تو بگویم کجاست
ماه من اندر سما آمده رقصان دگر
جان و دل از بهر او ذره صفت بر هواست
هر دم چشمت از آن دارمش اندر نظر
هر که چو سید ندید دیدهٔ جانش عماست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نعمة الله در شراب افتاده است
سر به پای خم می بنهاده است
در خرابات مغان بزمی نهاد
خوش در میخانه را بگشاده است
در صدف دُر یتیمی یافتم
گوهر اصلی است نه بیجاده است
ما خراباتی و رند و عاشقیم
چون توان کردن چنین افتاده است
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
عزتش دارید مردم زاده است
بندهٔ جانی و جانانیم ما
جان ما از بندگی آزاده است
سید ما رهنمای عارفیست
در طریق عاشقی بر جاده است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
خوش آب حیاتیست که گویند شرابست
خوش عاشق رندی که چو ما مست و خرابست
جامی که ز آبست پر آبست کدامست
در مجلس ما جو که چنین جام حبابست
در گلشن اگر بلبل سر مست گل افشاند
ما راز گلستان همه مقصود گلابست
بر راه خطا عقل اگر رفت خطا کرد
تو در پی او گر نروی عین صوابست
هر نقش خیالی که تو را غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
مائیم و حریفان همه سرمست شرابت
ما را چه غم ار زاهد مخمور سرابست
موجیست درین دیدهٔ دریا دل سید
پیداست که آبست که بر آب حجابست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
ما غرقهٔ آبیم چنین تشنه عجیبست
در خانهٔ خویشیم و غریبیم غریبست
در عین وصالیم و گرفتار فراقیم
ما دور ز یاریم ولی یار قریبست
درماندهٔ دردیم ولی خرم و شادیم
ما را چه غم از درد چو محبوب طبیبست
در دیدهٔ مجنون همه جا صورت لیلی است
در چشم محبان همه معنی حبیب است
ای عقل تو مخموری و من عاشق سرمست
غوغا مکن ای خواجه که این هردو حبیبست
لاهوت تو چون موسی و ناسوت تو مابوت
معنی تو چون موسی و صورت چو صلیبست
مائیم که معشوق خود و عاشق خویشیم
هم سید و هم بنده نظر کن که حبیبست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
راز دل عشاق به هر کس نتوان گفت
این گوهر عشقست بگفتن نتوان سفت
در صومعه یک دم نتوانیم نشستن
بر خاک در میکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر مستی بنهادیم
به زین لگدی بر سر هستی نتوان کُفت
گر دست دهد دولت جاوید بیابیم
حاشا که خودی از ره توحید توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک خطائی
پیچید به خود زین سخن و نیک برآشفت
جامیست پر از باده و ما مست و خرابیم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مُفت
بشنو سخنی سید ما گر سر وقتست
خود خوشتر ازین قول که گفت است و توان گفت
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
هرچه او می دهد همه داده است
دادهٔ او مگو که بیداد است
ای خوشا وقت عاشقی که مدام
بر در میفروش افتاده است
بزم عشقست و عاشقان سرمست
کس چنین بزم خوب ننهادست
غم عشقش خجسته باد که دل
به غم عشق دایما شاد است
عقل در بزم عشق دانی چیست
چون چراغی نهاده بر باد است
هرکه او شد غلام سید ما
بنده مقبلست و آزاد است
چه کنم نعمت همه عالم
نعمت الله خدا مرا داده است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دل ما در هوای الوند است
در سر زلف یار دربند است
خواجه تبریزی است و در قره باع
شاه سروان امیر در بند است
یار بلخی ما ز تربت رفت
در کش خواجهٔ سمرقند است
سخن از روم و شام چون گوید
آن خجندی که ساکن جَند است
ترک سرمست و هندوی شیرین
آن یکی چون گل است و این قند است
گرچه آدم به جسم بود پدر
نزد خاتم به روح فرزند است
سید بزم عشق دانی کیست
آنکه او بندهٔ خداوند است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
پرده از دل گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرهٔ ما به بحر ما پیوست
گر تو را عقل هست ما را نیست
ور تو را عشق نیست ما را هست
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا دردست
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست