عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۱
با خیال دوست هر کس مجلس آرایی کند
گرچه با معشوق باشد یاد تنهایی کند
تخته مشق حوادث می شود هر پاره اش
کشتی آن را که شور عشق دریایی کند
پنبه داغش بود ناف غزالان ختن
هر که را زنجیر زلف یار سودایی کند
رقعت الحبیب کلیم الله با مردم نکرد
آنچه رخسار تو با چشم تماشایی کند
شیشه خالی نمی گردد نفس را سنگ راه
ناله من تا چه با گردون مینایی کند
قبله ذرات عالم می شود چون آفتاب
پیش خاک تیره هر کس جبهه فرسایی کند
خاک را ته جرعه اش چون طور در رقص آورد
عشق دریا دل چو عزم باده پیمایی کند
می شود از سنگ طفلان استخوانم توتیا
تا دل دیوانه من خو به رسوایی کند
می گذارد داغ محرومی به دل آیینه را
سیر حسن خود گر از چشم تماشایی کند
عشق بر هم می زند هنگامه تدبیر عقل
پیش صرصر، پشه چون عزم صف آرایی کند؟
قمریان از شهپر خود اره بر پایش نهند
سرو اگر پیش قدش اظهار رعنایی کند
عندلیبان خرده گل را بر آتش افکنند
کلک صائب هر کجا هنگامه آرایی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۳
سیل اشکم گوهر راز آشکار می کند
آنچه پنهان کرده ام سیما هویدا می کند
لعل نوشین خنده ات کار مسیحا می کند
یعنی از عیسی بمیرد باز احیا می کند
نیست زور بازوی دولت درین ره دستگیر
می خورد خضر آنچه اسکندر تمنا می کند
گر به ظاهر گریه بلبل ندارد اعتبار
دامن خود را به این امید، گل وا می کند
صد بهشت از عشق در هر گوشه ای آماده است
زاهد کوته نظر جنت تمنا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
هر که آن لبهای میگون را تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۴
گرچنین آن چشم جادو رخنه در دل می کند
از دلم هر رخنه ای را چاه بابل می کند
بس که می آید به ناز از چشم او بیرون نگاه
چند جا تا خانه آیینه منزل می کند!
چون تواند دل به پایان برد راه زلف را؟
کاین ره پرپیچ و خم کار سلاسل می کند
چون کشم آه از جگر، کز بیم خوی نازکش
شمع دود خود گره چون لاله در دل می کند
می دهد از حسن عالمگیر مجنون را خبر
این که لیلی هر نفس تغییر محمل می کند
دیدن آیینه را بر طاق نسیان می نهی
گر بدانی شوق دیدارت چه با دل می کند
حفظ آب روی خواهش کن که گردون خسیس
نان خود را تر به آب روی سایل می کند
سالکان را صحبت تن پروران سنگ ره است
سیل را این خاکهای مرده کاهل می کند
می کند عمر مؤبد هستی ده روزه را
هر که جان صائب نثار تیغ قاتل می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
عمر را کوته نفسهای پریشان می کند
ختم قرآن را ورق گردانی آسان می کند
خون حنای عید باشد کشتگان عشق را
شمع بیجا گریه بر خاک شهیدان می کند
عاشقان را اختیاری نیست در افشای راز
عشق در دل کار اخگر در گریبان می کند
سینه را دل چاک می سازد به امید وصال
پسته را شوق شکر در پوست خندان می کند
باده را از بیخودان دست تعدی کوته است
سیل در معموره چون افتاد طوفان می کند
می شود از جلوه محشر دو بالا حیرتش
هر که را آن سرو خوش رفتار حیران می کند
سینه های گرم می گردد خنک از آه سرد
این سفال تشنه را سیراب، ریحان می کند
کجروی از مار راه تنگ بیرون می برد
تنگدستی نفس کافر را مسلمان می کند
از زلیخای جهان بگریز کاین بی آبرو
مصر را بر یوسف بی جرم، زندان می کند
از تن آسانی شود هر کس که صائب خرقه پوش
پای خواب آلود پنهان زیر دامان می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
شرم حسن شوخ را کی پرده سازی می کند؟
برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند
حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست
اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند
تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است
بر غزالان حرم گردن فرازی می کند
ساده کن از نقش لوح سینه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند
قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست
کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟
روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد
چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند
حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان
سرو من با سایه خود عشقبازی می کند
می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خویش را فربه برای جانگدازی می کند
مهر خاموشی زبان شکوه ما را نبست
کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند
پیش دریا چشم آب از چشمه پل می دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند
نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
سایه تا بر گلستان آن قامت رعنا فکند
شاخ گل را رعشه از کف ساغر صهبا فکند
آنچنان کز خط کشیدن صفحه باطل می شود
جلوه او یک خیابان سرو را از پافکند
چون سپند آید سویدا در دل عاشق به رقص
پرده تا از روی خود آن آتشین سیما فکند
با وجود مغز، لایق نیست پیچیدن به پوست
حق پرستی هر دو عالم را زچشم مافکند
شد ره خوابیده هم پرواز با موج سراب
تا غزال وحشی من سایه بر صحرافکند
هر که پشت پا نزد بر خواب در راه طلب
کی به منزل می تواند پا به روی پافکند
من به آهی کوه غم از پیش دل برداشتم
رخنه ها فرهاد اگر از تیشه در خار افکند
سوزنی صائب بود در عالم تجرید بار
در میاه راه بار خود ازان عیسی فکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
گریه من آب در جوی سحر می افکند
ناله من شعله در جان اثر می افکند
آن لب حرف آفرین چون می شود گرم عتاب
آتش یاقوت پنداری شرر می افکند
گر تبسم این چنین بر لعل او زور آورد
لرزه بر آب زمین گیر گهر می افکند
رشته بیتابانه از شرم میان لاغرش
خویش را در کوچه تنگ گهر می افکند
گر نخواهی کام خود را تلخ، خوش گفتار باش
پسته را شیرین زبانی در شکر می افکند
هر چه با ما می کند عقل سبکسر می کند
کشتی ما را معلم در خطر می افکند
من کیم تا دفتر دعوی گشاید بال من؟
در بیابان طلب سیمرغ پر می افکند
بنده باد بهارانم که از شرم کرم
غنچه را در آستین پوشیده زر می افکند
هر که رد خلق می گردد قبول خالق است
وقت آن کس خوش که ما را از نظر می افکند
پای بر سر می گذارد سرکشان خاک را
هر که چون گل پیش خار و خس سپر می افکند
شد سر منصور آخر گوی چو گان فنا
میوه چون شد پخته خود را از شجر می افکند
دور گردان را به احسان یاد کردن همت است
ورنه هر نخلی به پای خود ثمر می افکند
هر که چون صائب دل از گرد تعلق پاک کرد
از دهن همچون صدف دایم گهر می افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند
چشم ارباب کرم در جستجوی سایل است
ز انتظار جام باشد گردن مینا بلند
حرف سهلی پوچ مغزان را به فریاد آورد
کز نسیمی در نیستان می شود غوغا بلند
غافلان را رهنمایی می کند، از عجز نیست
در محیط عشق اگر گردید دست ما بلند
برق عالمسوز گردد تا به کشت ما رسد
بعد عمری گر شود ابری ازین دریا بلند
خشت خم خواهد شکستن شیشه افلاک را
گر به این دستور گردد جوش این صهبا بلند
کوچه ها در رود نیل آسمان پیدا شود
دست چون سازد به عزم رقص آن رعنا بلند
بر امید محمل لیلی بیابانی شدیم
گردبادی هم نشد زین دامن صحرا بلند
پایه هر کس به ارباب بصیرت روشن است
با عصا گر دست کوری گردد از بینا بلند
دل زبیتابی درین محفل به یک آتش نساخت
شد صدای این سپند شوخ از صد جا بلند
رهنوردی بر گرانباران منت مشکل است
ابر می گردد بلنگر از سر دریا بلند
عندلیبان از خجالت سر به زیر پر کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۴
حرف آن زلف از دل دیوانه ما شد بلند
این شب کوتاه از افسانه ما شد بلند
حلقه ها در گوش مرغان حرم خواهد کشید
بانگ ناقوسی که از بتخانه ما شد بلند
نغمه شوخی که زد بر کاسه منصور سنگ
دور اول از لب پیمانه ما شد بلند
آسمان سنگدل را چشم اشک آلود ساخت
دود آهی کز مصیبت خانه ما شد بلند
کرد شهری هر کجا دیوانه ای در دشت بود
شورشی کز بازی طفلانه ما شد بلند
خون دل را پیش ازین می داشتند از هم دریغ
این صلا از گوشه میخانه ما شد بلند
خاکساری بود چون اکسیر مستور از نظر
این غبار از آستان خانه ما شد بلند
خودستایی نیست کار عشق، ورنه دست شمع
بهر دامنگیری پروانه ما شد بلند
گردن آهونگاهان اینقدر رعنا نبود
از تماشای دل دیوانه ما شد بلند
ناله جانسوز، صائب در غبار سرمه بود
این ترنم چون سپند از دانه ما شد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
با کمند زلف، خوبان بر صف دل می زنند
آه ازین دزدان که ره را با سلاسل می زنند
رهروان کعبه دل بی مروت نیستند
کاروان را می کنند آگاه و غافل می زنند
نقش حق چون موج آب زندگانی در نظر
ساده لوحان بر دل خود نقش باطل می زنند
می نهند آنان که دندان خموشی بر جگر
بخیه آسودگی بر رخنه دل می زنند
از تنور لاله طوفان خزان سر می کشد
عندلیبان رخنه دیوار را گل می زنند
غنچه خسبانی که سر در جیب فکرت برده اند
باده گلرنگ را در پرده دل می زنند
صائب آن جمعی که زخم زندگانی خورده اند
بی تأمل سینه بر شمشیر قاتل می زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
دوش بزم از شور ما یک سینه پرجوش بود
تلخی می محو در گلبانگ نوشانوش بود
نرگس مخمور خون عقل در پیمانه داشت
جلوه مستانه سیلاب متاع هوش بود
گرچه دامن می کشید از سایه خود سرو او
باغ بر گل تنگ از خمیازه آغوش بود
بر نمی آمد صدا از هیچ کس غیر از سپند
شمع مجلس با زبان آتشین خاموش بود
تیره بختی همچو داغ لاله در خون می تپید
از فروغ می در و دیوار اطلس پوش بود
در قفس تیغ زبان ما برآمد از نیام
شعله آواز ما در گلستان خس پوش بود
گلشن از خاموشی ما پرده تصویر شد
خون گل از شعله آواز ما در جوش بود
هیچ کس را صائب از اهل سخن روزی نشد
آنچه از اسباب عشرت قسمت ما دوش بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
شب که دامان سر زلف توام در چنگ بود
دامن صحرای محشر بر جنونم تنگ بود
در گلستانی که شبنم قفل بیرون درست
بلبل گستاخ ما پهلونشین رنگ بود
عالمی را دشمن جان کرد با من نامه اش
امن بودم تا جواب نامه من جنگ بود
در بهارستان وحدت سبزه بیگانه نیست
دست بر هر تار این قانون زدم آهنگ بود
تا غبار خودپرستی شستم از لوح بصر
رو به هر وادی که کردم خضر پیشاهنگ بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
شب نه آه سرد را دل عرش پیما کرده بود
آسمان از صبح محشر دفتری وا کرده بود
جان چه می دانست از دنیا چها خواهد کشید
خاکبازیهای طفلان را تماشا کرده بود
لنگر تمکین کوه غم به فریادم رسید
ورنه بیتابی مرا در عشق رسوا کرده بود
از دل شیرین خیالی داشت در مد نظر
کوهکن در بیستون شغلی که پیدا کرده بود
از نگاه عجز شد چون طوق زیب گردنم
تیغ او دستی که بهر قتل بالا کرده بود
از جوانمردی سراسر باده گلرنگ کرد
عشق هر خونی که در جام زلیخا کرده بود
رشته جان با دل آزاده من می کند
آنچه سوزن با گریبان مسیحا کرده بود
از شکرخند صدف شد خام، ورنه پیش ازین
ابر ما عادت به روی تلخ دریا کرده بود
آتشین رویی که شمع مجلس ما بود دوش
حلقه بیرون در را چشم بینا کرده بود
عمرها شد در لباس لاله بیرون می دهد
اشک مجنون آنچه با دامان صحرا کرده بود
جان چه خونها خورد تا از صفحه دل پاک کرد
نقطه سهوی که نامش را سویدا کرده بود
دید تا آن سر و سیم اندام را، بر دل گذاشت
شاخ گل دستی که بهر رقص بالا کرده بود
حسن بازیگوش او صائب نشان تیر کرد
دل به خون دیده مکتوبی که انشا کرده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
دوش بر من سایه آن سرو روان افکنده بود
شاخ گل دستی به دوش باغبان افکنده بود
شرم رویش از عرق صددیده بیدار داشت
چشم را هر چند در خواب گران افکنده بود
گرچه آب از سایه اش چون ابر رحمت می چکید
از نگاه گرم آتش در جهان افکنده بود
صبر و عقل و هوش را باد بهار جلوه اش
بر سر هم همچو اوراق خزان افکنده بود
جلوه مستانه اش از طره عنبرفشان
همچو دریا موج عنبر بر کران افکنده بود
نرگس مستانه اش از سرمه شرم و حیا
شوخ چشمان هوس را از زبان افکنده بود
از حجاب عشق بودم حلقه بیرون در
زلف او هر چند دستم در میان افکنده بود
مهر خاموشی حجاب چهره مطلب نبود
نور رویش پرده از راز نهان افکنده بود
از شکوه حسن، خورشید جهان افروز او
چاک در جیب فلک چون کهکشان افکنده بود
سرو بالا دست او از خارخار پای بوس
خار در پیراهن آب روان افکنده بود
در زمین او جلوه مستانه، نقش پای او
هر طرف طرح بهشت جاودان افکنده بود
راست بوده است این که ریزد درد بر عضو ضعیف
پیچ و تاب زلف در موی میان افکنده بود
از حجاب عشق صائب بود جایم زیر تیغ
گرچه بر من سایه آن ابرو کمان افکنده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحر گه بر گریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طره موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از اره پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوه عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلف، حیله پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقه لیلی بیابانگرد ساخت
ناله گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طره حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحه صددانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
مطرب از خود داشت جوش سینه گلهای باغ
ناله بلبل درین بستانسرا بیگانه بود
عشق ازین هنگامه مطلب جز شکست دل نداشت
گردش نه آسیا از بهر این یک دانه بود
یاد ایامی که نور شمع با آن سرکشی
زیر یک پیراهن فانوس با پروانه بود
تا نشد کشت جهان از دانه دل بارور
آسمانها در شمار سبزه بیگانه بود
این زمان ویرانه از خواری نقاب گنج شد
پیش ازین گنج از عزیزی پرده ویرانه بود
کشتی انصاف را اکنون به خشکی بسته اند
پیش ازین دور فلکها گردش پیمانه بود
عشق تا پروای تعلیم و دماغ درس داشت
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه بود
عشق تا مهر خموشی عقل را بر لب نزد
هر دو عالم چشم خواب آلود این افسانه بود
باده مطرب داشت از جوش نشاط خویشتن
تا سر پرشور صائب فرش این میخانه بود
پیش ازین روی دو عالم در دل دیوانه بود
کعبه اول سنگ صندل سای این بتخانه بود
داشت نقصانهای عالم روی در اوج کمال
هوشیاران را تلاش همت مستانه بود