عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
باد صحرای جنون هرگه‌ گل‌افشان می‌شود
جیبم از خود می‌رود چندانکه دامان می‌شود
پای تا سر عجز ما آیینه‌ نازکدلی‌ست
خاک را نقش قدم زخم نمایان می‌شود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان ‌چاک سازم ناله عریان می‌شود
غنچهٔ دل به‌ که از فکر شکفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران می‌شود
نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان می‌شود
معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان می‌شود
در گشاد عقده دل هیچ‌کس بی‌جهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان می‌شود
ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم
چن دامن عالمی را طاق نسیان می‌شود
زندگانی را نفس سررشته‌ آرام نیست
موج‌ در‌یا را رگ خواب پریشان می‌شود
عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگی‌کزو تصوبر انسان می‌شود
ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید
عبرت ‌است‌ آنجا که ‌صاحبخانه ‌مهمان می‌شود
غنچه‌وار از برگ عیش این چمن بی‌بهره ایم
دامن ماپرگل از چاک گریبان می‌شود
ناله‌ها در پردهٔ دود جگر پیچیده‌ایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می‌شود
مست جام‌ مشربم بیدل‌ که از موج می‌اش
جاده‌های دشت یکرنگی نمایان می‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
فرصت ناز کر و فر ضامن ‌کس نمی‌شود
باد و بروت خودسری مد نفس نمی‌شود
دل به تلاش خون‌کنی تا برسی به ‌کوی عجز
پای مقیم دامنت آبله‌رس نمی‌شود
عین و سوا فضولی فطرت بی‌تمیز توست
زحمت‌آگهی مبر، عشق هوس نمی‌شود
قدرشناس داغ عشق حوصله جوهر فناست
وقف ودیعت چنار آتش خس نمی‌شود
ذوق ز خویش رفتنی در پی‌ات اوفتاده است
تا به ابد اگر دوی‌، پیش تو پس نمی‌شود
قافله‌های درد دل‌ گشته نهان به زبر خاک
حیف‌که‌گرد این بساط شور جرس نمی‌شود
نیست مزاج بوالهوس مایل راز عاشقان
قاصد ما سمندر است عزم مگس نمی‌شود
راه خیال زندگی یک دو قدم جریده رو
خانهٔ زبن پی فراغ جای دو کس نمی‌شود
چند دهد فریب امن‌، سر، ته بال بردنت
گر همه فکر نیستی است‌، غیر قفس نمی‌شود
دست به خود فشانده را با غم دیگران چه‌کار
لب به فشاراگر رسد رنج نفس نمی‌شود
بیدل از انفعال جرم دشمن هوش را چه باک
دزد شراب خورده را فکر عسس نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
یاد تو آتشی است که خامش نمی‌شود
حق نمک چو زخم فرامش نمی‌شود
زین اختلاطها که مآلش ندامت است
خوشدل همان کسی که دلش خوش نمی‌شود
بوی‌ کباب مجلس تنهایی‌ام خوش است
کانجا جگر ز بی‌نمکی شش نمی‌شود
ملکی‌ست بیکسی‌ که در آنجا غریب یأس
گر می‌شود شهید ستمکش نمی‌شود
بیدل مزبل عقل‌، شراب تعلق است
مست تغافل این همه بیهش نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
دون طبع قدرش از هوس افزون نمی‌شود
خاک به بباد تاخته‌گردون نمی‌شود
دل خون‌کنید و ساغر رنگ وفا زنید
برک طرب به جامهٔ گلگون نمی‌شود
جایی‌که عشق ممتحن درد الفت است
آه از ستمکشی‌که دلش خون نمی‌شود
بگذار تا ز خاک سیه سرمه‌اش کشند
چشمی‌که محو صنعت بیچون نمی‌شود
در طبع خلق وسوسهٔ اعتبارها
خاری‌ست ناخلیده که بیرون نمی‌شود
بی‌بهره را ز مایهٔ امداد کس چه سود
دریا حریف کاسهٔ واژون نمی‌شود
بی‌پاسبان به خاک فرو رفته‌گنج زر
پر غافل‌ست خواجه ‌که قارون نمی‌شود
گل‌، یاد غنچه می‌کند و سینه می‌درّد
رفت آنکه جمع می‌شدم اکنون نمی‌شود
بیتاب عشق را ز در و دشت چاره نیست
لیلی خیال ما ز چه مجنون نمی‌شود
دل بر بهار ناز حنا دوخته‌ست چشم
تا بوسه بر کفت ندهد خون نمی‌شود
بیدل تامل اینهمه نتوان به‌کار برد
کز جوش سکته شعر تو موزون نمی‌شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۱
پیری وداع عمر سبکبال وانمود
