عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
سخت بی‌مهر و جفا پیشه و پر فن شده‌ای
جان من خوب به کام دل دشمن شده‌ای
نیستم داغ که بیگانه شدی با من لیک
داغ ازینم که فرمودة دشمن شده‌ای
چون طلا دست فشارِ دم گرمم بودی
که دمید این نفس سرد که آهن شده‌ای؟
لب پر از خندة گل، چهره پر از لالة رنگ
دگر از بهر تماشای که گلشن شده‌ای
آتش خانة من بودی و کافیت نبود
برقِ هر جا که یکی سوخته خرمن شده‌ای!
جرم من چیست گرم آتش سوداست بلند
که برین شعله تو عمریست که دامن شده‌ای
نرود یاد توام یک نفس از پیش نظر
من نیم بی‌تو دمی گر چه تو بی من شده‌ای
این زمان تیره شود خاطرت از من، چه عجب
که ز خاکسترم ای آینه روشن شده‌ای!
یار چون با تو ندارد سر یاری فیّاض
تو چه در دعوی مهرش رگ گردن شده‌ای؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
جدا از من بهر کس خواستی مهر و وفا کردی
مرا از دام خود سر دادی و خود را رها کردی
چه کردی بی‌مروّت بی‌حقیقت بی‌وفا با من
که در دامم درآوردی و با دامم رها کردی
چه می‌گویم؟ ز ذوق آن چنان وصلم برآوردی
چه می‌پرسی؟ بحال این چنینم مبتلا کردی
وفا و مهربانی نام کردی کام دشمن را
ستم بر مهربانی، بر وفاداری جفا کردی
بر غم من بجای غیر کردی هر چه بیجا بود
کنون آن چشم هم داری که گویم من بجا کردی!
خطا باشد گمانِ جز صواب از دلبران اما
صوابست اینکه می‌گویم خطا کردی خطا کردی
تو هم طرفی نبستی گر مرا رسوا برآوردی
مرا بدنام کردی لیک خود را بی‌وفا کردی
ز من گیرند (دارو) عشقبازانِ تو، حکمت بین
که درد یک جهان عشاق را از من دوا کردی
بدل با دشمنم کردی دریغ از قدردانی‌ها
چه دلّالی که آتش را به خاکستر بها کردی!
شکر هر جا که می‌بیند مگس ناچار بنشیند
چرا با غیر لب را با تبسّم آشنا کردی
به پیشم می‌نشستی با رقیبم وعده می‌کردی
ترا بی‌شرم چون گویم مرا هم بی‌حیا کردی
عجب رسم نوست و طرز نو با مهربانی‌ها
که با من وعده‌ها کردی و با دشمن وفا کردی
نگهبانت ز بد چون سایة بال هما بودم
مرا از سر گمان دردسر کردی و واکردی
نکردی کاهلی تا گردم از هستی برآوردی
فلک را چشم روشن شد که خاکم توتیا کردی
به من جادوگری‌های تو ای ایام ظاهر شد
پس از آمیزش از هم شیرو شکر را جدا کردی
تو فیّاض این غزل فرموده گفتی لیک می‌دانم
که در دل داشتی حرفی بدین تقریب ادا کردی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - مطلع سوم
مرا دلی است ز درد فراق یار و دیار
تمام گریه حسرت تمام ناله زار
اگر به سیر چمن کم روم سبب آنست
که نیست ماتمیان را به بزم عشرت بار
مرا که سینه ز داغ ستم گلستانست
چه لازمست کشیدن کرشمه گلزار
هزار صحبت رنگین‌تر از می است مرا
چرا کشم ز پی باده دردسر ز خمار
زمانه از پی پامال کردنم پرورد
که نیست این گل پژمرده قابل دستار
ز سینه شعله‌فشان خیزد آه من که مدام
نفس ز کوره حداد جوشد آتش‌وار
سرم ز مغز تهی، همچو کاسه تنبور
نفس ولیک پر از خون ناله چون رگ تار
به غیر طفل سرشگم نه هیچ‌کس که مرا
غبار هجر دمی پاک سازد از رخسار
نباشد این همه باران که پیش دیده من
عرق ز چهره خجلت فشاند ابر بهار
چه منت از مه و خورشید می‌کشم که بس است
فروغ گوهر اشکم، چراغ در شب تار
میان فوج بلا آنچنان گداخته‌ام
که قطر دایرة درد شد تنم ناچار
چرا برای غم انگشتری ز زر نکنم؟
تنم که زرد و ضعیف و دوتاست از غم یار
دلم چو کوه به خود از نشاط غم بالید
اگرچه بار غمم جسم کرد زار و نزار
به روی بسترم از بسکه استخوان شکند
مدام ناله ز پهلو کنم چو موسیقار
به دفع فلسفیان گو کلامیان بکنند
جواز خرق فلک را ز آهم استفسار
ز بس که خوی به هجران شده مرا ترسم
که آرزو نشود دیده را دگر دیدار
فلک ز گردش خود باز استد ار شاید
کنون که کرد جدایی میانه من و یار
به شکوه فلکم گر زبان گشاده شود
سخن ببایدم از سر گرفت دیگر بار
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۴ - ترکیب‌بند در رثای محمدعلی نام از شاگردان فیاض
تا کی درون سینه نگهدارم آه را
رفتم سیه کنم رخ خورشید و ماه را
تا کی سپه به دشمنی ما کشد سپهر
ای ناله جمع کن سپه اشک و آه را
تا کی فلک ببندد راه گریز ما
ما هم بزور گریه ببندیم راه را
از یکدیگر نمی‌گسلد موج ماتمم
صد کوه بسته است به پا برگ کاه را
شد وقت آنکه چون مژه از نو مصیبتی
در کسوت عزا بنشانم نگاه را
روزم که بد سیاه کنون تازه کرده است
بر من سیاه‌تر شب و روز سیاه را
صرع زمانه را که تواند علاج کرد
اکنون که برد حادثه حکمت پناه را
وه کان هزبر بیشة دریا دلی نماند
آن میرزای دهر محمّد علی نماند
با آفتاب مهر رخش بود پنجه‌تاب
گفتی به روی گل سخن تلخ چون گلاب
می‌خواست زینب چمن خلد، روزگار
از گلشن زمانه از آن کردش انتخاب
رفت از سرای فانی سوی سرای خلد
شد جانب زلال ازین منبع سراب
این تنگنا لیاقت منزگلهش نداشت
زانرو سوی جهان دگر تاخت از شتاب
آن نوجوان مردمی از دهر چون برفت
نه در جوانی آب و نه در مردمیست تاب
می‌ماند اگر دو سال دگر بر سریر عمر
می‌دیدی آدمی که برآید برآفتاب
در دانش و کمال به حدیّ که بی‌نظیر
گفتی سؤالِ نامده در لفظ را جواب
بر هم زن زمانه و آشوب شهر بود
شاگرد من نبود که استاد دهر بود
افسوس کان یگانه ازین خانه رخت بست
این گوژپشت بین که چه سان پشت ما شکست
صد حیف از آن فطانت و آن فهم و (آن) ذکا
افسوس از آن لطافت طبع بلند دست
می‌بود اگر به دولت چندی درین جهان
می‌دیدی آدمی به کجا می‌کند نشست
هشیار مانده بود درین بزم بیهشان
هموار رفته بود در این ره بلند و پست
ای نور دیدة مه و خورشید، بی تو نیست
نه مهر روزپرور و نه ماه شب‌پرست
ذوقی نماند بی‌ تو جهان خراب را
گو آسمان سیاه کند آفتاب را
رفتی تو لیک نام نکو یادگار ماند
حرف ترت چو دیدة ما آبدار ماند
رفتی تو از میان (و) دل سخت جان ما
بر خاک مرقد تو چو سنگ مزار ماند
بودی صفای آینة دهر و من غبار
از آبگینه رفت صفا و غبار ماند
در باغ بی‌حضور تو یک غنچه وانشد
این عقده سخت در دل تنگ بهار ماند
می‌راند روزگار عنان بر عنان تو
آخر تو پیش تاختی و روزگار ماند
بودی عیار نیک‌نهادی درین جهان
رفتی و نقد نیک‌وشی بی‌عیار ماند
بودی گل کنار محبّان و دوستان
رفتی و خون دیده چو گل در کنار ماند
ما بی‌تو دوستان همه خود را تبه کنیم
تا روزگار خویش به ماتم سیه کنیم
روزی که می‌شد تو کجا بودم آه من
کز پرده‌های چشم ترا کردمی کفن
تو بودی و نبود مرا روی روزگار
من زنده در جهان و نباشی تو! وای من
جز من که زنده مرده شدم در فراق تو
در زندگی ندیده کسی مرگ خویشتن
در باغ دهر تا تو چو گل ریختی به خاک
چون غنچه با هزار زبان دوختم دهن
تا رفته‌ای ز سلسلة اهل علم، چرخ
کرد از سواد لفظ سیه، خانة سخن
گل از فراق روی تو چون خار بر درخت
سرو از مصیبت تو فرو رفت در چمن
بلبل ز فرقت گل روی تو ناله‌ساز
در هجر سرو قد تو قمریست نغمه‌زن
در هجر روی مهوشت ای سرو بوستان
نه دشمنان گذاشته‌ای و نه دوستان
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۳ - ماده تاریخ سیل قم
داد از دست سیل حادثه، داد
که ازو شد گُل بلا سیراب
سیلی از کوه غم فرود آمد
که ازو چشم فتنه شد بی‌خواب
وه چه سیل؛ آسمان سیّالی
برده از عمرها گرو ز شتاب
بسته بر دوش کوه‌های گران
کرده سیراب موج‌های سراب
دیر از سر بدر روی چو خمار
زود از پا درافکنی، چو شراب
چرخِ میدان فراخِ پهن آغوش
بر سرش چرخ‌زن چو قصرِ حباب
فتنه‌اش چنگ بر زده به عنان
اجلس دست بر زده به رکاب
این جهان درشت ازو هموار
فلک بی‌حساب ازو به حساب
شهر قم کابروی عالم بود
شد ازو خشک لب چو موج سراب
در روانی و بی‌ثباتی زد
در دروازه تخته بر سر آب
خانه‌ها از شکستگی‌ها کرد
خاک دیوار بر سر اسباب
مدرسه غسل ارتماسی کرد
رفت در سجده مسجد و محراب
حرف دیوار، سست در هر جا
سخن در، شکسته در هر باب
کشتی عمر را ز موج بلا
جای امنی نبود جز گرداب
شهر قم را که رشک عالم بود
کرد سیلاب همچو نقش بر آب
اشک عشّاق بود شورانگیز
بر دمیده ز کورة سیماب
با که دست قضا به آتش قهر
از گُلِ این زمین گرفت گلاب
من چه گویم چه کرد با قم سیل؟
قم کتان بود و سیل چون مهتاب
بر لب بام اگر زنی انگشت
با تو گوید حکایت سیلاب
بهر تاریخ فکر می‌کردم
جمعی از دوستان برای صواب
دوستی آه آتشین زد و گفت
خاک قم را به باد داد این آب
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - خطاب به دوستی که بی‌وفاست
ای نازنین که نازش من بر تو باد و بس
بیگانة غم تو مباد آشنای من
ای آشنای دشمن و ناآشنای دوست
وی دشمن مروّت و خصم رضای من
ای آنکه نیست کار دلم جز وفای تو
ای آنکه نیست کام دلت جز جفای من
ای غمزدای دیده و حسرت‌فزای من
ای دلبر ستیزه‌گر بی‌وفای من
ای نازش نیازم سر تا به پایِ تو
ای پایمال نازت سر تا به پایِ من
شکریست در لباس شکایت دل مرا
وآنهم ز بخت بی‌اثر نارسای من
روزی که برگزیدمت از اهل روزگار
گفتم که دیگری نگزینی به جای من
عمریست در وفای تو عمرم بسر گذشت
کز تو نبود غیر غمت مدّعای من
خود طرفه اینکه نرم نیی در وفا هنوز
وین طرفه‌تر که سخت‌تری در جفای من
روزی که کیمیای تو تأثیرجو نبود
کامل عیار بود مس ناروای من
اکنون که سنگ راه تو نرخ گهر گرفت
شد این‌چنین به خاک برابر طلای من
دانسته گر کنی به من اینها خوشا دلم
ور خود ز حال من خبرت نیست وای من
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴
ای راحت جان غصّه پرورد بیا
وی صیقل خاطر پر از گرد بیا
از درد دل خسته‌دلان بی‌خبری
مردیم ز دوری تو بیدرد، بیا
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
امشب ز غمت روح و روانم می‌سوخت
وز تاب تب جسم تو جانم می‌سوخت
زان تب که شب دوش ترا داشت به رنج
مغزی که نداشت استخوانم می‌سوخت
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
امروز که دیدار تو ما را عیدست
از داغ تو سینه گلشن امیّدست
گلگونة روی تو ز خون دل ماست
ورنه زردی لازمة خورشیدست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آنم که ز خرّمی دلم را عارست
وز عادت من خوی طرب بیزارست
بی‌حاصل از آن شدم که بختم پرورد
نخلی که به سایه پرورد بی‌بارست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
فیّاض کجایی که مرا حال خوشست
در عشق ویم ماه خوش و سال خوشست
در محنتم ایّام شب تیره نکوست
در آتشم احوال پر و بال خوشست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
حسرت غم دیرینه دوا نتوانست
غم نیز به عهد خود وفا نتوانست
جز زلف بتان که سایه‌اش کم نشود
کس فکر پریشانی ما نتوانست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
در عشق تو، خون، چشم تر من نگذاشت
یک قطره نم اندر جگر من نگذاشت
جز داغ، کسی دست به دستم نرساند
جز درد، کسی سر به سر من نگذاشت
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
تب رو به من از غایت بی‌شرمی کرد
وز تاب تب استخوان من نرمی کرد
تنها نگذاشت یک دمم در شب هجر
ممنوع تبم که خوش به من گرمی کرد
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
تا از سر مرد عقل بیرون نشود
در وادی غم پیرو مجنون نشود
دردی که نداری نتوان بر خود بست
تا خون نخوری اشک تو گلگون نشود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
بیمارم و آن نیم که یک جا افتم
می‌گردم و هر کجا رسم وا افتم
از ضعف چنان شدم که در سینه دلم
گر یاد تپیدن کند از پا افتم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
مشهور به عشق تو ستمگر گشتم
حرف غم عشق تو مکرّر گشتم
می‌ناز که مثل تو ندیدم هر چند
دفترچه حسن را سراسر گشتم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
هر چند که دور از درت می‌گردم
برگرد دل ستمگرت می‌گردم
چون معنی دوری که به خاطر گردد
دورم ز تو و گرد سرت می‌گردم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
آخر ترک تو بیوفا دل کردم
عهد تو به فرمان تو باطل کردم
شادی که به کام دشمنم کردی و من
شادم که رضای دوست حاصل کردم
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
تا داغ غم عشق تو بر جان دارم
صد چاک به دل دست و گریبان دارم
طوفانم اگر ز دیده خیزد چه عجب
در دیده همه خیال طوفان دارم