عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
در دلم مهر ماهروئی بس
در سر از عشقهای و هوئی بس
آب چشم و هوای دل داری
آتش عشق و خاک کوئی بس
چون مرا نیست تاب بزم وصال
سر کوئی و جستجوئی بس
بخیال از وصال خرسندم
ز آب دنیا مرا سبوئی بس
زان دهان قانعم به دشنامی
یادم آرد بگفتگوئی بس
دست در گردنش نیارم کرد
زان رخ و زلف رنگ و بوئی بس
هر دو عالم فدای یک مویش
فیض را مویه و موئی بس
در سر از عشقهای و هوئی بس
آب چشم و هوای دل داری
آتش عشق و خاک کوئی بس
چون مرا نیست تاب بزم وصال
سر کوئی و جستجوئی بس
بخیال از وصال خرسندم
ز آب دنیا مرا سبوئی بس
زان دهان قانعم به دشنامی
یادم آرد بگفتگوئی بس
دست در گردنش نیارم کرد
زان رخ و زلف رنگ و بوئی بس
هر دو عالم فدای یک مویش
فیض را مویه و موئی بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
درد دل ما ز یار ما پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
چون بنده خدای را شناسد
اوصاف خدا هم از خدا پرس
سرّ اسماء ملک نداند
او ادنی راز مصطفی پرس
رازی که خدا بمصطفی گفت
از غیر مجوز مرتضا پرس
کی میداند اسیر تقدیر
اسرار قدر هم از قضا پرس
این مسئله متقیان ندانند
افسانهٔ عشق را ز ما پرس
سر را از کبر ساز خالی
آنگاه سخن ز کبریا پرس
زین شیفته حال دل چه پرسی
زان زلف بجو و از صبا پرس
گر فیض خمش کند ز گفتن
سر خمشی ز گفتها پرس
احوال نهان ز آشنا پرس
چون بنده خدای را شناسد
اوصاف خدا هم از خدا پرس
سرّ اسماء ملک نداند
او ادنی راز مصطفی پرس
رازی که خدا بمصطفی گفت
از غیر مجوز مرتضا پرس
کی میداند اسیر تقدیر
اسرار قدر هم از قضا پرس
این مسئله متقیان ندانند
افسانهٔ عشق را ز ما پرس
سر را از کبر ساز خالی
آنگاه سخن ز کبریا پرس
زین شیفته حال دل چه پرسی
زان زلف بجو و از صبا پرس
گر فیض خمش کند ز گفتن
سر خمشی ز گفتها پرس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
سلسله فکر را در ره دانش بکش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
تا برسی منزلی کان نبود محرمش
چونکه بدانجا رسی باده عرفان بنوش
پس ز پی معرفت ذوق محبت بچش
نور محبت چو تافت بر دل و بر جان تو
بادهٔ ناب ازل از خم وحدت بکش
در ره عشق حبیب تا بتوانی بکوش
محنت اگر رو دهد تا بتوانی بکوش
شاد بزی عنقریب وار هی از چارونه
کام بگیر از حبیب خارج ازین پنج و شش
چونکه بلی گفته وقت سماع الست
وصل ترا حاصلست لیک پس از کش مکش
آنکه رعایت نکرد شرط بلی را نخست
کوش بلی گوش گیر سوی منادیش کش
حکم کند تا بر او آنچه مر او را سزاست
رهزن و کمره بحق وارهد ار کش مکش
شرط بلای الست معرفت اولیاست
فیض چو تو عارفی جان و دلت باد خوش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
بیا ساقیا بر سرم نور پاش
که از حدّ مستی گذشت انتعاش
ز عشقست تا روز مستیش پود
بجز ساقی من از دل خوش قماش
پیاپی بده ساقیا جام می
که بی مستیم نیست ممکن معاش
بده سفال شکسته میم
اگر جام زرین نباشد مباش
اگر محتسب گویدم درچهٔ
بگویم شرابست و مستیست فاش
چه پنهان کنم از که پنهان کنم
بداند کسی گو بدان هر که باش
چو نتوانی از حق نهفتن گنه
چه ترسی ز واعظ بترس از خداش
مرا از درون هست مستی ندام
که دارم ز خود بادهٔ بی تلاش
می کهنهام ار برون نو بنو
فزاید بدل دم بدم انتعاش
ز می آنقدر خرقهام پاک نیست
که پیر مغانش نگیرد بلاش
بنوش آنچه در ساغرت میکنند
ترا نیست کاری بدرد وصفاش
سر توبه را گر ببرند فیض
ز چشمان ساقی دهد خونبهاش
که از حدّ مستی گذشت انتعاش
ز عشقست تا روز مستیش پود
بجز ساقی من از دل خوش قماش
پیاپی بده ساقیا جام می
که بی مستیم نیست ممکن معاش
بده سفال شکسته میم
اگر جام زرین نباشد مباش
اگر محتسب گویدم درچهٔ
بگویم شرابست و مستیست فاش
چه پنهان کنم از که پنهان کنم
بداند کسی گو بدان هر که باش
چو نتوانی از حق نهفتن گنه
چه ترسی ز واعظ بترس از خداش
مرا از درون هست مستی ندام
که دارم ز خود بادهٔ بی تلاش
می کهنهام ار برون نو بنو
فزاید بدل دم بدم انتعاش
ز می آنقدر خرقهام پاک نیست
که پیر مغانش نگیرد بلاش
بنوش آنچه در ساغرت میکنند
ترا نیست کاری بدرد وصفاش
سر توبه را گر ببرند فیض
ز چشمان ساقی دهد خونبهاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
در عشق دیدم غوغای آتش
زین پس ندادم پروای آتش
کو آشنا شو با عشق آن کو
خواهد به بیند دریای آتش
در آتش عشق هر کس که سوزد
کی باشد او را پروای آتش
دوزخ ندارد بر عاشقان پای
کاین دست عشق است بالای آتش
در عالم عشق من هر دو دیدم
دریای آتش صحرای آتش
اندر سرم من بهر تماشا
بشنو در آنجا هیهای آتش
تا هر که آید جز دوست سوزد
شد این دل فیض مأوای آتش
زین پس ندادم پروای آتش
کو آشنا شو با عشق آن کو
خواهد به بیند دریای آتش
در آتش عشق هر کس که سوزد
کی باشد او را پروای آتش
دوزخ ندارد بر عاشقان پای
کاین دست عشق است بالای آتش
در عالم عشق من هر دو دیدم
دریای آتش صحرای آتش
اندر سرم من بهر تماشا
بشنو در آنجا هیهای آتش
تا هر که آید جز دوست سوزد
شد این دل فیض مأوای آتش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷
دل برد از من ترک قباپوش
بسته کمر من در خیل هندوش
از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش
گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش
گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش
گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش
گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش
رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش
بسته کمر من در خیل هندوش
از حد چو بگذشت ایام هجرش
در خفیه رفتم تا بر سر کوش
گفتم وصالت گفتا رخ دوست
تا وقتش آید اکنون تو میکوش
گفتم نگاهی گفتا که زود است
چندی بحسرت خون جگر نوش
گفتم که لطفی گفتا که خامی
در دیگ قهرم یکچند میجوش
گفتم که زلفت زد راه دینم
گفتا چه دینی پر زهد مفروش
گفتم که خون شد دل در غمت گفت
در یاد ما کن دل را فراموش
گفتم که هجرت بنیاد ما کند
گفتا که ای فیض بیهوده مخروش
رفتم که دیگر حرفی بگویم
بر لب زد انگشت یعنی که خاموش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
بتی از دور اگر بینی مرو پیش
که من دیدم سزای خویش از خویش
بکوی دلبری افتد گذارت
بهر دو دست گیر ای دل سر خویش
در آن کو صد بلا میآید از پس
در آن کو صد خطر میخیزد از پیش
شود تن زار و جان مأوای انوار
جگر از غصه خون دل از جفا ریش
گهی از غمزهٔ بر دل خورد نیر
گه از مژگانی آید بر جگر نیش
گه از زلفی بجان آید کمندی
گه از گیسوئی افتد دل بتشویش
چها از عشق اینان من کشیدم
هنوزم تا چه آید بعد ازین پیش
طبیبانرا ز غم دل خون شود خون
اگر دستی نهندم بر دل ریش
برسوائی کشد آخر مرا کار
ندارم طاقت کتمان ازین پیش
مگر عشق خدائی گیردم دست
که سازم عاشقی را مذهب و کیش
رساند تا مرا آخر بجائی
که نبود حد انسانی ازین بیش
خدایا فیض را عشق رسائی
کرم کن از محبت خانهٔ خویش
که من دیدم سزای خویش از خویش
بکوی دلبری افتد گذارت
بهر دو دست گیر ای دل سر خویش
در آن کو صد بلا میآید از پس
در آن کو صد خطر میخیزد از پیش
شود تن زار و جان مأوای انوار
جگر از غصه خون دل از جفا ریش
گهی از غمزهٔ بر دل خورد نیر
گه از مژگانی آید بر جگر نیش
گه از زلفی بجان آید کمندی
گه از گیسوئی افتد دل بتشویش
چها از عشق اینان من کشیدم
هنوزم تا چه آید بعد ازین پیش
طبیبانرا ز غم دل خون شود خون
اگر دستی نهندم بر دل ریش
برسوائی کشد آخر مرا کار
ندارم طاقت کتمان ازین پیش
مگر عشق خدائی گیردم دست
که سازم عاشقی را مذهب و کیش
رساند تا مرا آخر بجائی
که نبود حد انسانی ازین بیش
خدایا فیض را عشق رسائی
کرم کن از محبت خانهٔ خویش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
عالم چو خاتمیست که این است عشق قص
از قصهاست قصهٔ عشق احسن القصص
حق در کلام خویش بآیات مستبین
در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس در بدن شده کالطیر فی القفص
روزی چو کرد حصه مقسم قرار داد
خون جگر وظیفهٔ عشاق زان حصص
بس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویش
طول النوی بحر عنا هذه الغصص
عاشق فنای خویش طلب میکند مدام
اهل عزیمتست نمیجوید او رخص
از قصهاست قصهٔ عشق احسن القصص
حق در کلام خویش بآیات مستبین
در شأن عشق و رتبه عالیش کرد نص
ارواح ما ز عالم قدسست و کان عشق
محبوس در بدن شده کالطیر فی القفص
روزی چو کرد حصه مقسم قرار داد
خون جگر وظیفهٔ عشاق زان حصص
بس دور شد که دور فتادیم ز اصل خویش
طول النوی بحر عنا هذه الغصص
عاشق فنای خویش طلب میکند مدام
اهل عزیمتست نمیجوید او رخص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
توشه عام و بنده بنده خاص
خدمتت را غلام با اخلاص
گر نوازیم از خواص شوم
ور کشی در غمم ز خاص الخاص
هر که در چون تو شاهدی دل بست
تا سر و جان بتاخت نیست خلاص
دو جهان شد مسخر حکمت
تا که بر وحدت تو باشد ناص
میکشد هر کجا که میخواهد
عاشقان را گرفته عشق نواص
هر دلی کو بدام عشق افتاد
نیست او را نه زان مفرنه مناص
شاهدان خلق را شهید کنند
نه بر ایشان دیت بود نه قصاص
زانکه عشاق کشته عشقند
عشق را جایز است قتل خواص
سخن فیض چون شکر گردد
زان لب لعل گردهیش مصاص
خدمتت را غلام با اخلاص
گر نوازیم از خواص شوم
ور کشی در غمم ز خاص الخاص
هر که در چون تو شاهدی دل بست
تا سر و جان بتاخت نیست خلاص
دو جهان شد مسخر حکمت
تا که بر وحدت تو باشد ناص
میکشد هر کجا که میخواهد
عاشقان را گرفته عشق نواص
هر دلی کو بدام عشق افتاد
نیست او را نه زان مفرنه مناص
شاهدان خلق را شهید کنند
نه بر ایشان دیت بود نه قصاص
زانکه عشاق کشته عشقند
عشق را جایز است قتل خواص
سخن فیض چون شکر گردد
زان لب لعل گردهیش مصاص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
سمآء الناس المعشاق ارض
لهم فی ارضهم طی و فرض
سماء العاشقین ذات طی
و للناس لها طول و عرض
فلو للناس فی الغد فیض ارض
لنا فی قبضه الیوم ارض
و ارض العشق فیحاء عجیب
ففی الطی لها طول و عرض
فلو بذل الدراهم فرض قوم
فبذل الروح للعشاق فرض
فلو تبدیل ما کان قرضا
لنا تبدیل عین الذات قرض
الایا فیض امسک حسبک الان
و حسب القوم مما فاض عرض
لهم فی ارضهم طی و فرض
سماء العاشقین ذات طی
و للناس لها طول و عرض
فلو للناس فی الغد فیض ارض
لنا فی قبضه الیوم ارض
و ارض العشق فیحاء عجیب
ففی الطی لها طول و عرض
فلو بذل الدراهم فرض قوم
فبذل الروح للعشاق فرض
فلو تبدیل ما کان قرضا
لنا تبدیل عین الذات قرض
الایا فیض امسک حسبک الان
و حسب القوم مما فاض عرض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
سوی ما میکنی نگه بغلط
دل ما می بری ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کنی سهلست
می کند آدمی گنه بغلط
رغم من سوی غیر مینگری
دل من می کنی سیه بغلط
گر مرا دیگری ز کوچه مقصود
نگه خود میکنی تبه بغلط
باز گردی ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوی بره بغلط
شاه فرمان روا توئی ایجان
دیگران راست نام شه بغلط
نیست جای سپاه غم دل من
این طرف آمد این سپه بغلط
لطفت از بهر غیر عمداً هست
فیض را نیست هیچگه بغلط
دل ما می بری ز ره بغلط
با دلم لطف اگر کنی سهلست
می کند آدمی گنه بغلط
رغم من سوی غیر مینگری
دل من می کنی سیه بغلط
گر مرا دیگری ز کوچه مقصود
نگه خود میکنی تبه بغلط
باز گردی ز کوچه مقصود
گر دوچارم شوی بره بغلط
شاه فرمان روا توئی ایجان
دیگران راست نام شه بغلط
نیست جای سپاه غم دل من
این طرف آمد این سپه بغلط
لطفت از بهر غیر عمداً هست
فیض را نیست هیچگه بغلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حرف بیگانگی یار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
بی دلانرا از نکو رویان چه حظ
رأفت دین و بلای جان چه حظ
زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست
از دل ایشانرا چه سود از جان چه حظ
شاهدان را از جمال خود چه ذوق
عاشقانرا از غم اینان چه حظ
چون کسی را تاب دیدار تو نیست
از جمالت ای مه تابان چه حظ
تا نگه کردی دلم را بردهٔ
زین نگاه دلربا ای جان چه حظ
دل بری و دین بری و جان بری
از تو ای بر همزن سامان چه حظ
درد تو چون خستگان را راحتست
خسته را از جستن درمان چه حظ
هجر تو جان میستاند وصل دل
مرمر ازین وصل وزین هجران چه حظ
درد تو در دست و درمان نیز درد
فیض را زین دردو زین درمان چه حظ
رأفت دین و بلای جان چه حظ
زاهدان را چون ز خوبان بهره نیست
از دل ایشانرا چه سود از جان چه حظ
شاهدان را از جمال خود چه ذوق
عاشقانرا از غم اینان چه حظ
چون کسی را تاب دیدار تو نیست
از جمالت ای مه تابان چه حظ
تا نگه کردی دلم را بردهٔ
زین نگاه دلربا ای جان چه حظ
دل بری و دین بری و جان بری
از تو ای بر همزن سامان چه حظ
درد تو چون خستگان را راحتست
خسته را از جستن درمان چه حظ
هجر تو جان میستاند وصل دل
مرمر ازین وصل وزین هجران چه حظ
درد تو در دست و درمان نیز درد
فیض را زین دردو زین درمان چه حظ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
بر سر خستهات بیا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
تا ترا سر نهم بپا دم نزع
تا که جانرا بپایت افشانم
قدمی رنجه کن بیا دم نزع
زندگی را ز سر دگر گیرم
پرسشی گر کنی مرا دم نزع
آرزوی دل آن بود ای جان
که به بینم رخ ترا دم نزع
نفس باز پس به پیشت اگر
بسپارم خوشا خوشا دم نزع
پیشتر آئی ار دمی خوشتر
که ندارد اثر دوا دم نزع
تا نفس هست ذکر دوست کنم
فیض در خدمتست تا دم نزع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عشق بر اکوان محیطست و وسیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
ز عشق تو نرهیدم که گفت رست دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالودهام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفتهاند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست میپرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالودهام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفتهاند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست میپرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر چه نبود سخن یار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بهرزه شیفته شد دل بهر خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بیزوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بیزوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
تا بکی حسرت برم بر کشتگان زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
هرچه باداباد گویان میروم بردار عشق
ز آشنایان جهان بیگانه گشتم در غمش
از جهان بیزار گردد هرکه باشد زار عشق
هر که با عشق آشنا شد خویش را بیگانه دید
عافیت را پشت پا زد هر که شد بیمار عشق
پیش ازین هم گرچه بودم مست وار خود بیخبر
مستی دیگر چشیدم تا شدم هشیار عشق
چند ترسانی مرا از رستخیز خواب مرگ
صد قیامت پیش دیدم تا شدم بیدار عشق
هر کتابی خوانده باشد جمله از یادش رود
هر که او خواند چو من یکحرف از طومار عشق
ای که میپرسی که یارت کیست یار کیستی
یار من عشقست و من هم نیستم جز یار عشق
میفروشم صد هزاران دانهٔ تسبیح زهد
تا خرم ازاهل دل یکرشته از زنار عشق
کار من عشقست و بیکاریم عشق کار ساز
بهتر است از صد هزاران کاروان بیکار عشق
الصلا یاران کشید از هرچه جز عشقست دست
نیست کار و بار الا کار عشق و بار عشق
بس به تنگ آمد مرا از هرچه جز عشقست دل
میفروشم خویش را یک تنگه در بازار عشق
هر که پرسد فیض زار کیست میگویم بلند
زار عشقم زار عشقم زار عشقم زار عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
همطالب و مطلوبعشق همراغب و مرغوب عشق
خواهنده ومحبوب عشق عشق است همخواهان عشق
همقاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق
هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق
هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود
عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق
عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم
هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق
هممایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق
هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد
بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق
دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست
راحتفزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق
جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق
آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق
بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر
خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق
بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را
تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق
عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر
عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق
تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن
عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق
ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی
از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
همطالب و مطلوبعشق همراغب و مرغوب عشق
خواهنده ومحبوب عشق عشق است همخواهان عشق
همقاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق
هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق
هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود
عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق
عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم
هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق
هممایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق
هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد
بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق
دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست
راحتفزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق
جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق
آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق
بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر
خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق
بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را
تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق
عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر
عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق
تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن
عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق
ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی
از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق