عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غریبم نیست همچون لاله دلسوزی به داغ من
ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من
گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم
تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من
به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد
نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من
هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم
مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من
غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله
تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من
گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی
نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من
به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل
نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من
عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه
ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من
به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن
دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من
چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید
تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من
شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل
رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من
ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم
نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نمی نهم به در باغ خلد پا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
نمی نهم به تماشای گل قدم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گردیده شمع بزمم بی آب و تاب بی تو
فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو
در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم
پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو
از مشرق لب بام خود را نمی نمایی
چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو
بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم
خار است در دماغم بوی گلاب بی تو
دیوار آشیانم افتاده بر سر من
عمریست خانمانم باشد خراب بی تو
تو همچو می نشسته در مجلس حریفان
من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو
ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری
بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو
اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی
عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو
آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس
پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو
از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون
یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو
پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت
بستند رخت هستی موج و حباب بی تو
سودای خط سبزت بر دست سیدا را
کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شبها بود چراغم از دود آه بی تو
چون شمع کشته دارم روز سیاه بی تو
او را ز صبح و شامم باشد دعای حیات
محرابم آسمان است ای قبله گاه بی تو
بر نقش پای هر کس از بی کسی زنم دست
دامن فشاند از من چون گرد راه بی تو
بینم به پرده چشم خاصیت کتان را
شبها اگر به مهتاب سازم نگاه بی تو
در کنج غم نشسته شب تا سحر به یادت
ریزم ز دیده انجم ای رشک ماه بی تو
دیوار خانه ام بود پیوسته تکیه گاهم
رفتی و رفت بر باد پشت و پناه بی تو
شاید که بر سر من روزی قدم گذاری
چون نقش پا نشینم سرهای راه بی تو
جرمی که سر زد ای شاه بر سیدا ببخشای
یعنی که زنده بودن باشد گناه بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
پریده رنگ ز گلها و لاله بی تو
شدست خشک دهان پیاله ها بی تو
ز هیچ گوشه صدایی برون نمی آید
گره شد به گلو آه و ناله ها بی تو
کبوتری که برد نامه ها را نمی یابم
نوشته طوطی کلکم رساله ها بی تو
