عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۱
با زلف پر شکن دل نادیده کام ساخت
از دانه مرغ ما به گرههای دام ساخت
خورشید در دو هفته کند ماه را تمام
حسن تو کار من به نگاهی تمام ساخت
هر چند هست بی ادبی خواهش دگر
زان لب نمی توان به جواب سلام ساخت
خواهد به فکر حلقه آغوش ما فتاد
سروی که طوق فاخته را خط جام ساخت
با بلبلان مضایقه در می کجا کند؟
شاخ گلی که آب روان را مدام ساخت
آیینه رخ تو مگر آب خضر بود؟
کز موم سبز، طوطی شیرین کلام ساخت
از دست داد دامن دریا به یک حباب
هر پست فطرتی که ز ساقی به جام ساخت
بی حاصلی که گشت بدآموز آرزو
از طفل مشربی به ثمرهای خام ساخت
صائب دلش ز وضع مکرر سیاه شد
چون لاله غافلی که به عیش مدام ساخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
آن روی لاله رنگ مرا در نقاب سوخت
در پرده سحاب مرا آفتاب سوخت
پروانه را نسوخت ز فانوس اگر چه شمع
رویش مرا به پرده شرم و حجاب سوخت
خاکستری است گریه آتش عنان من
در پرده های دیده من بس که خواب سوخت
شد زرد خط سبز ازان روی آتشین
چون سبزه ضعیف که در آفتاب سوخت
هر چند عاجزیم حذر کن ز اشک ما
کز گریه داغ بر دل آتش کباب سوخت
نگذاشت آب در جگرم آه آتشین
در برگ گل ز تندی آتش گلاب سوخت
چون زلف، راه عشق سیاهی کند ز دور
از بس نفس درین ره پر پیچ و تاب سوخت
فیضی نبردم از می گلرنگ نوبهار
چون لاله در پیاله من این شراب سوخت
سنگین فتاده خواب تو، ورنه فغان من
در چشم نرم مخمل بیدرد خواب سوخت
از مرحمت به مرهم کافور غوطه داد
صائب اگر کتان مرا ماهتاب سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۳
سر جوش داغ بر دل ما نوبهار ریخت
دردی که ماند بر جگر لاله زار ریخت
بی وقت هر که همچو صدف لب نکرد باز
ابر بهارش آب گهر در کنار ریخت
عاشق به شوربختی من نیست در جهان
برخاستم ز جا، نمکم از کنار ریخت
هر جا که شد ترانه ما انجمن فروز
گردید آب نغمه و از زلف تار ریخت
شور جزا، ذخیره فردای خویش را
امروز بر جراحت این دل فگار ریخت
از رشک قرب شانه دلم شاخ شاخ شد
این زهرگویی از بن دندان مار ریخت
آن کس که دشنه در گذر ما به خاک کرد
در رهگذار برق سبکسیر، خار ریخت
با ترک هستی از غم ایام فارغم
آسوده شد ز سنگ، درختی که بار ریخت
مشاطه دماغ پریشان عالم است
صائب هر آنچه از قلم مشکبار ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
شد یوسف آنکه رشته حب الوطن گسیخت
آمد برون ز چاه، کسی کاین رسن گسیخت
چشم مرا به ابر بهاران چه نسبت است؟
کز زور گریه رشته مژگان من گسیخت
از بخت نارسا نکنم شکوه، چون کنم؟
آن یوسفم که بر لب چاهم رسن گسیخت
صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود
ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت!
ای بیستون ز سنگ چه پا سخت کرده ای؟
برخیز از میان، کمر کوهکن گسیخت
از دستبرد رشک زلیخا که کور باد
پای نسیم مصر ز بیت الحزن گسیخت
تا رفت دل ز سینه دگر روز خوش ندید
این خون گرفته شمع، عبث از لگن گسیخت
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سر رشته امید من از پیرهن گسیخت
از امن گاه گوشه خلوت برون میا
زان شمع کشته شد که دل از انجمن گسیخت
حرفی بگو که باعث دلبستگی شو
صائب به ذوق دام تو از صد چمن گسیخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۰
چشم خوشی که مست و خرابش شوم کجاست؟
سر خوش ز شیوه های عتابش شوم کجاست؟
آن برق خانه سوز که داغش شوم چه شد؟
وان سیل تندرو که خرابش شوم کجاست؟
لرزان ز سردسیر صباحت رسیده ام
حسن برشته ای که کبابش شوم کجاست؟
خمیازه چه واکند آغوش اشتیاق؟
پیمانه ای که مست و خرابش شوم کجاست؟
دشنام تلخ را به صد ابرام می دهد
بختی که قابل شکرابش شوم کجاست؟
آن طالع بلند که در بزم خیرگی
محرم به بندبند نقابش شوم کجاست؟
نتوان گرفت کام به بیداری از لبش
دستی که محرم رگ خوابش شوم کجاست؟
صد پرده از حجاب فکنده است بر عذار
چشمی که پرده سوز حجابش شوم کجاست؟
از همعنانیش نفس برق سوخته است
پایی که بوسه چین رکابش شوم کجاست؟
صائب همین بس است که خواند سگ خودم
بختی که سربلند خطابش شوم کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۲
شد مدتی که خشت سر خم کتاب ماست
موج شراب، سرخی سرهای باب ماست
مرغابی ایم و عالم آب است جان ما
در مجلسی که باده نباشد سراب ماست
از بس کتاب در گرو باده کرده ایم
امروز خشت میکده ها از کتاب ماست
خود را به تلخ و شور برآورده ایم ما
در آب اگر بود رگ تلخی، گلاب ماست
هرگز کباب ما نمکی بر جگر نداشت
دایم ز بخت شور، نمک در شراب ماست
در زیر پای سرو، شکرخواب می زنیم
چندان که شیشه بر سر بالین خواب ماست
با آن که غیر باد نداریم در گره
لب تشنه تیغ موج به خون حباب ماست
نی می کند به ناخن دشمن شکست ما
آتش کباب کرده مرغ کباب ماست
در دفتر معامله ما خلاف نیست
آن روز عید ماست که روز حساب ماست
از پیچ و تاب زلف مگوئید پیش ما
موی میان، گداخته پیچ و تاب ماست
یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس
خال بیاض گردن او انتخاب ماست
هر مصرعی که گوشه ابرو کند بلند
افسر به فرقش از رقم انتخاب ماست
چون خصم مضطرب نشود از سؤال ما؟
درمانده کوه طور به فکر جواب ماست
صائب بر آستان قناعت نشسته ایم
گردون غلام همت عالی جناب ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
درد دلم ز پرسش ارباب عادت است
بیماریی که هست مرا، از عیادت است
در کنه کفر و دین نرسیده است هیچ کس
هنگامه گرم ساز جهان، رسم و عادت است
آبی که خاکمال دهد آب خضر را
در چشمه سار جوهر تیغ شهادت است
کم خون به سایه علم عشق می خوریم؟
حرفی است این که بال هما را سعادت است
بر هر طرف که میل کند بحر، تابعم
موج مرا به کف چه عنان ارادت است؟
در ساغر زیاده طلب خون بود مدام
نشتر همیشه در خم خون زیادت است
مشکل که سر به چشمه کوثر در آورد
صائب چنین که تشنه تیغ شهادت است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۵
روی ترا به زلف معنبر چه حاجت است؟
این شعله را به بال سمندر چه حاجت است؟
دربند زلف و کاکل عنبرفشان مباش
حسن ترا سیاهی لشکر چه حاجت است؟
بی خال، چهره تو دل از دست می برد
خورشید را به یاری اختر چه حاجت است؟
شبنم به آفتاب کجا آبرو دهد؟
گوش ترا به حلقه گهر چه حاجت است؟
دریاکشان می از دل خم نوش می کنند
آن را که ظرف هست به ساغر چه حاجت است؟
بال هما را به سایه نشینان گذاشتیم
با داغ عشق، زینت افسر چه حاجت است؟
احوال ما به تیغ تو چون آب روشن است
عرض نیاز تشنه به کوثر چه حاجت است؟
هر جا که شعر صائب شیرین کلام هست
آب حیات و چشمه کوثر چه حاجت است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۶
با چهره شکفته گلستان چه حاجت است؟
با خط و زلف، سنبل و ریحان چه حاجت است؟
روی ترا به زلف پریشان چه حاجت است؟
آتش چو سرکش است به دامان چه حاجت است؟
