عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
یاری که به نیش غم دلی ریش نکرد
بر من ستم از طاقت من بیش نکرد
هرچند که انتظار بسیارم داد
آخر نه وفا به وعده خویش نکرد
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
دلا! باز این همه افسردگی چیست؟
به عهد گل، چنین پژمردگی چیست؟
اگر آزرده‌ای از توبهٔ دوش
دگر بتوان شکست، آزردگی چیست؟
شنیدم گرم داری حلقه، ای دوست!
بهائی! باز این افسردگی چیست؟
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود
نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
کارکنان سپهر، بر سر دعوی شدند
آنچه بدادند دیر، باز گرفتند زود
حاصل ما از جهان نیست به جز درد و غم
هیچ ندانم چراست این همه رشک حسود
نیست عجب گر شدیم شهره به زرق و ریا
پردهٔ تزویر ما، سد سکندر نبود
نام جنون را به خود داد بهائی قرار
نیست به جز راه عشق، زیر سپهر کبود
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نگشود مرا ز یاریت کار
دست از دلم ای رفیق! بردار
گرد رخ من، ز خاک آن کوست
ناشسته مرا به خاک بسپار
رندیست ره سلامت ای دل!
من کرده‌ام استخاره، صد بار
سجادهٔ زهد من، که آمد
خالی از عیب و عاری از عار
پودش، همگی ز تار چنگ است
تارش، همگی ز پود زنار
خالی شده کوی دوست از دوست
از بام و درش، چه پرسی اخبار؟
کز غیر صدا جواب ناید
هرچند کنی سؤال تکرار
گر می‌پرسی کجاست دلدار؟
آید ز صدا کجاست دلدار؟
از بهر فریب خلق، دامی است
هان! تا نشوی بدان گرفتار
افسوس که تقوی بهائی
شد شهره به رندی آخر کار
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
به شهر عافیت، مأوی ندارم
بغیر از کوی حرمان، جا ندارم
من از پروانه دارم چشم تحسین
ز عشاق دگر، پروا ندارم
بهشتم می‌دهد رضوان به طاعت
سر و سامان این سودا ندارم
بهائی جوید از من زهد و تقوی
سخن کوتاه، من اینها ندارم
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۸
چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال
شدی بر من خسته یکدم حلال
که خالی کنم سینه را یک زمان
ز غمهای پی در پی بی‌کران
رود محنت دهر از یاد من
شود شاد این جان ناشاد من
به یادم نیاید، به صد اضطراب
کلام برون از حد و از حساب
به افسون ز افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پیری، فرامش کنم
بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس
رها کرده بینم سگی از مرس
غم و غصه را خاک بر سر کنم
دمی لذت عمر نوبر کنم
ندانم درین دیر بی‌انتظام
که محنت کدام است و راحت کدام
بهائی، دل از آرزوها بشو
که من طالعت می‌شناسم، مگو
اگر باده گردد حلالت دمی
گریزد همان دم، از آن خرمی
نیابی از آن جز غم و درد و رنج
بجز مار ناید به دستت ز گنج
فروبند لب را از این قیل و قال
مکن جان من، آرزوی محال
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت
و ز دیدهٔ خون گرفته، بیرون شد و رفت
روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد
لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است
وین جور و جفای خلق، از حد بیش است
بیگانه به بیگانه، ندارد کاری
خویش است که در پی شکست خویش است
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند
دردست به جز ناله و آهی بنماند
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
با دل گفتم: به عالم کون و فساد
تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد
دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است
بیچاره کسی که این دم از مادر زاد
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
عمری است که تیر زهر را آماجم
بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم
یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم
چندان که خدا غنی است، من محتاجم
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶
غمهای جهان در دل پر غم داریم
وز بحر الم، دیدهٔ پر نم داریم
پس حوصلهٔ تمام عالم باید
ما را که غم تمام عالم داریم
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون
می‌خواست که نشتری زند بر مجنون
مجنون بگریست، گفت: زان می‌ترسم
کاید ز دل خود غم لیلی بیرون
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۴
دلبرا عشق تو نه کار من است
وین که دارم نه اختیار من است
آب چشم من آرزوی تو بود
آرزوی تو در کنار من است
آنچه از لطف و نیکوی در تست
همه آشوب روزگار من است
تا غمت در درون سینهٔ ماست
مرگ بیرون در انتظار من است
عشق تا چنگ در دل من زد
مطربش ناله‌های زار من است
شب ز افغان من نمی‌خسبد
هر که را خانه در جوار من است
خار تو در ره من است چو گل
پای من در ره تو خار من است
دوش سلطان حسنت از سر کبر
با خیالت که یار غار من است،
سخنی در هلاک من می‌گفت
غم عشق تو گفت کار من است
سیف فرغانی از سر تسلیم
با غم تو که غمگسار من است،
گفت گرد من از میان برگیر
که هوا تیره از غبار من است
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲۷
دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی
قصب السبق کمال تو شکرها دارد
آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقی‌ست
وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد
آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو
چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد
همه دانند ز درویش و توانگر در شهر
کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد
گر چه در صف غلامان تو دارم کاری
شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد
کیسه پر کرده‌ام از نقد امید و املم
بر میان از پی این کیسه کمرها دارد
هفت عضوم ز غم عشق تو خون می‌گریند
اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد
از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم
از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد
گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع
گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد
انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر
به گدایان که توانگر غم زرها دارد
سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند
پس هر پرده که در پیش سقرها دارد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
شد وقت مرگ نوش لبی هم‌نشین مرا
عمر دوباره شد نفس واپسین مرا
با صد هزار حسرت از آن کو گذشته‌ام
وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا
چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل
که ایزد نداده است دل آهنین مرا
گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق
بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا
در وعده‌گاه وصل تو جانم به لب رسید
امید مهر دادی و کشتی به کین مرا
زان گه که با دو زلف تو الفت گرفت دل
آسوده کردی از غم دنیا و دین مرا
با آن که آب دیده‌ام از سر گذشت باز
خاک در تو پاک نگشت از جبین مرا
نازم خیال خاتم لعلت که همچو جم
آفاق را کشید به زیر نگین مرا
داد آگهی ز خاصیت آب زندگی
زهری که ریخت عشق تو در انگبین مرا
گشتم نشان سخت کمانی فروغیا
یا رب مباد چشم فلک در کمین مرا
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
اولم رام نمودی به دل آرامی‌ها
آخرم سوختی از حسرت ناکامی‌ها
تو و نوشیدن پیمانه و خشنودی دل
من وخاک در می‌خانه و بدنامی‌ها
چشم سر مست تو تا ساقی هشیاران است
کی توان دست کشید از قدح آشامی‌ها
قدمی رنجه کن از سرو سمن ساق به باغ
تاصنوبر نزند لاف خوش اندامی ها
می‌خورد مرغ دل از دوری خال و خط تو
غم بی دانگی و حسرت بی‌دامی‌ها
عاقبت چشم من افتاد بدان طلعت نیک
چشم بد دور از این نیک سرانجامی‌ها
سر و پا آتشم از عشق فروغی لیکن
پختگی‌ها نتوان کرد بدین خامی‌ها
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
تو و آن قامتی که موزون است
من و این طالعی که وارون است
تو و آن طره‌ای که مفتول است
من و این دیده‌ای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجه‌ای که رنگین است
من و این سینه‌ای که کانون است
تو و آن خنده‌ای که نوشین است
من و این گریه‌ای که قانون است
تو و آن نخوتی که بی‌حد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خسته‌ام چون است