خمیده پشت جوانان به زیر بار غمت
برابرند به هفتاد ساله ها بی تو
به روی باغ بود سبزه نیش زهرآلود
شدست چشمه خون داغ لاله ها بی تو
ستاده اند به یکجا چو آهوی تصویر
نگه رمیده ز چشم غزاله ها بی تو
ز دستبرد فلک ساغری به جای نماند
شکسته سنگ حوادث پیاله ها بی تو
کسی به داد دل ما و سیدا نرسید
به گلشن آمده کردیم ناله ها بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بیا که غنچه شد ای سرو من چمن بی تو
نسیم صبح فرورفت در کفن بی تو
شکسته چنگ و قدح سرنگون و تیره چراغ
رسیده است بلایی در انجمن بی تو
ز رفتنت به خود آسودگی نمی بینم
مرا ز بیضه بود تنگتر وطن بی تو
غم فراق تو انشا نمی توانم کرد
گره شده به زبان قلم سخن بی تو
ز دوریی تو شدم بر هلاک خود راضی
به پای تیشه نهم سر چو کوهکن بی تو
نفس چو غنچه کند در حریم دلتنگی
مراست خانه صیاد پیرهن بی تو
بنفشه خار و چمن خشک و سبزه بی مقدار
پریده رنگ ز گلهای یاسمن بی تو
ندیده بی تو رخ باغ روی خندیدن
نهاده غنچه گل مهر بر دهن بی تو
چو غنچه خاطر جمعی بود تو را این بس
نشسته ام به دل پاره پاره من بی تو
نهاده شیشه علم بر مزار پروانه
به شمع میکده فانوس شد کفن بی تو
چو سیدا دلم آورده رو به ویرانی
بیا بیا که خراب است حال من بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا تو رفتی انجمن گردید ماتم‌خانه‌ای
شمع افتادست همچون مرده پروانه‌ای
رفتی و بزم مرا یکسر پریشان ساختی
نی صراحی پیش ساقی نی به جا پیمانه‌ای
آمدم چون آفتاب از دست تنهایی به جان
روزگاری شد نمی‌یابم به خود هم‌خانه‌ای
جوش سودای تو هردم می‌زند سنگم به سر
می‌روم در کوچه‌ها مانندهٔ دیوانه‌ای
جست‌و‌جویت می‌کنم از خود نمی‌یابم خبر
گاه از هم‌صحبتان جویم گه از دیوانه‌ای
استخوانم توتیا خواهد شد از جور فلک
در گلوی آسیا افتاده‌ام چون دانه‌ای
سیدا از خانه‌ام تا آن پری‌رو رفته است
کشته شمع کلبه‌ام دیوانه پروانه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
از شکایت دل نمی‌سازد ز ما اندیشه‌ای
آشنای ما بود یار ملامت‌پیشه‌ای
پادشاهی کو ز ملک خود نمی‌گیرد خبر
مرده شیری بود افتاده دور از بیشه‌ای
می‌روم امروز از میخانه با چشم پر آب
تا چرا در پای خم خالی نکردم شیشه‌ای
پایداری در ستون قصر دولت بی‌تهیت
برنیاید چست در نخلی که نبود ریشه‌ای
بر دعای خیر روح رفتگان را شاد کن
خاکساران را نباشد جز گدایی پیشه‌ای
می‌دهد کلکم ز فیض عالم بالا خبر
در سخن چون خامه من نیست دور اندیشه‌ای
سیدا چون کوهکن دارم به جان کندن سری
کار خود را می‌کنم آخر به پشت تیشه‌ای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
رفتی و شوری به جان ناتوان انداختی
آمدی و آتشی در خان و مان انداختی
ناوک اندازان چشمت هر طرف در جلوه اند
تا چو ابرو بر سر بازو کمان انداختی
مهربانیها نمودی اول و آخر چو شمع
شعله بیدادیی در مغز جان انداختی
از خجالت چون کمان مشکل که سر بالا کنم
تا مرا دور از نظر همچون نشان انداختی
عندلیبان از سیه بختی همه خون می خورند
برگ گل را تا ز سنبل سایه بان انداختی
آتشم در جان زدی و از نظر غائب شدی
تشنه ام کردی و در ریگ روان انداختی
لطف ها کردی و افگندی به یکبار از نظر
از زمین برداشتی وز آسمان انداختی
بوی پیراهن که بودی نور چشم اهل دل
آتشی کردی به جان کاروان انداختی
زهر خندی کردی و بنیاد عالم سوختی
این چه شوری بود از آن لب در جهان انداختی
گفته بودی دوش خواهم ریخت خون سیدا
خود یقین کردی و ما را در گمان انداختی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
مرا امشب چو زلف خود پریشان کردی و رفتی
به روی خویش چون آئینه میزان کردی و رفتی
تو را آورده بودم از برای حل مشکل ها
چو دیدی مشکل من بر خود آسان کردی و رفتی
کشیدی دامن خود از کفم ای لاله روی من
مرا چون داغ آتش در گریبان کردی و رفتی
روم چون گردباد و در بیابان ها وطن سازم
مرا مانند مجنون خانه ویران کردی و رفتی
نه بیند بعد از این پهلوی زارم خواب آسایش
به روی بسترم خار مغیلان کردی و رفتی
به داغ سینه مرهم جستم و الماس پاشیدی
گلستان مرا بر خاک یکسان کردی و رفتی
به چشم سیدا ای بی ترحم ای جفا پیشه
