عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۲
کسی که بر اثر مدعای خویشتن است
کشیده تیغ ستم در قفای خویشتن است
کسی که مایه ی امکان و شأن مطلب دید
اگر ملول نشیند به جای خویشتن است
چنان ز فیض قناعت به عیش مشغولم
که نفس کام طلب در غذای خویشتن است
هزار معجزه بنمود عشق و عقل جهول
هنوز امت اندیشه های خویشتن است
عدیل فطرت عرفی است همت ساقی
که حاتم دگران و گدای خویشتن است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۶
منم که طاعت بت لازم سرشت من است
اگر به کعبه عبادت کنم کنشت من است
اگر چه حسن عمل نیست اجر آن هم نیست
که چشم اهل مروت به زشت من است
روم به دوزخ و شکر بهشت می گویم
که این به نزد مکافات من بهشت من است
کنار کشت و لب جو به غم زبان دارد
میان دایره ی غم کنار کشت من است
بگیر آیینه عرفی ببین سر انجامم
که هر چه صورت حال تو سرنوشت من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۷
گو ز من دل جمع دار آن کس که با من دشمن است
هر که خود را دوست می دارد به دشمن دشمن است
در حصار عافیت بی ذوق را آرام نیست
آن که ذوق فتنه یابد به آهن دشمن است
گوش معزول است در خلوتگه ارباب راز
دود شمع خلوت ایشان به روزن دشمن است
بس که دیدم جور دشمن، دشمنم با جور دوست
آن که در آتش بود با نار ایمن دشمن است
دوستی با دشمنم بی بهره مهر انگیزی است
دوستی دوست دارم ور نه دشمن دشمن است
بس که در کامم اثر کرده است ذوق اتفاق
باورم باید که زاهد با برهمن دشمن است
بس که لذت می برم از دشمنی های غمت
هم چو جانش دوست دارم هر که با من دشمن است
در پذیرم صد غم و نگشایم از ناموس لب
دل به ماتم دوست اما لب به شیون دشمن است
درد عشق است ای طبیب و در دوا زحمت مکش
هر که این خارش خلد در پا به سوزن دشمن است
در نگیرد صحبت عرفی به شیخ صومعه
کو به زیرک دشمن و عرفی به کودن دشمن است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸۸
درد نایافت ز بی دردی اقبال من است
ور نه مقصود من افتاده به دنبال من است
با قضا سینه ی من صاف نگردد هرگز
شکوه ی من همه از جانب اهمال من است
هرگز از محنت ایام نبودم آزاد
فتنه همزاد من و حادثه هم سال من است
آستینی که دو عالم بت و زنار در اوست
گر به معنی نگری نامه ی اعمال من است
عرفی اصلاح پریشانی ام از یاد ببر
کانچه ادبار بود پیش من، اقبال من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۵
از شوق که این ناله گرانمایه متاعی است
این شعله ی دل نام دگر سست سماعی است
در معرکه ی عشق زبون شو که درین رزم
هر کس که به صد رنگ شهیدی است شجاعی است
زین باغ مجو بهره که هر میوه که چینند
بی آبی ایام مکیده است و قناعی است
سیماب بود قفل در گوش تو ورنه
صد نغمه ی مستانه طلبکار سماعی است
گوش شنوا جوی که در بزم تامل
بر بستن لب موجب صد گونه صداعی است
تا عشق به بازاد دلم شعله فروشد
هر چیده دکان دوزخ و دال متاعی است
عرفی یکی از جیب برآور سر مستی
این محمل عمر است که بر دوش وداعی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰۶
زبان ز نکته فرو ماند و راز من باقی است
بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است
گمان مبر که تو چون بگذری جهان بگذشت
هزار شمع بکشتند و انجمن باقی است
کسی که محرم باد صبا ست می داند
که با وجود خزان بوی یاسمن باقی است
ز شکوه های جفایت دو کون پر شد، لیک
هنوز رنگ ادب بر رخ سخن باقی است
نماند قاعده ی مهر کوهکن به جهان
ولی عداوت پرویز و کوهکن باقی است
مگو که هیچ تعلق نماند عرفی را
تعلقی که نبودش به خویشتن باقی است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۱
ای دل پیاله گیر که وقت صبوح تست
کز فیض جمله فتح، محل فتوح تست
آیینه ای که صورت و معنی نمایدت
دست است، گر جمله سوخته، در جیب روح تست
اسباب عفو را، چه به ما، جلوه می دهی
ما توبه دشمنیم و ستم را صبوح تست
اهل مسیح را به فلک بر، مسیح وار
