عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
اثیر اخسیکتی : مفردات
شمارهٔ ۱۷
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چه کنم قصه کز آن مایه ی غم بر تن چیست
با که گویم که از آن سرو روان با من چیست
جهد آتش ز دل آهن و حیران من از آنک
حال بی آتش دل آن دل چون آهن چیست
دوست مارا غم عشق آمد و دشمن دل سوخت
تو چه دانی که از آن دوست برین دشمن چیست
گر نگشتند ز رخسار و لبش خوار و خجل
رنگ گل زرد و سرافکندگی سوسن چیست
هرشب از حال دل گمشده پرسم صد بار
کای شب تیره از این حال تو را روشن چیست
عشق چون آمد و بگرفت گریبان دلم
در چنین حال مرا بر چدن دامن چیست
با که گویم که از آن سرو روان با من چیست
جهد آتش ز دل آهن و حیران من از آنک
حال بی آتش دل آن دل چون آهن چیست
دوست مارا غم عشق آمد و دشمن دل سوخت
تو چه دانی که از آن دوست برین دشمن چیست
گر نگشتند ز رخسار و لبش خوار و خجل
رنگ گل زرد و سرافکندگی سوسن چیست
هرشب از حال دل گمشده پرسم صد بار
کای شب تیره از این حال تو را روشن چیست
عشق چون آمد و بگرفت گریبان دلم
در چنین حال مرا بر چدن دامن چیست
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
عشق بازی صدم افزون افتاد
لیک زینسان نه که اکنون افتاد
دوست بس طرفه و دلخواه آمد
یار بس چابک و موزون افتاد
بر خیال رخ تو کرد گذر
اشک من زان همه گلگون افتاد
من کم از هیچم و قسمم ز غمش
طرفه آن کز همه افزون افتاد
زانکه تا چشم بدش نگزاید
چشم نیکوش در افسون افتاد
چکنم با دل پر خون فکار
که از او در جگرم خون افتاد
زلف بر گوش نهد تا گویند
که مه از دائره بیرون افتاد
یارب آن زلف خم اندر خم او
راستار است به من چون افتاد
حسن از دوست چه نالی چندین
کانچه افتاد ز گردون افتاد
لیک زینسان نه که اکنون افتاد
دوست بس طرفه و دلخواه آمد
یار بس چابک و موزون افتاد
بر خیال رخ تو کرد گذر
اشک من زان همه گلگون افتاد
من کم از هیچم و قسمم ز غمش
طرفه آن کز همه افزون افتاد
زانکه تا چشم بدش نگزاید
چشم نیکوش در افسون افتاد
چکنم با دل پر خون فکار
که از او در جگرم خون افتاد
زلف بر گوش نهد تا گویند
که مه از دائره بیرون افتاد
یارب آن زلف خم اندر خم او
راستار است به من چون افتاد
حسن از دوست چه نالی چندین
کانچه افتاد ز گردون افتاد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل کار هوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
دل در غم عشق یار بستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
وز درد سر فراق رستیم
از خانه خویش سخت دوریم
وز باده رنج نیک مستیم
از بادیه هوا گذشتیم
در زاویه عنا نشستیم
از شست بلات نوش خوردیم
وز تیر غمت جگر بخستیم
برخاک در تو جان فشاندیم
معلومت شد که باد دستیم
یکراه تو سنگسارمان کن
چون می دانی که بت پرستیم
روزی که غم تو مان نجوید
بازش طلبیم و کس فرستیم
بر مرگ زنیم خویشتن را
تا نیست شویم از اینکه هستیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
از صبر نکرده بازگشتم
وز دیده سوز ساز گشتم
چون میل تو سوی جور دیدم
غم جوی و ستم نواز گشتم
بی دل نالان و پوستی خشک
ماننده طبل باز گشتم
بازیچه لعبت خیالت
زین چشم خیال باز گشتم
دستم مکن از وصال کوتاه
کاندیشه تو دراز گشتم
آراست فراق زرگر تو
چون نقره خوش گداز گشتم
در دولت عشق از زر و سیم
افسوس که بی نیاز گشتم
شادی چو نداشت هیچ اصلی
آخر به غم تو باز گشتم
دل در بدو نیک تو نهادم
آخر به غم تو باز گشتم
وز دیده سوز ساز گشتم
چون میل تو سوی جور دیدم
غم جوی و ستم نواز گشتم
بی دل نالان و پوستی خشک
ماننده طبل باز گشتم
بازیچه لعبت خیالت
زین چشم خیال باز گشتم
دستم مکن از وصال کوتاه
کاندیشه تو دراز گشتم
آراست فراق زرگر تو
چون نقره خوش گداز گشتم
در دولت عشق از زر و سیم
افسوس که بی نیاز گشتم
شادی چو نداشت هیچ اصلی
آخر به غم تو باز گشتم
دل در بدو نیک تو نهادم
آخر به غم تو باز گشتم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آمد نفس به آخر یک هم نفس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم
جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم
از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم
گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم
شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم
ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
هم کمترم ز هیچ و هم هیچکس ندارم
جز سوی تاب زلفت از دل اثر نیابم
جز وصل خاک پایت درسر هوس ندارم
بیدادگر نگارا رحمی بکن چو دانی
کاندر جهان به جز تو فریاد رس ندارم
از شام تا سحرگه گردم بگرد کویت
چون هست شحنه عشقت بیم عسس ندارم
گاه از نفس بسوزم دریا و کوه گاهی
گردم چنانکه گوئی درخود نفس ندارم
شاید که نیست گردم تا سال و ماه باری
دل در قفس نبینم جان در حرس ندارم
ای عقل چند گوئی کاخر کجاست صبرت
گر تو ببوی صبری من صبر پس ندارم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳ - این قطعه را از روی بترجمه خواست
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۳۶
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح رشید الدین ابوطاهر گوید
در همه عالم یکی محرم نماند
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
اینت بی یاری مگر عالم نماند
غصه چنان شد که تو بر تو جای
گریه چونان شد که نم در نم نماند
دل بود جای غم و نادرتر آنک
ماند غم بر جای و جای غم نماند
گه گهی لب خنده می کرد یار
بر من مسکین گری کانهم نماند
صد هزاران حیرت از دیدار دوست
راست خواهی بیش ماند و کم نماند
گر دل از جان برگرفتم بر حقم
زانکه یک دم ماند و یک همدم نماند
چون رشید الدین که بر خوردار باد
یک وفادار از بنی آدم نماند
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
از دل و دلبر جدا افتاده ایم
خود چنین تنها چرا افتاده ایم
او گل و من بلبل و از یکدگر
هر دو بی برگ و نوا افتاده ایم
خاکپای و سر برهنه مانده ایم
زانکه غم خوار و ز پا افتاده ایم
خود بجو نخرید ما را هیچ کس
تا بدین حد کم بها افتاده ایم
همچو سایه بر زمین هرکس فتد
ما چو ذره در هوا افتاده ایم
جای آن کز جای برخیزیم نیست
در چنین عصری که ما افتاده ایم
کافران بر ما گواهی می دهند
ای مسلمانان کجا افتاده ایم
دستگیر ما نصیرالدین بس است
گرچه درپای بلا افتاده ایم
آنکه چون ماه از کواکب ظاهر است
کنیتش بوطاهر و او طاهر است
آنکه رایش رنگ گوهر می دهد
وانکه خلقش بوی عنبر می دهد
دولتش طاوس را دم می دهد
همتش سیمرغ را پر می دهد
صورتش نادیده هم دل می برد
خدمتش ناکرده هم بر می دهد
ماه را هر شب که بنهد مهرها
رای چابک دست او خور می دهد
تیغ خورشید است عالی رای او
هر کجا سر می زند زر می دهد
سحر کلکش بین که همچون خط یار
تعبیه در مشک شکر می دهد
خاک را از حزم پائی می کند
باد را از عزم در سر میدهد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۴
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