دریای آرمیده به آشوب تشنه است
شور مرا به سلسله جنبان چه حاجت است؟
از دامن است شعله جواله بی نیاز
گرداب را به شورش طوفان چه حاجت است؟
آتش گل همیشه بهارست عشق را
پروانه را به سیر گلستان چه حاجت است؟
زندان بود به مردم خودبین سواد شهر
از خود رمیده را به بیابان چه حاجت است؟
عالم به چشم آینه گردد سیه ز آب
دل زنده را به چشمه حیوان چه حاجت است؟
باشد ز چوب منع دربسته بی نیاز
با جبهه گرفته به دربان چه حاجت است؟
از سینه های چاک بود فتح باب دل
این در چو باز شد به گریبان چه حاجت است؟
ریزش چه کار با دل بی آرزو کند؟
آن را که تخم سوخت به باران چه حاجت است؟
گلچین چه گل ز گلشن دربسته می برد؟
با روی شرمناک، نگهبان چه حاجت است؟
اکنون که سوخت گرمی پرواز بال من
دیگر مرا به شمع شبستان چه حاجت است؟
از دل، گرفتگی به تماشا نمی رود
نقش و نگار بر در زندان چه حاجت است؟
ما خون خود حلال به تیغ تو کرده ایم
از خاک ما کشیدن دامان چه حاجت است؟
پیری ز میل سیب زنخدان حجاب نیست
در میوه بهشتی به دندان چه حاجت است؟
شد رهنما به حق چو مرا درد بی دوا
صائب دگر به ناز طبیبان چه حاجت است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۲
خال لب تو داغ دل آب کوثرست
پنهان تبسمت نمک شور محشرست
حالا به فکر دلبری افتاده ابرویت
تیغ برهنه روی تو نوخط جوهرست
تنها نه من دل پری از باغ می برم
شبنم هم از تبسم رسوای گل، ترست
کی رو ز تلخرویی دریا به هم کشد؟
ابر مرا معامله با آب گوهرست
دارد خبر ز آه من و تنگنای چرخ
هر شعله ای که در قفس تنگ مجمرست
پرویز داغ غیرت خود را علاج کرد
شیرین تندخوی همان داغ شکرست
از آستان عشق به جایی نمی رود
صائب یکی ز حلقه به گوشان این درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۸
دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست
دارد به چهره گوهر ما در محیط عشق
گرد یتیمیی که به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه می کنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
رحم است بر کسی که نرست است از خودی
این قید با هزار سلاسل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست داده ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
در زیر پای سدره و طوبی است مرقدش
هر کشته را که جلوه قاتل برابرست
می رقصی از نشاط می ناب، غافلی
کاین رقص با تپیدن بسمل برابرست
فهم رموز عشق ز ا دراک برترست
اینجا شعور عالم و جاهل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پا فتادنی که به منزل برابرست
آخر به وصل شمع چو پروانه می رسد
هر دیده را که روشنی دل برابرست
در کشوری که عشق گرانمایه، گوهری است
در یتیم و آبله دل برابرست
صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۰
زلف معنبر تو به صد جان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
با عمر خضر قامت جانان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
مد نگاه با صف مژگان برابرست
این مصرع بلند به دیوان برابرست
رخساره ترا به نقاب احتیاج نیست
هر قطره عرق به نگهبان برابرست
غیر از تو ای نگار ز سیمین بران کراست
در پیرهن تنی که به صد جان برابرست؟
کفران نعمت است شکایت ز جنگ یار
خشم بجا به لطف نمایان برابرست
در دل خلیده است ز مژگان او مرا
خاری که با هزار گلستان برابرست
بر یک طرف گذاری اگر پیچ و تاب را
موی میان او به رگ جان برابرست
شد گر جهان به چشم من از خط او سیاه
این سرمه با سواد صفاهان برابرست
غمنامه حیات مرا نیست پشت و روی
بیداریم به خواب پریشان برابرست
آبی که دل سیاه نگردد ز منتش
هر قطره اش به چشمه حیوان برابرست
ترک کلاه، باج به افسر نمی دهد
آزادگی به تخت سلیمان برابرست
در کام هر که ذوق قناعت چشیده است
خون جگر به نعمت الوان برابرست
در دیده کسی که به وحدت گرفت انس
کثرت به چارموجه طوفان برابرست
غافل ز عزت دل صد چاک ما مشو
سی پاره ای است این که به قرآن برابرست
روی شکفته ای که دلی وا شود ازو
صائب به صد هزار گلستان برابرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
