عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
با هستیام وداع تو و من چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
کارجهان خواه عجز، خواه سری میکند
آگهی اینجا کجاست بیخبری میکند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامهبری میکند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری میکند
بسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری میکند
ضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند
شوق پری جلوهای شیشهگری میکند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست
شیشهٔ ما سنگ را کبک دری میکند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست
قطره چو گوهر شود بد گهری میکند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است
لیک به جاه اندکی ناز خری میکند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع
پیش طمع دور باش نیشکری میکند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار
صورت هر سنگ و گل، مو کمری میکند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهیام
آینه در هر صفت پردهدری میکند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق
پیش که نالد ادب گریهتری میکند
آگهی اینجا کجاست بیخبری میکند
مقصد عزم نفس هیچ نمودار نیست
یک تپش پا به گل نامهبری میکند
کیست کزین خاکدان گرد بلندی نکرد
آبله هم زیر پا عزم سری میکند
بسکه تنکفرصت است عشرت این انجمن
تا به چراغی رسیم شب سحری میکند
ضبط عنان سرشک ازکف ما بردهاند
شوق پری جلوهای شیشهگری میکند
انجمن میکشان خامشی آهنگ نیست
شیشهٔ ما سنگ را کبک دری میکند
سفله ز کسب کمال قدر مربی شکست
قطره چو گوهر شود بد گهری میکند
در همه حال آدمی شخص ملک سیرت است
لیک به جاه اندکی ناز خری میکند
حرص گوارا گرفت تلخی ادبار منع
پیش طمع دور باش نیشکری میکند
جوهر فرهاد نیست ورنه در این کوهسار
صورت هر سنگ و گل، مو کمری میکند
زنگ و صفای دل است غفلت و آگاهیام
آینه در هر صفت پردهدری میکند
بیدل از افشای راز منفعلم کرد عشق
پیش که نالد ادب گریهتری میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است
آخر این قالی که میبافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش
رنگها پرواز در افسردهبالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبی که در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسی که دارم سینهمالی میکند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه، بر دوش و برم، کار نهالی میکند
چون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم
چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بیانفعالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است
آخر این قالی که میبافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش
رنگها پرواز در افسردهبالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبی که در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسی که دارم سینهمالی میکند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه، بر دوش و برم، کار نهالی میکند
چون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم
چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بیانفعالی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
هرکه در اظهار مطلب هرزهنالی میکند
گر همه کهسار باشد شیشه خالی میکند
بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن
خفت این تصویر را آخر زگالی میکند
منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد
چینی خود را عبث ننگ سفالی میکند
جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش
کم کسی با خرس فخر هم جوالی میکند
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید
این بناها را خمیدن طاق عالی میکند
خامشی دلچسبیی دارد که تا وامیرسیم
حرف نامربوط ما را شعر عالی میکند
شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور
ابروی بیمو به چشم ما هلالی میکند
لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه
عالمی را بلبل گلهای قالی میکند
با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت
سایه گر پایی ندارد سینه مالی میکند
بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما
چارهٔ پرواز رنگ، افسردهبالی میکند
در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت
کس چه سازد زندگی بیاعتدالی میکند
گر همه کهسار باشد شیشه خالی میکند
بهر حاجت پیش هر کس رو نباید ساختن
خفت این تصویر را آخر زگالی میکند
منعم و تقلید درویشان، خدا شرمش دهاد
چینی خود را عبث ننگ سفالی میکند
جز خری کز صحبت اهل دول نازد به خویش
کم کسی با خرس فخر هم جوالی میکند
جسم خاکی را به اقبال ادب گردون کنید
این بناها را خمیدن طاق عالی میکند
خامشی دلچسبیی دارد که تا وامیرسیم
حرف نامربوط ما را شعر عالی میکند
شبهه از طاق بلند افکنده مینای شعور
ابروی بیمو به چشم ما هلالی میکند
لاف منعم بشنو و تن زن که آب و رنگ جاه
عالمی را بلبل گلهای قالی میکند
با همه واماندگی زین دشت و در باید گذشت
سایه گر پایی ندارد سینه مالی میکند
بسکه جای پر زدن تنگ است درگلزار ما
چارهٔ پرواز رنگ، افسردهبالی میکند
در عدم بیدل تو و من شیشه و سنگی نداشت
کس چه سازد زندگی بیاعتدالی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
اینکه طاقتها جوانی میکند
ناتوانی، ناتوانی میکند
گر همه خاک از زمینگردد بلند
بر سر ما آسمانی میکند
بسکه فطرتها ضعیف افتاده است
تکیه بر دنیای فانی میکند
نیستکس اینجاکفیل هیچکس
زندگی روزیرسانی میکند
عصمت از تشویش دنیا جستن است
نفس را این قحبه، زانی میکند
در تب و تاب نفس پرواز نیست
سعی بسمل پرفشانی میکند
قید هستی پاس ناموس دل است
بیضهداری آشیانی میکند
از چه خجلت صفحهام آتش زند
چون عرق داغم روانی میکند
هرکه را دیدم درین عبرتسرا
بهر مردن زندگانی میکند
بی دماغم، غیر دل زین انجمن
هرچه بردارم گرانی میکند
آنقدر از خود به یادش رفتهام
کاین جهانم آنجهانی میکند
هیچ میدانی کهام ای بیخبر
شاه ما را پاسبانی میکند
کلک بیدل هرکجا دارد خرام
سکته هم ناز روانی میکند
ناتوانی، ناتوانی میکند
گر همه خاک از زمینگردد بلند
بر سر ما آسمانی میکند
بسکه فطرتها ضعیف افتاده است
تکیه بر دنیای فانی میکند
نیستکس اینجاکفیل هیچکس
زندگی روزیرسانی میکند
عصمت از تشویش دنیا جستن است
نفس را این قحبه، زانی میکند
در تب و تاب نفس پرواز نیست
سعی بسمل پرفشانی میکند
قید هستی پاس ناموس دل است
بیضهداری آشیانی میکند
از چه خجلت صفحهام آتش زند
چون عرق داغم روانی میکند
هرکه را دیدم درین عبرتسرا
بهر مردن زندگانی میکند
بی دماغم، غیر دل زین انجمن
هرچه بردارم گرانی میکند
آنقدر از خود به یادش رفتهام
کاین جهانم آنجهانی میکند
هیچ میدانی کهام ای بیخبر
شاه ما را پاسبانی میکند
کلک بیدل هرکجا دارد خرام
سکته هم ناز روانی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
نظم امکانیکجا ضبط روانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
کوه همگر پا فشارد سکتهخوانی می کند
زبن من و ما چون شرارکاغذ آتش زده
اندکی دامن فشاندن گلفشانی میکند
خلق از آغوش عدم نارسته میجوید فراغ
بینشانی هم تلاش بینشانی میکند
ذوق خودداری ز ما جز پستی همت نخواست
خاک اگر تمکین نچیند آسمانی میکند
این بلند و پست کز گرد نفس گل کرده است
تا کسی از خود برآید نردبانی میکند
عجز پر بیپرده است اما درشتیهای طبع
مغز بیناموس ما را استخوانی میکند
از تعین چند مهمان فضولی زبستن
خاکساری بیش از اینت میزبانی میکند
آسمان دوش خمی دارد که بارش عالم است
کار صد قدرت همین یک ناتوانی میکند
بر دل ما کس ندارد یک تبسم التفات
زخم اگر میخندد اینجا مهربانی میکند
در حدیث عشق تن زن از مقالات هوس
لکنت تقریر تفضیح معانی میکند
زین همه اسباب کز دنیا و عقبا چیدهاند
هرچه برداربم غیر از دل گرانی میکند
بیدل آخر مدعای شوق پروازست و بس
بیپر و بالی دو روزم آشیانی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
رفته رفته عافیت همکینهخواهی میکند
ساحل آخر کشتی ما را تباهی میکند
دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند
خانهها روشن چراغ صبحگاهی میکند
آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست
اختلاط خلق را معجون باهی میکند
هرزهگویی بسکه در اهل تعین غالبست
لطف معنی را به لب نگذشته واهی میکند
زاختلاط خشکطبعان محو مژگان میشود
خامه هم هرچند اشک از دیده راهی میکند
پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد
قامت خم گشته بر ما کجکلاهی میکند
نیست بیجوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ
صحبت مردان محنت را سپاهی میکند
حسن میداند تقاضای جنون عاشقان
گر تغافل مینماید عذرخواهی میکند
بس که پیشیم از گروتازان میدان امل
باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند
در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند
گر همه طوبی سر افرازد گیاهی میکند
چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن
هرکه باشد زیر آب آواز ماهی میکند
نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر
خلق را آدم همین بیدستگاهی میکند
ساحل آخر کشتی ما را تباهی میکند
دوستان بر موی پیری اعتماد عیش چند
خانهها روشن چراغ صبحگاهی میکند
آسمان زین دور مفعولی که ننگ دورهاست
اختلاط خلق را معجون باهی میکند
هرزهگویی بسکه در اهل تعین غالبست
لطف معنی را به لب نگذشته واهی میکند
زاختلاط خشکطبعان محو مژگان میشود
خامه هم هرچند اشک از دیده راهی میکند
پیر گردیدیم حکم ضعف باید پیش برد
قامت خم گشته بر ما کجکلاهی میکند
نیست بیجوهر نیام از پهلوی اقبال تیغ
صحبت مردان محنت را سپاهی میکند
حسن میداند تقاضای جنون عاشقان
گر تغافل مینماید عذرخواهی میکند
بس که پیشیم از گروتازان میدان امل
باد محشر هم قفای ما سیاهی می کند
در گلستانی که حرف سرو او گردد بلند
گر همه طوبی سر افرازد گیاهی میکند
چون حیا غالب شود از لاف نتوان دم زدن
هرکه باشد زیر آب آواز ماهی میکند
نیست ممکن بیدل اصلاح طبایع جز به فقر
خلق را آدم همین بیدستگاهی میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند
پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کند
چشم من از درد بیخوابی در این وادی گداخت
سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کند
از حیا هم شرم میدارم ز ننگ اشتهار
جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کند
دل به غفلت نه که دردفع تمیز خوب و زشت
خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کند
جز به موقع آبروریزیست عرض هر کمال
غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانیکند
تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع
هرکه را رنگیست باید آسیابانی کند
سبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست
کفر چون هموار شدکار مسلمانی کند
نامهای دارم بهار انشا که طبع بلبلش
چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی کند
بیتامل هرزهنالیهایم از خود میبرد
کاش چون بند نیام خجلت گریبانی کند
شرم بیدردی عرق میخواهد ای بیدل مباد
بینمیها دیده را محتاج پیشانی کند
پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کند
چشم من از درد بیخوابی در این وادی گداخت
سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کند
از حیا هم شرم میدارم ز ننگ اشتهار
جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کند
دل به غفلت نه که دردفع تمیز خوب و زشت
خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کند
جز به موقع آبروریزیست عرض هر کمال
غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانیکند
تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع
هرکه را رنگیست باید آسیابانی کند
سبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست
کفر چون هموار شدکار مسلمانی کند
نامهای دارم بهار انشا که طبع بلبلش
چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی کند
بیتامل هرزهنالیهایم از خود میبرد
کاش چون بند نیام خجلت گریبانی کند
شرم بیدردی عرق میخواهد ای بیدل مباد
بینمیها دیده را محتاج پیشانی کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
بلاکشان محبت گل چه نیرنگند
شکستهاند به رنگی که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانهزاد حیرت ماست
به آرمیدگی دلکه بیخودان سنگند
ز عیبپوی ابنای روزگار مپرس
یکیگر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشادهرویی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی که طلب نارسای مفصد اوست
بهوش باش که منزل رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است
که عافیتطلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه میلرزی