موی سفید آب به غربال وانمود
این جنس اعتبار که در کاروان ماست
خواهد غبار مانده به دنبال وانمود
جایی ‌که شرم نم‌ کشد از گیر و دار جاه
نتوان به‌ کوس شهرت اقبال وانمود
ما و من از فسون تعلق بهار کرد
پرواز رنگها ز پر و بال وانمود
عشق آنچه خواند دربر ما زلف وکاکلش
بر زاهدان‌، سلاسل و اغلال وانمود
زان نقطه‌ای‌ که زد دل مجنونش انتخاب
لیلی به جمع لاله‌رخان خال وانمود
ما را به هرچه عشق فروشد کمال ماست
بسپرد هر متاع و به دلال وانمود
رمز عدم ز هیچ لبی پرده در نشد
وصف دهان او همه را لال وانمود
کلکی‌که‌گشت محرم مکتوب عجز ما
سطری اگر نمود همان نال وانمود
هرجا چو سایه نامهٔ عبرت گشوده‌ایم
باید همین سیاهی اعمال وانمود
حیرت به‌کار دل‌ گرهی زد که چون ‌گهر
نتوانش نیم عقده به صد سال وانمود
بیدل ز عبرتی‌ که در آیینهٔ حیاست
ما را بس ست اگر همه تمثال وانمود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
از حقهٔ دهانش هر گه سخن برآید
آپ از عقیق ریزد در از عدن برآید
از شوق صبح تیغش مانند موج شبنم
گلهای زخم دل را آب از دهن‌برآید
از روی داغ حسرت‌ گر پنیه باز گیرم
با صد زبانه چون شمع از پیرهن برآید
بیند ز بار ‌خجلت چون تیشه سرنگونی
بر بیستون دردم‌ گر کوهکن برآید
وصف بهار حسنش‌گر در چمن بگویم
چون بلبل ازگلستان‌ گل نعره‌زن برآید
تار نگه رساند نظاره را به رویش
هرکس به بام خورشید با این رسن برآید
بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم
دارم امید آخر مقصود من برآید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
ظالم چه خیال است مؤدب به ‌در آید
آن نیست‌ کجی کز دم عقربه به‌در آید
می چاره‌گر کلفت زهاد نگردید
توفان مگر از عهدهٔ مذهب به‌در آید
آرام زمانی‌ست‌ که در علم یقینت
تاثیر ز جمعیت کوکب به‌ در آید
جز سوختن افسرده‌دلان هیچ ندارند
رحم است به خشتی‌ که ز قالب به‌درآید
با بخت سیه چارهٔ خوابم چه خیالست
بیدار شود سایه چو از شب به‌درآید
زین مرحله خوابانده به در زن‌ که مبادا
آواز سوار از سم مرکب به‌درآید
چون ماه‌ نو از شرم زمین‌بوس تو داغم
هرچند که پیشانی‌ام از لب به‌ در آید
خطی ز سیهکاری من ثبت جبین است
ترسم‌که زند جوش و مرکب به‌در آید
آنجا که غبار اثر از خوی تو گیرند
آتش تریش چون عرق از تب به‌درآید
گر پرتو حسن تو به این برق شکوه است
خورشید هم از خانه مگر شب به‌درآید
در خلوت دل صحبت اوهام وبال است
بیزارم از آن حلقه‌ که یارب به‌ در آید
بیدل چقدر تشنهٔ اخفاست معانی
در نگوش خزد هرقدر از لب به‌در آید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
پیری آمدگشت چشم‌ازگریه‌ام‌کم‌کم سپید
صبح عجز آماده دندان‌کرد از شبنم سپید
این دم از تعمیر جسمم شرم باید داشتن
کم‌کنند آن‌کهنه بنیادی‌که‌گردد خم سپید
چاره ی بخت سیه در عالم تدبیر نیست
داغهای لاله مشکل‌گرکند مرهم سپید
آه ازین پیشم نیامد موی پیری در نظر
چون‌علم‌کردم‌نگون‌، دیدم‌که شد پرچم سپید
تا ابد برما شکست دل جوانی می‌کند
موی چینی در هزار ادوار گردد کم سپید
هرچه می‌بینی درین ‌صحرا سیاهی ‌کرده است
دور و نزدیکی نمی‌گردد به چشم هم سپید
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگی
مرده راکردند.اپن رو جامهٔ ماتم سپید
ازتلاش رزق خود را در وبال افکند خلق
کرد گندم جاده‌های لغزش آدم سپید
هر کرا دیدیم اینجا یوسفی‌ گم ‌کرده بود
شش جهت یک چشم یعقوب است ‌در عالم سپید
پیش‌خورشید قیامت سایه معدوم‌است و بس
عشق خواهدکرد آخر نامهٔ ما هم سپید
ترک‌مطلب‌ داشت‌ بیدل ‌حاصل ‌مطلوب حرص
جز به ‌پشت‌ دست چون‌ ناخن‌ نشد در هم سپید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
چه شدکه قاصد امید لنگ برگردید
زمان وصل قریب است رنگ برگردید
به عرصه‌ای ‌که نشان یقین بود منظور
نشاید از سرکیش خدنگ برگرذید
به پاس غیرت مردی اگر نظر باشد