به جای توتیا ریگ بیابان کردی و رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
مرا در بحر غم چون موج آب انداختی رفتی
به جسم لاغر من پیچ و تاب انداختی رفتی
شتاب آلوده وقت صبحدم رخت سفر بستی
به جانم همچو سیماب اضطراب انداختی رفتی
کرم فرموده احوالم نپرسیدی چه ظلم است این
هلاکم ساختی پا در رکاب انداختی رفتی
به لب مهری زدی چون غنچه گلشن ز مهجوبی
به رخ از سایه مژگان نقاب انداختی رفتی
ندارم بی تو ای کان ملاحت یک دم آرامی
به زخم من نمک همچون کباب انداختی رفتی
مه من پرده های چشم خود فرش رهت کردم
به خونم شستی و در آفتاب انداختی رفتی
به داغم مشک پاشیدی به خونم دست آلودی
به چشمم آتش افگندی در آب انداختی رفتی
نهادی رو به راه و وعده باز آمدن کردن
مرا از انتظاری در عذاب انداختی رفتی
به می آلوده کردی گوشه دامان عصمت را
کتان خویش را در ماهتاب انداختی رفتی
برآوردی خط و بر هم زدی اجزای عالم را
نمودی روی و آتش در کتاب انداختی رفتی
به سوی سیدای خویش کردی گوشه چشمی
به یک پیمانه می مست و خراب انداختی رفتی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
دلم در سینه باشد در تنوری مرغ بریانی
سرم در جیب گردد گردبادی در بیابانی
چو گل غلتیده ام در خون ز فکر جامه گلگونی
گریبان چاکم از دست نگار پاکدامانی
به پشت بام آن لیلی جبین مهتاب مجنون
سر کو باشد از زنجیرمویان سنبلستانی
به مغز استخوانم سبز شد از بس که پیکانش
مرا گردیده چاک سینه از تیرش خیابانی
ز دیوان بوستانی کرده بر پا معنی بکرم
بود هر نخل مصراعش عروس نارپستای
ز خوان اهل دنیاتر نکرده دستم انگشتی
قناعت کرده ام همچون مه نو با لب نانی
ز عریانی سرم را در کنار آورده زانویم
مرا از پیرهن باشد گریبانی و دامانی
کشم از خوان خود شرمندگی و عذر پیش آرم
به سر وقتم اگر سازد گذر ناگاه مهمانی
در آغوش پدر ای سیدا دارم لب خشکی
مرا زادست مادر در چه وقتی در چه دورانی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
غنچه گردید گل قسمتم از کم سخنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
چه کرده ام که مرا همدم بلا کردی
به درد و محنت ایام مبتلا کردی
چنین که رسم تو بیگانه مشربی بودست
چرا ز روز ازل با خود آشنا کردی
به چشم اهل نظر همچو سرمه جایم بود
مرا به خاک برابر چو توتیا کردی
جبین من به کف پای تو حنا می بست
شکسته رنگتر از نقش بوریا کردی
ز انتظار تو در دیده ام نظاره نماند
بیا که چشم مرا کاسه گدا کردی
نشان تیر نگاه تو کرده ام خود را
به غیر من نظر انداختی خطا کردی
سرم بریدی و آویختی چه ظلم است این
دلم ربودی و آتش زدی رها کردی
کرم نمودی و دستم شکستی و بستی
وفا نمودی و بندم ز پا جدا کردی
جفا و جور ستم در جهان همین باشد
از آنچه بود تو بر جان سیدا کردی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
فلک از کهکشان چون سینه چاکست پنداری
زمین از جوش غمناکان سر خاکست پنداری
به چشم خونفشانم گر کنی نظاره مژگان را
به گرداب اوفتاده مشت خاشاکست پنداری
کرم کیفیتی چون باده بخشد جان سایل را
کف دست کرامت پنجه تاکست پنداری
پریشان می کند از سرکشی مغز سر گل را
به گلشن شاخ سنبل مار ضحاکست پنداری
ز بس همچون هدف گیرم به دندان ناوک خود را
خدنگش در دهانم چوب مسواکست پنداری
ز پابوسش جبینم سیدا روزی که آساید
سرم تا دامن محشر به افلاکست پنداری
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۹
می وصل دادم از کف غم دردسر گرفتم
تب هجر زد شبیخون ره چشم تر گرفتم
به دل شراره افشان قدر شرر گرفتم
همه تن ز آتش دل چو چنار در گرفتم
ز دلم خبری نداری ز دلت خبر گرفتم
به جهان نمانده هرگز قدری ز مهربانی
سر خود کشیدم آخر به دیار بی نشانی
به هوای شاهبازی ز کمال ناتوانی
پر و بال می نمودم چو تذرو بوستانی
تو به عشوه رخ نمودی کمی بال و پر گرفتم
سر خویش پیر کنعان به میان پیرهن زد
ز دو دیده اشک حسرت به چراغ انجمن زد
به هوای مصر یوسف کف پای بر وطن زد
دم واپسین زلیخا به همین ترانه تن زد
که به جذبه محبت پسر از پدر گرفتم
همه عمر طفل اشکم به دو دیده بود حاضر
دل خسته ام غم خود به کسی نکرد ظاهر
ز غم قد تو بودم به نهال سرو شاکر
ز دراز آرزویی من و دست کوته آخر