شنو ز شیشهگران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجامکار شد معلوم
که آب آینهها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیمنفس با نفس نمیسازد
ز خود تهیشدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل
تو هرزهفکری و این قوم عالم بنگند
شکستهاند به رنگی که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانهزاد حیرت ماست
به آرمیدگی دلکه بیخودان سنگند
ز عیبپوی ابنای روزگار مپرس
یکیگر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشادهرویی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی که طلب نارسای مفصد اوست
بهوش باش که منزل رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است
که عافیتطلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست که خواهی به دوش ما بربند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه میلرزی
شنو ز شیشهگران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجامکار شد معلوم
که آب آینهها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیمنفس با نفس نمیسازد
ز خود تهیشدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل
تو هرزهفکری و این قوم عالم بنگند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
هویی مگر چو نبض کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنونکیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کمهمّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینهوار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمیشد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشتهست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنونزدهٔ بیبضاعتیست
ازکاسهٔ تهیست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمیشود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بیکنار و پل مدّعا بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
پیری آمد ماند عشرتها ز انداز بلند
سرنگون شد شیشه، قلقلکرد پرواز بلند
دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست
میکندگل پست پست انجام آغاز بلند
گرد امکان عمرها شد میرود بر باد صبح
تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند
معنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست
ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند
غافلان تا بر خط شقالقمر گردن نهند
حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند
زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد
نغمهها در خاک خوابانید این ساز بلند
زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست
سرو تاگل، پا به گل دارد تک و تاز بلند
سرنگون شد شیشه، قلقلکرد پرواز بلند
دستگاه اصل فطرت جز تنزل هیچ نیست
میکندگل پست پست انجام آغاز بلند
گرد امکان عمرها شد میرود بر باد صبح
تا کجا چیند نفس این دامن ناز بلند
معنی صوری که گوش کس به فهمش باز نیست
ازسپند بزم ما بشنو به آوازبلند
غافلان تا بر خط شقالقمر گردن نهند
حکم انگست شهادت داشت اعجاز بلند
زیر گردون هرچه شور انگیخت محو سرمه شد
نغمهها در خاک خوابانید این ساز بلند
زین چمن بیدل کسی را شرم دامنگیر نیست
سرو تاگل، پا به گل دارد تک و تاز بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند
افسون خواب کرد غرور نفس بلند
یکسر به زیر چرخ، پر و بال ریختیم
پرواز کس نجست ز بام قفس بلند
از حرف و صوت راه قیامتگرفت خلق
منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلند
سهل است دستگاه غرور سبکسران
آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند
وحشت نواست شهرت اقبال ناکسان
بیپر زدن نگشت طنین مگس بلند
همّت در این جونکده زنجیر پای ماست
یارب مباد اینهمه دامان کس بلند
دردا که در قلمرو طاقت نیافتیم
یک ناله چون تغافل فریادرس بلند
دست تلاش خاک به گردون نمیرسد
پر نارساست دانش و تحقیق بس بلند
بیدل اگر جنون نکند هرزه تازیت
گرد دگر نمیشود از پیش و پس بلند
افسون خواب کرد غرور نفس بلند
یکسر به زیر چرخ، پر و بال ریختیم
پرواز کس نجست ز بام قفس بلند
از حرف و صوت راه قیامتگرفت خلق
منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلند
سهل است دستگاه غرور سبکسران
آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند
وحشت نواست شهرت اقبال ناکسان
بیپر زدن نگشت طنین مگس بلند
همّت در این جونکده زنجیر پای ماست
یارب مباد اینهمه دامان کس بلند
دردا که در قلمرو طاقت نیافتیم
یک ناله چون تغافل فریادرس بلند
دست تلاش خاک به گردون نمیرسد
پر نارساست دانش و تحقیق بس بلند
بیدل اگر جنون نکند هرزه تازیت
گرد دگر نمیشود از پیش و پس بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
عجز نپسندید از ما شکوهٔ قاتل بلند
جز مژه گردی نشد از کوشش بسمل بلند
هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت
سایهواری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند
باعث آزادی سرو است یأس بیبری
دستگاه آه باشد در شکست دل بلند
مایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است
نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند
چون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مرده گیر
از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند
جاه را با آبروی خاکساریها مسنج
نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند
چشم اهل جود اگر میداشت رنگی از تمیز
اینقدر هرگز نمیشد نالهٔ سایل بلند
پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن
موج بیتمکین ما زین بحر شد غافل بلند
ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کردهایم
نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند
جز مژه گردی نشد از کوشش بسمل بلند
هستی موهوم ما در حسرت ایجاد سوخت
سایهواری هم نگردیدیم ز آب و گل بلند
باعث آزادی سرو است یأس بیبری
دستگاه آه باشد در شکست دل بلند
مایهٔ شکر و شکایتهای ما کم فرصتی است
نیست جزگرد نفس ازشخص مستعجل بلند
چون به آسایش رسیدی شعلهٔ دل مرده گیر
از جرس مشکل که گردد ناله در منزل بلند
جاه را با آبروی خاکساریها مسنج
نیست ممکن گردن موج از سر ساحل بلند
چشم اهل جود اگر میداشت رنگی از تمیز
اینقدر هرگز نمیشد نالهٔ سایل بلند
پای از خود رفتن ما بود سر برداشتن
موج بیتمکین ما زین بحر شد غافل بلند
ما ز صد دیوان به یک مصرع قناعت کردهایم
نشئهٔ صهبا چه دارد فطرت بیدل بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
جمعی که با قناعت جاوید خو کنند
خود را چوگوهر انجمن آبروکنند
حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است
آیینهمشربان به نگه گفتگوکنند
محجوب پردهٔ عدمی بیحضور دل
پیدا شویگر آینهات روبروکنند
آنجاکه عشق خلعت رسوایی آورد
پیراهنی که چاک ندارد رفو کنند
لبتشنهٔ هوای ترا محرمان راز
چون نی به جای آب نفس درگلوکنند
نقش خیال و خامهٔ نقاش مشکلست
ما را مگر به فکر میان تو مو کنند
آیینه است،گاه خطا، رنگ اهل شرم
بیدستگاه شامه گل چشم بوکنند
شوخی به سیر عالم ما ره نمیبرد
چشمی مگر در آبلهٔ پا فروکنند
آن نامقیدان که در اثبات مطلقند
آب نرفته را زتوهم به جوکنند
در بحرکاینات که صحرای نیستیست
حاصل تیممی است به هرجا وضوکنند
بیدل دماغ نشئه ندارد گدای عشق
گرنه فلک گداخته در یک کدو کنند
خود را چوگوهر انجمن آبروکنند
حیرت زبان شوخی اسرار ما بس است
آیینهمشربان به نگه گفتگوکنند
محجوب پردهٔ عدمی بیحضور دل
پیدا شویگر آینهات روبروکنند
آنجاکه عشق خلعت رسوایی آورد
پیراهنی که چاک ندارد رفو کنند
لبتشنهٔ هوای ترا محرمان راز
چون نی به جای آب نفس درگلوکنند
نقش خیال و خامهٔ نقاش مشکلست
ما را مگر به فکر میان تو مو کنند
آیینه است،گاه خطا، رنگ اهل شرم
بیدستگاه شامه گل چشم بوکنند
شوخی به سیر عالم ما ره نمیبرد
چشمی مگر در آبلهٔ پا فروکنند
آن نامقیدان که در اثبات مطلقند
آب نرفته را زتوهم به جوکنند
در بحرکاینات که صحرای نیستیست
حاصل تیممی است به هرجا وضوکنند
بیدل دماغ نشئه ندارد گدای عشق
گرنه فلک گداخته در یک کدو کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
روشندلان چو آینه بر هرچه رو کنند
هم در طلسم خویش تماشای او کنند
پاکی چو بحر موج زند از جبینشان
قومی که از گداز تمنا وضو کنند
آزادگان نهال گلستان نالهاند
بر باد اگر روند نشاط نموکنند
پروانه مشربان بساط وفا چو شمع
اجزای خویش را به گداز آبرو کنند
ما را به زندگی ز محبت گزیر نیست
نتوان گذشت گر همه با درد خو کنند
عنقاست در قلمرو امکان بقای عیش
تاکی بهار را قفس از رنگ و بو کنند
جیب مرا به نیستی انباشت روزگار
چاکیست صبح را که به هیچش رفو کنند
این موجها که گردن دعوی کشیدهاند
بحر حقیقتند اگر سر فروکنند
ای غفلت آبروی طلب بیش ازبن مریز
عالم تمام اوستکه را جستجوکنند
بیدل به این طراوت اگر باشد انفعال
باید جهانیان ز جبینم وضو کنند
هم در طلسم خویش تماشای او کنند
پاکی چو بحر موج زند از جبینشان
قومی که از گداز تمنا وضو کنند
آزادگان نهال گلستان نالهاند
بر باد اگر روند نشاط نموکنند
پروانه مشربان بساط وفا چو شمع
اجزای خویش را به گداز آبرو کنند
ما را به زندگی ز محبت گزیر نیست
نتوان گذشت گر همه با درد خو کنند
عنقاست در قلمرو امکان بقای عیش
تاکی بهار را قفس از رنگ و بو کنند
جیب مرا به نیستی انباشت روزگار
چاکیست صبح را که به هیچش رفو کنند
این موجها که گردن دعوی کشیدهاند
بحر حقیقتند اگر سر فروکنند
ای غفلت آبروی طلب بیش ازبن مریز
عالم تمام اوستکه را جستجوکنند
بیدل به این طراوت اگر باشد انفعال
باید جهانیان ز جبینم وضو کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این غافلان که آینهپرداز میدهند
در خانهای که نیست کس آواز میدهند
خون شد دل از معاملهداران وهم و ظن
تمثال ماست آن چه به ما باز میدهند
مجبور غفلتیم، قبول اثر کراست
یاران بهگوش کر خبر راز میدهند
کمهمتان به حاصل دنیای مختصر
در صید پشه زحمت شهباز میدهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزیست
رنگ شکسته را پر پرواز میدهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش
خون مرا به آب رخ ناز میدهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقیست
آتش به دست کودک گلباز میدهند
تا بخیهگلکند زگریبان راز ما
دندان به لب گزیدن غماز میدهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست
گردی که میکنی به تک و تاز میدهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت
داغم ز نغمهای که به !ین ساز میدهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس
انجام خلق را پر آغاز میدهند
بیدل برون خویش به جایی نرفتهایم
ما را ز پرده بهر چه آواز میدهند
در خانهای که نیست کس آواز میدهند
خون شد دل از معاملهداران وهم و ظن
تمثال ماست آن چه به ما باز میدهند
مجبور غفلتیم، قبول اثر کراست
یاران بهگوش کر خبر راز میدهند
کمهمتان به حاصل دنیای مختصر
در صید پشه زحمت شهباز میدهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزیست
رنگ شکسته را پر پرواز میدهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش
خون مرا به آب رخ ناز میدهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقیست
آتش به دست کودک گلباز میدهند
تا بخیهگلکند زگریبان راز ما
دندان به لب گزیدن غماز میدهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست
گردی که میکنی به تک و تاز میدهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت
داغم ز نغمهای که به !ین ساز میدهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس
انجام خلق را پر آغاز میدهند
بیدل برون خویش به جایی نرفتهایم
ما را ز پرده بهر چه آواز میدهند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
علویانی که به این عالم دون میآیند
عقل گمکرده به صحرای جنون میآیند
کیست پرسد که گل و لالهٔ این باغ هوس
جز به آهنگ درون از چه برون میآیند
آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد
هرزهتازان همه بر رخش حرون میآیند
شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس
نخلها سر به هوایند و نگون میآیند
چه هوا دود دماغیست که در دیدهٔ وهم
آفتابند گر از ذره فزون میآیند
حیرت این استکه چون تیغ درین دشت ستم
آب دارند و همان تشنهٔ خون میآیند
چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت
نی سوار مژه از خانه برون میآیند
عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا
بیشتر آبلهپایان به جنون میآیند
مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست
یارب این بیخبران با چه شگون میآیند
آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست
کارزوها ز عدم بوقلمون میآیند
بیدل این بیخردی چند به معراج خیال
میروند اینهمه کز خویش برون می آیند
عقل گمکرده به صحرای جنون میآیند
کیست پرسد که گل و لالهٔ این باغ هوس
جز به آهنگ درون از چه برون میآیند
آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد
هرزهتازان همه بر رخش حرون میآیند
شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس
نخلها سر به هوایند و نگون میآیند
چه هوا دود دماغیست که در دیدهٔ وهم
آفتابند گر از ذره فزون میآیند
حیرت این استکه چون تیغ درین دشت ستم
آب دارند و همان تشنهٔ خون میآیند
چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت
نی سوار مژه از خانه برون میآیند
عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا
بیشتر آبلهپایان به جنون میآیند
مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست
یارب این بیخبران با چه شگون میآیند
آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست
کارزوها ز عدم بوقلمون میآیند
بیدل این بیخردی چند به معراج خیال
میروند اینهمه کز خویش برون می آیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
هرکه انجام غرور من و ما میبیند
بر فلک نیز همان در ته پا میبیند
ششجهت آینهٔ عرض صواب است اما
چشمت از کور دلی سهو خطا میبیند
چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد
خویش را هرکه به تسلیم دوتا میبیند
نکنی جرأت کاری که نباید کردن
گر شوی اینقدر آگه که خدا میبیند
زندگانی چه و آسودگی عمر کدام
صبح ما عرض غباری به هوا میبیند
شمعوار آینهٔ راستی از دست مده
کور هم پیش و پس خود به عصا میبیند
جای رحم است گر آزاده مقید گردد
آب در کسوت آیینه چها میبیند
بلبل ما چهکندگر نشود محو خروش
از رگ گل همه محراب دعا میبیند
به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم
کان گلستان حیا جانب ما میبیند
همه ماضی ست کجا حال و کدام استقبال
دیده هر سو نگرد رو به قفا میبیند
بسکه کاهیدهام از درد تمنا بیدل
موی دارد به نظر هرکه مرا میبیند
بر فلک نیز همان در ته پا میبیند
ششجهت آینهٔ عرض صواب است اما
چشمت از کور دلی سهو خطا میبیند
چشم بر حلقهٔ دروازهٔ رحمت دارد
خویش را هرکه به تسلیم دوتا میبیند
نکنی جرأت کاری که نباید کردن
گر شوی اینقدر آگه که خدا میبیند
زندگانی چه و آسودگی عمر کدام
صبح ما عرض غباری به هوا میبیند
شمعوار آینهٔ راستی از دست مده
کور هم پیش و پس خود به عصا میبیند
جای رحم است گر آزاده مقید گردد
آب در کسوت آیینه چها میبیند
بلبل ما چهکندگر نشود محو خروش
از رگ گل همه محراب دعا میبیند
به که ما نیز چو شبنم عرقی آب شویم
کان گلستان حیا جانب ما میبیند
همه ماضی ست کجا حال و کدام استقبال
دیده هر سو نگرد رو به قفا میبیند
بسکه کاهیدهام از درد تمنا بیدل
موی دارد به نظر هرکه مرا میبیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
هرکه زین انجمن آثار صفا میبیند
نشئه از باده و از تار صدا میبیند
روغن از پردهٔ بادام تواند دیدن
هرکه از نرگس مست تو ادا میبیند
نیست رنگین ز حنا ناخن پایتکه بهار
طلعت خویش در این آینهها میبیند
چه خطاها که ندارد اثر کجنظری
سرو را احول معذور دوتا میبیند
در مقامی که تماشا اثر بیرنگیست
چشم پوشیده به معنی همه را میبیند
این غروری که به خلوتگه یکتایی اوست
گر همه آینه گردیم کجا میبیند
از خم کاکل او فکر رهایی غلط است
شانه هم دست خود آنجا به قفا میبیند
جلوهٔ شخص ز تمثال عیانست اینجا
از تو غافل نبود هرکه مرا میبیند
ششجهت آب شد و آینهای ساز نکرد
حسن یارب چقدر عرض حیا میبیند
غیر در عالم تحقیق ندارد اثری
بیدل آیینهٔ ما صورت ما میبیند
نشئه از باده و از تار صدا میبیند
روغن از پردهٔ بادام تواند دیدن
هرکه از نرگس مست تو ادا میبیند
نیست رنگین ز حنا ناخن پایتکه بهار
طلعت خویش در این آینهها میبیند
چه خطاها که ندارد اثر کجنظری
سرو را احول معذور دوتا میبیند
در مقامی که تماشا اثر بیرنگیست
چشم پوشیده به معنی همه را میبیند
این غروری که به خلوتگه یکتایی اوست
گر همه آینه گردیم کجا میبیند
از خم کاکل او فکر رهایی غلط است
شانه هم دست خود آنجا به قفا میبیند
جلوهٔ شخص ز تمثال عیانست اینجا
از تو غافل نبود هرکه مرا میبیند
ششجهت آب شد و آینهای ساز نکرد
حسن یارب چقدر عرض حیا میبیند
غیر در عالم تحقیق ندارد اثری
بیدل آیینهٔ ما صورت ما میبیند