به فتح هم نتوان بعد جنگ برگردید
به قتل من چقدر سعی داشت مژگانش
که آخر این دم تیغ فرنگ برگردید
نگاهش ازکجک سرمه بس{‌جنونی نیست
زه عزم فتنه دم این پلنگ برگردید
حذر ز عبرت‌ کار جهان‌ که خلق آنجا
به باغ رفت و زکام نهنگ برگردید
کمین تیغ اجل فرصتی نمی‌خواهد
محرف است زمانی‌ که رنگ برگردید
تنزه از هوس جسم باکدورت ساخت
عنان جهد صفاها به زنگ برگردید
وداع الفت این باغ‌کن‌که رنگ بهار
ز بس فضای طرب دید تنگ برگردید
گذشته‌ام به شتابی ز خود که نتوانم
به صد هزار قیامت درنگ برگردید
به خواب راحت‌کهسار پا زدی بیدل
که از صدای تو پهلوی سنگ برگردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۲
رسید عید و طربها دلیل دل‌ گردید
امید خلق به صد رنگ مشتعل گردید
زدند ساده‌دلان تیغ بر فسان هوس
که خون وعدهٔ قربانیان بحل گردید
من و شهید محبت دلی ‌که جز به رخت
به هر طرف نظر انداختم خجل ‌گردید
چسان به‌ کعبه توانم‌ کشید محمل جهد
که راهم از عرق انفعال گل گردید
ز سیرکسوت تسلیم چشم قربانی
هوس ز جامهٔ احرام منفعل‌گردید
به فکر خام جدایی دلیل فطرت‌کیست
کنون‌که دیده به دیدار متصل گردید
چو بیدل ازهوس سیر کعبه مستغنی ‌ست
کسی‌که‌گرد تو یعنی به دور دل‌گردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۴
توان اگر همه دوران آسمان گردید
به‌گرد خواهش یک دل نمی‌توان‌گردید
جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم
هوس متاعی ما عاقبت دکان‌گردید
غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت
نگه به هرزه‌دریها زد و جهان‌گردید
دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها
به روی آینه صد رنگ می‌توان‌گردید
کباب سعی غبار خودم‌که این‌کف خاک
به را شوق تو مرد آنقدرکه جان ‌گردید
سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید
به هر فسرده‌دلی می‌توان روا‌ن گردید
فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است
چمن هزارگل افشاند تا خزان‌گردید
ز خود برآمدگان یک قلم فلک‌تازند
نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید
خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم
شکسته‌بالی من در قفس نهان گردید
دگر مپرس ز تاب جدایی‌ام بیدل
به درد دل‌که دلم سخت ناتوان‌گردید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
دوستان از منش دعا مبرید
زنده‌ام نامم از حیا مبرید
خاک من دارد انفعال غبار
کاش بادم برد شما مبرید
خون من تیره شد زافسردن
شبخون برسرحنا مبرید
می‌گدازم ز خجلت نگهش
هرکجا او بود مرا مبرید
محفل ناز غیرت‌اندود است
سرمه لب می‌گزد صدا مبرید
با چلیپا خوش است نوخط ما
نامه جزروی برقفا مبرید
عشق بیتاب عرض یکتایی‌ست
دل ما جزبه دست ما مبرید
دسته بندید اگرگل این باغ
قفس بلبلا‌ن جدا مبرید
هرکجا جشم می‌گشاید شمع
گرد پروانه پرگشا مبرید
از قمار بساط آگاهی
جز عرقریزی حیا مبرید
ناله‌کفر است در طریق وفا
برقضا شکوه قضا مبرید
سر همان به که بر زمین باشد
جنس تسلیم بر هوا مبرید
عرض اهل هنر نگه دارند
پیش طاووس نام پا مبرید
خشکی از اهل دستگاه تری‌ست
نم آب رخ گدا مبرید
غیر دل نیست آستان مراد
بر در هرکس التجا مبرید
در جود از سوال مستغنی است
ببرید این ترانه یا مبرید
گوشه‌گیر حیاست بیدل ما
سخنش نیز جابجا مبرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
سر به‌گریبان‌کشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد
تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمن‌آرای ناز رخصت نظاره‌ای‌ست
دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم
گر در دل می‌زنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق
تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید
هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست
نذر دم تیغ یار سر به‌ کف من برید
قاصد ملک ادب سرمه‌پیام حیاست
نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید
وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف
کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید
خاصیت التجا رنج ندامت‌کشی‌ست
پیش کسی گر برید دست به سودن برید
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس
چند بر آب روان صنعت روغن برید
ناز رعونت اگر وقف همین خودسری‌ست
بر همه اعضا چو شمع خجلت ‌گردن برید
نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ
بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید
جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید
دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست
نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید
دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت
مژه برداشتم و صورت دیوار دمید
تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد
سبحه‌ای ‌کاشته بودم همه ز نار دمید
چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است
آب داد آینه چندان ‌که خط یار دمید
هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک
سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید
نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت
نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید
وضع بی‌ساختهٔ سایه کبابم دارد
به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید
اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است
صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید
فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست
زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید
باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل
که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
همتی‌ گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همچو گردون خیمه‌ای در عالم بالا زنید
خانه‌پردازی نمی‌باید پی آرام جسم
این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفل‌گفت و شنود
گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
می‌توان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن
تیغ اگر بر سر نباشد تیشه‌ای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بی‌نشانی تا به کی
آتش‌ گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت برده‌اند از کیسه‌گاه زندگی
بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست
یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله‌ رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست
ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیده‌ها افتادنست
حلقه‌ای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار
بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی ‌که گردد از شکست دل بلند
گر فتد موزون به‌ گوش بیدل شیدا زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی می‌چیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس‌ کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپش‌خیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفان‌گداز
یک‌گهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرق‌آلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوخته‌ام یاد کنید
بوی‌ گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ‌ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۹
چو فقر دست دهد ترک عز و جاه‌کنید
سر برهنه همان آسمان‌ کلاه‌ کنید
اگر گل هوس‌ کهکشان زند به دماغ
اتاقهٔ سر تسلیم برگ کاه‌کنید
سراغ یوسف مطلب درین بیابان نیست