از شادی جهان غم دلدار خوشترست
این است آن غمی که ز غمخوار خوشترست
با فقر خوش برآی که صد پرده خواب امن
در چشم من ز دولت بیدار خوشترست
از درد و داغ عشق دل ما گرفته نیست
گلخن برای آینه تار خوشترست
گردد سبک ز سنگ، دل نخل میوه دار
دیوانه در میانه بازار خوشترست
ارزانی خسیس بود اوج اعتبار
خار خلنده بر سر دیوار خوشترست
منصور را ملاحظه از اوج دار نیست
گلهای شوخ بر سر دستار خوشترست
در کشوری که روی دلی نیست جلوه گر
آیینه زیر پرده زنگار خوشترست
سنگ مزار اگر چه گرانجان و ناخوش است
در چشم من ز مردم بیکار خوشترست
آن را که بینش از شنوایی بود فزون
کردار اهل حال ز گفتار خوشترست
بی برگ و بی نوا نتوان دید حسن را
فصل خزان، ندیدن گلزار خوشترست
در خانه شرف بود اختر شکفته تر
خال سیه به کنج لب یار خوشترست
هر چند بهترین خوشیهاست دیدنت
از دیدنت، ندیدن اغیار خوشترست
در دام زیر خاک خطر بیشتر بود
از تار سبحه، رشته زنار خوشترست
هر رخنه ای که هست فساد زمانه را
در بزم می ز دیده هشیار خوشترست
در خاکهای نرم بود دام بیشتر
سوهان مرا ز مردم هموار خوشترست
دزدیدن نگاه، دلیل خیانت است
صائب دلیر دیدن دلدار خوشترست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۹
خط را به دور عارض او شان دیگرست
هر مور ازین سپاه سلیمان دیگرست
از نوشخند گل دل من وا نمی شود
صبح امید من لب خندان دیگرست
هر غنچه ای به شور نمی آورد مرا
شور جنون من ز نمکدان دیگرست
زاهد اگر به سدره و طوبی است تخته بند
ما را نظر به سرو خرامان دیگرست
بر روی کس مخند که هر خنده ای ز گل
بر عندلیب زخم نمایان دیگرست
در گلشنی که بند نقاب تو واشود
هر داغ لاله دیده حیران دیگرست
هر چند در حلاوت گفتار حرف نیست
با شهد خامشی ز سخن شان دیگرست
آن را که دل سیاه شود از قبول خلق
بر سینه دست رد کف احسان دیگرست
از تشنگی به دیده باریک بین من
هر موجه سراب رگ جان دیگرست
صائب اگر چه سیر گل و لاله دلگشاست
دست و دل گشاده گلستان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۰
آیینه دار روی تو شرم و حیا بس است
پهلونشین سرو تو بند قبا بس است
خود را مزن بر آتش خونهای بیگناه
دست ترا بهار و خزان حنا بس است
بشکن به ناز بر سر شمشاد شانه را
زلف ترا ز حلقه به گوشان صبا بس است
ما را کجاست طالع گل، خار این چمن
دامن اگر نمی کشد از دست ما بس است
رشکی به آفتاب پرستان نمی برم
محراب خاکساریم آن نقش پا بس است
اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست
چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است
صائب به خاک پای وی از سرمه صلح کن
در دودمان چشم تو این توتیا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۱
خشتی مرا ز کوی تو در زیر بس است
سرمایه فراغت من اینقدر بس است
عشاق را به بند گران احتیاج نیست
زنجیر پای مو هوای شکر بس است
چون شمع، گریه در کرم دست حلقه کرد
این تیغ آبدار مرا بر کمر بس است
از تنگنای چرخ شکایت چه می کنی؟
فتح قفس، شکستگی بال و پر بس است
آنجا که خار دست به ترکش زند، چو گل
پیشانی گشاده به جای سپر بس است
از بهر برفروختن چهره امید
یک قطره اشک گرم به وقت سحر بس است
جرم سفینه تو که بر سنگ خورده است
نومید بازگشتن موج خطر بس است
بیخوابی که چشم تو ترسیده است ازو
سود حقیقی تو همان از سفر بس است
از زلف یار و از دهنش نکته ای بگو
درس مطول و سخن مختصر بس است
گر امتیاز نام بود مطلب از اثر
این امتیاز کز تو نماند اثر بس است
خاک من و سبو ز خرابات مشرب است
بالین ز دست خویش مرا زیر سر بس است
از یک سخن حقیقت هر کس عیان شود
بهر نمونه از صدفی یک گهر بس است
صائب مرا به سرمه خلق احتیاج نیست
آن خط مشکبار را در نظر بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۴
زلف کج تو سلسله جنبان آتش است
هندو همیشه در پی سامان آتش است
هر چشمه را به راهنمایی سپرده اند
پروانه خضر چشمه حیوان آتش است
در عهد خوی گرم تو چون داغ لاله چرخ
پای به خواب رفته دامان آتش است
بر داغ ناامیدی ما رشک می برد
پروانه ای که چتر سلیمان آتش است
از شور ماست کان ملاحت جهان عشق
اشک کباب ما نمک خوان آتش است
هر نکته ای ز عشق، بهاری است دلفروز
در هر شرر نهفته گلستان آتش است
دارد ز بیقراری ما خار در جگر
دودی که گردباد بیابان آتش است
بر خود چو عقل، عشق دکانی نچیده است
یک مشت خار، مایه دکان آتش است
تا عشق دفتر پر و بال مرا گشود
پروانه فرد باطل دیوانه آتش است
استاده اند بر سر پا شعله ها تمام
امشب کدام سوخته مهمان آتش است؟
ایجاد تن برای سپرداری دل است
خاکستر فسرده نگهبان آتش است
جانسوزتر ز آتش قهرست لطف عشق
اشک کباب از رخ خندان آتش است
در پنجه تصرف عشق تو، نه فلک
چون مهره های موم به فرمان آتش است
تا هست در میان سخن آتشین عشق
هر خامه ای که هست، رگ کان آتش است
جان می دهد به سوختگان ناتوان عشق
چون خار خشک گشت رگ جان آتش است
از پیچ و تاب ما جگر عشق تازه شد
خاشاک برگ عیش گلستان آتش است
صائب ز گفتگوی تو گرم است بزم عشق
خاموشی تو تخته دکان آتش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نقشم به باد داد، نگار اینچنین خوش است
خونم به خاک ریخت، بهار اینچنین خوش است
دل را گداخت، بوسه به این چاشنی است خوش
دستم ز کار بود، کنار اینچنین خوش است
از تاب چهر، برق خس و خار آرزوست
رخسار آتشین نگار اینچنین خوش است
نگذاشت غیر خانه زین، خانه دگر
معمور در زمانه، سوار اینچنین خوش است
دلها شد از غبار خطش مصحف غبار
بی چشم زخم، خط غبار اینچنین خوش است
هرگز دلم نزد نفسی بر مراد خویش
آیینه پیش روی نگار اینچنین خوش است
دل می رود به حلقه زلفش به پای خود
دام آنچنان خوش است و شکار اینچنین خوش است
هر خار بی گلی، گل بی خار شد ازو
الحق که فیض عام بهار اینچنین خوش است
گل روی خود به اشک ندامت ز خواب شست
در وقت صبح، آب خمار اینچنین خوش است
چون حلقه های زلف دلم را قرار نیست
پرگار خال چهره یار اینچنین خوش است
طوطی چو مغز پسته هم آغوش شکرست
در هم خزیده عاشق و یار اینچنین خوش است
خونی که کرد در دل صیاد، مشک شد
آهو به فکر میر شکار اینچنین خوش است
صائب به غیر عشق ندارد ترانه ای
شعر اینچنین خوش است و شعار اینچنین خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۹
ای دل تصور کمر یار نازک است
باریک شو که رشته این کار نازک است
دل شاخ شاخ گشت درین کار شانه را
پرداز زلف و کاکل دلدار نازک است
تا ماجرای شانه و زلفش کجا رسد
مضراب بی ملاحظه و تار نازک است
حرف میان او به میان اوفتاده است
ای دل به هوش باش که اسرار نازک است
بلبل به آشیانه طرازی فتاده است
غافل که آن نهال چه مقدار نازک است
چندین هزار شیشه دل را به سنگ زد
افسانه ای است این که دل یار نازک است
سربسته چون حباب نفس می کشید محیط
از بس مزاج آن در شهوار نازک است
چون قمریان به گردن شیران نهاد طوق
با آن که دام زلف تو بسیار نازک است
در هر نظر به رنگ دگر جلوه می کند
از بس که رنگ آن گل رخسار نازک است
صائب چرا به لب ننهد مهر خامشی؟
سنگین دلند مردم و گفتار نازک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
روی تو برق خرمن آسایش دل است
زلف تو تازیانه جانهای غافل است
هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسیر دانه است زمینی که قابل است
از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است
نفزاید از بهار جنونی که کامل است
زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم
تسبیح استخاره من عقده دل است
سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند
پایی که از گرانی جان در سلاسل است
بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است
از جان بشوی دست که هر موج ساحل است
ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای
آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است
از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار
کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است
از درد و داغ عشق بود برگ عیش من
این است دوزخی که به جنت مقابل است
هر کس نداده است گریبان به دست عقل
صائب بگیر دامن او را که عاقل است!