عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
جدا از دوستان در مرگ می‌بینم رهائی را
براندازد خدا بنیاد ایّام جدایی را
درین کشور رواج س‌ست عهدی از تو پیدا شد
به نام خویش کردی سکّه نقد بیوفایی را
دم سرد غرض‌گویان ز صرصر باج می‌گیرد
خدا روشن نگهدارد چراغ آشنایی را
تو خود پامال کردی لیک ترسم تا ابد ماند
ز خونم تهمتی در گردن آن دست حنایی را
به آسانی نیاید شاهد عصمت در آغوشم
دو عالم داده‌ام کابین عروس پارسایی را
بلا باشد بلا شهرت گرت در دیده جا سازند
از آن بر توتیایی برگزیدم خاک پایی را
بدین زودی عجب گر وصل او گردد نصیب من
که من از راه دوری دیده‌ام این آشنایی را
نمی‌سازی به من تنها نیاید خود وفا از تو
نگهدار از برای دیگران هم بی‌وفایی را
خدا روزی کند فیّاض چندی صحبت صائب
که بستانیم از هم داد ایّام جدایی را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
این قدر آب هوس بستن به جوی دل چرا
می‌کنی ای دانه استعداد را باطل چرا
دل ازین منزل به جای زاد بردار و برو
کار آسانست بر خود می‌کنی مشکل چرا
چون دلم خون کرد منع گریه از یاری نبود
سر بریدن جای خود بستن رگ بسمل چرا
میل ابروی تو با شمشیر بازی می‌کند
تهمت خون کس نهد بر دامن قاتل چرا
جنگ با او کن که ننگ از وی نیابی در گریز
با من دیوانه می‌کاوی تو ای عاقل چرا
ترک من کردی چه گویم یارِ دشمن هم شدی؟
قدر خود را هم نمی‌دانی تو ای جاهل چرا
صدق اگر داری ز کذب مردمان آسوده باش
گر نمی‌رنجی ز حق، رنجیدن از باطل چرا
پاکی دامن کجا و تهمت آلودگی
آفتاب اندودن ای دشمن به مشت گل چرا
دامن دریا نگردد تهمت‌آلود غبار
می‌دهی بر باد گرد دامن ساحل چرا
قطره گر در خود نگنجد جای استبعاد نیست
این قدر کم‌ظرفی از یاران دریادل چرا
عاقلان را هوش اگر در سر نباشد دور نیست
این‌قدر بیهوشی از رندان لایعقل چرا
اندر آن وادی که مجنونست این‌آوازه نیست
می‌فزایی ای جرس بار دل محمل چرا
کعبه می‌خواهی درین وادی بیابان مرگ شو
تا توان فیّاض در ره مرد در منزل چرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عُجْب در مستی ندارد هیچ فرقی با شراب
من نمی‌دانم چرا بدنام شد تنها شراب!
رندی و چندین رعونت شیخی و صدگونه عیب
چون شود هشیار کس! اینجا شراب آنجا شراب
بیخودی جاوید باید، عمر دنیا کوتهست
من نمی‌نوشم از آن در نشئة دنیا شراب
نیست در دلبستگی‌ها نشئه‌ای در باده هم
هست با وارستگی دنیا و مافیها شراب
چارة لغزیدن این ره عصای بیخودیست
هر کجا افتم ز دست عقل گویم: یا شراب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است
همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است
یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟
حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است
با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم
حسرت دور و درازم کم و بسیار کم است
دل همه خون شد و داد مژه از گریه نداد
وه که دریا بَرِ این دجلة خونخوار کم است
پرده بردار و درآ بزم ز بیننده تهی‌ست
مستِ خوابند همه، دیدة بیدار کم است
حرف بیرون نرود لب به تکلّم بگشا
همه مستند درین میکده هشیار کم است
همه جا از تو نشانست و نشان از تو کم است
همه عالم خبر تست، خبردار کم است
هر که بینی لبش از دعوی منصور پُرست
لیک رندی که کشد سرزنش دار کَم است
حُسن چون عرض دهد جلوه، کمش بسیارست
عشق اگر لب بگشاید گله بسیار کم است
همه تن جمله زبانیم ولی گوش کجاست
سرّ حکمت چه گشاییم چو بیمار کم است؟
پرده عمریست کز آن روی نکو افتادست
لیک چشمی که برد راه به دیدار کم است
کم‌نصیبی من از پُرهنری‌های منست
جنس بسیار چو شد میل خریدار کم است
واعظ کار تو بیهوده سراییست مدام
این چه کارست که برداشته‌ای؟ کار کم است!