مگر ز چاک ‌گریبان نظر به چاه ‌کنید
خضاب ماتم موی سفید داشتن است
ز مرگ پیش دو روزی ‌کفن سیاه ‌کنید
حریف سرو بلندش نمی‌توان گردید
به هر نهال‌کز این باغ رست آه‌کنید
به برق جلوهٔ حسنش کراست تاب نگاه
غنیمت است اگر سیر مهر و ماه‌ کنید
درین قلمرو عبرت ‌کجا امید و چه یاس
ز هر رهی‌که بجایی رسید راه‌کنید
به یک قسم که ز ضبط دو لب بجا آید
زبان دعوی صد بحث بی‌گوا‌ه کنید
زساز معبد رحمت همین نواست بلند
که ای عدم صفتان کاشکی گناه کنید
ندیده‌اید سرانجام این تماشاگه
به چشم نقش قدم سوی هم نگاه‌کنید
سواد آینهٔ شمع روشن است اینجا
چوخط به نقطه رسد نامه را سیاه ‌کنید
به عالمی‌که همین عمرو و زید جلوه‌گرست
خیال بیدل ما نیز گاه‌گاه ‌کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
کو رنگ‌، چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
گل نیست همان لاله‌عذارست ببینید
زبن برگ ‌گلی چند که آیینهٔ رنگند
آن دست‌ که بیرون نگارست ببینید
آفاق به عرض اثر خویش اسیرست
صیّاد همین گرد شکارست ببینید
بر صفحهٔ آتش‌زدهٔ عمر منازبد
فرصت چقدر سبحه‌ شمارست ببینید
این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست
ای آبله‌پایان همه خارست ببینید
خونگرمی عشق آینه‌پرداز ‌بهارست
کو غنچه چه‌گل‌بوس و کنارست ببینید
یک سجده نپیمود طلب بی‌عرق شرم
پیشانی ما آبله‌دارست ببینید
آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش
دیگر نتوان دید بهارست ببینید
عمری‌ست تماشاکدهٔ شوخی نازیم
آیینهٔ ما با که دچارست ببینید
بیدل ز نفس آینه‌ام یأس خروش است
کای دیده‌وران این چه غبارست ببینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
خوش‌خرامان داد طبع سست‌بنیادم دهید
خاک من بیش از غباری نیست بر بادم دهید
در فرامش ‌خانهٔ هستی عدم گم کرده‌ام
یادی از کیفیت آن الفت آبادم دهید
از خیالش در دلم ارژنگها خون می‌خورد
یک سر مو کاش سر در کلک بهزادم دهید
نغمهٔ دردی به صد خون جگر پرورده‌ام
گر دماغی هست ‌گاهی دل به فریادم دهید
زین تهی‌دستی ‌که بر سامان فقر افزوده‌ام
صفر اعداد کمالم منصب صادم دهید
خون مشتاقان نباید بی‌تامل ریختن
زان مژه نیش جگرکاوی به فصادم دهید
فرصت سعی فنا ذوق وصال دیگر است
جان‌کنی‌ گر رخصتی دارد به فرهادم دهید
تا نخندد از غبارم تهمت آزادگی
بعد مردن هم‌کف خاکم به صیادم دهید
نیست چون آیینهٔ دل پردهٔ ناموس حسن
شیشه مقداری به یاد آن پریزادم دهید
پُر فرامش رفته‌ام دور از طربگاه وفاق
گر به یاد کس رسم از حال من یادم دهید
سرمه‌ام‌، پیش که نالم‌، شرم آن چشمم‌گداخت
خامشی هم بی‌تظلم نیست‌گر دادم دهید
واگذاریدم چو بیدل با همین یاس و الم
کو دماغ زنده بودن تا دل شادم دهید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۸
ستمکش تو به قاصد اگر دهد کاغذ
به سیل اشک زند دست و سر دهدکاغذ
ز نقطه تخم امیدم دماند ریشه به خط
چه دولت است‌که ناگه ثمر دهدکاغذ
چسان صفای بناگوش اوکنم تحریر
اگر نه مطلع فیض سحر دهدکاغذ
سیاه‌کرد فلک نامهٔ امید مرا
برای آن‌که به هر بی‌بصر دهدکاغذ
ز دود کلفت دل رنگ نامه‌ام ابری‌ست
مگر به او خبر از چشم تر دهدکاغذ
به هر دلی رقم داغ عشق مایل نیست
بگو به لاله‌که خوش رنگتر دهدکاغذ
چه دود دل‌که نپیچیده‌ای به پردهٔ خط
عجب مدارکه بوی جگر دهد کاغذ
هزار نقش ز هر پرده روشن است امّا
به بی‌سواد چه عرض هنر دهدکاغذ
نفس مسوزبه پرواز لاف ما و منت
به شعله تا چقدر بال و پر دهدکاغذ
به مفلسی نتوان لاف اعتبارگرفت
که عرض قدر به افشان زر دهدکاغذ
تهی زکینه مدان طینت تنکرویان
ز سنگ عرض شرر بیشتر دهدکاغذ
به دست غیر تو آیینه دادم و خجلم
چو قاصدی‌که بجای دگر دهد کاغذ
قلم به حسرت دیدار عجز تحریر است
بیاض دیده به مژگان مگر دهد کاغذ
سفینه در دل دریا فکنده‌ام بیدل
مگر ز وصل‌ کناری خبر دهد کاغذ