نه تو را به برکشیدم نه دل از تو برگرفتم
دل غیر کرده روشن به کرشمه تجلی
رخ سیدا ز غیرت شده آشنا به سیلی
منشین دگر چو مجنون به خیال وصل لیلی
به تلاش گوش منجر نشوی بدین تسلی
که ز فرقدان جوزا کله و کمر گرفتم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۱
صبا را بر سر کویت توانایی چه می باشد
چمن را پیش رخسار تو رعنایی چه می باشد
تو را هر روز چون گل صحبت آرایی چه می باشد
مرا دور از رخت شبها شکیبایی چه می باشد
اگر تنها شوی دانی که تنهایی چه می باشد
سیه شد روزگار از دود آه من چه می پرسی
بر غم مدعی حال تباه من چه می پرسی
خدا را باعث روز سیاه من چه می پرسی
مرا عشق تو رسوا کرد ماه من چه می پرسی
به از عاشق شدن تقریب رسوایی چه می باشد
خیال ابرویت دارد مرا در زیر شمشیرم
غم زلف تو در پای طلب افگنده زنجیرم
به خاکم گر چه یکسان کرد هجران تو چون تیرم
هوس دارم که خیزم چون غبار و دامنت گیرم
ولی بر خود که می بینم توانایی چه می باشد
نگاهت فتنه انگیز است چشمت رهزن دلها
دهانت تنگ شکر باشد و لعل تو شکر خوا
کدام اوصاف حسنت را من بیدل کنم انشا
قدت خوبست و خطت دلکش و رخساره ات زیبا
دگر خوبی کدام و حسن رعنایی چه می باشد
تو را ای بی مروت سیدا عمریست می جوید
سر کوی تو هر دم چون نسیم صبح می پوید
نه تنها شبنم از بی مهریی تو دست می شوید
صبا هر جا که باشد مشفقی را از تو می گوید
طمع کردن وفا از یاد هر جایی چه می باشد!
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲
رفت آن شوخ از نظر بر روی افگنده نقاب
مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب
چون نسازد آتش من زهره پروانه آب
همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب
سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب
هر کجا رفتم به یاد زلف او خوردم شکست
در تمنای رخ او رفت کار من ز دست
کی شود بر من میسر صحبت آن شوخ مست
بسته اند از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلا جان در عذاب
آنکه رخسارش منور چون مه نخشب که بود
قصه مهر و وفا می خواند در مکتب که بود
ساغر عیشم به او تا صبح لب بر لب که بود
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
زاهدان را برده از جا زلف چون قلاب او
گشته عالم زیر دست تیغ چون محراب او
نیست تنها گل خجل از چهره سیراب او
بر زمین و آسمان دارند آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
دوش دیدم آن پری رو در پی گفت و شنود
همچو گل می رفت خندان سوی اغیار حسود
جستم از بی طاقتی همچون سپند از جای زود
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
سینه ام چون لاله داغ از سیر گلشن می شود
گل اگر بر سر زنم گلمیخ آهن می شود
سنبل از نظاره من دود گلخن می شود
تیره بختم کانچنان از طالع من می شود
نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب
سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست
شوخ چشمی را که دایم لاله و گل ریش اوست
همچو مژگان خنجر عاشق کشی در پیش اوست
محتشم دارد بت بی رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۵
مرا در انتظارت خانه دل روشن است امشب
پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب
چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
شدم چون مهر و مه عمری به گرد مرکز عالم
ندیدم جز گیاه صبر داغ عشق را مرهم
مرا گویند تا اهلان نخواهی زیستن زین غم
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
مرا آن به که خون خود به خاک کوی او ریزم
غباری گردم و در دامن زلفش درآویزم
به فکر آستانش هر نفس از جای برخیزم
چه سازم در سلامتخانه تسلیم نگریزم
مرا یکدانه و برق بلا صد خرمن است امشب
به یادش همچو گل آغوش واکرده گریبانم
بسان حلقه گرداب شد از گریه دامانم
چو شمعم بس که افتادست آتش بر رگ جانم
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
نگاری را که بود از عکس رویش خان مان روشن
نمی دادی به دست خار همچون برگ گل دامن
شنو ای سیدا امروز حال روزگار من
همان دستی که صایب داشت با او دوش در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب