عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین محنت سرا آن به که عاقل خانه کم گیرد
و گر خواهد که گیرد خانه در کوی عدم گیرد
نمی ارزد بغم سلطانی عالم خوش آن رندی
که یاد از حشمت جمشید نآرد جام جم گیرد
ملک را آسمان پروانه شمع بلا خواند
مرا هرگه که آه آتشین بر سر علم گیرد
به تنگم از وجود خویشتن در گرد لب خطر
مده رخصت که بر من پیش ازین راه عدم گیرد
مزن ای بی وفا سنگ ستم بر سر مرا چندان
که دیواری برآید گرد من راه ستم گیرد
کشم بر پرده های چشم تر نقش دهانش را
که گیرد نقش خاتم خوبتر کاغذ چو نم گیرد
فضولی را مگر سر رشته دولت بدست آید
که یابد کام دل و آن گیسوان خم بخم گیرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
نه حبابست که پیدا ز سرشک ما شد
اشک را آبله از سیر بپا پیدا شد
عاشقانراست بلا سلسله قید حیات
بهمین واسطه مجنون حزین رسوا شد
بی نشان گشت دلم کز تو وفایی طلبید
چون نشان یابم ازو در طلب عنقا شد
بست بر پای من از اشک غمت سلسله
باز در عشق عجب سلسله بر پا شد
نشد از کامل او کام دل من حاصل
سر سودایی من در سر این رسوا شد
ز صبا گرد رهت یافت ولی قدر نکرد
دیده نرگس ازینست که نابینا شد
روزی افراخت فضولی علم رسوایی
که اسیر غم آن سرو سهی بالا شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خدا ز سرو قد او مرا جدا نکند
من و جدایی ازان سرو قد خدا نکند
به صوت ناله نهفتم صدای سیل سرشک
که شرح راز دلم پیش کس ادا نکند
چو استخوان نشانه چه مرده باشد
که ناوک تو رسد جان خود جدا نکند
گرفت آینه ی طبع را غبار الم
چه گونه دل طلب جام غم زدا نکند
صدای نی همه در دست نیست باد کسی
که کسب و جد ز ادراک این صدا نکند
کسی که دست ارادت به پیر عشق نداد
به هیچ مرشدی آن به که اقتدا نکند
فضولی از تو اگر یار غافلست مرنج
شهی چه باشد اگر رغبت گدا نکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
بر آسمانم آه ز ظلم بتان رسید
آه این چه ظلم بود که بر آسمان رسید
در سینه داشتیم نهان شوق غمزه ات
کردیم فاش کار و چو بر استخوان رسید
چشم از کمان ابروی او بر نداشتیم
بر ما هزار تیر ملامت ازان رسید
تیر بپایم زده وه چه گویمت
کز دست تو چها بمن ناتوان رسید
دارم هوای وصل تو اما چه فائده
جایی که قدر تست کجا می توان رسید
گر آفتی رسید بگل ز آه بلبلست
ای بی خبر مگو که ز باد خزان رسید
ای دل چرا سر از غم جانان نمی کشی
تا کی کشد غم تو فضولی بجان رسید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
کلکی که صورت من و آن دلربا کشید
افکند طرح دوری و از هم جدا کشید
ما را خیال خط تو از گریه باز داشت
آن سبزه تا دمید نم از چشم ما کشید
غیر از کشیدن ستمت نیست کار ما
بنگر که کار ما ز تو آخر کجا کشید
ای سنگدل چه شد که وفایی نمی کنی
بر بی دلی که بهر تو چندین جفا کشید
تا یافت ره بخاک درت سیل اشک ما
زان رهگذر دگر نتوانست پا کشید
میل شعاع داشت بکف صبح آفتاب
گویا بچشم خود ز درت توتیا کشید
ای گل هنوز ز دل بنگاری نداده
کی آگهی که از تو فضولی چها کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر دم از تیر توام بر سینه صد روزن بود
چون زره گر سینه چاک من از آهن بود
سر بود بر خاک بهر سجده شکرم مدام
گر سر کویت پس از مردن مرا مدفن بود
بی تو ای جان گریه ام تسکین نمی یابد دمی
شمع چون من نیست او را گریه تا مردن بود
نیست تار شمع را بی شعله آتش فروغ
بی غم لعلت نمی خواهم رگی در تن بود
شهره دهرست مجنون در ملامت لاجرم
هر که باشد مبتلای چون تویی چون من بود
سوی گلشن باغبان بیهوده تکلیفم مکن
کی مرا دور از سر کویش سر گلشن بود
از فضولی کاش نگذارد نشان سودای دوست
تا بکی آماج تیر طعنه دشمن بود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ببزم او سخن از درد من نمی گذرد
چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد
گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک
ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد
نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو
زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد
مقید قد و رخسار گلرخان بچمن
پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد
اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست
حدیث کام دران انجمن نمی گذرد
نمی رسد بحظوظ سرور روحانی
کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد
دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل
که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
نشاطم می کشد چون از تنم پیکان برون آید
که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید
نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران
بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید
غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی خواهد
که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید
بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد
سیه بختی که او از آتش هجران برون آید
بیاد غنچه خندان او مردم عجب نبود
که از خار مزاحم غنچه خندان برون آید
نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینه ام جز غم
بخانه هر چه باشد چون بکاوند آن برون آید
فضولی هست در دل تیر او بسیار می ترسم
که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در آینه چو عکسم بر صورتم نظر کرد
بر دیده تر من او نیز دیده تر کرد
آیینه نیست چون من در رسم عشقبازی
گر دور شد ز یاری او را ز دل بدر کرد
از رشک یا بمیرم سر بر نداشت از خاک
هر گه که سایه با من در کوی او گذر کرد
چون سایه بر ندارم از خاک کوی او سر
شاید که زان سر کو خاکی توان بسر کرد
امشب بحال زارم می کرد شمع گریه
گویا که در دل او سوز دلم اثر کرد
آیینه را ز غیرت دیدن نمی توانم
خود را چو بر خدنگ مژگان او سپر کرد
از صبر بر نیاید چون کار ما فضولی
در کار خویش باید اندیشه دگر کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
هر که چراغی ز برق آه ندارد
در شب هجران سوی تو راه ندارد
هر که ندارد دلی چو آینه زاهن
در رخ تو تاب یک نگاه ندارد
هر که ندارد سرشک و آه دمادم
دعوی عشق ار کند گواه ندارد
بی تو سراسیمه اند عقل و دل و جان
همچو سپاهی که پادشاه ندارد
طالب وصل است دل و لیک دمادم
تاب ملاقات گاه گاه ندارد
مهر تو کردست چون هلال قدم را
آنکه تو داری نه مهر ماه ندارد
از غم و اندوه روزگار فضولی
جز در پیر مغان پناه ندارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ماه من کز لعل لب کامی بهر ناکام داد
خواستم من نیز کام خود مرا دشنام داد
برد هوشم را بدشنامی لبش یا ساقی
بهر مستی از می تلخی مرا یک جام داد
مضطرب بودم که آیا چیست قدرم پیش او
اضطرابم را بدشنامی لبش آرام داد
مردم از ذوقی که در دشنام آن لب یافتم
جان فدای نشأه کان باده گلفام داد
چیست جرم من که مخصوصم بداغ هجر کرد
آنکه بر خوان وصال خود صلای عام داد
بس که هوشم برد گفتارش ندانستم که او
وعده کشتن مرا یا مژده انعام داد
با فضولی محنت ایام را کاری نماند
بی خودی او را نجات از محنت ایام داد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
تا مرا سودای شمع عارضت در سر نبود
سینه ام سوزان دلم صد پاره چشمم تر نبود
در گریبان دلم روزی که عشقت دست زد
هستیم را جز لباس نیستی در بر نبود
جان من روزی که شوق جوهر تیغ تو داشت
در جهان نام و نشان از جسم و از جوهر نبود
از ازل تنها مرا شد درد تنهایی نصیب
غالبا این درد را قابل کسی دیگر نبود
در جهان جز عاشقی کاری نکردم اختیار
چون کنم نسبت بمن کاری ازین بهتر نبود
هیچگه غمخانه ام را سیل خون نگشاد در
کز بلا صد خیل بهر دیدنم بر در نبود
پیش ازین حال فضولی را نمی دیدم خراب
در دل او غالبا درد و غم دلبر نبود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
کار من در عاشقی جز با غم یاری نماند
گو برو عقل از سرم با او مرا کاری نماند
رفت مژگانم بسیل اشک از اطراف چشم
در ره خیل خیال گلرخان خاری نماند
عاشقان را تیغ بی صبری ز دام غم رهاند
جز دل زار گرفتارم گرفتاری نماند
خواهدم افکند ضعف از پا چنین کز سیل اشک
در فضای دهر بهر تکیه دیواری نماند
هر که بود از صحبت دلگیر من دامن کشید
همدمم در بزم غم جز ناله زاری نماند
با که بنمایم متاع خویش در بازار دهر
جوهر اسرار معنی را خریداری نماند
شد فضولی نقد عمرم صرف در ایام غم
بهر اظهار غم ایام غمخواری نماند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
بی وجه نمی گریم گریه سببی دارد
بر حال دلم گریان حال عجبی دارد
