عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ما را بشیخ شهر سوال و جواب نیست
زیرا که در میانه حساب و کتاب نیست
تو میروی بمسجد و من سوی میفروش
ای نور دیده جای عتاب و خطاب نیست
گوئی که حق عذاب کند گر خوری شراب
عذب است اگر عذاب کند حق، عذاب نیست
من سالها بمسجد و میخانه بوده ام
جز در سرای پیر مغان، فتح باب نیست
تا چند بیم میدهی از دوزخ و عقاب
افزون ز صحبت تو بدوزخ عقاب نیست
آن مژده ای که عقده ای از دل گشایدت
جز بانگ چنگ و نغمه ساز و رباب نیست
از ما و شیخ فصل خصومت کجا شود
زیرا که گوش شیخ بفصل الخطاب نیست
من دفتر و و کتاب بسی درس گفته ام
این علم، علم دفتر و بحث و کتاب نیست
از ما حساب کار چه جوئی، تو شیخ شهر!
امروز اگر بزعم تو روز حساب نیست
درویشرا نصیبه بجز نیستی کجاست؟
از ما مجو زکوه که ما را نصاب نیست
ننهاده شه بملک خرابات باج و خرج
آری خراج در خور شهر خراب نیست
زیرا که در میانه حساب و کتاب نیست
تو میروی بمسجد و من سوی میفروش
ای نور دیده جای عتاب و خطاب نیست
گوئی که حق عذاب کند گر خوری شراب
عذب است اگر عذاب کند حق، عذاب نیست
من سالها بمسجد و میخانه بوده ام
جز در سرای پیر مغان، فتح باب نیست
تا چند بیم میدهی از دوزخ و عقاب
افزون ز صحبت تو بدوزخ عقاب نیست
آن مژده ای که عقده ای از دل گشایدت
جز بانگ چنگ و نغمه ساز و رباب نیست
از ما و شیخ فصل خصومت کجا شود
زیرا که گوش شیخ بفصل الخطاب نیست
من دفتر و و کتاب بسی درس گفته ام
این علم، علم دفتر و بحث و کتاب نیست
از ما حساب کار چه جوئی، تو شیخ شهر!
امروز اگر بزعم تو روز حساب نیست
درویشرا نصیبه بجز نیستی کجاست؟
از ما مجو زکوه که ما را نصاب نیست
ننهاده شه بملک خرابات باج و خرج
آری خراج در خور شهر خراب نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ذوق عارف دگر و مشرب عامی دگراست
ناتمامی دگر ایخواجه تمامی دگر است
در خم و جام و قدح زاده انگور یکیست
پختگی طعم دگر دارد و خامی دگر است
هر نفس خاصیتی دارد و هر دل هنری
پادشاهی دگر ایخواجه غلامی دگر است
ین بستخوان پدر نازد و آن یک بهتر
که عصامی دگر ایخواجه عظامی دگر است
نام اسلام بر این هر دو توان گفت ولی
کیش سنی دگر و دین امامی دگر است
مکتبی نیز اگر لیلی و مجنون گفته است
قصه لیلی و مجنون نظامی دگر است
ناتمامی دگر ایخواجه تمامی دگر است
در خم و جام و قدح زاده انگور یکیست
پختگی طعم دگر دارد و خامی دگر است
هر نفس خاصیتی دارد و هر دل هنری
پادشاهی دگر ایخواجه غلامی دگر است
ین بستخوان پدر نازد و آن یک بهتر
که عصامی دگر ایخواجه عظامی دگر است
نام اسلام بر این هر دو توان گفت ولی
کیش سنی دگر و دین امامی دگر است
مکتبی نیز اگر لیلی و مجنون گفته است
قصه لیلی و مجنون نظامی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تسبیح تو ایشیخ که صد دانه تمام است
ظاهر همگی دانه و باطن همه دام است
پیوسته چرا مست غرور از می دنیاست
در مذهب این شیخ اگر باده حرام است
راهی است نهانی ز دل خلق سوی حق
از شیخ بپرسید که آن راه کدام است
گرداند از این ره اثری، مرشد خلق است
ور دارد از این ره خبری، شیخ انام است
در گام نخستین ز همه کام گذشتن
شرط است در این راه اگر چند دو گام است
ظاهر همگی دانه و باطن همه دام است
پیوسته چرا مست غرور از می دنیاست
در مذهب این شیخ اگر باده حرام است
راهی است نهانی ز دل خلق سوی حق
از شیخ بپرسید که آن راه کدام است
گرداند از این ره اثری، مرشد خلق است
ور دارد از این ره خبری، شیخ انام است
در گام نخستین ز همه کام گذشتن
شرط است در این راه اگر چند دو گام است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
اگنون که گذشته ز شب تیره دو پاس است
زی باده کشان نوبت تبدیل لباس است
از سر فکند شیخ بخلوتگه رندان
آن خرقه صد پاره که پشمینه پلاس است
در هندسه بینی دهن شیخ و لب جام
دو دائره کان هر دو بیک نقطه مماس است
گوید که بتدقیق نظر حرمت می نی
در نص صریح است و نه در حکم قیاس است
بل در نظر شرع که از قاعده عقل
ترتیب مبانیش بتاسیس اساس است
هنگام کلال از الم و خستگی روح
واجب بود این جرعه که ترویج حواس است
معجون مفرح که کند تربیت عقل
در نزد خردمند چه باک است و چه باس است
در مجلس خاصش سخن از باده و ساغر
در محفل عامش سخن از حیض و نفاس است
هر کس که شود تابع این شیخک نسناس
بی شبهه توان گفت که از ارذل ناس است
زی باده کشان نوبت تبدیل لباس است
از سر فکند شیخ بخلوتگه رندان
آن خرقه صد پاره که پشمینه پلاس است
در هندسه بینی دهن شیخ و لب جام
دو دائره کان هر دو بیک نقطه مماس است
گوید که بتدقیق نظر حرمت می نی
در نص صریح است و نه در حکم قیاس است
بل در نظر شرع که از قاعده عقل
ترتیب مبانیش بتاسیس اساس است
هنگام کلال از الم و خستگی روح
واجب بود این جرعه که ترویج حواس است
معجون مفرح که کند تربیت عقل
در نزد خردمند چه باک است و چه باس است
در مجلس خاصش سخن از باده و ساغر
در محفل عامش سخن از حیض و نفاس است
هر کس که شود تابع این شیخک نسناس
بی شبهه توان گفت که از ارذل ناس است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شیخ و زاهد دوش اگر منع از شرابم کرده است
ساقی از یک جام می امشب خرابم کرده است
راست گفته است، از حدیث راست رنجیدن خطا است
شیخنا زندیق و ملحد، گر خطابم کرده است
گر مرا رسوای عالم کرد عشقش باک نیست
دامنی تر بوده ام بر آفتابم کرده است
عقل و دانش را نثار راه مجنون کرده ام
از سگان کوی لیلی چون حسابم کرده است
صحبت شیخ ایمنم کرد از عذاب روز حشر
حق چو در دنیا بدین دوزخ عذابم کرده است
نیست بر حکم حق ای زاهد سزاوار اعتراض
در خرابات مغان گر فتح بابم کرده است
مینهد هر شب سبو پیر خراباتم بدوش
بهر این خدمت ز رندان انتخابم کرده است
از حرم گر سوی دیرم برد پیر میفروش
ره نمائی از خطا سوی صوابم کرده است
ساقی از یک جام می امشب خرابم کرده است
راست گفته است، از حدیث راست رنجیدن خطا است
شیخنا زندیق و ملحد، گر خطابم کرده است
گر مرا رسوای عالم کرد عشقش باک نیست
دامنی تر بوده ام بر آفتابم کرده است
عقل و دانش را نثار راه مجنون کرده ام
از سگان کوی لیلی چون حسابم کرده است
صحبت شیخ ایمنم کرد از عذاب روز حشر
حق چو در دنیا بدین دوزخ عذابم کرده است
نیست بر حکم حق ای زاهد سزاوار اعتراض
در خرابات مغان گر فتح بابم کرده است
مینهد هر شب سبو پیر خراباتم بدوش
بهر این خدمت ز رندان انتخابم کرده است
از حرم گر سوی دیرم برد پیر میفروش
ره نمائی از خطا سوی صوابم کرده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
مطرب امروز مگر نغمه سرائی دگر است
که بهر ناله نیف ساز و نوائی دگر است
ره میخانه بگام و قدم زهد مپوی
قطع این مرحله ایشیخ بپائی دگر است
مسجد و صومعه را گر چه رواقی است بلند
طاق و ایوان خرابات بنائی دگر است
چهره شیخ اگر صدق و صفائی دارد
در دل پیر مغان صدق و صفائی دگر است
دفتر معرفت ار نور و ضیائی دارد
باز در ساغر می نور و ضیائی دگر است
تاج سلطانی اگر فر همایون دارد
تاج درویشی ما فر همائی دگر است
دم فروبند از این یاوه سرائی زاهد
کار ما با تو حوالت بسرائی دگر است
می حلال است برای من و تزویر حرام
شیخرا نیز در این مسئله رائی دگر است
نیست در کوی مغان مشغله جنگ و نزاع
مدرسه جای دگر میکده جائی دگر است
ای مغنی بزن آن پرده دوشینه بچنگ
آن دم نغز که از نکته سرائی دگر است
آب از آنروی حلال است که مخلوق خداست
می چه کرده است نه مخلوق خدائی دگر است
که بهر ناله نیف ساز و نوائی دگر است
ره میخانه بگام و قدم زهد مپوی
قطع این مرحله ایشیخ بپائی دگر است
مسجد و صومعه را گر چه رواقی است بلند
طاق و ایوان خرابات بنائی دگر است
چهره شیخ اگر صدق و صفائی دارد
در دل پیر مغان صدق و صفائی دگر است
دفتر معرفت ار نور و ضیائی دارد
باز در ساغر می نور و ضیائی دگر است
تاج سلطانی اگر فر همایون دارد
تاج درویشی ما فر همائی دگر است
دم فروبند از این یاوه سرائی زاهد
کار ما با تو حوالت بسرائی دگر است
می حلال است برای من و تزویر حرام
شیخرا نیز در این مسئله رائی دگر است
نیست در کوی مغان مشغله جنگ و نزاع
مدرسه جای دگر میکده جائی دگر است
ای مغنی بزن آن پرده دوشینه بچنگ
آن دم نغز که از نکته سرائی دگر است
آب از آنروی حلال است که مخلوق خداست
می چه کرده است نه مخلوق خدائی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
ای مغبچه کو ره خرابات
تا باز رهم از این خرافات
از شاهی عرصه گاه شطرنج
صد بار نکوتر ار شوم مات
ای پیر خرد ره رهائی
دانی تو که چیست زین مخافات
یک جرعه می کرم کن ای پیر
بیزار شدم از این کرامات
در صومعه نیم عمر شد فوت
از میکده جو قضای مافات
مردانه کرامتی کن ای پیر
تاخیر مکن که هست آفات
این هستی عاریت رها کن
بیزار شو از حیات اموات
نابود کن این وجود بی بود
تا نفی زنفی گردد اثبات
تا باز رهم از این خرافات
از شاهی عرصه گاه شطرنج
صد بار نکوتر ار شوم مات
ای پیر خرد ره رهائی
دانی تو که چیست زین مخافات
یک جرعه می کرم کن ای پیر
بیزار شدم از این کرامات
در صومعه نیم عمر شد فوت
از میکده جو قضای مافات
مردانه کرامتی کن ای پیر
تاخیر مکن که هست آفات
این هستی عاریت رها کن
بیزار شو از حیات اموات
نابود کن این وجود بی بود
تا نفی زنفی گردد اثبات
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
از هیچ دری حاجت درویش روا نیست
وز هیچ رهی درد دل ریش دوا نیست
درویشی و ناچاری و درد من و دل را
درمان و دوا جز کرم و لطف خدا نیست
ما تجربه کردیم دو صد بار دروغ است
هر کس که بگوید نظر شه بگدا نیست
تا نشنوی از مرده دلان این سخن سرد
کاندر همه عالم خبر از آب بقا نیست
ما موعظت شیخ شنیدیم و نکو گفت
لیکن ز دل غمزدگان زنگ زدا نیست
در مسجد و در مدرسه سالی دو سه بودم
دیدم سخنی جز دم تزویر و ریا نیست
چه صوفی و چه زاهد و چه رند و چه شاهد
راهش بخدا نیست گر از خویش جدا نیست
این نغمه جانها است که از دل بزبانهاست
این رجع صدا چیست اگر صوت ندانیست
وز هیچ رهی درد دل ریش دوا نیست
درویشی و ناچاری و درد من و دل را
درمان و دوا جز کرم و لطف خدا نیست
ما تجربه کردیم دو صد بار دروغ است
هر کس که بگوید نظر شه بگدا نیست
تا نشنوی از مرده دلان این سخن سرد
کاندر همه عالم خبر از آب بقا نیست
ما موعظت شیخ شنیدیم و نکو گفت
لیکن ز دل غمزدگان زنگ زدا نیست
در مسجد و در مدرسه سالی دو سه بودم
دیدم سخنی جز دم تزویر و ریا نیست
چه صوفی و چه زاهد و چه رند و چه شاهد
راهش بخدا نیست گر از خویش جدا نیست
این نغمه جانها است که از دل بزبانهاست
این رجع صدا چیست اگر صوت ندانیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در محفل اغیار همه غنج و دلال است
در مجلس عشاق همه رنج و ملال است
چونست که بر عاشق دلخسته حرام است
وصلش که بیاران هوسناک حلال است
در مجلس ما خیره تر از آتش سوزان
با غیر گوارنده تر از آب زلال است
با لعل لبش گشته هم آغوش یکی خال
کس دیده حمیرا که هم آغوش بلال است
تا کوی ویم گر چه یکی گام فزون نیست
از غیرت اغیار و هاد است و تلال است
با خیل گدایان اسیرش چه سر و کار؟
شاه است و امیر است و همه عز و جلال است
در مجلس عشاق همه رنج و ملال است
چونست که بر عاشق دلخسته حرام است
وصلش که بیاران هوسناک حلال است
در مجلس ما خیره تر از آتش سوزان
با غیر گوارنده تر از آب زلال است
با لعل لبش گشته هم آغوش یکی خال
کس دیده حمیرا که هم آغوش بلال است
تا کوی ویم گر چه یکی گام فزون نیست
از غیرت اغیار و هاد است و تلال است
با خیل گدایان اسیرش چه سر و کار؟
شاه است و امیر است و همه عز و جلال است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
این خانه که پیوسته در او جوش و خروش است
از کیست؟ مگر مصطبه باده فروش است
این مستی می نیست که هنگامه عشق است
وین ناله نی نیست که آواز سروش است
از زهد ریائی چه دلت رسته شد ای شیخ
مستانه بمیخانه بزن جام که نوش است
گر توبه ز تزویر و ریا میکنی ای شیخ
وقت است که امشب قدح باده بجوش است
دوشینه ز مسجد بخرابات کشیده است
این شیخ قدح نوش که سجاده بدوش است
راهی بگشائید کز این خانه بر آئید
کین خانه پر از بانگ سباع است و وحوش است
از کیست؟ مگر مصطبه باده فروش است
این مستی می نیست که هنگامه عشق است
وین ناله نی نیست که آواز سروش است
از زهد ریائی چه دلت رسته شد ای شیخ
مستانه بمیخانه بزن جام که نوش است
گر توبه ز تزویر و ریا میکنی ای شیخ
وقت است که امشب قدح باده بجوش است
دوشینه ز مسجد بخرابات کشیده است
این شیخ قدح نوش که سجاده بدوش است
راهی بگشائید کز این خانه بر آئید
کین خانه پر از بانگ سباع است و وحوش است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
قدم بگذار و از ما بگذر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
تکاپو کن بکار دیگر ای شیخ
تو دستاری گران داری و ما را
گرانی میکند بر تن سر ای شیخ
گدایانی خمش بی عقل و بی هش
مجو چندان بما شور و شر ای شیخ
مکن با ما حشر از خاص و عامه
بترس از هول روز محشر ای شیخ
تو را با ما چه باشد داوری هان
نمیترسی مگر از داور ای شیخ
سلیمان را هماره در کف دیو
نخواهد ماند این انگشتر ای شیخ
زنم فدا بتو تسخر من، امروز
زنی بر من اگر تو تسخر ای شیخ
مسیحا تا قیامت گر مسیحاست
بود خر تا ابد چونان خرای شیخ
صفت دنیا طلب را از نبی جوی
اگر از من نداری باور ای شیخ
شناسی خوبتر از خط قرآن
تو صدره سکه سیم و زر ای شیخ
غناگر قول زور آمد در اخبار
توئی مطرب فراز منبر ای شیخ
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بکوی میفروشم بار دادند
رهم سوی در خمار دادند
در میخانه بر رویم گشودند
بدستم ساغری سرشار دادند
بیک ساغر شب دوشم رهائی
ز بار خرقه و دستار دادند
هزاران بار از دوشم نهادند
پس آنگه ره بدان در بار دادند
می تسنیم و جوی کوثر ای شیخ
بما آسان، بتو دشوار دادند
چنین شد قسمت روز نخستین
تو را سبحه مرا زنار دادند
بیک حرف از لب پیر خرابات
مرا صد دفتر اسرار دادند
تو را از درس زهد و خود پرستی
مرا از بیخودی تکرار دادند
بدلخواه و پسند مشتری بود
متاعی کاندرین بازار دادند
یکی را صورت گفتار نیکو
یکی را معنی کردار دادند
رهم سوی در خمار دادند
در میخانه بر رویم گشودند
بدستم ساغری سرشار دادند
بیک ساغر شب دوشم رهائی
ز بار خرقه و دستار دادند
هزاران بار از دوشم نهادند
پس آنگه ره بدان در بار دادند
می تسنیم و جوی کوثر ای شیخ
بما آسان، بتو دشوار دادند
چنین شد قسمت روز نخستین
تو را سبحه مرا زنار دادند
بیک حرف از لب پیر خرابات
مرا صد دفتر اسرار دادند
تو را از درس زهد و خود پرستی
مرا از بیخودی تکرار دادند
بدلخواه و پسند مشتری بود
متاعی کاندرین بازار دادند
یکی را صورت گفتار نیکو
یکی را معنی کردار دادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا می بکیش زاهد و مفتی حرام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
ما را فضای میکده بیت الحرام شد
بر چرخ بود خانه معمور و بر زمین
بیت المقدس است که میخانه نام شد
در کیش عشق بود که رندان مست را
شاهد پیمبر آمد و ساقی امام شد
در باده چهر یار کند جلوه دگر
اکنون ببزم عیش که آئینه جام شد
در کوی عشق خاک شو ایدل که خاک بود
آنکش نصیب جرعه کاس الکرام شد
چون شحنه میفروش شد و شیخ باده نوش
رندان شهر را همه عالم بکام شد
قومی بسوی کعبه و قومی بسوی دیر
تا قسم ما از این دو عمایت کدام شد
یکجرعه انگبین ز لب آمیز ای حکیم
این شیخ را بسر که که نعم الادام شد
وارونه گشت سبلت زاهد بیک قدح
جامی دگر دهید که کارش تمام شد
یک جلوه کرد قامت ساقی که شیخ شهر
آمد برقص و گفت قیامت قیام شد
جز ریش انبهش نبود دام مکر و فن
این سفله کو بشعبده شیخ الانام شد
لب بر لب پیاله مگر می نهد حبیب
هر صبح و شام کین همه شیرین کلام شد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شیخناشب تا سحر مست و خراب از باده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
در خرابات مغان مست و خراب افتاده بود
با حریفان دغل نرد و قمار و جام می
کرده بود و برده بود و خورده بود و داده بود
شیخنا را با نگاری ساده کار افتاد دوش
ساده کار افتاده بود و شیخ مطلق ساده بود
چون سبوقی کرده و می خورده بر پهلوی خویش
خفته و خشت سر خم زیر سر بنهاده بود
شیخنا بیچاره در این کار تقصیری نداشت
ساده بود و باده بود و بزم عیش آماده بود
بنگ خورد و چنک زد افیون کشید و می چشید
شیخنا از قید هستی ساعتی آزاده بود
نیست بود و هست شد، هشیار بود و مست شد
شیخنا از نو مگر دیشب ز مادر زاده بود
در برش ساده، بلب باده، ز پا افتاده مست
بیخود و عریان تنش از خرقه و لباده بود
دیدمش با آنکه چون من باخت دیشب قافیه
پشت خم در صبحدم چون دال بر سجاده بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
کاووس کیانی که کیش نام نهادند
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان
این ملک که بغداد و ریش نام نهادند
با خاک عجین آمد و از تاک عیان شد
خون دل شاهان که میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید یکی چوب
تا شد تهی از خویش و نیش نام نهادند
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی
خرداد مه و گاه دیش نام نهادند
آیین طریق از نفس پیر مغان یافت
آن خضر که فرخنده پیش نام نهادند
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
خاکی است که رنگین شده از خون ضعیفان
این ملک که بغداد و ریش نام نهادند
با خاک عجین آمد و از تاک عیان شد
خون دل شاهان که میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید یکی چوب
تا شد تهی از خویش و نیش نام نهادند
دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی
خرداد مه و گاه دیش نام نهادند
آیین طریق از نفس پیر مغان یافت
آن خضر که فرخنده پیش نام نهادند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
رفته سه سال تا مه خرداد
می کند جور روزه را فریاد
مه خرداد داد می طلبد
که بر او روزه می کند بیداد
کس از این ظالم ستم کاره
مه خرداد را نبخشد داد
گل پر بار بار ننهاده
شهر روزه رسید و بار نهاد
نای بلبل به ناله نگشاده
شیخ نای گلو، به وعظ گشاد
ای حریفان به یاری گل و مل
چاره جویید، کار سخت افتاد
روزه بنیاد عیش را بر کند
که خدایش همی کند بنیاد
می کنم عیش هر چه خواهی گو
می خورم باده هر چه بادا باد
می بده می مگو که رفت و چه برد
می بده می مگو که هردو که زاد
می کند جور روزه را فریاد
مه خرداد داد می طلبد
که بر او روزه می کند بیداد
کس از این ظالم ستم کاره
مه خرداد را نبخشد داد
گل پر بار بار ننهاده
شهر روزه رسید و بار نهاد
نای بلبل به ناله نگشاده
شیخ نای گلو، به وعظ گشاد
ای حریفان به یاری گل و مل
چاره جویید، کار سخت افتاد
روزه بنیاد عیش را بر کند
که خدایش همی کند بنیاد
می کنم عیش هر چه خواهی گو
می خورم باده هر چه بادا باد
می بده می مگو که رفت و چه برد
می بده می مگو که هردو که زاد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
شیخنا خیزو برون آی ز خود گامی چند
جستجوئی کن و ازهم بگسل دامی چند
دفتر معرفت شیخ سراسر خواندم
نامه ای بود سیه روی و پر از نامی چند
چند گوئی سخن از دیر و حرم، شیخ و کشیش
خود پرستی دو سه وابسته او هامی چند
چکنم با که توان گفت که آندولت خاص
رفت از دست من از سرزنش عامی چند
کودکانیم و ببازی زده خود را که بریم
از لب و چشم بتان پسته و بادامی چند
محرمی نیست و گر هست همان باد صبا است
که رساند بسر زلف تو پیغامی چند
بسر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم
برسر خاک من از لطف بنه گامی چند
جستجوئی کن و ازهم بگسل دامی چند
دفتر معرفت شیخ سراسر خواندم
نامه ای بود سیه روی و پر از نامی چند
چند گوئی سخن از دیر و حرم، شیخ و کشیش
خود پرستی دو سه وابسته او هامی چند
چکنم با که توان گفت که آندولت خاص
رفت از دست من از سرزنش عامی چند
کودکانیم و ببازی زده خود را که بریم
از لب و چشم بتان پسته و بادامی چند
محرمی نیست و گر هست همان باد صبا است
که رساند بسر زلف تو پیغامی چند
بسر سبز تو ای سرو که چون خاک شوم
برسر خاک من از لطف بنه گامی چند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
می زدن در بزم نادانان ز نادانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
با گرانجانان سخن گفتن گرانجانی بود
راح ریحانی بجز با یار روحانی منوش
این سخن بشنو که از اسرار روحانی بود
پاکبازانرا چرا ناید به دشواری بدست
آنچه را قسم هوسناکان بآسانی بود
بارها گفتیم و نشنیدی که ننگ آصف است
در کف اهریمن ار لعل سلیمانی بود
خلق را ورد زبان یار است جانا یا دروغ
روز و شب پیدا و پنهان آنچه میدانی بود
آشکارا بر سر بازارها گفتند و باز
میفریبی خویش را کاین راز پنهانی بود
می برد باد صبا در گوش نا اهلان پیام
در سر زلف تو گر حرف از پریشانی بود
بردم از کوی تو از سنگ ملامت رخت لیک
باز میگویم که عاشق سخت پیشانی بود
نام انسان نیست جز با صاحب ناموس و ننگ
هر که بی ناموس و ننگ آمد نه انسانی بود
این چنین کز هر طرف سنگ ملامت میرسد
خانه ناموس جمعی رو بویرانی بود
هر گدا چشم طمع دارد بدین خوان کرم
بسکه در کوی تو هر شب ساز مهمانی بود
ما و دل رفتیم از کوی تو همراه حبیب
خاتمی کش دیو زد، بر دیو ارزانی بود
پشت پا بر ما زدن با ناکسان صهبا زدن
حرف بی پروا زدن آخر پشیمانی بود
من بهر دین کافرم از گبر و ترسا بدترم
در سر زلف تو گر یک مو ملسمانی بود
زشت تر باشد ز دیدار بدخشانی رقیب
لعل جانبخش تو گو لعل بدخشانی بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شیخ و زاهد گر مرا مردود و کافر گفته اند
عذر ایشان روشن است از روی ظاهر گفته اند
خاطری رنجیده از ما دادشتند این ابلهان
این سخنها را مگر از رنج خاطر گفته اند
دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند
این خراطین بین که با این عقل و این دانش، سخن
از سماک اعزل و از نسر طائر گفته اند
گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند
عذر ایشان روشن است از روی ظاهر گفته اند
خاطری رنجیده از ما دادشتند این ابلهان
این سخنها را مگر از رنج خاطر گفته اند
دشمن دانا بود نادان که در هر روزگار
انبیا را ناقصان کذاب و ساحر گفته اند
این خراطین بین که با این عقل و این دانش، سخن
از سماک اعزل و از نسر طائر گفته اند
گر خردمندان رضا باشند از ما باک نیست
زانچه این نابخردان از عقل قاصر گفته اند