عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سراج قمری : قصاید
شمارهٔ ۱۴
اشک طوفان سیل کو تا داد گریه دادمی
رفتمی و گریه را، بنیاد نو بنهادمی
چشم تنها نه، که تن با گونه ی خون کردمی
پس چو پرویزن، زهر عضوی، رگی بگشادمی
هم زآه آتشین، از سینه چون برزینمی
هم زاشک دیده، رشک دجله ی بغدادمی
بر فلک چون صبح، آه آتشین افشاندمی
وز دو دیده چون شفق، در موج خون افتادمی
ابر طوفان بار را، در گریه ها، شاگردمی
بلکه طوفان زمان نوح را، استادمی
سخت غمگینم که بر جای است چشم من هنوز
گر به جای خون، بصر باریدی، از وی شادمی
گفته ام شیرین و فرهادم به عهد دوستی
بس که خجلت خوردمی گردوست را بریادمی
رانمی از دیده جوی خون، نه جوی شیر، اگر
در وفا شیرینمی، در دوستی، فرهادمی
تا به پانصد سال هم نگزارمی حق ایاس
همچو شمع ار گریه ها را تا به جان استادمی
پیرم از غم چون شکوفه، کاش خاک اویمی
تا همیشه زاشک خود، سرسبز چون شمشادمی
ای پسر، ای در فراق تو پدر گریان، که کاش
ابروش با گریه و ناله زمادر زادمی
جانستان را نامد از رخسار چون ماه تو شرم؟!
ور من آنجا بودمی، بر روی تو جان دادمی
بنده ی من بودی وگر زنده ماندی یک دو روز
پیش رویت مردمی، وز هرچه هست آزادمی
دانه ی دل همچو تخم افشاندمی بر خاک تو
گرنه خرمن داده از دست جهان بربادمی
بی قرار و کوفته کی بودمی، گرنی زغم
دل ظپان چون زیبق و جان سخت چون پولادمی؟
رنج دوری تو، چون گنجو فرو بردی به خاک
گرنه چون ویرانی از گنج غمت آبادمی
داد خویش از مرگ مردم خوار تو، بستاندمی
گرنه مانند شهیدان کشته ی بیدادمی
چون فلک بنیاد عمر تو برافکنده است، کاش
من به سر بر، خاک و روبرو خاک چون بنیادمی
تا بدانجا رفت فریادم که منزلگاه توست
من بدینجا مانده بی تو، کاشکی فریادمی
چون فروشد روز تو، گردونت شب خوش باد گفت
کاشکی من بر پی تو نیز شب خوش بادمی
از برای تحفه گر ممکن بدی، والله که جان
بر طبق بنهادمی، پیش تو بفرستادمی
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به باغ مردمی خاری نمانده ست
کرم را روزبازاری نمانده ست
جهان خالی شد از مؤمن به یکبار
وزایمان، غیر گفتاری نمانده ست
طبیعت شد به یکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاری نمانده ست
دلا با تنگنای سینه می ساز
که الا سینه، دلداری نمانده ست
به غم خوردن مرا یاری همی ده
که بیرون از تو، غمخواری نمانده ست
بدین بیدادی اندک وفایان
تن اندرده، که بسیاری نمانده ست
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
به جان آمدم بی‌تو، جانا کجایی؟
خبر ده چرا رفته‌ای یا کجایی؟
ز هرکس، روم پرسمت تا تو چونی
به هرجا روم بنگرم تا کجایی؟
بهار آمد و شادمان گشت از او دل
تو ای نوبهار دل ما کجایی؟
به باغ اندرون جلوه کردند گل را
ندیده جمالت دریغا کجایی؟
رخ گل شکفت و قد سرو شد خوش
تو ای گلرخ و سروبالا کجایی؟
منم با غم هجرت اینجا نشسته
تو رفته به سوی تماشا کجایی؟
شب و روز می گویم و می سرایم
نگارا کجایی؟ نگارا کجایی؟
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲
غم شد همه بیرون و درون دل ما
دلها همه شاد است برون دل ما
هرچند که خون دل ما ریخت کسی
در گردن چشم ماست خون دل ما
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
پارم گل و لاله بستر و بالین بود
جایم، به میان نرگس و نسرین بود
واکنون شده ام چو غنچه از دلتنگی
امسال مرا گلی که نشکفت این بود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
رخت ای ماهرخ، ماهست، ماه دلفریب اما
قدت ای سرو قد، سرو است، سرو جامه زیب اما
به درد دوری و داغ جدائی چند گه خواهم
شکیب و صبر گیرم پیش، کو صبر و شکیب اما
طبیبان چاره ی هر درد می دانند، می دانم
من بیچاره را دردیست در دل، از طبیب اما
بود تا چند وصل او برای غیر و من یارب
وصال خویش و هجر غیر خواهم عنقریب اما
همیشه حسرت وصلم به دل بود و نبود آخر
بجز حسرت، نصیب این دل حسرت نصیب اما
تو بی من گر خوشی ای رشک سرو و گل خوشت باشد
بود خوش سرو و گل با قمری و با عندلیب اما
رفیق از جور یارم نیست افغان نالم و گریم
شب و روز از جفای غیر و بیداد رقیب اما
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جفاکاری، چه می دانی تو یارا
طریق مهر را، رسم وفا را
نمودی ترک من از الفت غیر
نگه کن جور را، بنگر جفا را
که با بیگانه کردی آشنایی
ز خود بیگانه کردی آشنا را
به درد و داغ هجران مبتلا باد
به هجران مبتلا کرد آن که ما را
به آن داغی که مرهم را نداند
به آن دردی که نشناسد دوا را
نباشد درد یاران گر نباشد
به بزمش ره رفیق بینوا را
به نزد خواجه نبود بنده را راه
به بزم شه نباشد ره گدا را
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
هستم ز کوی آن بت گل پیرهن جدا
نالان چو بلبلی که بود از چمن جدا
ای جان و تن فدای تو رفتی و می کند
جان از جدائی تو جدا ناله، تن جدا
از رشک غیر رفتم ازان کو وگرنه کس
هرگز به اختیار نشد از وطن جدا
از سر هوای کوی تو بیرون نمی کنم
با تیغ اگر کنند سرم از بدن جدا
گشتم جدا ز خیل سگان درش رفیق
یارب مباد کس ز رفیقان چو من جدا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی خبر ز روز سفر می دهی مرا
از روز مرگ من چه خبر می دهی مرا
این حرف تلخ زان لب شیرین چه می زنی
زهر از چه در میان شکر می دهی مرا
در بزم وصل قصه ی هجران چه می کنی
خون جگر ز ساغر زر می دهی مرا
طعم هلاک می دهد این زهر غم که تو
جامی نخورده جام دگر می دهی مرا
تو سرو سرکشی و من آن ساده باغبان
کاندیشه می کنم که ثمر می دهی مرا
مگذار پا ز شهر برون ای پسر که سر
مجنون صفت به کوه و کمر می دهی مرا
گر مژده ی نرفتن او می دهی به من
بر خیل غم رفیق ظفر می دهی مرا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
حیف از تو ای پری که شوی یار با رقیب
او دیو و تو پری تو کجا و کجا رقیب
دیر آشنای من ز تو در حیرتم که چون
شد زود آشنا به تو، دیر آشنا رقیب
تا کی رقیب را نگرم با تو کاشکی
یا من شوم ز کوی تو آواره یا رقیب
هر چند عشق یار بلائیست جانگداز
یارب به این بلا نشود مبتلا رقیب
گردد رقیب نیست الهی، که عزتی
در پیش یار نیست مرا هست تا رقیب
از بخت بد اگر برهی برخورم به یار
باشد ز پیش غیر و بود بر قفا رقیب
این قتل دیگر است که قتل مرا رفیق
دارد روا حبیب و ندارد روا رقیب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
در موسمی که خیمه زند در چمن سحاب
طرف چمن خوش است می و نغمه ی رباب
نگذشت و نگذرد دمی و لحظه ای مرا
شیب و شباب جز به غم شاهد و شراب
می خور به بانگ چنگ لب جو که غم برد
از دل صدای نغمه ی چنگ و صدای آب
در خرقه کن قرابه نهان کز ستم سپهر
از سنگ ژاله می شکند خیمه ی حباب
آتش زند به خرمن بلبل ز تاب رشک
باد صبا چو افکند از روی گل نقاب
در باغ و بوستان به تماشای سرو و گل
نگشود غنچه ی دل تنگم به هیچ باب
آخر رفیق از اثر مهر گلرخی
واشد دلم چه غنچه ز تأثیر آفتاب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گلستان خرم است و گل ببار است
ولی بی یار، گل در دیده خار است
چه حاصل آن گل و گلشن کسی را
که دور از یار و مهجور از دیار است
به باغ ای باغبان می خوانیم چند
که ایام گل و فصل بهار است
ز سرو و گل چه حظ آنرا که اکنون
جدا زان سرو قد گلعذار است
مرا زین ماه رخساران بی مهر
همین نه روز و شب تاریک و تار است
به خط و خال خوبان هر که دل داد
سیه روز و پریشان روزگار است
مشو گرد از رخم ای اشک کین گرد
غبار راه آن چابک سوار است
مرا جز می پرستی نیست کاری
ترا زاهد بکار من چه کار است
گدائی تو رفیق او شاه، آری
تو را زو فخر و او را از تو عار است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نگار من چو تو زیبا نگار بسیار است
نگار سرو قد و گلعذار بسیار است
تو گر به من نشوی دوست، دوست، هست بسی
تو گر به من نشوی یار، یار، بسیار است
مکن ز لطف کمم ناامید کز تو مرا
امید در دل امیدوار، بسیار است
در این دیار برای تو مانده ام ورنه
بدهر یار پر است و دیار، بسیار است
هزار خار جفا در دلم شکست از تو
همان به دل ز توام خار خار، بسیار است
ز گاه گاه که یادم کنی تو خوشنودم
که این هم از تو فراموشکار، بسیار است
بشغل عشق ترا شغلها خوش است رفیق
وگرنه شغل فراوان و کار، بسیار است
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
مر مکش که ترا می کنند خلق ملامت
وگرنه کشته شوم من، سر تو باد سلامت
مکش مرا که پشیمان شوی و سود ندارد
به کشته نالهٔ حسرت، به مرده آه ندامت
تمام عمر چه باشد که بینداز تو وفائی
کسی که صرف وفای تو کرده عمر، تمامت
بخون و خاک طپم نه جراحتی و نه زخمی
جزین نداشته هرگز شهید عشق علامت
دهم به مژده ی وصل تو جان و خوشدلم آری
خوش است وعده ی دیدار اگر بود بقیامت
بجان رسید رفیق از بلا و رشک رقیبان
که پای رفتن ازان کو نماند ورای اقامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
این چین فکنده در جبین کیست
این غیرت لعبتان چین کیست
این کیست به دست تیغ بیداد
این توسن کین بزیر زین کیست
این گشته به قصد جان کمان کش
این کرده به صید دل کمین کیست
این رشک سهی قدان کدامست
این غیرت سرو راستین کیست
نه دل بکسی گذاشت نه دین
این آفت دل بلای دین کیست
آهم ز غمش به چرخ شد، آه
این کیست ندانم آه، این کیست
تنها نه منم از او چنین زار
آن کس که از او نه این چنین، کیست
هر جا که رفیق وصف او گفت
آنکس که نگفت آفرین کیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بی قرارم از فراق یار یار من کجاست
مایه ی آرام جان بی قرار من کجاست
روزگاری شد که روز من سیاه است آن کزاو
تیره شد هم روز من هم روزگار من کجاست
بود از شمع رخ ماهی فروزان محفلم
آن چراغ محفل شبهای تار من کجاست
هر که غمگین است او را غمگساری هست و، من
مردم از بی غمگساری، غمگسار من کجاست
هر کجا رفتم ندیدم نشان زان نازنین
یارب امید دل امیدوار من کجاست
نیست در دستم عنان دل خدا را دوستان
آنکه برد از کف عنان اختیار من کجاست
شد گل عشقم ز غم پژمرده آن کزوی، رفیق
موسم دی گشت ایام بهار من کجاست
در کشوری که آن بت عاشق فریب است
هر سو هزار عاشق حسرت نصیب است
هر درد را طبیب کند چاره، چاره چیست
این درد را که بر دل من از طبیب هست
بر جان و دل نه جور حبیب است بس مرا
جور حبیب هست و جفای رقیب هست
در کوی تو غریبم و بی کس گهی بپرس
احوالم از سگان درت کان غریب هست؟
بازآ که تا تو رفته ای از دیده و دلم
نه طاقت [ و ] قرار و نه صبر [ و ] شکیب هست
مشمار سهل قطع بیابان عشق را
کش هر قدم هزار فراز و نشیب هست
باشد رفیق گر به تو آن بی وفا مرنج
با سرو گل نه فاخته و عندلیب هست (؟ )
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به من یارم سر یاری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غمش جا در دلم تنها ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا خاطر از آن بی غم نباشد
که بی غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد یاری با تو گفتم
که یاری چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا ای سست پیمان
بنای دوستی محکم نباشد
دلی پنداشتم غیر از دل من
در آن گیسوی خم در خم نباشد
چو دیدم، در همه عالم دلی نیست
که در آن طره ی درهم نباشد
رفیق و غیر، کی بود از حریمت
که آن محروم و این محرم نباشد