عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۷
چون دوست به دست روح، پیغامم داد
بالای دو کون برد و آرامم داد
کاری که درون پرده انجامم داد
از لطف برون پرده هم کامم داد
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۸
پیوسته دلم شیفتهٔ آن راز است
زان راز شگرف جان من با ناز است
گر محو شود جهان نیاید بسته
آن در که مرا به سوی جانان باز است
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۷
عشقش به وجود متّهم کرد تو را
خو کردهٔ صد گونه ستم کرد تو را
چون او به وجود از تو اولیتر بود
نگرفت وجودت و عدم کرد تو را
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۷
دل از می عشق مست میپنداری
جان شیفتهٔ الست میپنداری
تو نیستی و بلای تو در ره عشق
آنست که خویش، هست میپنداری
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۱۸
جان شیفتهٔ الست می پنداری
و اندیشهٔ ما بهانه ای بیش نبود
آنست که خویش، هست می پنداری
قصّه چه کنم، نشانه ای بیش نبود
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۳۵
در عشق مرا چون عدم محض فزود
از هستی خویشم عدم محض ربود
چون جان و دلم در عدم محض غنود
کونین مرا چون عدم محض نمود
عطار نیشابوری : باب هفتم: در بیان آنكه آنچه نه قدم است همه محو عدم است
شمارهٔ ۴۳
عمری به فنا بر دلم آوردم دست
تا دل ز فنا به زاری زار نشست
از هیچ نترسم جز از آن کاین دل پست
با خاک شود چنانکه پندارد هست
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۳
تا هستی تو نصیب میخواهد جست
دل روی به خونِ دیده میخواهد شست
تا یک سرِ موی از تو میخواهد ماند
زان یک سرِ موی، کوه میخواهد رست
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۱۲
ای دل همگی خویش در جانان باز
هر چیز که آن خوشترت آید آن باز
در شش در عشق چون زنان حیله مجوی
مردانه درا و همچو مردان، جان باز
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۲۴
عاشق شدن مرد زبون آمدنست
سر باختن است و سرنگون آمدنست
بر خویش برون آمدنت چیزی نیست
تدبیر تو از خویش برون آمدنست
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۳۷
گر بودِ خود از عشق نبودی بینی
از آتش او هنوز دردی بینی
ور عمر زیان کنی ز سرمایهٔ عشق
بینی که ازین زیان چه سودی بینی
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۳۹
گاهی ز خیال دلبر آئی زنده
گاه از سخن چو شکر آئی زنده
گم گرد و خوشی بمیر و جانی کم گیر
زیرا که به جان دیگر آئی زنده
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۴۳
در قرب تو گر هست دل دیوانهست
جان را طمع وصال تو افسانهست
چون هرچه که هست در تو میباید باخت
سبحان الله! این چه مقامر خانهاست
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۴۵
در عشق تو رازی و نیاز آوردیم
چون شمع بسی سوز و گداز آوردیم
چون درد ترا نیافتم درمانی
کُلّی خود را به هیچ باز آوردیم
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۴۶
در عشق تو زاری وندم آوردیم
بر قُبّهٔ افلاک علم آوردیم
وآخر چو وجود سدِّ دولت دیدیم
روی از همه عالم به عدم آوردیم
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۴۹
جانا ز غم عشق تو جانم خون شد
هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد
زان روز که دل جان و جهان خواند ترا
جان بر تو فشاند و از جهان بیرون شد
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۵۰
تا شد دلم از بوی می عشق تو مست
هم پرده دریده گشت و هم توبه شکست
امروز منم هر نفسی دست به دست
از هست به نیست رفته از نیست به هست
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۵۳
در بحر فنا به آب در خواهم شد
چون سایه به آفتاب در خواهم شد
چون مینرسد به سرفرازی تو دست
سر در پایت به خواب در خواهم شد
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۵۵
در عشق نشان و خبر من برسید
وز گریهٔ خونین جگر من برسید
چندان بدویدم که تک من بنماند
چندان بپریدم که پر من برسید
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۵۶
دل از طمع خام چنان بریان شد
از آتش شوقی که چنان نتوان شد
جانی که ز قدر فخر موجوداتست
در راه غم تو با عدم یکسان شد