عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ای خون دل پیر و جوان خورد دلت!
وی ز آهن و از سنگ گرو برده دلت!
زنهار، میازار دلم، میترسم
گردد ز دل آزردنم، آزرده دلت!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
در تن، نفسی جان غمین، بیتو مباد
در باغ، شکفته یاسمین، بیتو مباد
تو مشغول عمارت زیر زمین
من میگویم: روی زمین، بیتو مباد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
دیدم گلکی بصد دهان میخندد
گفتم: بطراوت چمن میخندد
گریان گریان، بلبلی از شاخ گلی
گفتا: که نه، بر گریه ی من میخندد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
جان رفت و، دل از تو باز دردی دارد؛
اشک سرخی و رنگ زردی دارد
غافل منشین، که خاک غم پرور من
هر چند بباد رفته، گردی دارد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
امشب که ز وصلم بطرب میگذرد
از غصه بمن شبی عجب میگذرد
گردم نزنم، فغان که غم میکشدم؛
ور شکوه کنم، آه که شب میگذرد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
از خواب سیه روز تو، چون شب خیزد؛
چون شب، ز غمت یار بش از لب خیزد!
گوید: یا رب، یا رب او هر که شنید؛
از یک یار ب، هزار یا رب خیزد!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
نایی ز نوا فتاده، تا نی برسد!
ساقی سر خم ستاده، تا می برسد!
یک ناله بسینه مانده، تا کی بکشیم؟!
یک جرعه نصیب ماست، تا کی برسد؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹ - ماده تاریخ (۱۱۷۵ ه.ق)
صهبا، ز زکامش مژه چون پرنم شد؛
زین واقعه حال دوستان درهم شد
چون کند دو دندان، پی تاریخ آذر
گفتا که: دو از خوشه ی پروین کم شد»
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای کاسلامت، بکافریها ماند؛
دل باختنت، بدلبریها ماند!
ترسم که ز اول ستمت، جان نبرم؛
و اندر دل تو، ستمگریها ماند!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
ای دوست، اسیران تو یک یک رفتند؛
وز دام تو طایران زیرک رفتند
بشنو، که جرس ناله کنان میگوید:
یک قافله دل ز کویت اینک رفتند
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ایشان که قرار سینه ریشان بردند
اول دل آذر پریشان بردند
اکنون گویند: ما نبردیم دلت
ایشان بردند، با الله ایشان بردند
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
تا در غم جانان، به لبم جان نرسید
آن درد که داشتم، به درمان نرسید
دردا که رسید با هزاران حسرت
جان بر لب و لب بر لب جانان نرسید!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
ای رفته سوی خلد، ز دامان پدر
وی داده بچنگ غم گریبان پدر
با اینهمه مهربانی آخر دیدی
با جان پدر چه کردی ای جان پدر؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
چل سال، براه عاشقی کردم سیر
گفتم: شودم عاقبت کار بخیر
اکنون که باین روز فتادم، نالم
از چشم خوش تو، یا ز چشم بد غیر؟!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
تا کی شب و روز و روز، شب از سر سوز
نالم ز فراقت ای مه مهر افروز؟!
گفتی: شب و روزی دهمت دل، چه شود
کان شب امشب باشد و آن روز امروز
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
تن ز آتش غم، چو عود می بین و مپرس
آهم بلب کبود می بین و مپرس
کس را خبر از درون آتشکده نیست
از روزنه هاش دود می بین و مپرس
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
جانم ز تو شد تباه، افسوس افسوس!
روزم ز تو شد سیاه، افسوس افسوس!
اکنون بتو نیست راه، افسوس افسوس
افسوس افسوس و، آه افسوس افسوس!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
یاری کامروز نقد دل باختمش
در کشور حسن، رایت افراختمش
فرداست که میمیرم و، خواهد گفتن:
افسوس که زود رفت و نشناختمش!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
امشب مهم آمد، نه چنان فاش که دوش
گفتا: کشمت- گفتمش: ای کاش که دوش
میکشتی و از غصه نمی بایستم
هر شب گفتن: شبا چنان باش که دوش!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۸
گفتم: گویم درد غم اندوز فراق
جانت سوزم ز آتش سوز فراق
دردا که بصد روز قیامت نتوان
گفتن کاری، که کرد یک روز فراق