این گریه من است، نه توفان نوح تست
یاران ز شیر دختر رز در صبوحی اند
عرفی تو جام زهر کش، کین صبوح تست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱۷
مست و بد خوببم و هم صحبت جانانه ی مست
فتنه انگیز بود آتش و هم خانه ی مست
همه محتاج شرابیم ولی ساقی عدل
ندهد ساغر هشیار چو پیمانه ی مست
قول ارباب خرد دست کش صد غرض است
هیچ افسانه چنان نیست که افسانه ی مست
ابله مست و خرد پیشه ی هشیار یکی است
مصلحت دان طلبی رو سوی دیوانه ی مست
شور عالم همه جمع است در آن نرگس شوخ
مجمع فتنه و آشوب بود خانه ی مست
دوش با عرفی دیوانه زدم جامی چند
چه بلا فیض دهد صحبت دیوانه ی مست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۴
هوش اگر ناخن زند بر دل شراب ناب هست
ور سبو از می تهی گردد خمار و خواب هست
ای که گویی باعث غم خوی غمگین روی باش
غم ز بی باکی ندارم ورنه خود اسباب هست
گر نمی ارزم به وصلت ز آرزو منعم مکن
در دل عاشق هزاران مطلب نایاب هست
از خیالت هر شبم بام در دل روشن است
ماه گو طالع مشو در کوی من مهتاب هست
ابله آن بی درد کاندیشد که اهل عشق را
عافیت با مردن و کاسودگی در خواب هست
منت دو قطره آب ای دیده بر من تا به کی
در سفال هر سگی گو جرعه ای زین آب هست
دل تهی کن عرفی این غم را به دل نتوان گذاشت
دوستان را گر نباشد دشمنان را تاب هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۱
مست آمدم به معرکه، آیین کار جیست
دشمن کدام و مطلب از کار و بار چیست
چون خار و گل ز شاخچه ی عدل می دهد
این عین تازه رویی و این شرمسار چیست
هم زهر چشم و هم نگه از باب خوبی است
پس دم مزن که این خوش و آن ناگوار چیست
غم نعمتی همی خورد، اما ز خوان عشق
ای اهل روزگار غم روز گار چیست
اندیشه در حریم وصال است منتطر
معشوق چون شناخته است انتظار چیست
تو راز خود نهفته بهشتی ز راز دار
امید پرده پوشی ات از راز دار چیست
نظم جهان چو بوقلمون است و ریو و رنگ
پس عیب زاهدان مشعبد شعار چیست
افتاد در میانه ی گرداب کشتی ام
من رسته ام بگو رغم اهل کنار چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۲
ای دل حدیث صبر شنیدن ز بهر چیست
زهر است در پیاله، چشیدن ز بهر چیست
ای عیش غم که مرهم آسایش منی
در زخم سینه نرم خلیدن ز بهر چیست
کشت وفا عزیز تر است ای نسیم وصل
چندین به شوره زار وزیدن ز بهر چیست
این دشت را سموم نسیم است و شعله آب
این سبزه را امید دمیدن ز بهر چیست
عرفی خمار عشق عذابی است بس الیم
جامی بکش، عذاب کشیدن ز بهر چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۳
گر می نخورده ای ز منت انفعال چیست
ای خون شرم ریخته این رنگ آل چیست
کی لازم است باده کشیدن ز جام زر
مقصود تو اگر این است، قصور سفال چیست
حسرت نگر که مست نگاه است چشم من
آگه نی ام که شرم چه و انفعال چیست
مردیم عرفی ز غم آن طفل خرد سال
معلوم ما نشد که بر این ابتهال چیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۸
یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست
نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست
اینک اصحاب حرم ، جرعه زنی، نزع و صلاح
کو صلاحی که قدح نوشی از آن بهتر نیست
گر چه از هم نفسان جمله وفا می بینم
آن وفا کو که جفا کوشی از آن بهتر نیست
هست هشیاری آسوده دلان قابل راز
این قدر هست که بیهوشی از آن بهتر نیست
گفتی ام عیب تو عرفی، به چه پوشیم، بگو
هر لباسش که تو پوشی از آن بهتر نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۰
آن فتنه ای که مرا از تو التماس نیست
تا هست او به ملک دلم روشناس نیست
گر خلق پاسبان متاع سلامت اند
محنت متاع ماست که محتاج پاس نیست
با گفته در مساز که گفتار پرده است
هر نکته ای که گفته شود بی لیاس نیست
شیر آیدم به راه و بر او بر غلط کنم
ور نه به راه عشق مگس بی هراس نیست
منزل شناس عشق گرامی بود ولی
منزل چو نیست قیمت منزل شناس نیست
عرفی به شکر نعمت غم کوتهی مکن
