عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زان پیشتر که خاک وجودت سبو کنند
بگذار تر ز جام تو یاران گلو کنند
مال تو خصم تست که میراث خوارگان
در هر نفس هلاک تو را آرزو کنند
آزادگان هر آنچه بدست آورند مال
آنجمله صرف در پی نام نکو کنند
بس قرنها در دورهٔ حاتم گذشت و باز
خلق افرین به همت والای او کنند
آن کن که از برای زیارت ز بعد مرگ
خلق جهان مزار تو را جستجو کنند
آن طبع و خوبهل که چو رفتی از این دیار
بیگاه و گاه لعن بر آن طبع و خو کنند
گوئی که افتخار بود بهر اغنیا
چندان کز افتقار کسان های و هو کنند
آنجا کشیده کار که از راه انتحار
مردم به ملک نیستی از فقر رو کنند
بس بی نوا که روزی روزانه مسئلت
از نوع خویش در بدر و کوبکو کنند
بس جمع ها که حال پریشان خویش را
با صد زبان چو شانه بیان مو بمو کنند
بس جامه‌های چون دل مریم هزار چاک
کز سوزن مسیح نشاید رفو کند
بس مردم صبور که سیلاب اشگ چشم
پنهان ز بیم ریختن آبرو کنند
لیک اغنیا هنوز بر ایشان ز احتکار
مسدود راه زندگی از چارسو کنند
در حیرتم که با دل این آهنین دلان
صحبت چرا ز آهن و فولاد و رو کنند
آنانکه پر ز باد غرور است مغزشان
باور مکن دگر گل انصاف بو کنند
اظهار بی نوایی اگر کرد سائلی
نیشش بقلب ریش چو کژدم فرو کنند
دینار دین و قبله نسا کرده بس شگفت
نبود اگر بخون خلایق وضو کنند
باش و ببین که در خم چوگان انتقام
سرهای این گروه جفا پیشه گو کنند
قلب سیاه خواجه نگردد دگر سفید
صد ره گرش بآب بقا شستشو کنند
دلگیر از صغیر مشو چون سخنوران
بر هر چه بنگرند از آن گفتگو کنند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهانیان دگر از جنک احتراز کنید
بروی هم در صلح و صلاح باز کنید
کنید کشف حقیقت بس است کشف اتم
که گفته عمر همه صرف در مجاز کنید
چه خواسته است ز ایجاد ما خدای جهان
خدای را هم از این نکته کشف راز کنید
به قابلیت و فطرت بشر عزیز خداست
چرا عزیز خدا را فدای آز کنید
کنید دست تطاول ز یکدیگر کوتاه
به دستگیری هم دست ها دراز کنید
به وسع خویش ز رفع نیازمندی خلق
طلب رضای خداوند بی نیاز کنید
بس است مایهٔ بیچارگی شدن خود را
برای مردم بیچاره چاره ساز کنید
تهیه جای مسلسل کنید داروی سل
خلاص خلقی از این درد جان گداز کنید
به نور علم چراغ هدایت افروزید
چو آفتاب فلک خویش سرفراز کنید
بلند چند ز میدان جنگ غرش توپ
ببزم صلح و صفا ساز عیش ساز کنید
نئید کم زنی آخر بمجمع یاران
دلی ز خویش خوش از لحن دلنواز کنید
جهانکه هست چو دوزخ شود چو خلد برین
ز ترک و تازی اگر ترک ترک تاز کنید
رها شوید گر از بند خوی حیوانی
ز آدمیت خود بر فرشته ناز کنید
ز نوع پروری و دل بدست آوردن
سزد برای خود اظهار‌ امتیاز کنید
بنوع خویش ببینید گر ز چشم صغیر
بجای قبله به ابروی هم نماز کنید
ازین چکامه سزد پرچمی بیارائید
فراز چرخ برینش در اهتزاز کنید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
دلدار ما به درد دل ما نمی رسد
یا هیچکس به درد کسی وا نمیرسد
دردا که درد ما مرض بی طبیبی است
مردیم و این مرض به مداوا نمیرسد
کون از فساد محتضر است و علاج آن
جایی بود که دست مسیحا نمیرسد
پامال شد جهانی از آن‌ها که در حیل
ابلیسشان به گرد کف پا نمیرسد
اشیا که خلق شد پی آسایش بشر
جز در جدل به مصرف آن ها نمیرسد
زین غافل از خدا شده مخلوق خودپرست
حرفی بگوش غیر من و ما نمیرسد
آتش فروزها همه اکنون در آتش اند
امروز این گروه به فردا نمیرسد
تنها دلیل راه سعادت تدین است
بر آن کس از تمدن تنها نمیرسد
بین تو و اجل نفسی وقت بیش نیست
آنهم به قتل و غارت و یغما نمیرسد
آن مخترع که شد سبب حیرت عقول
عقلش چرا برفق و مدارا نمیرسد