آن شوخ کمان ابرو با من نزند حرفی
افکند بابرو چین گویا غضبی دارد
تا زنده بود هرگز از جان نکشد منت
هرکس که بدل ذوقی از نوش لبی دارد
جنت طلبد زاهد ما روضه کویت را
از بخت بقدر خود هرکس طلبی دارد
از حال دلم بی خود ای شمع چه می پرسی
دور از مه رخسارت روزی چو شبی دارد
پا کرده ز سر آید هر دم بسر کویت
طفلست در اشکم اما ادبی دارد
خوانند فضولی را گه عاشق و گه عارف
مشهور جهانست او هر جا لقبی دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
حبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد
ترحمی بمن مبتلا نخواهد کرد
چو تیر تا نفتد دور ازان کمان ابرو
رقیب در دل ما هیچ جا نخواهد کرد
کمست مهر بتان آن قدر که گر همه را
کنند جمع بیک کس وفا نخواهد کرد
بتی که حال دل زار عاشقان داند
بعاشقان جفاکش جفا نخواهد کرد
گر افکند بگریبان دل غمت صد چاک
ز دست دامن عشقت رها نخواهد کرد
هلاک ما مطلب زانکه در ره عشقت
کسی ز اهل وفا کار ما نخواهد کرد
ز باغ وصل فضولی گلی نخواهد چید
کسی که صبر بداغ بلا نخواهد کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
می کنم اظهار غم ساقی شرابم می دهد
بی توقف هر چه می گویم جوابم می دهد
چون بیفشاند ثمر تحریک می یابد درخت
چون نریزم اشک دوران اضطرابم می دهد
من بخود سرگشته عالم نیم دوران چرخ
رشته کرده مرا از ضعف تابم می دهد
چون تو در هر تیر پیکانی ندارد چرخ دون
می زند صد تیر تا یک قطره آبم می دهد
گر ننوشم باده گلگون ملالم می کشد
ور بنوشم طعنه زاهد عذابم می دهد
گاه رندم گاه زاهد وه نمی دانم چرا
انقلاب چرخ چندین انقلابم می دهد
در ضیافت خانه دوران فضولی شاکرم
دیده پر خون شرابم دل کبابم می دهد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد
گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد
تنها نه یار من همین با من ندارد یاری
یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد
خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم
تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد
پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل
هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد
آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان
آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد
بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی
مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد
شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او
خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
چو پاره پاره دل از دیده ترم افتد
هزار شعله آتش به بسترم افتد
نیاورم بنظر آفتاب را ز شرف
دمی که دیده بدان ماه پیکرم افتد
زند بدامن من آفتاب دست ز قدر
گهی که سایه آن سرو بر سرم افتد
خوشم بکنج غم و بی کسی که باشم من
که ره ببزم بتان سمنبرم افتد
بدست اخترم ای کاش برق آتش آه
رسد بچرخ شب غم در اخترم افتد
بیاد لعل تو آتش فتاد در جگرم
که آتشی بدل درد پرورم افتد
بهیچ باب فضولی قرار نیست مرا
مگر دمی که گذر سوی آن درم افتد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
خواهم چو سایه افتم دنبال آن سمنبر
هر جا که او نهد پا من جای پا نهم سر
او چون منی ندارد من نیز همچو اویی
من عاشق بلاکش او دلبر ستمگر
دیدم گل رخت را بر جور دل نهادم
پیداست کین شکوفه آخر چه می دهد بر
من ابر اشکبارم تو غنچه شکفته
خنده تراست لایق گریه مراست در خور
در دست تیغ داری در لعل شهد راحت
یا کار سازیم کن یا کام من برآور
از دل نبود نامی بر صفحه وجودم
روزی که روزیم شد از خون دل مقرر
بگذشت عمر و ما را هرگز فضولی از دهر
کاری نیافت سامان کامی نشد میسر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خاک شد جسم و غمت مونس جانست هنوز
سوخت دل جان بجمالت نگرانست هنوز
حسنت از زینت خط رنگ دگر یافت ولی
در دل ما غم عشق تو همانست هنوز
اثری در دل پر سوز ز خونابه نماند
چشم بر یاد تو خونابه فشانست هنوز
بی نشان گشت تن خاکیم از ضعف ولی
هدف ناوک آن سرو روانست هنوز
غم مرا سوخت منه پای بخاکستر من
که درو آتش صد درد نهانست هنوز
نقش شیرین بشد از لوح مزار فرهاد
ذکر لعل تو مرا ورد زبانست هنوز
ز فضولی روش دین مطلب ای ناصح
که اثیر الم عشق بتانست هنوز