عاشق ار دعوی همرنگی معشوق کند
گر چو منصور بر آویزیش از دار کم است
کشور یأس ندارد غم دشمن فیّاض
همه یارند درین مرحله اغیار کم است
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
صید ما را تا ابد آزادی از دنبال نیست
بلبل ما تا نریزد بال فارغ بال نیست
بی‌زبانان عاجز از تقریر مطلب نیستند
عرض حاجت را زبانی چون زبان لال نیست
در دیار دل به چیزی برنمی‌گیرد کسی
هر متاعی را که عشق دلبران دلّال نیست
سر به سر اوراق اهل قال را گردیده‌ام
هیچ جا حرفی به ذوق گفتگوی حال نیست
نامة اعمال را از حرف عصیان زینت است
حخسن را فیّاض زیبی همچو خطّ و خال نیست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
گهی ملال مّورث گهی غم ورّاث
قیاس کن که ازین‌ها چه می‌بری میراث
همیشه صرف کنی عمر در اثاث‌البیت
چرا به خانة دین تو نیست هیچ اثاث؟
ترا نشاط و مرا رنج و غیر را حسرت
کسی نکرد بدین‌گونه قسمت اثلاث
کلاه، سه سه، قبا، چارچار می‌خواهد
کسی که فرق نداند رباع را ز ثلاث
درین بساطت و ترکیب چیست سرّ یارب؟
که والدات شدند اربع و بنات ثلاث
مدام خون دلم صرف دیده می‌گردد
بلی همیشه پسر از پدر برد میراث
به درگه که کنم استغاثه چون فیّاض
چو نیست در همه عالم مرا به جز تو غیاث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ذوق دیدارست کامی کز جهان دل می‌برد
زاهد از دنیا نمی‌دانم چه حاصل می‌برد!
دل به دریا داده را ز آسیب طوفان باک نیست
موج آخر کشتی خود را به ساحل می‌برد
ابلهان را درک ذوق عشوة دنیا کجاست
وه که این زن دل ز دست مرد عاقل می‌برد!
گرچه بسیارست ره در وادی حیرت ولی
جادة گمگشتگی راهی به منزل می‌برد
حسن، آب و رنگ نبود، عشق، پیچ و تاب نیست
از مجرّد هم مجرّددان اگر دل می‌برد
دل ز هر شکل و شمایل گیردش فیّاض‌وار
هر که را دل از کف این شکل و شمایل می‌برد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
ویرانه دلی دان که محبّت نپذیرد
آباد خرابی که عمارت نپذیرد
ذوقی ندهد دل که غم عشق ندارد
پژمرده چو شد غنچه طراوت نپذیرد
هر سنگ که از جنس دل تست به سختی
سازند گرش آینه صورت نپذیرد
گر نگذرمت هیچ به خاطر چه شکایت
آیینة خورشید کدورت نپذیرد
تأثیر مجو از نفس سرد ریایی
کاین نالة بی‌درد سرایت نپذیرد
از زهد و ریاضت چه اثر طینت بد را
ذات نجس العین طهارت نپذیرد
فیّاض بکش دست غم از تربیت دل
کاین شوره زمین هیچ عمارت نپذیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
کسی به درد سخن غیر طبع من نرسد
قلم دواسبه به داد دل سخن نرسد
رسیده‌ام به مقامی به راه کعبة شوق
که هر که پای طلب بشکند به من نرسد
متاع جلوة شیرین چنان رواجی یافت
که غیر حسرت بیجا به کوهکن نرسد
ز سوزن مژه ارزانی رفو باشد
شکاف سینه، که تا دامن کفن نرسد
امیدوار چنانم که شمع با تو اگر
به لاف همسری آید به انجمن نرسد
فریب جلوة دنیا نمی‌توان خوردن
به دست اگر رسد این لقمه تا دهن نرسد
زیان خویش به از سود غیر دان فیّاض
درین قمار که بردن به باختن نرسد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
از پی قتلم دگر، درد و غم، آماده‌اند
همچو دو ابروی یار پشت به هم داده‌اند
پای گریزم نماند وای که در خون من
لشکر مژگان ناز صف به صف استاده‌اند
جسته‌ام از دام زلف لیک به تسخیر من
لشکر آشوب خط دست به هم داده‌اند
طبع من و منع عشق آنگه ازین زاهدان
در عجبم کاین گروه از چه چنین ساده‌اند!