آن کس که جا بجو فلک کرده از زمین
فهمش چرا به کردهٔ بی جا نمیرسد
یاللعجب جهان چه معمای مبهمی است
فکری بدین شگرف معما نمیرسد
خاموش شو صغیر که از خوان روزگار
جز خون دل بمردم دانا نمی رسد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
خواجه را گوی که از زیر زمین یاد کند
اینهمه روی زمین بهر که آباد کند
دل ویران شدهٔی را کند ار کس تعمیر
هست بهتر ز دو صد خانه که بنیاد کند
هر که خواهد دلش از قید غم آزاد شود
بایدش تا دلی از قید غم آزاد کند
هیچ دانی چمن از چیست چنین خرم و شاد
بهر آنست که دلهای حزین شاد کند
ایکه تلخی کسانخواهی و شیرینی خویش
باخبر شو که فلک با تو چو فرهاد کند
خم نگردد قدش از بار ملامت چون تاک
راستی پیشهٔ خود هر که چو شمشاد کند
آنکه از مال کسان خانه بیاراست صغیر
چون چراغیست که روشن بره باد کند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
راستی مردم از آندم که بصلب پدرند
چون به بینی بره مرگ و فنا ره سپرند
عجب اینست که این قافله روزان و شبان
بعیان در حضرند و به نهان در سفرند
این جهان رهگذر و مردم غافل ز خدای
پی آزار هم‌ام اده در این رهگذرند
خبر از جمعیت مشرق و مغرب دارند
وز پریشانی همسایهٔ خود بی خبرند
عمر خود حمله باندوختن مال جهان
بگذرانند و گذارند و از آن درگذرند
شبشان روز درخشنده کسانی که ز مهر
روز و شب در پی آسایش نوع بشرند
وز ره سعی و عمل آنچه که آرند بدست
با محبت بخورانند و بعزت بخورند
هیچ دانی که بود زندهٔ جاوید صغیر
خیرخواهان که در این مرحله صاحب اثرند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کسیکه بهر خدا ترک خودستائی کرد
تواند آنکه بملک خدا خدائی کرد
غلام صافی آئینه‌ام که رد ننمود
بهر لباس برش هر که خودنمائی کرد
میان خلق جهان همچو شانه باید بود
که خویش را همه وقف گره گشائی کرد
اگر نشان طلبی دوستان مخلص را
ببین که یاد تو در روز بی نوائی کرد
موافق اند بهم نوع خویش حیوانات
ندانم از چه بشر از بشر جدائی کرد
بس است آنهمه بیگانگی دو روزی هم
برای تجربه می‌باید آشنائی کرد
چو شعر را به شعیری نمی خرند صغیر
عجب که باز توانی سخن سرائی کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
تا لبم بوسه چند از تو دلارام نگیرد
نشود جان ز غم آزاد و دل آرام نگیرد
همه را بوسه عطا کردی و کردی ز غم آزاد
این غم ماست که آغاز وی انجام نگیرد
وعظ واعظ ز چه دانی نکند جا بدل ما
پختگانیم که در ما سخن خام نگیرد
زاهد از خرقه سالوس مشو غره که ساقی
صد چنین جامه بها بهر یکی جام نگیرد
نرسیده است بسر منزل‌ آمال کس آری
هیچکس کام از این زال جهان نام نگیرد
گو رها کرد شکار و تن او گور فرو برد
ابله آنکس که بخود پند ز بهرام نگیرد
جام می‌گیر و تو هم پیرو جم باش صغیرا
کس از این عالم فانی به از او کام نگیرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تیر رستم چو خدنک مژه ات تیز نبود
تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود
ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق
چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود
چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان
چون بدیدم جز از آن قد بلاخیز نبود
هر چه در میکده رفتم به میان عشاق
جز صفا و سخن معرفت‌ام یز نبود
هر چه در مدرسه رفتم به میان زهاد
غیر بحث و سخنان جدل انگیز نبود
آنکه پرهیز همی کرد ز اسم باده
یارب از مال یتیمش ز چه پرهیز نبود
تا بیاد لب جانانه سخن گفت صغیر
کی ز لب در عورض گفته شکرریز نبود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
شهان که مالک اورنگ و صاحب تاجند
چو نیک در نگری بر فقیر محتاجند
غلام دولت فقرم اگر چه درویشان
به تیر طعنه خلق زمانه‌ آماجند
زمانه ایست که مردم بقصد یکدیگرند
چو لشگری که مهیای قتل و تاراجند
دلم بملک وجودم شه است و عقل وزیر
بحربگاه عدو خیل آهم افواجند
فدای سوختگانی شوم که با لب خشگ
کنند العطش و خویش بحر مواجند
نمی کنند یقین بر وصال یار اغیار
چنانکه بهر نبی منکران معراجند
طلب ز احمد و آلش طریق حق کایشان
برای خیل رسل هادیان منهاجند
صغیر یافت بدل روشنی از آن انوار
که بزم کون و مکان را سراج وهاجند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ندهی کام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ای‌امیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد ‌امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شاه اورنگ نشین فکر جهانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و در‌ام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلق‌ام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
زان فرقه بپرهیز که پرهیز ندارند
زان طایفه بگریز که تمییز ندارند
مردم بفشارند ز ناداری انصاف
یک چیز ندارند و همه چیز ندارند
نیک ار نگری چارهٔ بیچارگی خلق
رحم است که اندر حق خود نیز ندارند
هنگام مصائب به تسلای دل هم
جز حرف غم افزای غم انگیز ندارند
آهنگ حق این مردم غافل ز حق‌ امروز
جز از گلوی مرغ شب آویز ندارند
روز همه همچون شب دیجور سیاه است
چون حرمت مردان سحرخیز ندارند
اصلاح فسادی نکنند از هم و برعکس
در کار هم از مفسده پرهیز ندارند
بنیوش صغیرا سخن اهل صفا را
کاین سلسله حرف غرض‌ آمیز ندارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
دانی چرا در سیر خود بر خویش میلرزد قلم
ترسد که ظلمی را کند در حق مظلومی رقم
یک کاروان ماند بشرپویان قفای یکدیگر
گیتی رباطی با دو در یکدر فنا یکدر عدم
در این ره پر ابتلاهان پا منه سر در هوا
ترسم از آن کافتی ز پا بر سر زنی دست ندم
عمر عزیزت شد تلف وز آن نداری جز اسف
تا فرصتی داری بکف باید شماری مغتنم
گیرم علم افراختی بر ملک عالم تاختی
جان جهان بگداختی در آتش ظلم و ستم
روزی علم گردد نگون گردی بدست غم زبون
نیکی کن و در دهر دون نامت بنیکی کن علم
گردد ثناگستر زبان بر حاتم و نوشیروان
هر جا که صحبت در میان از عدل آید وز کرم
بس کن صغیر از این سخن کامروز در خلق زمن
معمول نبود هیچ فن جز جمع دینار و درم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
همیشه موی تو در پیچ و تاب می‌بینم
وز آن بگردن دلها طناب می‌بینم
نمی شود دمی از خواب بخت من بیدار
مگر شبی که جمالت بخواب می‌بینم
بدور چشم تو ای شوخ حال مردم را
بسان حالت مستان خراب می‌بینم
چرا بغیر دهم نسبتش که من بجهان
ز چشم مست تو هر انقلاب می‌بینم
بده ز آتش می‌هستیم بباد که من
بنای عالم خاکی بر آب می‌بینم
نصیب اهل خرد نامرادیست ولی
همیشه بی خردان کامیاب می‌بینم
صغیر تا زده‌ام دم ز فاتح خیبر
به روی دل همه دم فتح باب می‌بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
افسوس که از حالت خود بیخبرانیم
یک دهر همه کور و یک آفاق کرانیم
ره پر چه و ما کور و ز نا بردن فرمان
هم از نظر افتادهٔ صاحب‌نظرانیم
شه جاده کزان قافله سالار گذشته
گم کرده بهر کور رهی ره سپرانیم
تنها نه همین خود شده مشغول بعصیان
بل بر پدر و مادر عاصی پسرانیم
گو سنگ تنبه دگر ای چرخ میفکن
خود رنجه مفرمای که ما خیره سرانیم
هر تخم کنی کشت همان بدروی آخر
زنهار در این مزرعه ما بذر گرانیم
ناگشته خریدار به بازار سعادت
سرمایه ز کف رفته و ما بی خبرانیم
امروز که خاک قدم ما دگرانند
فرداست که ما خاک قدوم دگرانیم
هر روز بود محشر و برپاست قیامت
علت همه آنست که ما بی بصرانیم
غیر از کفنی بهر‌هٔ ما نیست ز دنیا
اینقدر که از حرص و طمع جامه‌درانیم
ما طایر قدسیم صغیرا ولی افسوس
کز سنک معاصی همه بشکسته پرانیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای زال جهان تا کی جان کندن و نوازدن
وان زادهٔ‌ نوزاده در دست اجل دادن
یکیک ز بطون فرزند آوردن و پروردن
لک لک پی بازیچه زی جنگ فرستادن
از شوی فلک بگسل پیوند زناشوئی
وین خشت زمین بر چین تعطیل کن انیزادن
ای اشرف مخلوقات ای نوع بشر آخر
مانند سبع تا کی بر جان هم افتادن
وین جیفهٔ دنیا را با پنجهٔ قهر از هم
بربودن و با حسرت بگذشتن و بنهادن
چونبرق جهان خندم بر آنکه همیخواهد
چونکوه در اینصحرا بر جای خود استادن
بربند صغیر از خود چشم و بخدا بگشا
زان پیش که نتوانی این بستن و بگشادن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
از غبار خودنمائیها عمل را پاک کن
دانه تا حاصل دهد پنهان بزیر خاک کن
تا جمال شاهد مقصودت آید در نظر
زنگ غفلت پاک از آئینهٔ ادراک کن
عالم اکبر توئی هم‌صحبت عالم گزین
در وجود خویش سیر انجم و افلاک کن
از سبک روحی کند شبنم سوی گردون سفر
بهر معراج حقیقت خویش را چالاک کن
ای رباخوار از خدا باکی ندارد نفس تو
دوستی را ترک با این دشمن بی‌باک کن
با خدا کن جنگ خود تعطیل در ماه صیام
لااقل یکماه در سال از ربا ‌امساک کن
خو اطرت را تا فرحناکی شود حاصل صغیر
رفع اندوه و ملال از خو اطری غمناک کن
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
بیچارهٔی که نیست بجز حق پناه او
آن کن که به شود ز تو حال تباه او
از خود مساز رنجه را کسی که سوی تو
گردد رها ز شصت خدا تیر آه او
بیداد گر هلاک شد و ماند برقرار
بیدادکش که بود خدا دادخواه او
چه کند ظالمی بره و خود در آن فتاد
زان پیشتر که دیگری افتد بچاه او
خواهی گواه مسکنت از مفلس حزین
رخسار زرد و دیدهٔ پرخون گواه او
تنها زبان وسیله برای سئوال نیست
بس کن که صد سئوال بود در نگاه او
بس بینوا صغیر که شد چشم او سپید
فکری کسی نکرد بروز سیاه او
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
زان سفله وجودی که شریر است عدم به
دستی که به آزار علم گشت قلم به
آندل که باندوه کسان خرم و شاد است
پیوسته گرفتار به اندوه و علم به
آنکو قلمش گرم سیه کاری و فتنه است
با تیغ جدا بند ز بندش چو قلم به
ایثار مکن در حق نااهل که صد ره
امساک در این باب ز ایثار و کرم به
قول بشر و فعل بشر راست به آری
آن ابروی جانانه و تیغ است که خم به
لامذهبی اسباب خرابی جهانست
با ترک صمد باز پرستش ز صنم به
از دیر و حرم روی بدل کن که بتحقیق
این خانه یار است و ز دیر و حرم به
گم گوی صغیر و مفزا رنج و ملالت
صحبت بد و نیک آنچه گه باشد همه گم به
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
ستم ار بناتوانان ز ستمگری رسانی
بستم دچار گردی تو بوقت ناتوانی
عجب است اگر ز چشمت نفشاند آسمان خون
چو تو اشک چشم مظلوم بخاک ره فشانی
عجب است اگر نخیزند بکینت اهل عالم
که تو شادمان نشینی دگری بغم نشانی
عمل تو همچو فرزند بدامن تو پیچد
اگرش ز پیش رانی وگرش بخویش خوانی
بنهادت این چه خصمی است که با دل خلایق
نگهت کند خدنگی سخنت کند سنانی
بدلی که از تو لرزد بخدا که می‌نیرزد
همه عمر اگر نشینی بسریر کامرانی
ز چه غره ای ببازو که ز صاحبان نیرو
بشکست پنجه‌ام د چوقضای آسمانی
تو پلنگ خو چه لافی ز مقام آدمیت
که بجز ز نقش و ترکیب بآدمی نمانی
ز معاد برحذر شو صفت سبع رها کن
که بهر صفت فزونی تو بصورت همانی
ز جهان صغیر بگذر غم عاقبت همی خور
که بهر طریق باشد گذرد جهان فانی