عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۲۴
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۱۰
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵
تو اگر ز کعبه راندی، و گر از بهشت ما را
غم بنده پرور تو به دری نهشت ما را
چو حدیث راست گویان به همه مذاق تلخیم
به سفینه عزیزان نتوانیم نوشت ما را
گل و برگ خانه ما همه بلبلان مستند
که به عاشقی برآمد همه کار و کشت ما را
که نشست نیم ساعت بر ما زلال طبعان؟
که ز پرده برنیامد همه خوب و زشت ما را
ز عتاب تلخ ساقی دل ما غبار دارد
به حلاوت حریفان نتوان سرشت ما را
همه روزه دست حسرت چو مگس ز دور لیسیم
که سر آستین مهمان به شکر نهشت ما را
نه صنم به جای بینی نه گلی به آب و رونق
ز خطابه هم برآمد همه خاک و خشت ما را
به تواضع جم و کی سر ما فرو نیاید
که حدیث عشق و سودا شده سرنوشت ما را
به صداع غم «نظیری » ز خمار باده رستم
نکند دماغ خوش بو گل صد بهشت ما را
غم بنده پرور تو به دری نهشت ما را
چو حدیث راست گویان به همه مذاق تلخیم
به سفینه عزیزان نتوانیم نوشت ما را
گل و برگ خانه ما همه بلبلان مستند
که به عاشقی برآمد همه کار و کشت ما را
که نشست نیم ساعت بر ما زلال طبعان؟
که ز پرده برنیامد همه خوب و زشت ما را
ز عتاب تلخ ساقی دل ما غبار دارد
به حلاوت حریفان نتوان سرشت ما را
همه روزه دست حسرت چو مگس ز دور لیسیم
که سر آستین مهمان به شکر نهشت ما را
نه صنم به جای بینی نه گلی به آب و رونق
ز خطابه هم برآمد همه خاک و خشت ما را
به تواضع جم و کی سر ما فرو نیاید
که حدیث عشق و سودا شده سرنوشت ما را
به صداع غم «نظیری » ز خمار باده رستم
نکند دماغ خوش بو گل صد بهشت ما را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نشسته در ظلمم با قمر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
چراغ تیره شبم با سحر چه کار مرا
مسیح وار کند سیر بر فلک روحم
به این طلسم فروبسته در چه کار مرا
چو ذره محرم جاوید آفتاب شدم
به آشنایی مشتی شرر چه کار مرا
اگر قضا و قدر ز آسمان فرود آید
من و خیال تو با خیر و شر چه کار مرا
جنون به مغز دماغم فتیله می سوزد
به پنبه کاری داغ جگر چه کار مرا
ز طاعت به ریا کرده اجر می خواهم
چو بید کاشته ام با ثمر چه کار مرا
به اشک دیده آلوده عفو چون جویم
خزف فروخته ام با گهر چه کار مرا
هزارگونه شکایت به ضمن خاموشی است
به ناله ای که ندارد اثر چه کار مرا
به قهر تا نگدازی به مهر ننوازی
هلاک تلخ توام با شکر چه کار مرا
چو حسن تو به کسی در جهان نمی مانم
غریب در وطنم با سفر چه کار مرا
نه رحم مانده نه شفقت نه دوستی نه وفا
درین دیار «نظیری » دگر چه کار مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ز بس بود دل خود کام ناسپاس مرا
ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا
بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست
غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا
چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم
که خوش دلی نشناسد درین لباس مرا
ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد
به بزم وصل تو امشب به التماس مرا
رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر
چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا
از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری
کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا
ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا
بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست
غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا
چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم
که خوش دلی نشناسد درین لباس مرا
ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد
به بزم وصل تو امشب به التماس مرا
رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر
چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا
از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری
کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
فراق دوستان بسیار پیش آمد دل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
غم بیرون گرفت از ما هوای منزل ما را
گل افشان بود با تو هر بن خار و سر سنگی
تو چون رفتی از اینجا آفتی زد حاصل ما را
عفاک الله به قید عشقم از هستی برآوردی
به یک مشکل نمودی حل هزاران مشکل ما را
اگر مقبول اگر مردود حرف ما اثر دارد
توان تعویذ بازو کرد سحر باطل ما را
سرشت ما خواص مهر و طبع دوستی دارد
برهمن بت نمی سازد مگر مشت کل ما را
همه افسانه گیسو و رخسار تو می گویم
شب ما نور می بخشد چراغ محفل ما را
بشارت در گذر دادیم و شاهد در نظر داریم
به دیدار تو چشم افتاد بخت مقبل ما را
درین صحرا «نظیری » نیست لاغرتر ز ما صیدی
که بر فتراک می بندد شکار بسمل ما را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ز حرمانم غمی در خاطر یاران شود پیدا
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
امشب خوش آشناست به رویش نگاه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
تا به کی بر خرقه بندم جسم غم فرسوده را
سر به طوفان می دهم این مشت خاک سوده را
در درون همچون عنب شد خوشه اشکم گره
بس فرو خوردم به دل خون های ناپالوده را
گوش ها کر گشت و یارب یاربم کاری نکرد
نیست گویا روزنی این سقف قیراندوده را
خضر صد منزل به پیشم آمد و نشناختم
بازمی باید ز سر گیرم ره پیموده را
وه که یک قاصد که باشد محرم این راز نیست
چند بر کاغذ نویسم حال و شویم دوده را
از شراب سودمندم بخت بد پرهیز داد
می که می خوردم نمی خوردم غم بیهوده را
گل ز بهر اشک لؤلؤیی رنگ کاهیم
در بلورین حقه دارد کهربای سوده را
از کنایت گاه مستی منع آن لب چون کنم
می چکد بی خود حلاوت قند آب آلوده را
با «نظیری » چون نشینی گوش بر حرفش مکن
در پریشانی میفکن خاطر آسوده را
سر به طوفان می دهم این مشت خاک سوده را
در درون همچون عنب شد خوشه اشکم گره
بس فرو خوردم به دل خون های ناپالوده را
گوش ها کر گشت و یارب یاربم کاری نکرد
نیست گویا روزنی این سقف قیراندوده را
خضر صد منزل به پیشم آمد و نشناختم
بازمی باید ز سر گیرم ره پیموده را
وه که یک قاصد که باشد محرم این راز نیست
چند بر کاغذ نویسم حال و شویم دوده را
از شراب سودمندم بخت بد پرهیز داد
می که می خوردم نمی خوردم غم بیهوده را
گل ز بهر اشک لؤلؤیی رنگ کاهیم
در بلورین حقه دارد کهربای سوده را
از کنایت گاه مستی منع آن لب چون کنم
می چکد بی خود حلاوت قند آب آلوده را
با «نظیری » چون نشینی گوش بر حرفش مکن
در پریشانی میفکن خاطر آسوده را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر روز جویم آب رخ روز رفته را
گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را
لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق
به یافتم ز گفته حدیث نگفته را
هرگز شب امید به دوران من ندید
جام می دوساله و ماه دو هفته را
خفاش بخت من چو نبیند چه فایده
گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را
در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام
ناسفته کرده ام همه درهای سفته را
فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر
در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را
زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ
در دیده آب می کنم الماس تفته را
گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را
لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق
به یافتم ز گفته حدیث نگفته را
هرگز شب امید به دوران من ندید
جام می دوساله و ماه دو هفته را
خفاش بخت من چو نبیند چه فایده
گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را
در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام
ناسفته کرده ام همه درهای سفته را
فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر
در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را
زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ
در دیده آب می کنم الماس تفته را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن که بر ما رقم کین زده از کینه ما
نقش خود دیده در آیننه ز آیینه ما
عید و نوروز بود مکتب ما را هر روز
به محبت گذرد شنبه و آدینه ما
محضر سلطنت عشق اگر بخوانند
خاتم و سکه برآرند ز گنجینه ما
خورده دل زخمی از آن غمزه که نتوانی دوخت
تو که صد بار فزون دوخته یی سینه ما
زان نگاهی که به دنبال چشمت نرسد
خون فرو می چکد از خرقه پشمینه ما
آزمودیم، به زور می امسال نبود
قدحی داشت خم از باده پارینه ما
طرفه شوری سحر از سینه «نظیری » برخاست
ساخت کار همه را گریه دوشینه ما
نقش خود دیده در آیننه ز آیینه ما
عید و نوروز بود مکتب ما را هر روز
به محبت گذرد شنبه و آدینه ما
محضر سلطنت عشق اگر بخوانند
خاتم و سکه برآرند ز گنجینه ما
خورده دل زخمی از آن غمزه که نتوانی دوخت
تو که صد بار فزون دوخته یی سینه ما
زان نگاهی که به دنبال چشمت نرسد
خون فرو می چکد از خرقه پشمینه ما
آزمودیم، به زور می امسال نبود
قدحی داشت خم از باده پارینه ما
طرفه شوری سحر از سینه «نظیری » برخاست
ساخت کار همه را گریه دوشینه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آن دهد در گریه پند ما که با ما دشمن است
هرکه می گیرد شناور را به دریا دشمن است
هر که را دل در درون شادست با بیرون چه کار
شمع را خلوت نگهبان است و صحرا دشمن است
خود مگر از در درآیی ورنه از ما تا به تو
صد بیابانست و در هر گام صد جا دشمن است
دل آن آزرده تر داریم کازارش کنند
خصمی خود می کند هرکس که با ما دشمن است
خون ز چشم کاروانی ریخت در بازار مصر
هر که را یوسف بود کالا به سودا دشمن است
تا غمم گردید مونس کلفتم با کس نماند
دوست چون هم خوابه گردد مو بر اعضا دشمن است
های های گریه ای باید که دل خالی کند
ورنه چون در دل گره باشد مداوا دشمن است
گر بهار آید «نظیری » ور خزان با من مگوی
خاطر مشغول عاشق را تماشا دشمن است
هرکه می گیرد شناور را به دریا دشمن است
هر که را دل در درون شادست با بیرون چه کار
شمع را خلوت نگهبان است و صحرا دشمن است
خود مگر از در درآیی ورنه از ما تا به تو
صد بیابانست و در هر گام صد جا دشمن است
دل آن آزرده تر داریم کازارش کنند
خصمی خود می کند هرکس که با ما دشمن است
خون ز چشم کاروانی ریخت در بازار مصر