کز دوست دشمنان بتر از ناسپاس نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۷
ترک جان در ره آن سرو روان این همه نیست
عشق اگر نرخ نهد قیمت جان این همه نیست
جزو قیمت نی ام اما به قناعت شادم
کان چه محصول زمین است و زیان این همه نیست
باغبان را مگر از عشوه ی گل دل بگرفت
ور نه پژمردگی بیم خزان این همه نیست
آخر از شعبده دلگیر شود شعبده باز
دل قوی دار که دستان جهان این همه نیست
صفتی به ز ریا نیست مگر زاهد را
ور نه چون باد بروت دگران این همه نیست
منزل صلح میان تو دراز است، فغان
ور نه در دین تو با کیش معان این همه نیست
شوق ما راه تماشاگه خود نشناسد
ور نه آرایش گلزار جنان این همه نیست
خضر توفیق مگر راهبرت شد عرفی
ور نه خود رهبری نام و نشان این همه نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۲
گذشت و بر من عاجز ببین چه حال گذشت
که شاهباز به کبک شکسته بال گذشت
ز غمگساریم ای دوستان بیاسایید
که دردها ز فسون کارها ز حال گذشت
ملال عالمیان دم به دم دگرگون است
منم که مدت عمرم به یک ملال گذشت
همین بس است دلیل بقای عالم عشق
که یک شب غم او در هزار سال گذشت
به باغ طبع تو عرفی که صید تازگی است
هر آن نسیم که بگذشت بر نهال گذشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۳
موج زن در دل خیال آن لب میگون گذشت
آب حیوان بین که از دریای آتش چون گذشت
تا دلی آوردم و این فتنه ها بر داشتم
از گرانباری چه ها بر خاطر گردون گذشت
با من گریان چه داری، رو که تا نزدیک من
هر قدم می باید از صد دجله و جیحون گذشت
در درون باغ عشرت عمر ها بگذشت، لیک
عمر دیگر در پریشانی هم از بیرون گذشت
کاروان عمرها کش نوشدارو بار بود
دایم از سیلاب زهر و جویبار خون گذشت
نقش پا بنمایدت گر زانکه پی گم می کنی
کز کدامین طرف عرفی آمد و مجنون گذشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۹
گلچین عشق شو به خرد واگذار بحث
تا باغ ذوق را نکند خار زار بحث
انصاف ذوق را طرف بحث خویش دار
از خلوت ضمیر به مجلس میار بحث
زان قال را ز انجمن حال رانده اند
کز روی خاموشی نشود شرمسار بحث
در بحر علم گر چه سزاوار رهبری است
کشتی شبهه را نبرد به کنار بحث
سیلاب فتنه خانه ی دین را خراب کرد
از بس که بر عقیده بود فتنه بار بحث
بیم است که از مباحث عامی شود حکیم
از بس که شبهه می نهدش در کنار بحث
سعی غرور بین که به نزد مباحثان
مطلب تمام گشت و همان برقرار بحث
بگذر ز کسب علم که آلوده کرده اند
هر مطلب تمام به چندین هزار بحث
عرفی غریب تیز زبان نیست، هان فقیه
بستان پیاله ای و مکن اندر خمار بحث
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
نمیاید چو از دل بر زبان درد
ز دل بیرون کنم خود گو چسان درد
نهم از درد تو تا میتوان داغ
کشم از داغ تو تا میتوان درد
اگر این است راحتها، همان رنج
اگر این است آسایش همان درد
به دردسر نمیارزد جهان هیچ
سر ما خود ندارد هیچ از آن درد
ز دردم استخوان فرسود اکنون
کند مغزم بجای استخوان درد
به بخت ما بروید از زمین داغ
به وقت ما ببارد ز آسمٰان درد
مسیحا گو مدم بر ما که ندهیم
به عمر جاودانی یک زمان درد
چه خواهد شد که گوید کشتهٔ ماست
غمت را اینقدر آمد زبان درد
رضی سان کار بی دردان بسازم
گر از مرگم دهد این بار امان درد
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
چه خواهی ز دفتر تو ای خاک بر سر
چو خشت است بالین و خاکست بر سر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد افسار سرگشتگی تا قیامت
اجل گشته‌ای را که دادند افسر
همه دردسر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد، سر ده
بکامت اگر دوست افتاد بگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اوئی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بیقرار است از سنبل گل
برش بی‌نیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که ماهی چنین آید از در