عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۲
آب حیات شبنم آن روی چون گل است
عنبر خمیر مایه آن زلف و کاکل است
یک چشم پر خمار به از صد قدح شراب
یک چهره شکفته به از صد چمن گل است
بر روی دست باد مرادست سیر من
تا بادبان کشتی من از توکل است
در دور خط تمام شود گیر و دار زلف
بیچاره عاشقی که گرفتار کاکل است
در پیری از حیات اقامت طمع مدار
سیل است عمر و قامت خم گشته چون پل است
شاخی که بی ثمر نبود در چهار فصل
دست ز کار رفته اهل توکل است
استادگی است صیقل آیینه آب را
روشنگر جمال معانی تأمل است
این خرده ای که کرده گره گل در آستین
صائب سپند شعله آواز بلبل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۴
کام از تو هر که یافت سلیمان عالم است
دستی که در میان تو شد حلقه خاتم است
پروای آفتاب قیامت نمی کند
هر دل که زیر سایه آن زلف پر خم است
بی غم حیات نیست دل دردمند را
می آید از بهشت برون هر که آدم است
دارد به یاد، سر و دو صد نخل میوه دار
عمر دراز لازمه روزی کم ست
در لاله زار عشق ز گفتار آتشین
پا در رکاب، مهر خموشی چو شبنم است
نخل از زمین پاک فلک سیر می شود
بال مسیح پاکی دامان مریم است
در راه صاحبان سخن چوب منع نیست
طوطی درون خلوت آیینه محرم است
از بیم انقطاع همان می تپد دلم
در بحر اگر چه ریشه این موج محکم است
پروای زخم نیست دل آب گشته را
صائب به زخم آب همان آب مرهم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۰
از خون چو داغ لاله حصار دل من است
هر که بوی خون شنوی منزل من است
تخم محبتی که سویدای عالم است
امروز در زمین دل قابل من است
طوفان نوح را به نظر درنیاورد
شور محبتی که در آب و گل من است
با کاینات یکدل و یکروی گشته ام
هر جا که یار جلوه کند در دل من است
دریا چه می کند به خس و خار خشک من؟
بر هر کفی که دست زنم ساحل من است
آسودگی به راه ندانسته ام که چیست
چون برق، منتهای نفس منزل من است
تمکین طور را به فلاخن گذاشته است
این راز سر به مهر که اندر دل من است
دارد ز خون صید حرم دست در نگار
سنگین دلی که درصدد بسمل من است
گر بر فلک برآمده است ابر نوبهار
صائب گدای دیده دریا دل من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۱
چشم اثر به گریه مستانه من است
خط نجات بر لب پیمانه من است
چین شکست نیست بر ابروی عهد من
معموره وفا دل ویرانه من است
هرگز ملایمت به نگهبان نمی کنم
فانوس داغ جرأت پروانه من است
با پاکدامنان نظری هست حسن را
تا آفتاب سرزده، در خانه من است
سیل سبک عنان که ز عالم گذشته است
صائب خراب گوشه ویرانه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۵
آن روی آتشین که جگرها کباب اوست
نور و صفای شمع و گل از آب و تاب اوست
در چهره گشاده صبح بهار نیست
فیضی که در گشودن بند نقاب اوست
در هیچ دیده آب نخواهد گذاشتن
این روشنی که با رخ چون آفتاب اوست
از دور باش غیر ندارم شکایتی
هر شکوه ای که هست مرا از حجاب اوست
روز حساب اگر چه ندارد نهایتی
کوته به پرسش ستم بی حساب اوست
از ضعف اگر چه ما به زمین نقش بسته ایم
جان نفس گسسته ما در رکاب اوست
یک مو ز پیچ و تاب میان تو کم نشد
هر چند پیچ و تاب من از پیچ و تاب اوست
گر دیگران به لطف و به احسان مقیدند
صائب اسیر شیوه ناز و عتاب اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۶
در هر دلی که ریشه کند پیچ و تاب عشق
پیوسته همچو زلف، سرش در کنار اوست
موج سراب می شمرد سلسبیل را
دلداده ای که تشنه بوس و کنار اوست
پیراهنش قلمرو جولان یوسف است
هر پرده دلی که در او خارخار اوست
چینی که از جبین نگشاید به زور می
غافل مشو که سکه دارالعیار اوست
خونابه ای که می چکد از مو به موی ما
بی اختیار دیده و دل، از فشار اوست
آن پادشاه حسن که منظور صائب است
خورشید، صید سلسله مشکبار اوست
آن روی لاله رنگ که دل داغدار اوست
چشم سهیل، خال لب جویبار اوست
رنگی که ریخت در قدح لعل، آفتاب
ته جرعه ای ز لعل لب آبدار اوست
با آن فروغ حسن، جگر گوشه سهیل
برگ خزان رسیده ای از لاله زار اوست
هر شبنمی که هست درین باغ و بوستان
گل را بهانه ساخته آیینه دار اوست
گردون که نعل اوست در آتش ز آفتاب
چون سبزه زیر سنگ ز کوه وقار اوست
از دیده نظارگیان می برد غبار
هر مصحف دلی که به خط غبار اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
ماری است نی که مهره دل بیقرار اوست
جاروب سینه ها نفس بی غبار اوست
هر چند کز دو دست شود باز عقده ها
واکردن گره به یک انگشت، کار اوست
در پرده سازهای دگر حرف می زنند
بی پرده حرف عشق سرودن شعار اوست
عیش و نشاط و خرمی و عشرت و سرور
در زیر سایه علم پایدار اوست
جان می دهد به نغمه سیراب خلق را
آب حیات قطره ای از جویبار اوست
هر کشتی دلی که به گرداب غم فتاد
باد مرادش از نفس بیقرار اوست
بی برگ و برگ عیش برد عالمی ازو
بی بار و دوش اهل جهان زیر بار اوست
خوشوقت می کند به نفس اهل حال را
این باغ، تازه رو ز نسیم بهار اوست
گلگون باده دارد اگر تازیانه ای
هنگام سیر و دور، دم شعله بار اوست
چاه ذقن که آب شود دل ز دیدنش
مهری ز محضر بدن داغدار اوست
دارد دم مسیح همانا در آستین
زینسان که زنده کردن دلها شعار اوست
از دیده غزال رباینده تر بود
سوراخ ها که در بدن زرنگار اوست
صائب به هر دلی که خراشی ز درد هست
غافل مشو که سکه دارالعیار اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
شاهنشهی است عشق که دل جلوه گاه اوست
آهی که خیزد از دل ما گرد راه اوست
دل را ز کام هر دو جهان سرد ساختن
تأثیر اولین نفس صبحگاه اوست
از یک نگاه، زیر و زبر کردن جهان
بازیچه ای ز گردش چشم سیاه اوست
چون نور آفتاب، پریشان خرام نیست
دلهای چاک، مشرق روی چو ماه اوست
گردون که صبح و شام زنده غوطه در شفق
صید به خون تپیده ای از صیدگاه است
نتوان شکست لشکر دل را به ترکتاز
این فتح در شکستن طرف کلاه اوست
هر سینه ای که پاک شد از گرد آرزو
میدان تیغ بازی برق نگاه اوست
فتح از سپاه عشق بود، گر چه وقت جنگ
انگشت زینهار، لوای سپاه اوست
عشق تو آهویی است که از چشمه سار دل
هر تخم آرزو که برآید گیاه اوست
از خسروی است فتح که هنگام دار و گیر
دست دعای خلق لوای سپاه اوست
صائب به غیر چهره زرین عشق نیست
آن کهربا که کاهکشان برگ کاه اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
شاهنشهی است عشق که عالم گدای اوست
برخاست هر که از سر عالم لوای اوست
آزاده ای که کنج قناعت گرفته است
شیرازه حضور جهان بوریای اوست
آن مطربی که پرده ما را دریده است
رقص فلک ز زمزمه جانفزای اوست
در دام می کشد دل صحرایی مرا
این مردمی که با نگه آشنای اوست
در چشمه سار تیغ تو تا چند خون خورد؟
مرگی که زندگانی من از برای اوست
بیدرد نیستم که شکایت کنم ز جور
هر شکوه ای که هست مرا از وفای اوست
چون در رکاب برق سواران سفر کند؟
بیچاره ای که شیشه دل زیر پای اوست
مسند به روی دست سلیمان فکنده است
تا مور پا شکسته ما در هوای اوست
فردوس را ز داغ تغافل کند کباب
کبری که در دماغ من از کبریای اوست
زنجیر پاره کردن سوداییان عشق
موقوف باز کردن بند قبای اوست
صائب کسی که خرمن من سوخته است ازو
ابر بهار، سایه دست سخای اوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
شیطان دلیر تبر تو ز حال خراب توست
دزدی است این که پرده گلیمش ز خواب توست
چشم سفید کرده خود را عزیز دار
کان یوسفی که می طلبی در نقاب توست
از کوشش تو می رود از پیش کار ما
پای به خواب رفته ما در رکاب توست
آب از عقیق و رنگ و ز یاقوت می برد
آن شوخ دیده ای که حریف شراب توست
چون لاله برگ عیشی اگر هست در جهان
در پرده دلی است که داغ و کباب توست
شوخی و شرم جمع نکرده است هیچ کس
این برق خانه سوز نهان در سحاب توست
از خط اگر چه حسن تو شد پای در رکاب
بیهوشیم ز باده پا در رکاب توست
چشم ترا غبار علایق گرفته است
ورنه رموز هر دو جهان در کتاب توست
ز آهستگی بریده شود راه دور عشق
زنجیر پای سعی تو صائب شتاب توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
محتاج کی به نشأه می چشم مست توست؟
پر خون دهان جام می از پشت دست توست
چون تاک در سراسر این باغ و بوستان
هر نخل سرکشی که بود زیر دست توست
لعلی که ساخته است نگین دان ز تاج زر
خونین جگر به خانه زین از نشست توست
ساید کلاه گوشه قدرش به آسمان
هر سر که در قلمرو ایجاد، پست توست
نظارگی ز سرو تو چون راست بگذرد؟
جایی که آبهای روان پای بست توست
زین پیش زلف در خم دل بود و این زمان
هر جا دلی است در خم زلف چو شست توست
از باده دست شستن من از صلح نیست
گر توبه می کنم به امد شکست توست
از می شود شعور تو هر لحظه بیشتر
فریاد من ز حوصله دیر مست توست
سرپنجه تصرف خورشید و ماه را
خواهد به چوب بستن، اگر دست دست توست
جود تو بی سؤال به سایل عطا کند
قفلی که بی کلید شود باز، دست توست
محرومی از وصال پریزاد معنوی
صائب گناه دیده صورت پرست توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
زان آتشین میی که ز لب در ایاغ توست
یاقوت آبدار بتان سنگداغ توست
نتوان ز جستجو به تو هر چند راه برد
هر کس برون دویده ز خود در سراغ توست
چشمی که چون ستاره نظربند خواب نیست
حیران پرتو گهر شبچراغ توست
دلهای پاره پاره خونین دلان خاک
در چشم عارفان گل صد برگ باغ توست
در چشم من ز سنبل فردوس بهترست
آشفته خاطری که پریشان دماغ توست
از درد اگر به صاف بود چشم دیگران
ما را نظر ز صاف به درد ایاغ توست
از روی آتشین تو بی بهره ایم ما
هر چند نور دیده ما از چراغ توست
خواهد حباب وار سرت را به باد داد
این باد نخوتی که گره در دماغ توست
چون صائب آن که چاشنی درد یافته است
قانع به زخم خار ز گلهای باغ توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست
در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست
خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست
در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست
ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست
خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست
هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست
هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست
ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست
چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست
استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
لعل لب پیاله می آبدار ازوست
جوش صباحت گل روی بهار ازوست
ابروی موج درس اشارت ازو گرفت
چشم حباب در گرو انتظار ازوست
گلگونه نشاط ازو یافت لاله زار
خال سیاه بختی مشک تتار ازوست
چشم ستاره می پرد از آرزوی او
مژگان آفتاب، ثریا نثار اوست
زان قطره خوی که بر سمنش تکیه کرده است
شبنم به روی بستر گل بیقرار ازوست
زنگ از دلش به ابروی صیقل نمی رود
آیینه ای که چشم به راه غبار ازوست
دریاب رنگ باختگان خمار را
زان باده ای که دست سبو در نگار ازوست
صائب به نیم گردش چشم آن ستیزه جو
بی اختیار اگر کندت اختیار ازوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
نه تخت جم، نه ملک سلیمانم آرزوست
راهی به خلوت دل جانانم آرزوست
چندین هزار دیده حیرانم آرزوست
دیگر نظاره رخ جانانم آرزوست
تا چند در سفینه توان بود تخته بند؟
چون موج، یک سراسر عمانم آرزوست
طوفان چه دست و پای زند در دل تنور؟
بیرون ز خویشتن دو سه جولانم آرزوست
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح، یک دهن لب خندانم آرزوست
قانع به ریزه چینی انجم نیم چو ماه
از خوان آفتاب، لب نانم آرزوست
زین بوستان که پرده خارست هر گلش
چون غنچه جمع کردن دامانم آرزوست
چون مور اگر چه نیست مرا اعتبار خاک
مسند ز روی دست سلیمانم آرزوست
تا زین جهان مرده رهایی دهد مرا
یک زنده دل ز جمله یارانم آرزوست
رنج سفر ز ریگ بیابان فزونترست
وجه کفاف و کلبه ویرانم آرزوست
سنگین شد از کنار پدر خواب راحتم
چون ماه مصر سیلی اخوانم آرزوست
دربانی بهشت به رضوان حلال باد
آیینه داری رخ جانانم آرزوست
در چشم من سواد جهان خون مرده ای است
زین خون مرده چی دامانم آرزوست
بی آرزو دلی است، اگر مرحمت کنند
چیزی که از قلمرو امکانم آرزوست
صائب دلم سیاه شد از تنگنای شهر
پیشانی گشاد بیابانم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
دستی به جام باده حمرایم آرزوست
دست دگر به گردن مینایم آرزوست
چون ریگ، سیر دامن صحرایم آرزوست
تخت روان ز آبله پایم آرزوست
پرگاروار با قدم آهنین خویش
گشتن به گرد نقطه سودایم آرزوست
تا از جگر برآورم این خارها که هست
از دهر سوزنی چو مسیحایم آرزوست
گردد ز بیم سوختن خود کباب من
بیدرد را گمان که تماشایم آرزوست
نتوان به عیب خویش رسیدن ز راه چشم
آیینه داری از دل بینایم آرزوست
آیینه ام سیه شده از قحط همنفس
روشنگری ز طوطی گویایم آرزوست
امید بوسه از دهن تنگ آن نگار
بیجاست گر چه، خواهش بیجایم آرزوست
زان دم که چشم من به سراپای او فتاد
گشتم تمام چشم و سراپایم آرزوست
عالم به چشم من دل فرعون گشته است
صبح امید ازان ید بیضایم آرزوست
صائب بهشت اگر چه نیاید به چشم من
دزدیده دیدن رخ زیبایم آرزوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
این خار غم که در دل بلبل نشسته است
از خون گل خمار خود اول شکسته است
این جذبه ای که از کف مجنون عنان ربود
اول زمام محمل لیلی گسسته است
پای شکسته سنگ ره ما نمی شود
شوق تو مومیایی پای شکسته است
بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست
شبنم به روی گل به امانت نشسته است
از خط یکی هزار شد آن خال عنبرین
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
بر سر گرفته ایم و سبکبار می رویم
کوه غمی که پشت فلک را شکسته است
آسوده از زوال خود آفتاب گل
تا باغبان به سایه گلبن نشسته است
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
با شوخی تو مرغ و پر و بال بسته است
پیوسته است سلسله موجها به هم
خود را شکسته هر که دل ما شکسته است
تا خویش را به کوچه گوهر رسانده ایم
صد بار رشته نفس ما گسسته است
داغم ز شوخ چشمی شبنم که بارها
از برگ گل به دامن ساقی نشسته است
خون در دل پیاله خورشید می کند
سنگی که شیشه دل ما را شکسته است؟
(در کام اژدهای مکافات چون رود؟
آزاده ای که خاطر موری نخسته است)
برهان برفشاندن دامان ناز اوست
گرد یتیممی که به گوهر نشسته است
تا بسته است با سر زلف تو عقد دل
صائب ز خلق رشته الفت گسسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
عیش دل شکسته به آزار بسته است
جوش بهار آبله در خار بسته است
گرد کدورت از دل من دار می برد
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
دل در برم چو برگ خزان دیده می تپد
آرام من به ساغر سرشار بسته است
روی زمین ز سبزه بیگانه ساده است
آیینه نگاه تو زنگار بسته است
گرد یتیمی گهر شاهوار من
راه نگه به چشم خریدار بسته است
روی توجه دل شیرین به کوهکن
پاداش همتی است که بر کار بسته است
دیوانه ام، ز وسوسه رزق فارغم
رزقم به سیر کوچه و بازار بسته است
در پرده حسن از نگه شوخ چشم ماست
یوسف دکان ز جوش خریدار بسته است
مرگ از تعلق تو به اسباب مشکل است
از سر گذشتن تو به دستار بسته است
جوش بهار، رخنه به دیوار می کند
بیهوده باغبان در گلزار بسته است
تسبیح، گل به روزن توفیق می زند
سر رشته نجات به زنار بسته است
صائب چگونه منع کند عشق را ز دل؟
راه طبیب را که به بیمار بسته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
از رفتن تو باغ پریشان نشسته است
گل در کمین چاک گریبان نشسته است
دامن کشیدن از کف عشاق سهل نیست
یوسف ازین گناه به زندان نشسته است
در روزگار کشتی عاشق شکست ما
دریا به خواب رفته و طوفان نشسته است
شوریده ای کجاست قدم در میان نهد؟
شد مدتی که شور بیابان نشسته است
در راه خاکساری ما چوب منع نیست
این گرد بر بساط سلیمان نشسته است
شد مدتی که داغ سیه روزگار ما
در انتظار صبح نمکدان نشسته است
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانه ای میانه طفلان نشسته است
تا آمده است سینه صائب به جوش فکر
از جوش، بحر قلزم و عمان نشسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
آن کس که تاج را به فریدون گذاشته است
سودای عشق در سر مجنون گذاشته است
بهر خراب کردن روی زمین بس است
چشم تو گردشی که به گردون گذاشته است
شد سالها و آتش ازو می چکد هنوز
دستی که لاله بر دل مجنون گذاشته است
مجنون گذشت و از جگر لاله ها نرفت
داغی که یادگار به هامون گذاشته است
وصف دهان تنگ تو آفاق را گرفت
در نقطه ای که این همه مضمون گذاشته است
دارد ز بخت سبز دل خضر را کباب
خطی که لب بر آن لب میگون گذاشته است
در دل خیال چشم تو در خواب رفته است
آهو سری به دامن مجنون گذاشته است
صائب چو نیک در نگری هست حکمتی
پیر مغان که خم به فلاطون گذاشته است