از ره مستیّ و عشق باز نگردم اگر
خلق چو نقش قدم در پیم افتاده‌اند
کس نبرد ره به عشق شکر که این زاهدان
در گرو سبحه و در غم سجّاده‌اند
این همه علم و عمل آن همه مکر و حیل
شکر که آزادگان از همه آزاده‌اند
هیچ نگیرند انس هیچ نگردند رام
وه که پری چهرگان جمله پریزاده‌اند
بهر تو فیّاض بود کوشش رنج و بلا
بی‌تو چنین درد و غم در به در افتاده‌اند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
خوبان که شوخی مژه از تیر برده‌اند
طرح نگاه از دم شمشیر برده‌اند
صد ره شکست رنگ و نیامد به رو، ز بیم
این قوم رنگ از گل تعبیر برده‌اند
صبح از جبین طالع ما تیرگی نبرد
خاصیّت اثر ز دَمِ پیر برده‌اند
هر شب فغان به داد دلم زود می‌رسید
امشب ز من به ناله خبر دیر برده‌اند
چشم حیا مدار که این شوخ دیدگان
شرم از نگاه شاهد تصویر برده‌اند
آهن دلی، چه باکت از آسیب خستگان
طرح دلت ز جوهر شمشیر برده‌اند
آبادی سرای تعلق طمع مدار
زین کارخانه رونق تعمیر برده‌اند
زهّاد در نصیحت سوداییان عشق
مغز دماغ حلقة زنجیر برده‌اند
فیّاض شاد باد روان ملک که گفت
«سردی ز استخوان تباشیر برده‌اند»
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به چمن روی نهی سرو و سمن می‌سوزند
برفروزی، همه اطفال چمن می‌سوزند
چه شوی گرم زبان بازی سوسن در باغ
بی‌زبانان جوانان چمن می‌سوزند
برمیفروز به قتل دگران چهره به ناز
که شهیدان تو در خاک کفن می‌سوزند
از دیار تو کسی را نرود پای برون
این غریبان همه در یاد وطن می‌سوزند
لقمة سفرة رو گرمی او نتوان خورد
عبث این گرسنگان دست و دهن می‌سوزند
شد به تاب از من و در بزم به کس حرف نزد
اهل مجلس همه در آتش من می‌سوزند
این چه گرمی است به گفتار تو امشب فیّاض!
که معانی همه در باب سخن می‌سوزند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
من اگر می نخورم پیش رود!
ور کنم توبه کس از من شنود!
دل زاهد شود آزرده، بهست
که دل نازکی آزرده شود
راست چون موی برون آید اگر
توبه چون خون به رگ من بدود
من و رندی و تو و زهد و ریا
هر کسی کشتة خود می‌درود
همه شب تا سحر از حسرت حور
زاهد بیهده تنها غنود
دام تزویر فرو چیده ولی
غیر احمق که به او می‌گرود!
با تو گفتم بد زاهد فیّاض
حرف خوب است که بیرون نرود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
به دلم تیرنگاهی ز تو غافل نرسید
سر نیشی به رگ آبلة دل نرسید
ره سودای سر زلف تو بی‌پایانست
هیچ اندیشه درین راه به منزل نرسید
کِشتة طالع ما را چه خطر پیش آمد
که برون کرد سر از خاک و به حاصل نرسید!
بحر عشق است و در او موج خطر بسیارست
کس درین لجّه به جز موج به ساحل نرسید
موجة خون شهیدان ز سر چرخ گذشت
این قدر بود که بر دامن قاتل نرسید
دست و تیغ تو ز بس وقف تماشایی بود
نوبت فرصت نظّاره به بسمل نرسید
بر غلط بخشیت ای چرخ همین نکته بس است
که عطاهای تو یک بار به قابل نرسید
این کهن جامة دنیا که طرازش ز فناست
تا که دیوانه نیفکند به عاقل نرسید
ورق خاطر فیّاض غلط در غلط است
نظر مرد برین صفحة باطل نرسید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
بس که نالیدم نه قوّت ماند در من نه نفس
مردم، ای فریادرس آخر به فریادم برس
نارسا جان بر لبم از نارسائی‌های اوست
یک سر مژگان رساتر کن نگاه نیم‌رس
نه حریف رفتن و نه قابل برگشتنم
حیرت این راه بر من بسته راه پیش و پس
می‌رسانیدم به جایی خویش را هر نوع بود
گر به بال ناله‌ای بودی نفس را دست رس
نه معین گله‌بانم نه مهیای شکار
تا به کی هر سو دویدن چون سگ هرزه مرس
غیرت صیّاد گو زین تنگ ترکن بند را
ورنه زور بال و پر خواهد شکستن این قفس
من درین مستی خدا داند چه آید بر سرم
محتسب گر بی‌خبر باشد خبر دارد عسس
همّت ار یاری کند راه فنا پر دور نیست
می‌توان این راه را رفتن به پرواز نفس
پرورش تا کی دهم در سینه این تخم امل
تربیت تا کی کمنم بر چهره این رنگ هوس!
می‌توانم کرد فریادی ولی از نارسی
شرمم از فریاد می‌آید هم از فریاد رس
عمرها شد بر سر کوی تو می‌نالم چنین
گر نمی‌گویی چرا؟ یکدم بگو آخر که بس
می‌توانم گشت بر گرد سرش اما چه شد
هر نفس صد ره به گرد شهد می‌گردد مگس
نورسی ای طفل و باشد در مذاق عاشقان
جلوه‌های نو رسان چون میوه‌های پیش رس
من دمی فیّاض صد ره گشتمی گرد «رهی»
اختیار کس اگر می‌بود اندر دست کس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
لبی پرشکوه از یاران بی‌مهر و وفا دارم
دلی صد پاره از زخم زبان آشنا دارم
به حال چون منی کافر به کافر رحم می‌آرد
چه دارید ای مسلمانان به من، من هم خدا دارم
گرو با چاره می‌بازم به درد خویش می‌سازم
ازین بی‌غم طبیبان تا به کی چشم دوا دارم!
کشیده دامن از دستم، پریده تیر از شستم
به چندین ناامیدی‌ها هنوز امیدها دارم
به گام عمر کوته چون توان طی کرد حیرانم
ره دور و درازی را که من در زیر پا دارم!
غم ساحل درین دریا چو موجم مضطرب دارد
دل جمعی همین از اضطراب ناخدا دارم
که عرض حال من پیش تویی پروا تواند کرد؟
نه اشک درد دل پرداز، نه آه رسا دارم
به اقبال شهادت چون امید من نیفزاید!
که شمشیر تو بر سر سایه ی بال هما دارم
به دیداری که می‌بینم تسلّی چون کنم دل را!
که دل ذوق تماشایت جدا و من جدا دارم
اگر بیگانه‌ام زین آشنایان، نیست جرم از من
که تعلیم رمیدن زان نگاه آشنا دارم
نمی‌دانم که در برمت چها گفتم چها کردم!
ازین کردن و زین گفتن چها بردم چها دارم!
زهر بادی غباز خاطر من چون نیفزاید
که در بازار بی‌چشمان دکان توتیا دارم!
زبان تا بسته‌ام با کایناتم همزبانی‌هاست
تو هم گر گوش بر بندی به گوشت حرف‌ها دارم
دماغ درد دل نشنیدنی زان غمزه می‌خواهم
که از وی درد دل‌ها دارم و آنگه بجا دارم
مکن فیّاض پر طعنم شدم گر کشتة مهرش
که بر دامان قاتل مشت خونی خونبها دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
مژه چو در نمِ اشک جگر فشار کشم
به جلوه‌گاه خزان طرح صد بهار کشم
به چهره برگ خزانم ولی به دولت عشق
نهشت گریه که خمیازه بر بهار کشم
سواد خوان خط سبز می‌تواند شد
به چشم زاهد اگر سرمه زین غبار کشم
به دست وعده مده اختیار قتل مرا
کهنیست طاقت آنم که انتظار کشم
دعا ز صید اجابت چه طرف بربندد
به ناله‌ای که من از سینة فگار کشم
کرشمه سنجی داغم بهار صد چمنست
چه لازمست که حسرت به لاله‌زار کشم
به این حیات چرا باید از اجل ترسید
چه باده روز کشیدم که شب خمار کشم!
تمام شوقم و در غیرتم نمی‌گنجد
که آرزوی ترا تنگ در کنار کشم
عروج جلوة بی‌اعتباریم کافیست
دگر ز چرخ چرا ناز اعتبار کشم!
کنون که خونی صد فرصتم نمی‌دانم
که انتقام چه حسرت ز روزگار کشم!
تموّج نفسم دام عندلیبانست
به نیم ناله که از جان بی‌قرار کشم
چنان تزلزل عشق اختیارم از کف برد
که ناله‌ای نتوانم به اختیار کشم
بس است قوت پروازم آنقدر فیّاض
که خویش را به سر راه آن سوار کشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
تا به کی پیوسته وصف طرّة پر خم کنم
خواهم این سودا دگر از خاطر خود کم کنم
نغمة ساز طرب با من نمی‌سازد دگر
گوش را خواهم که وقف حلقة ماتم کنم
می‌نهم از دور بینی پنبه‌ای در گوش داغ
چون به بیدردان حدیثِ صحبت مرهم کنم
رام خود نتوان شدن با آشنائی‌های غیر
وحشتی دارم کزین بیگانه خویان رم کنم
صحبت این مردمان وحشی کند فیّاض کو
اختلاط وحشیان تا خویش را آدم کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
شب در نظارة رخش ابرام کرده‌ایم
صد کار پخته از نگهی خام کرده‌ایم
مازادة دیار قفس با شکست بال
پرواز سرحدِ شکنِ دام کرده‌ایم
کاری به مدّعا نشود جز به وصل یار
ما امتحان نامه و پیغام کرده‌ایم
شهدی که چاشنی به شکر خنده می‌دهد
نوش از تبسّم لب دشنام کرده‌ایم
فیّاض را زاهل دیانت شمرده‌ایم
این قوم را ببین که چه بدنام کرده‌ایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بی‌زور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم