عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آخرت روزی ز سلمان یاد می‌بایست کرد
خاطر غمگین او را شاد می‌بایست کرد
عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد می‌بایست کرد
داد من یک روز می‌بایست دادن بعد از آن
هرچه می‌شایست از بیداد، می‌بایست کرد
اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد می‌بایست کرد
ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد می‌بایست کرد
صحبتش چون آینه، گر روبرو می‌خواستی
پشت بر زر روی بر پولاد می‌بایست کرد
گر تو شاهی جهان در روز و شب می‌خواستی
بندگی حضرت دلشاد می‌بایست کرد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
گرچه در عهد تو عاشق به جفا می‌میرد
لله الحمد که بر عهد وفا می‌میرد
هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست
سخن است اینکه به شمشیر قضا می‌میرد
هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما می‌میرد
مرغ در دام تو از روی هوا می‌افتد
شمع بر بوی تو در پای صبا می‌میرد
مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم
وانکه زین جام دمی خورد چرا می‌میرد؟
ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش
رحم کن رحم، که بی‌برگ و نوا می‌میرد!
دل من طره طرار تو را می‌خواهد
جان من غمزه بیمار تو را می‌میرد
می‌شوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
به کسی بخش که از بهر دوا می‌میرد!
می‌کند راه خرد در شب سودای تو گم
که چراغ خرد از باد هوا می‌میرد
به سر کوی غمت خاک دوایند مرا
نفس بیچاره چه داند که چرا می‌میرد؟
نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!
همچنینش بگذارید که تا می‌میرد!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر این درد دل من به دوایی برسد
عاقبت ناله شبگیر بجایی برسد
آخر این سینه دلگیر غم آباد مرا
روزی از روزنه غیب صفایی برسد
بر درت شب همه شب یاوه در آنم چو جرس
تا بگوشم مگر آواز درآیی برسد
بجز از عمر چه شاید که نثار تو کنم؟
که به عمری چو تو شاهی به گدایی برسد
پای را باز مگیر از سرم ای دوست که دست
گر به هیچم نرسد، خود به دعایی برسد
عمر بر باد هوا داده‌ام و می‌ترسم
که به گلزار تو آسیب هوایی برسد
سر پابوس تو دارم من و هیهات کجا
به چنان پایه، چنین بی‌سر و پایی برسد؟
رویم از دیده به خون تر شد و می‌دانستم
که به روی من ازین دیده بلایی برسد
با جفا خو کن و با درد بساز ای سلمان!
کین نه دردی است که هرگز به دوایی برسد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
اسیر بند گیسویت، کجا در بند جان باشد
زهی دیوانه عاقل، که در بندی چنان باشد
به دست باد گفتم جان فرستم باز می‌گویم:
که باد افتان و خیزان است و بار جان گران باشد
کسی بر درگه جانان ره آمد شدن دارد
که در گوش افکند حلقه، چو در بر آستان باشد
کسی کو بر سر کویت تواند باختن جان را
حرامش باد جان در تن، گرش پروای جان باشد
تو حوری چهره فردای قیامت گر بدین قامت
میان روضه برخیزی، قیامت آن زمان باشد
تو دستار افکنی صوفی و ما سر بر سر کویش
سر و دستار را باید که فرقی در میان باشد
ز چشمش گوشه‌گیر ای دل که باشد عین هوشیاری
گرفتن گوشه از مستی که تیرش در کمان باشد
بهای یک سر مویش، دو عالم می‌دهد سلمان!
هنوزش گر به دست افتد، متاعی رایگان باشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
یار به زنجیر زلف، باز مرا می‌کشد
در پی او می‌روم، تا به کجا می‌کشد
نام همه عاشقان، در ورق لطف اوست
گر قلمی‌ می‌کشد، بر سر ما می‌کشد
هر چه ز نیک و بدست، چون همه در دست اوست
بر من مسکین چرا، خط خطا می‌کشد؟
بار تو من می‌کشم، جور تو من می‌برم
پرده ز رویت چرا، باد صبا می‌کشد؟
خادمه حسن توست، شمسه گردون که اوست
می‌رود و بر زمین، عطف قبا می‌کشد
حسن تو بین کز برم، دل به چه رو می‌برد
وین دل مسکین نگر کز تو چها می‌کشد
بار غمت غیر من، کس نتواند کشید
بر دل سلمان بنه، آن همه تا می‌کشد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
نمی‌دانم که نی چون من چرا بسیار می‌نالد؟
دمادم می‌زند یارش، ز دست یار می‌نالد
نشسته بر ره با دست و بادش می‌زند هر دم
از آن رو زرد و بیمارست و چون بیمار می‌نالد
دمیدندش دمی در تن از آنرو روح می‌بخشد
بریدندش زیار خود، از آنرو زار می‌نالد
ز بیماری چنانش تن نحیف و زار می‌بینم
که بر هر جا که انگشتش نهی صد بار می‌نالد
دمی بسیار دادندش، شکایت می‌کند زان دم
جگر سوراخ کردندش، از آن آزار می‌نالد
مگر در گوش او رمزی، ز راز عشق می‌آید
دلش طاقت نمی‌آرد، ازین گفتار می‌نالد
نفس با عود زن کز یار می‌سوزد نمی‌گرید
مزن بادی که از هر باد نی چون یار می‌نالد
منال از یار خود سلمان که تشنیع است بر بلبل
اگر در راه عشق گل ز زخم خار می‌نالد
دمی بر نی بزن نی زن، که دردی هست همراهش
اگر دردی ندارد نی چرا بسیار می‌نالد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
سلام حال بیماران رسانیدن صبا داند
ولی او نیز بیمارست و می‌ترسم که نتواند
صبا شوریده سودای زلف اوست می‌ترسم
که گستاخی کند ناگه بران در، حلقه جنباند
هوس دارم که درپیچم میانه نامه‌اش خود را
چه می‌پیچم درین سودا مرا چون او نمی‌خواند
اگر صدباره گرداند به سر چون خامه کاتب را
محال است این که تا باشد سر از خطش بپیچاند
سخن در شرح هجرانش، چه رانم کاندر میدان؟
قلم کو می‌رود چون آب، بر جا خشک می‌ماند
به مشتاقان خود وقتی که لطفش نامه فرماید
چه باشد نام درویشی اگر در نامه گنجاند
نهاده چشم بر راه است سلمان تا کجا بادی
ز راهش خیزد از گرد رهش بر دیده بنشاند؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
جان ما را دل بماند از ما و ما را دل نماند
عمرم از در راند و عمری بر زبان نامم نماند
لطف کرد امروز و بازم خواند و دیدارم نمود
صورتی خوشرو نمود انصاف نیکم باز خواند
خاطرش باز آمد و دل ماند در بندش مرا
خاطر او باد با جا، گر دل من ماند ماند
آب چشمم دید و آمد بر من خاکیش رحم
باد صد رحمت بر آب دیده کین آتش نشاند
ساقیا جامی به روی دوستان پر کن که من!
جرعه این جام را بر دشمنان خواهم فشاند
آنچه چشمم دیده است از فرقتت، روزی مجال
گر در افتد اشک یک یک با تو خواهد باز راند
گر خطایی دیده‌ای از من، تو آن از من مبین
کین گناه ایام کرد و جرمش از سلمان ستاند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
در خرابات مرا دوش به دوش آوردند
بی‌خودم بر در آن باده فروش آوردند
شهسواری که نیامد به همه کون فرود
بر در خانه خمار فروش آوردند
دوش بر دوش فلک می‌زنم امروز که دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند
مطربان زیر لب از پرده‌سرایی، بانی
تا چه گفتند؟ که نی را به خروش آوردند
ساقیان داروی بیهوشی می در دادند
دل بیهوش مرا باز به هوش آوردند
شاهدان این همه دلهای پریشان را جمع
به تماشای گل غالیه پوش آوردند
عشوه دادند فریب و دل و دین را ستدند
هوش بردند و نکات و نی و نوش آوردند
چشم و ابروی تو از گوشه خود سلمان را
در خرابات کشان از بن گوش آوردند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آنها که مقیمان خرابات مغانند
ره جز به در خانه خمار ندانند
من بنده رندان خرابات مغانم
کایشان همه عالم به پشیزی نستانند
سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت
آن زنده دلانند که در ژنده نهانند
بسیار خیال خرد و دین مپزای دل
کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند
من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس
فردا که ز خاک لحدم باز نشانند
گر خلق برآنند که برانند ز شهرم
من نیز برانم که همه خلق برانند
ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار
بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند
نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را
شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند
روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان
بسیار دریدند و شب و روز درانند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
پیر من از میکده بویی شنید
دست زد و جامه سراسر درید
خرقه ازان شد که فرو شد به می
خرقه صدپاره که خواهد خرید؟
جان که غمش خورد و رسیدم به لب
رفت دلم تا به چه خواهد رسید؟
مشرب صافی حقیقت کسی
یافت که او دردی درش چشید
دردی دن را که دوای دل است
درد گرفتیم بباید کشید
شور می و ساغر از آن روز خاست
کان نمکین لب، لب ساغر مکید
تلخ حدیثی است تو را دلنواز
تنگ دهانیست تو را کس ندید
سایه صفت، با همه افتادگی
در عقب وصل تو خواهم دوید
عشق تو تا ظل همایون فکند
طوطی عقل از سر سلمان پرید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
چون خاک شوم وز گل من خار برآید
زان خار ببوی تو همه گل ببر آید
از عمر بسی رفت و ندانم که چه باقی است
وین نیز به هر نوع که باشد به سر آید
هر جا که ز خاک سر کوی تو کنم یاد
زان خاک همه خون دل و دیده برآید
گر خاک سر کوی تو چون مشک ببویند
زان خاک معطر همه بوی جگر آید
پیوسته جمال تو بود در نظر من
خود غیر جمال تو مرا در نظر آید
کار من سودا زده عشق است و ز سلمان
جز عشق مپندار که کاری دگر آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
نامم به زبان بردن، گیرم که نمی‌شاید
در نامه اگر باشد، سهو القلمی شاید
نظاره آن منظر، صاحب نظری باید
سرگشته این سودا، ثابت قدمی شاید
بر آب زند هر دم، این دیده نمناکم
نقش تو و جز نقشت، در دیده نمی‌شاید
چون با سر زلف توست، کار من شوریده
کار من اگر دارد، پیچی و خمی شاید
با ما نظری می‌کن، گه گاه که سلطان را
درباره درویشان، کردن کرمی‌شاید
چون گشت علم سلمان، در عشق میندازش
در خیلت اگر باشد، ما را قلمی شاید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
کار شد تنگ برین دل، خبر یار کنید
دوستان! بهر خدا، چاره این کار کنید
سیل عشق آمد و این بخت گران خواب مرا
گر خبر نیست ازین واقعه، بیدار کنید
اثری کرد هوا در من و بیمار شدم
به دو چشمش که علاج من بیمار کنید
هیچمان از طرف کعبه چو کاری نگشود
بعد از این روی به میخانه خمار کنید
کافران تا به چنین حسن بتی را بینند
به چه رو روی به سوی بت فرخار کنید؟
در رخش آنچه من ای مدعیان می‌بینم
گر ببینید شما، همچو نی اقرار کنید
در جمال و رخ او ای مه و مهر ارنگرید
هر دو چون سایه سجودی پس دیوار کنید
می به چشم خوشش آورده‌ام اقرار مباد
که به سلمان نظر از دیده انکار کنید!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
زحمت ما می‌دهی، زاهد تو را با ما چه کار
عقل و دین و زهد را با عاشق شیدا چه کار؟
می‌خورد صوفی غم فردا و ما می‌خوریم
مرد امروزیم، ما را با غم فردا چه کار؟
جای عیاران سرباز است کوی عاشقی
ای سلامتجوی برو بنشین، تو را با ما چه کار؟
راز لعل شاهدان بر زاهدان پوشیده است
متقی را در میان مجلس صهبا چه کار
ما ز سودای دو چشم آهویی سر گشته‌ایم
ورنه این سرگشته را در کوه و در صحرا چه کار؟
دل برای گوهری از راه چشمم رفته است
هر که را گوهر نیاید، در دل دریا چه کار؟
دین و دنیا هر دو باید باخت در بازار عشق
مردم کم مایه را خود با چنین سودا چه کار؟
ما شراب و شاهد و کوی مغان دانیم و بس
با صلاح توبه و حج و حرم ما را چه کار؟
تا نپنداری که سلمان را نظر بر شاهدست
مست جام عشق را با شاهد رعنا چه کار؟
عشق اگر زیبا بود، معشوقه گو زیبا مباش
عشق را با صورت زیبا و نا زیبا چه کار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
سالک راه تو را با مالک رضوان چه کار؟
عابدان قبله را با کفر و با ایمان چه کار؟
طالب درمان نه مرد کار درد عاشقی است
دردمندان غمت را با غم درمان چه کار؟
صحبت گل را و دل را، هر دو عالم واسطه
وصل جانانست ورنی جسم را با جان چه کار؟
چون زلیخای هوایت دامن جانم گرفت
یوسف جان مرا در بند و در زندان چه کار؟
عقل می‌گوید که این راهی است بی‌پایان مرو
گو برو عقلا تو را با بی سرو سامان چه کار؟
جان سپر کردیم و می‌جوییم زخمش را به جان
هر که او را نیست این قوت درین میدان چه کار؟
مدعی را از جمالش نیست خطی، کان چمن
عندلیبان راست، زاغان را در آن بستان چه کار؟
کار من عشق است و مذهب عاشقی و هر کسی
مذهبی دارد تو را با مذهب سلمان چه کار؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
می‌برد سودای چشم مستش از راهم دگر
از کجا پیدا شد این سودای ناگاهم دگر؟
دیده می‌بندم ولی از عکس خورشید بلند
در درون می‌افتد از دیوار کوتاهم دگر
هست در من آتشی سوزان، نمی‌دانم که چیست؟
این قدر دانم که همچون شمع می‌کاهم دگر
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
تازه می‌گردد هوای هر سحرگاهم دگر
زندگانی در فراقت گر چنین خواهد گذشت
بعد از نیم زندگانی بس نمی‌خواهم دگر
همچو خاکم بر سر راه صبوری معتکف
باد بر بوی تو خواهد بردن از راهم دگر
یار گندمگون خرمن سوز سنبل موی من
جو به جو بر باد خواهد داد چون کاهم دگر
ساقیا از آب رز یک جرعه بر خاکم فشان
هان که درخواهد گرفتن آتشین آهم دگر
در ازل خاک وجود من به می گل کرده‌اند
منع می‌خوردن مکن سلمان به اکراهم دگر!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
عارفا لعل لبش می می‌دهد هشیار باش
چشم مستش رهزن خواب است هان! بیدار باش
گر به دین عشق او اقرار داری، عشق او
منکر عقل است و دین، از عقل و دین بیزار مباش
عیسی لطفش دوا می‌بخشد و جان می‌دهد
گر تو داری این هوس گه مرده گه بیمار باش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
آنکه از جان دوست‌تر می‌دارمش
او مرا بگذاشت، من نگذارمش
دل بدو دادم ز من رنجید و رفت
می‌دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من میرود
من چو چشم خویشتن می‌دارمش
قالبی بی‌روح دارم می‌برم
تا به خاک کوی او بسپارمش
می‌دهم جان روز و شب در کار دوست
گو مران از پیش اگر در کارمش
روی در پای تو می‌مالم مرنج
گر به روی سخت می‌آزارمش
گر چه رویش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه می‌دارمش
هیچ رحمی نیست بر بیمار خویش
آن طبیبی را که من بیمارمش
گرچه او یار منست من یار او
من نمی‌یارم که گویم یارمش
با دل خود گفتم او را چیستی؟
گفت سلمان او گل و من خارمش
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
نداشت این دل شوریده تاب سودایش
سرم برفت و نرفت از سرم تمنایش
به نرد درد چو وامق نبود مرد حریف
هزار دست پیاپی ببرد عذرایش
کسی نتافت از و سر چو زلفش از بن گوش
سیاه روی درآمد فتاد و در پایش
غمش ز جای خودم برد و خود چه جای من است
که گر به کوه رسد، برکند دل از جایش
رخ مرا که برو سیم اشک می‌آید
بیان عشق عیان می‌شود ز سیمایش
نهفته داشت دلم راز عشق چون غنچه
هوای دوست دمش داد و کرد رسوایش
دل مرا که امروز رنجه داشت چه غم
دلم خوش است که خواهد نواخت فردایش
همه امید به آلا و رحمتش دارد
وجود من که ز سر تا بپاست آلایش
گناهکار و فرومانده‌ام ببخش مرا
که هست بر من بیچاره جای بخشایش
سواد هستی سلمان ز روی لوح وجود
رود ولیک بماند نشان سودایش