عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
پیوسته ذلیل آشنا و خویشم
بیوفر نموده چرخ بیش از پیشم
در دیده هیچ‌کس نیایم آخر
نه عیب غنی نه هنر درویشم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
از ناله مرغ بی‌پروبال دلم
احوال من آشفته چو احوال دلم
نالد دل من چنانکه غیر از دل تو
سوزد دل هر که هست بر حال دلم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
نه ساکن باغ و نه مقیم چمنم
جغدم که خرابه‌ایست دایم وطنم
هرگز بسرم کس نکند آمد و رفت
بیکس‌تر ازین کسی مبادا که منم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۴
من شیوه آن بهانه جو می‌دانم
بی‌مهر و وفاست خوی او می‌دانم
گفتی یابی به صبر وصلم هیهات
من طالع خویش را نکو می‌دانم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
اکنون نه ز نخل عشق برخورداریم
وز دیده برنگ شمع آتش باریم
در کوره غم بسان آتش‌کاران
ما سوخته و برشته این کاریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۱
هر شب ز غم تو سیمتن میگریم
تنها بمیان انجمن میگریم
یاران زده حلقه از نشاط و تا صبح
چون شمع در آن میانه من میگریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
از جور سپهر واژگون میگریم
هر دم ز دم دگر فزون میگریم
چون شیشه که گردد پر و خالی ز شراب
خون میخورم از حسرت و خون میگریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
درد تو بود نهفته در جان کردن
در پنبه نهان آتش سوزان کردن
مشکل باشد غم تو پنهان کردن
وین مشکل تر که فاش نتوان کردن
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
روشن کند اشک لاله‌گون دل من
سوز غم ز اندازه برون دل من
پیکیست ز آتش درون دل من
چون اشک کباب جوش خون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
باشد ز سرشگ لاله‌گون دل من
چون شیشه می جوش درون دل من
دور از تو شرابی و کبابی که مراست
لخت جگر منست و خون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
طفلی که چو اشک لاله‌گون دل من
در جوش ازو بود درون دل من
با آنکه جگرگوشه مردم باشد
پرورده چو اشک من بخون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
شوخی که رهم در طلبش گمگشته
بیگانه ز من ز طعن مردم گشته
فریاد که بیشتر ستم میکندش
آنرا که سزاوار ترحم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
در وادی عشقت دل من گم گشته
آئین تو دلجوئی مردم گشته
من بهر تو گریانم و تو بهر کسان
از گوشه لب گرم تبسم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۸
هرگز ز توام غیر دل‌آزاری نه
خون گشته دل مرا ز تو دلداری نه
ظالم خونم نگویم از جور مریز
من کشتنیم ولی باین زودی نه
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ایخسته دلم همیشه رنجور از تو
روزم ز سیاهی شب دیجور از تو
بی‌شعله خس و خار نمی‌سوزد و من
از دوری تو در آتشم دور از تو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
چشمم که سرشک لاله‌گون آید ازو
پیوسته چو زخم تازه خون آید ازو
نم در جگرم ز کریه نگذاشته است
وقتیست که لخت دل برون آید ازو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
گردون همه زهر در ایاغم کردی
وز صرصر غم قصد چراغم کردی
کردی بهزار حیله‌ام دور از یار
داغم کردی و سخت داغم کردی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۵
دیشب دل من چو خسته از رنجوری
میکرد فغان ز محنت مهجوری
گفتم که چنین ساخت ز دردت نالان
فریاد برآورد که دوری دوری
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۱ - شهادت عروس وهب در بالین شوهر نامور
شد آن پرده گی چون سوی پرده باز
زن آمد ببالین شوهر فراز
تن چاک چاکش به بر بر کشید
به زاری فغان از جگر برکشید
همی خون ز گلگون تنش برگرفت
بمالید برموی روی این شگفت
همی گفت کای مهربان شوی من
که خون تو شد غازه ی روی من
به جز من عروسی که دیده بگوی
که بر رخ نهد غازه از خون شوی
بدین غازه ی چهره روز شمار
بنازم همی پیش پروردگار
بر پاک پیغمبر (ص) راستین
فشانم به حوران خلد آستین
به مینو چنان ترکتاز آورم
بر پاک زهرا نماز آورم
بگویم که ای پاک بانوی من
به قربان پور تو شد شوی من
پس آنگه کشید آن تن چاک پیش
گرفتش چو جان اندر آغوش خویش
همی گفت سروا بهارا گلا
من و از غمت ناله چون بلبلا
پس از تو مرا زندگانی مباد
به گیتی درون کامرانی مباد
نبشی تو باشد مرا زنده گی؟
زهی سخت جانی و شرمنده گی
بدش بنده ای شوم شمر پلید
بدو نعره ای از جگر بر کشید
که رو کار این مویه گر ساز طی
فرستش به جایی که شد شوی وی
ستمگر بیامد بزد برسرش
عمودی که پیوست با شوهرش
چرا ماندی ای بیوفا آسمان
پس از مرگ چونان شهیدان ممان
ممان خرم ای گلشن پرورگار
تو ای ابر بارنده جز خون مبار
مزن نغمه مرغا تو درگلستان
میافراز سرو قد از بوستان
سبک سرشکی کز جهان کام جست
دراین خاکدان جای آرام جست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۷ - زبان حال امام مظلوم با خویش و مناجات با حضرت پروردگار
نهشتی نشانی ز مردانشان
که بودند هر یک به مردی، نشان
در این دشت ماندی به جا چند زن
گرفتار یک دشت شمشیر زن
دگر کودکی چند نابرده روز
روانشان ز تاب عطش پر ز سوز
دریغا که افتاد دستم زکار
سراپایم از تیغ کین شد فگار
نیارم دگر راند تیغ دو سر
پی یاری اهل بیت پدر
پس از من دریغا ندارند کس
نه یار و نه محرم نه فریادرس
دمی دیگر این بانوان کافتاب
ندیده است بر رویشان بی نقاب
همه زار گردند و اشترسوار
در این دشت با گوش بی گوشوار
کسی هست آیا در این رزمگاه
که این بیکسان را ببخشد پناه؟
مرا نیز آبی دهد پیش از آن
که از تشنه کامی شوم بی روان
کسی گوش ننهاد بر زاری اش
نکردند کم از دل آزاری اش
برآورد سر سوی بالا و گفت
که ای داور آشکار و نهفت
بلایا که می بگذرد بر سرم
چو تو خواهی از آن شکیب آورم
بجز تو ندانم به خود پادشاه
نخواهم بجز آستانت پناه
ببخشای بر حال آواره گان
که هستی تو غمخوار بیچاره گان
همی گفت و از دیده می ریخت آب
ز آسیب زخم از تنش رفته تاب
چو آنکس که از زهر دندان مار
بپیچد به خود بر کشد ناله زار
بپیچید بر خویش و بر زد خروش
سروشان به بانگش نهادند گوش
به بزمی که غم را درو نیست
زاندوه شه روح قدسی گریست
همه قدسیان مویه کردند زار
گرستند بر زاری شهریار