عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
دارم چشمی که قلزم وارونست
خون گشته دلی که منبع جیحونست
این مردمک چشم جهان بین که مراست
تمثال سویدای دل پرخونست
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
طوفان شد و سبزه ام به آبی نرسد
کشتم به ترشح سحابی نرسد
سوزد عطشم اگرچه از سایه ابر
هرگز قدمم به آفتابی نرسد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
سیلاب سرشگ آبرو می ریزد
شوریدگیم ز گفتگو می ریزد
کو زهد؟ و کدام توبه؟ سودای کسی
می بر سر من سبو سبو می ریزد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
از حسرت من حاصل دوران همه ذوق
وز کام دلم نصیب حرمان همه ذوق
شام عمرم چو مرگ عاصی همه غم
روز مرگم چو عید طفلان همه ذوق
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
بر خوان صلات تا به کی لقمه خام
در جام عطات چند این آب حرام
صبری که نمک برشته تر گردد دل
سعیی که به من سرشته تر گردد جام
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
شب تا سحرم فسانه خوان غم او
خوابم نبرد ز داستان غم او
تا بار امانتش به خائن ندهم
صد جای نشسته پاسبان غم او
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
گلستانی که بی سرو قد رعنای او باشد
خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
چه باکوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها
ز پا می افگند هنگام برگشتن نفس ما را
به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت
بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را
نهنگ نیستی زین بحر پر شورش بکام خود
کشد ماهی صفت هردم بقلاب نفس ما را
رهایی نیست دل را زین سهی قدان دگر واعظ
ز هر سو کرده اند این نونهالان در قفس ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را
همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را
غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر نهی شمشاد را
تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی
نیست در کف غیر خاک از تندی خود باد را
چهره یی دیدم که صورت بنددار تصویر آن
موی آتش دیده سازد خامه استاد را
گر دلت سختست واعظ تن بسوز عشق ده
زیر بار شعله نه این بیضه فولاد را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟
چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری
هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟
ز باز چیدن دامان فیض، دانستم
که از غبار تعلق سرشته اند مرا
مرا کشاکش غم، از تو نگسلد هرگز
به پیچ و تاب خیال تو، رشته اند مرا
به کام مردم عالم، چسان شوم شیرین؟
به تلخی سخن حق، سرشته اند مرا!
چگونه خون چکدم از کباب دل واعظ؟
بتان بآتش دوری برشته اند مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا
در سینه چون خراش نماید نفس مرا
صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف!
طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!
گمگشتگی به منزل مقصد، رهیست راست
شد غول ره، بلندی بانگ جرس مرا
خوانا، خط غبار منست از بیاض مو
باشد کتاب موعظه آیینه بس مرا
واعظ ز پای قوت و، از دست کار رفت
از سر همان نرفت هوا و هوس مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا
سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن
رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا
هر نفس آب حیاتی کشم از تیغ کسی
به رخ دل در فیضی است ز هر چاک مرا
نه چنان بر سر کوی تو ز خود گم گشتم
که به غربال توان یافت از آن خاک مرا
بسکه کوتاه بود روز وصالش واعظ
ترسم از جیب به دامن نرسد چاک مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد به زبان غیر، داستان مرا
ز بس‌که یافته‌ام فیض ها ز تنهایی
ندیده است کسی با اثر فغان مرا
چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم
که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا
ز من نماند به غیر از غبار دل واعظ
ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
نیست غمخوار چو لیلی، دل محزون مرا
شانه بس پنجه آن خور سر مجنون مرا
کشته تیغ سمورند همه خود سازان
ای نمد سخت خریدی تو از آن خون مرا
کرده ام خون بدل از منع رخ جانانش
میخورد دیده خونبار، ازآن خون مرا
نیست گوشی که بود لایق در سخنی
زان خریدار نباشد در مکنون مرا
نیست ممکن که باشد بحر بدولاب تهی
گریه خالی نکند این دل پرخون مرا
خانه خواه غم جانان بسر راه وفاست
چون رعایت نکند خاطر محزون مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش
جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا
بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است
میتواند شد فلاخن پیچش هر مو مرا
این قدر فیضی که من از بیزبانی برده ام
ترسم آخر شکر خاموشی کند پرگو مرا
در طریق معرفت، فکرم به هر جانب دوید
هرزه رفت آب حیات، از تنگی این جو مرا
بر سر من، فکر دنیا بین چه سوداها فگند؟
پر ز شور این کاسه شد، از کاسه زانو مرا
غیر مدح خامشی، واعظ نمیگویم سخن
گر گذارد ذوق خاموشی بگفت و گو مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم
دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است
صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما
در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت
خود را چو به کامی نرساند ثمر ما
ما را به املهای جهان، بستگیی نیست
چون قطره به تن رشته نگیرد گهر ما
کرده است زخود بیخبرم، یاد عزیزان
با آنکه نگیرند عزیزان خبر ما
واعظ ندهد غیر گل آتشی از وی
خاری که زند دست به دامان تر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منزل کناره کرده، ز راه عبور ما
صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
از بس نمانده است ز ما هیچ در میان
یاران کنند غیبت ما در حضور ما
اشکم بدیده از دل پرسوز چون رسد؟
توفان چو شعله خشک شود در تنور ما
با داغ دل، چو لاله سراپا شکفته ایم
نتوان شناختن ز غم ما سرور ما
واعظ، گمان قوت دین گر بری بخویش
دل برگرفتنست ز خود سنگ زور ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است
کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
با جوانان همدمی ما را نمی زیبد کنون
همدم ما کیست؟ معنی های شوخ و شنگ ما
چشم ما واعظ چنان از حشمت فقر است پر
کاین بزرگیها نمی گنجد، بظرف تنگ ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
تو صاف باش و، مزن حرف دردنوشی ما
که به ز بار علایق سبو بدوشی ما
توان ز جوش مریدان به گرد ما دانست
ز خارخار هوس بوده شال پوشی ما
کسی چو نیست خریدار جنس ما جز ما
شده است آینه دکان خودفروشی ما
ز دستکاری دوران، ز هم نمی پاشیم
که جلد نسخه ما گشته پوست پوشی ما
چنان ز شوق ادا فهمی تو میبالم
که رفته رفته سخن میشود خموشی ما
کنیم ساز عمل قول تا به کی واعظ
کنون بود سخن ما، سخن نیوشی ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
که چرا جغد کشد منت ویرانی ما
دردسرهای جهان چاره ندارد جز مرگ
نیست جز خاک لحد صندل پیشانی ما
ما به قطع نظر از بیم حوادث رستیم
چشم پوشیدن ما کرد نگهبانی ما
هرچه داریم چو گل بر طبق اخلاص است
مانع همت ما نیست پریشانی ما
بجز از تندی سیلاب نیابد تسکین
بسکه ایام بود تشنه ویرانی ما
هرچه در خاطر ما ساده دلان میگذرد
همچو آیینه عیانست ز پیشانی ما
مفلسان گرچه نبردند ز ما فیض، ولی
خانه گنج شد آباد ز ویرانی ما
ننهد آب رخ گریه اگر پا به میان
که ز لطفش طلبد عذر پشیمانی ما؟
غم او کرده قدم رنجه، نثاری است ضرور!
نیست واعظ بعبث این گهر افشانی ما؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