عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زان لبم، چاره یک شکر خند است
درد دل را، علاج گلقند است
خال نیلی، برآن لب شیرین
تخم ریحان و، شربت قند است
برد دیوانه خوشدلی ز میان
غصه ها حصه خردمند است
هر طرف گریه چشمه چشمه روان است
غم عشق تو کوه الوند است
اوست مجنون ز مردم ای عاقل
که به زنجیر فکرها بند است
نیست واعظ به از سخن اثری
زاده طبع به ز فرزند است
درد دل را، علاج گلقند است
خال نیلی، برآن لب شیرین
تخم ریحان و، شربت قند است
برد دیوانه خوشدلی ز میان
غصه ها حصه خردمند است
هر طرف گریه چشمه چشمه روان است
غم عشق تو کوه الوند است
اوست مجنون ز مردم ای عاقل
که به زنجیر فکرها بند است
نیست واعظ به از سخن اثری
زاده طبع به ز فرزند است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سرگشتگی نصیب دل خسته من است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
چشم بگشا سرو آزادم، ببین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
گوش کن یک لحظه فریادم، ببین احوال چیست؟
با وجود اینکه دارم لنگری چون درد تو
دل تپیدن داد بر بادم، ببین احوال چیست؟
با وصالت بی نیاز از زندگی بودم کنون
میرسد مردن بفریادم، ببین احوال چیست
گاه در صحرا و گه در کوه می سازم وطن
گاه مجنون، گاه فرهادم، ببین احوال چیست؟
نیست تن را آن توانایی که سازد جان نثار
گر به مکتوبی کنی یادم، ببین احوال چیست؟
بر ضمیرت عرض کردم حال هرکس را که بود
خود بیاد خود نیفتادم، ببین احوال چیست؟
کس نداند زنده ام، یا مرده، هستم نیستم
خسته ام، آزرده ام، شادم، ببین احوال چیست؟
بوی زلفت پا فشرد و، دل زدست من گرفت
جای یادت را ز کف دادم، ببین احوال چیست؟
صرصر غم تند و، من از بسکه هستم ناتوان
میکند از جای فریادم ببین احوال چیست؟
هرزه گو زان گشته ام واعظ که بی او رفته است
لذت خاموشی از یادم، بین احوال چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
گریه خونین ترا از ناله های ما گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها
تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
شادکامی های عالم گر یکی سازند دست
کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال
زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟
کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو
پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت
حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد
پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت
عاقبت دل خون خود، زآن نرگس شهلا گرفت
کرد از چنگ غم دنیا گریبان را رها
تا بدست عقل، مجنون دامن صحرا گرفت
شادکامی های عالم گر یکی سازند دست
کی توانند ای غم جانان ترا از ما گرفت
هرچه از ما برد گیتی، کردمش از جان حلال
زور ایمان کو که بتوانم دل از دنیا گرفت؟
کام می جویی ز گیتی؟ جز ز پستی دم مزن
کز ره پستی توانی گوهر از دریا گرفت
پشت گردانند طاقتها، چو آرد عشق رو
پیش سودای تو نتوانند سرها پا گرفت
حرف واعظ هر دم از شاخی به شاخی میپرد
پند او کی میتواند در دل ما جا گرفت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بکش تیغ ای ستمگر تا جهانی جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
کمان بردار، تا خورشید نارنج هدف گردد
از آن رو درج دل در دامن این دشت نگشایم
که میترسم گرامی گوهر غمها تلف گردد
بهمواری نصیحت بیش در دلها اثر دارد
ز نرمی قطره باران، در گوش صدف گردد
ز فکر این غزل آمد بیادم درگه شاهی
که سنگ از فیض خاک درگهش در نجف گردد
بظاهر گرچه پروردم، ز خاک درگهش واعظ
دل دیوانه ام در بر مجنون جان بکف گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما
که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم
هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی
گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد
که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد
ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم
گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد
دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی
بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد
ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد
ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما
که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد
شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم
هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد
به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی
گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد
ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد
که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد
ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم
گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد
دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی
بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
زهر مرگ دوستان در مغزم از بس کار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین
آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
از پس قطع رگ جانم قطار رهروان
جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد
از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج
روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد
من که میمردم برای یکدم آب زندگی
رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد
لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق
طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد
جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست
زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد
در تنم هر استخوانی، کار نیش مار کرد
بس که شد از هر طرف آوازه مرگی بلند
قیل و قال آن، ز خواب غفلتم بیدار کرد
سهل شد راه عدم از دیدن مرگ کسان
کثرت این کاروان، ره را به ما هموار کرد
در نظر دارالشفائی شد مرا روی زمین
آسمان در خاک از بس نرگس بیمار کرد
از پس قطع رگ جانم قطار رهروان
جاده راه عدم را، تیغ جوهر دار کرد
از پی هم دوستان رفتند از من همچو موج
روزگار آخر باین سوهان مرا هموار کرد
من که میمردم برای یکدم آب زندگی
رفتن یاران مرا از عمر خود بیزار کرد
لخت لخت آمد جگر از دیده من زین فراق
طرفه زهری روزگار آخر مرا در کار کرد
جز رضا دادن بحکم دوست واعظ چاره نیست
زین شکایت گونه ها میباید استغفار کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
پیری در خواهش بدل ریش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
از جگر خوناب اشکم خوش به سامان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
وه چه رنگین کاروانی از بدخشان میرسد
میرسد صد ره مرا از ناتوانی جان بلب
تا نگاه حسرت از چشمم بمژگان میرسد
میکشد بیش از تو زحمت رزق، تا یابد ترا
میرسد تا بر لبت، جان بر لب نان میرسد
نیست از الوان نعمت ها، بجز زحمت ز تو
همچنان کز لقمه، خاییدن به دندان میرسد
رخ چو کاهی شد ز پیری، دل به خود یک جو مبند
خوشه گردد زرد، چون عمرش به پایان میرسد
چهره دل میکند پاک از غبار یاد شهر
دست واعظ گر به دامان بیابان میرسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
صحرا ز باد دستی آهم فقیر شد
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
کوه از جواب ناله من سینه گیر شد
عاقل بنقش عاریتی تن نمیدهد
از ساده لوحی آینه صورت پذیر شد
در کنج غم ز درد تو از بس گداختم
تن مشتبه ز ضعف بموج حصیر شد
آید بکام زهر اجل به ز شکرم
از موی سر چو کاسه مرا پر ز شیر شد
چون آفتاب چهره به زردی نهاد روی
برخیز ساز برگ ره مرگ دیر شد
بد میرود ز دل سخن نرم نرم خصم
شد دیر هضم نان، چو به روغن خمیر شد
خود را ببند در ره حق بر سبکروان
پیکان سبک ره این قدر از فیض تیر شد
باشد جوان همیشه چو گلهای معنیت
واعظ چه غم که گلبن طبع تو پیر شد؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
بسکه کاهیدم ز غم، با خرده جان تن نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
جز گریبانی و دامانی، چو گل از من نماند
چون خرامیدی بگلشن،سرو بر جا ماند خشک
تا تو رفتی، رنگ در روی گل و گلشن نماند
از وجودم گر اثر نگذاشت درد عشق دوست
بالم از شادی، که در عالم مرا دشمن نماند
نی همین از آهم آتش در دل خارا فتاد
بسکه بر من سوخت، آتش در دل آهن نماند
چشم بگشا ای خور تابان بحالم یک نظر
زآنکه از دود دل من، چشم در روزن نماند
مد کلک من نیامد سینه چاکی را بکار
یادگار بخیه یی زین رشته و سوزن نماند
تا نیفتد در میان وارثان، واعظ نزاع
رفتم و مالی به غیر از حرف چند از من نماند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
دردمندان، بسکه رم از خودنمایی میکنند
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
ناله های ما تلاش نارسایی میکنند
نیک و بد را باهم الفت نیست بیش از یک دو روز
درد و صاف باده زود از هم جدایی میکنند
چون نفس هرکس که از میگریزد یار ماست
دشمنند آنان که با ما آشنایی میکنند
ای که از جمعیت زر میکنی چون شعله رقص
این شررها آخر از آتش جدایی میکنند
عرصه گیتی،بود مانند فانوس خیال
هر زمان در وی گروهی خودنمایی میکنند
میکنم از شکوه منع خویشتن واعظ، ولی
در شکایت، ناله ها، خوش بیحیایی میکنند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
غم او ساخت دلم تنگ و، هم او بگشاید
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
دانه از آب گره گشت و، ازو بگشاید
در خور حوصله خویش برد هرکس فیض
طاقتی کو که نقاب از رخ او بگشاید؟
کشور فتح، مسخر ز شکست تو شود
این دیاریست که با تیغ عدو بگشاید
دل، خوش از صبر به تنگ آمده، کو زور غمی
که ز چاک دلم این بند رفو بگشاید؟!
آب شرمیست در آن رخ که نبندد صورت
کلک نقاش اگر چهره او بگشاید
کیست با او سخن کشتن واعظ گوید؟
سر حرفی مگر آن تندی خو بگشاید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
جز حرف زر و سیم، دلت هیچ نگوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
غیر از گل عباسی ازین باغ نروید
در پرده لبهاست، از آن جای زبان را
تا حرف غم عشق تو بی پرده نگوید
هر گام درین راه، تماشای جدایی است
حیف است کس این بادیه با دیده نپوید
بر خاک در دوست ره سجده نیابد
تا چهره دل از گرد ره غیر نشوید
حرف غم عشق تو، کلامیست که باید
جز کر نکند گوش و، بجز لال نگوید
ای آنکه زنی بهر صفا آب رخسار
بر روی تو گردیست، که جز گریه نشوید
واعظ به دورویان جهان کرده ز بس خو
هر گل که نه رعناست درین باغ نبوید
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دل که باشد نشیمن غم یار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
غم دنیا در آن نیابد بار
سرکه از عشق سربلندی یافت
نرود زیر بار منت دستار
درد، کهسار کشور عشق است
دل ز غیرت پلنگ آن کهسار
نکنی روترش، ز تلخی غم
ز آنکه غم شربتست و، دل بیمار
دل آگاه نیست بی تب عشق
شمع سوزد ز دیده بیدار
در ره او ز پا نمی افتی
اگر افتد ترا بسر این کار
پای افگنده یی چه بر سر پا؟
کار افتاده است، بر سر کار!
زهد خشکی بجای مانده ز تو
برده آب رخت ز بس کردار
بدل آب رو کنون واعظ
عرق خجلتست و گریه زار
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
گر نپرسد حالم آن نامهربان غمخوار وار
در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!
چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟
عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!
بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست
آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار
میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز
گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار
بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد
پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار
رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت
میخلد مد نگه در دیده من خاروار
با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست
نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار
تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن
دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار
در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر
گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار
جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او
هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار
دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد
پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار
آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی
نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار
سایه وش باید که آسایند از او افتادگان
هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار
میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند
هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار
عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار
از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار
در دهان تنگ او جا نیست یک گفتاروار!
چون کند عناب آن لب چاره صد خسته دل؟
عالمی بیمار و، شربت نیست یک بیمار وار!
بسکه دل کندن ز بزم یاد جانان مشکلست
آهم از لب باز میگردد بدل طوماروار
میکنم خالی ز بیرحمی دل او را بعجز
گر امانم میدهد آن غمزه یک دیدار وار
بسکه نقد هستیم خرج گداز عشق شد
پیش جانان عرض حالم نیست یک اظهار وار
رشته سان آن دسته گل را بگرد سر نگشت
میخلد مد نگه در دیده من خاروار
با دهان تنگ او کرده است تا نسبت درست
نقطه یی هرجاست، گردم گرد او پرگار وار
تا مگر یابند ره در بزم آن شیرین سخن
دست صد حرفست و، دامان زبان طومار وار
در میان جز گفتگویی نیست ز آن موی کمر
گرد آن کافر بسی گردیده ام زنار وار
جسم را تنها نیفگنده است از پا عشق او
هوش ما را نیز قوت نیست یک رفتار وار
دیگر آن شوخ تغافل پیشه نام من نبرد
پیش او حرف وجودم نیست یک تکرار وار
آتش شرمم گدازد، ور نه جرم عالمی
نیست پیش رحمت عامش یک استغفار وار
سایه وش باید که آسایند از او افتادگان
هر که دم از سربلندی میزند دیوار وار
میشود صیت بزرگی در جهان از وی بلند
هر که میگوید سخن با نیک و بد کهسار وار
عرض حال خویش را واعظ بخاموشی گذار
از حقارت مطلب ما نیست یک اظهاروار