عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
ستمگر
هر قدر زلف تو ای سلسله مو سلسله دارد
به همان قدر دلم از تو ستمگر گله دارد
گفتیم صبر نما تا ز لبم کام بگیری
آخر ای سنگدل این دل چقدر حوصله دارد
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
خون سیاوش
ابروی تو رفته رفته تا گوش آمد
گیسوی تو حلقه حلقه تا دوش آمد
از لعل لبت خون سیاوش چکید
زان خون سیاوش دلم جوش آمد
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
ماکو
خیّاط پسری بود به دستش ماکو
گفتم که دلی که برده ای از ماکو
گفتا که دل تو در کف من خون شد
از او اثری اگر بخواهی ماکو
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
اشک
چه شد که بر گل عارض گلاب می‌ریزی
ستاره بر رخ این آفتاب می‌ریزی
هزار دیده برای تو اشکریزان است
چرا تو اشک به مثال حباب می‌ریزی
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
چشم تر
ای دلبر عیسی نفس ترسائی
خواهم به برم شبی تو بی ترس آئی
گه پاک کنی با آستین چشم ترم
گه بر لب خشک من لب تر سائی
شاطرعباس صبوحی : شاطرعباس صبوحی
مخمّسات
ای زلف تو چون مار و رخ تو چون گنج
بی مار تو بیمارم و بی گنج تو در رنج
از سیلی عشق تو، رخم گشته چو نارنج
دین و دل و عقل و خرد و هوش مرا سنج
بر باد شده در صدد روی تو، هر پنج
هرگز نبود حور، چو روی تو، به رضوان
سروی به نکوئی قدت نیست به بستان
روی تو گل سرخ و خطت سبزه و ریحان
هم قند و نبات و شکر و پسته و مرجان
ریزد ز لب لعل سخنگوی تو، هر پنج
در دست غمت چند زنم ناله و فریاد
باز آی، که عشق تو مرا کند ز بنیاد
هرگز نبود چون قد و بالای تو شمشاد
حور و ملک و آدمی و جنّ و پریزاد
هستند ز خدّام سر کوی تو، هر پنج
ای خسرو خوبان، نظری کن سوی درویش
مگذار که از عشق تو گردد جگرم ریش
دیوانه عشق تو، ندارد خبر از خویش
خال و خط و زلف و مژه و چشم تو زان پیش
کردند برآشفتگی موی تو، هر پنج
تا چشم من آن روز، بر آن سیمبر افتاد
از شوق جمالش به دل من اثر افتاد
مرغان چمن را همه سودا به سر افتاد
سرو و سمن و یاسمن و عرعر و شمشاد
پستند به پیش قد دلجوی تو، هر پنج
در باغ وصال تو و گمگشته شبه سنج
مهرت به دلم نقش گرفته است چو شطرنج
بنشسته شب و روز، دو افعی به سر گنج
چشم و لب و رخساره و ابروی تو بی رنج
زیباست بر آن عارض نیکوی تو، هر پنج
غم تاخت اگر بر سر و سامان صبوحی
ساقی! بدر آی از در ایوان صبوحی
بنشین ز کرم در بر یاران صبوحی
دین و دل و عقل و خرد و جان صبوحی
گردید به تاراج دو ابروی تو، هر پنج
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
گر با توام از تو جان دهم آدم را
از نور تو روشنی دهم عالم را
چون بی تو شوم قوت آنم نبود
کز سینه به کام دل برآرم دم را
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
در کوی تو صد هزار صاحب هوس است
تا خود، به وصال تو، که را دسترس است
آن کس که بیافت، دولتی یافت عظیم
و آن کس که نیافت، داغ نایافت بس است
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
آرام منا، کجاست آرامگه ات
ره سوی تو کو؟ که سوی من باد رهت
زین روی که مه به شب بُوَد، روز رهی
شب گشت در آرزوی روی چو مهت
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
غم با لطف تو شادمانی گردد
عمر از نظر تو جاودانی گردد
گر باد به دوزخ برد از کوی تو خاک
آتش همه آب زندگانی گردد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۵
یاد تو کنم دلم چنان برخیزد
که امید به کلی از جهان برخیزد
آیا بودا که از میان من و تو
ما بین فراق از میان بر خیزد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹
برخیز که عاشقان به شب راز کنند
گرد در و بام دوست پرواز کنند
هر جا که دری بود به شب در بندند
الا در عاشقان که شب باز کنند
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
هر گه که دلم با غمت انباز شود
صد در ز طرب بر رخ من باز شود
به زان نبود که جان فدای تو کنم
تیهو چو فدای باز شود باز شود
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
کو دل که بداند نفسی اسرارش
کو گوش که بشنود دمی گفتارش
معشوق جمال می‌نماید شب و روز
کو دیده که بر خورد از آن دیدارش
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷
معشوقه عیان بود، نمی دانستم
با ما به میان بود، نمی دانستم
گفتم به طلب مگر به جایی برسم
خود تفرقه آن بود، نمی دانستم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳
از عشق تو بهره نیست جز سرزنشم
بی آنکه به جای هیچ کس بد کنشم
هر چیز که ناخوش است، این زندگی‌ام
چون از پی توست، من بدان خوش منشم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
از روی تو شاد شد دل غمگینم
من چون رخ تو به دیگری بگزینم؟
در تو نگرم، صورت خود می یابم
در خود نگرم، همه تو را می بینم
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۰
گویند کز این جهان مگر شادم من
یا خود ز عدم برای این زادم من
مقصود من از هر دو جهان وصل تو بود
ور نه ز وجود و عدم آزادم من
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۰
ای تو به مجردی نرفته گامی
چه‌ات زهرهٔ آن بود که جویی کامی
تو درد فراق نیمه شب برده نه‌ای
در صحبت او کجا رسی تا خامی