هر که را یوسف بود کالا به سودا دشمن است
تا غمم گردید مونس کلفتم با کس نماند
دوست چون هم خوابه گردد مو بر اعضا دشمن است
های های گریه ای باید که دل خالی کند
ورنه چون در دل گره باشد مداوا دشمن است
گر بهار آید «نظیری » ور خزان با من مگوی
خاطر مشغول عاشق را تماشا دشمن است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست
جمال مغبچه دیدی شراب مغبچه نوش
مگوی عذر که در کیش ما مدارا نیست
ز پای تا به سرش ناز و غمزه در اعراض
هزار معرکه و رخصت تماشا نیست
به حکم عقل عمل در طریق عشق مکن
که راه دور کند رهبری که دانا نیست
فلک سراسر بازار دهر غم چیدست
نشاط نیست که یک جای هست یک جا نیست
نشاط رفته ز دوران به صبر بستانیم
که بد معامله آزرده از تقاضا نیت
هوای وصل کسی می کند که بوالهوس است
که در آن دلی که محبت بود تمنا نیست
«نظیری » است به حالی ز غمزه خونین تر
به شکوه تا دلت آزرده است گویا نیست
کسی که کشته نشد از قبیله ما نیست
جمال مغبچه دیدی شراب مغبچه نوش
مگوی عذر که در کیش ما مدارا نیست
ز پای تا به سرش ناز و غمزه در اعراض
هزار معرکه و رخصت تماشا نیست
به حکم عقل عمل در طریق عشق مکن
که راه دور کند رهبری که دانا نیست
فلک سراسر بازار دهر غم چیدست
نشاط نیست که یک جای هست یک جا نیست
نشاط رفته ز دوران به صبر بستانیم
که بد معامله آزرده از تقاضا نیت
هوای وصل کسی می کند که بوالهوس است
که در آن دلی که محبت بود تمنا نیست
«نظیری » است به حالی ز غمزه خونین تر
به شکوه تا دلت آزرده است گویا نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
در شهر ما به دولت عشق احتیاج نیست
در هیچ گوشه نیست که صد تخت و تاج نیست
چشم تری به چین جبین می توان فروخت
کار وفا هنوز چنان بی رواج نیست
خاطر به خنده گل و مل وانمی شود
غیر از گریستن غم دل را علاج نیست
شهری به شیشه دل ما سنگ می زنند
در هیچ پای نیشتری از زجاج نیست
کس زیر چرخ توسن آزادگی نتاخت
تاراج می کنند به راهی که باج نیست
ما خط رسانده ایم به مهر مسلمی
آفت رسیده را غم باج و خراج نیست
از نوش روزگار «نظیری » گداختیم
این باده را موافقتی با مواج نیست
در هیچ گوشه نیست که صد تخت و تاج نیست
چشم تری به چین جبین می توان فروخت
کار وفا هنوز چنان بی رواج نیست
خاطر به خنده گل و مل وانمی شود
غیر از گریستن غم دل را علاج نیست
شهری به شیشه دل ما سنگ می زنند
در هیچ پای نیشتری از زجاج نیست
کس زیر چرخ توسن آزادگی نتاخت
تاراج می کنند به راهی که باج نیست
ما خط رسانده ایم به مهر مسلمی
آفت رسیده را غم باج و خراج نیست
از نوش روزگار «نظیری » گداختیم
این باده را موافقتی با مواج نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
خواهم این بستان پرغم را به شوری درشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
این قفس تنگست بر مرغ تو بال و پر شکست
روزگار از خاطرم چون نیل از رخسار شست
آسمان بر آتشم چون عود در مجمر شکست
پای از پیش آمد و کارم ز پس دامن گرفت
دست در اندیشه یارم به زیر سر شکست
طعم شکر داد عشق ار در گلو کافور ریخت
تلخی می داد غم ور شیرم از شکر شکست
دیدنش بر حسرت من حسرت دیگر فزود
خواستم پیکان برآرم در جگر نشتر شکست
دوستان هرگز نبینند از محبت عیب دوست
خاطرم خوش شد اگر می ریخت گر ساغر شکست
در رخش آهی کشیدم خاطرش آزرده شد
باد بر بستان وزید و شاخ نازک تر، شکست
می کشم حرمان من بی ظرف در بزم وصال
شوق دل پیمانه ام را بر لب کوثر شکست
در برون در «نظیری » شد هلاک از انتظار
مژده ای بخشید مسکین را که مجلس برشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
خمار می به لبم قفل زد ایاغ کجاست؟
کلید میکده گم کرده ام چراغ کجاست؟
نه عندلیب غزل خوان نه شاخ گل خندان
درین بهار کسی را دل و دماغ کجاست؟
شکوفه را به نم ابر جامه در گرو است
برهنه را سر و سامان عیش باغ کجاست؟
یکی به گرد گلستان خویش سیری کن
ببین که یک گل بی صد هزار داغ کجاست؟
هزار جنس مرادم به وقت در گرو است
دمی که صاحب وقتی دهد سراغ کجاست؟
ز شغل کار خودم یک نفس رهایی نیست
محبتی که دهد از خودم فراغ کجاست؟
به خون دیده «نظیری » بساز و باده مخواه
برای زاغ میی همچو خون زاغ کجاست؟
کلید میکده گم کرده ام چراغ کجاست؟
نه عندلیب غزل خوان نه شاخ گل خندان
درین بهار کسی را دل و دماغ کجاست؟
شکوفه را به نم ابر جامه در گرو است
برهنه را سر و سامان عیش باغ کجاست؟
یکی به گرد گلستان خویش سیری کن
ببین که یک گل بی صد هزار داغ کجاست؟
هزار جنس مرادم به وقت در گرو است
دمی که صاحب وقتی دهد سراغ کجاست؟
ز شغل کار خودم یک نفس رهایی نیست
محبتی که دهد از خودم فراغ کجاست؟
به خون دیده «نظیری » بساز و باده مخواه
برای زاغ میی همچو خون زاغ کجاست؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بی عشق عقل را هنری در دماغ نیست
بد سوزد آن فتیله که از شعله داغ نیست
هرگز فرشته از سر بامش نمی پرد
آن را که مرغ نامه بری در سراغ نیست
طعنم به بی خودی چه زنی محتسب برو
ما را فراغتست تو را گر فراغ نیست
ما حال خویش بر پر عنقا نوشته ایم
در بال هدهد و سر منقار زاغ نیست
چون جغد بر خرابی خود فال می زنیم
کاین نغمه از ترانه مرغان باغ نیست
از خنده های تلخ صراحی به کار ما
جز خون دل به گردش چشم ایاغ نیست
تلخ است بی تو عمر «نظیری » چه زندگیست
بیمار را که بر سر بالین چراغ نیست
بد سوزد آن فتیله که از شعله داغ نیست
هرگز فرشته از سر بامش نمی پرد
آن را که مرغ نامه بری در سراغ نیست
طعنم به بی خودی چه زنی محتسب برو
ما را فراغتست تو را گر فراغ نیست
ما حال خویش بر پر عنقا نوشته ایم
در بال هدهد و سر منقار زاغ نیست
چون جغد بر خرابی خود فال می زنیم
کاین نغمه از ترانه مرغان باغ نیست
از خنده های تلخ صراحی به کار ما
جز خون دل به گردش چشم ایاغ نیست
تلخ است بی تو عمر «نظیری » چه زندگیست
بیمار را که بر سر بالین چراغ نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
هجران نمکی سودو به داغ دل ما ریخت
سودای تو آتش ز دماغ دل ما ریخت
هر روغن صافی که به بیهوده فلک سوخت
غم دردی آن را به چراغ دل ما ریخت
رفتیم به سر زود درین محفل مستان
ساقی می تندی به ایاغ دلما ریخت
ما را به نشاط و طرب آسان بگذارند
غم خون جهانی به سراغ دل ما ریخت
هر نخل امیدی که نشاندیم درین باغ
برگ و برش از لاله و لاغ دل ما ریخت
کلفت ز کجا آمد و رنجش ز کجا خاست؟
بد کرد ملالی به فراغ دل ما ریخت
بر عشرت ما زود ملالست «نظیری »
تا صبح نفس زد گل باغ دل ما ریخت
سودای تو آتش ز دماغ دل ما ریخت
هر روغن صافی که به بیهوده فلک سوخت
غم دردی آن را به چراغ دل ما ریخت
رفتیم به سر زود درین محفل مستان
ساقی می تندی به ایاغ دلما ریخت
ما را به نشاط و طرب آسان بگذارند
غم خون جهانی به سراغ دل ما ریخت
هر نخل امیدی که نشاندیم درین باغ
برگ و برش از لاله و لاغ دل ما ریخت
کلفت ز کجا آمد و رنجش ز کجا خاست؟
بد کرد ملالی به فراغ دل ما ریخت
بر عشرت ما زود ملالست «نظیری »
تا صبح نفس زد گل باغ دل ما ریخت