عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۵
دیگر روز بازرگان بچه را گفتند: امروز مامهمان عقل و کیاست تو خواهیم بود. خواست که بشهر رود، در آن نزدیکی کشتی مشحون به انواع نفایس بکران آب رسیده بود، اما اهل شهر در خریدن آن توقفی میکردند تا کسادی پذیرد. او تمامی آن برخود غلا کرد، و هم در روز بنقد بفروخت و صدهزار درم سود برداشت. اسباب یاران بساخت و بر در شهر بنبشت که «حاصل یک روزه خرد صدهزار درم است. »
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۶
دیگر روز پادشاه زاده را گفتند که: اگر توکل ترا ثمرتی است تیمار ما بباید داشت. او در این فکرت روی بشهر آورد. از قضا را امیر آن شهر را وفات رسیده بود، و مردم شهر بتعزیت مشغول بودند. او بر سبیل نظاره بسرای ملک رفت و بطرفی بنشست. چون در جزع با دیگران موافقت نمی نمود دربان او را جفاها گفت. چون جنازه بیرون بردند و سرای خالی ماند او همانجا باز آمد بیستاد. کرت دیگر نظر دربان برملک زاده افتاد در سفاهت بیفزود و او را ببرد و حبس کرد.
دیگر روز اعیان آن شهر فراهم آمدند تاکار امارت بر کسی قرار دهند، که ملک ایشان را وارثی نبود. در این مفاوضت خوضی میداشتند، دربان ایشان را گفت: این کار مستورتر گزارید، که من جاسوسی گرفته ام، تا از مجادله شما وقوفی نیابد؛ و حکایت ملک زاده و جفاهای خویش همه باز راند. صواب دیدند که او را بخوانند و از حال او استکشافی کنند. کس رفت و ملک زاده را از حبس بیرون آورد. پرسیدند که: موجب قدوم چه بوده است و منشاء و مولد کدام شهر است؟ جواب نیکو و بوجه گفت و از نسب خویش ایشان را اعلام داد و مقرر گردانید که: چون پدر از ملک دنیا بنعیم آخرت انتقال کرد و برادر بر ملک مستولی شد من برای صیانت ذات بترک شهر و وطن بگفتم و از نزاع بی فایده احتراز لازم شمردم، و با خود گفتم: اذا نزل بک الشر فاقعد.
ظایفه ای از بازرگانان او را بشناختند. حال بزرگی خاندان و بسطت ملک اسلاف او باز گفتند. اعیان شهر را حضور او موافق نمود و گفتند: شایسته امارت این خطه اوست، چه ذات شریف و عرق کریم دارد، و بی شک در ابواب عدل و عاطفت اقتدا و تقیل بسلف خویش فرماید، و رسوم ستوده و آثار پسندیده ایشان تازه و زنده گرداند. در حال بیعت کردند و ملکی بدین سان آسان بدست او افتاد، و توکل وی ثمرتی بدین بزرگی حاصل آورد.
و هرکه در مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را بصدق نیت قرین گرداند ثمرات آن در دین و دنیا هرچه مهناتر بیابد.
دیگر روز اعیان آن شهر فراهم آمدند تاکار امارت بر کسی قرار دهند، که ملک ایشان را وارثی نبود. در این مفاوضت خوضی میداشتند، دربان ایشان را گفت: این کار مستورتر گزارید، که من جاسوسی گرفته ام، تا از مجادله شما وقوفی نیابد؛ و حکایت ملک زاده و جفاهای خویش همه باز راند. صواب دیدند که او را بخوانند و از حال او استکشافی کنند. کس رفت و ملک زاده را از حبس بیرون آورد. پرسیدند که: موجب قدوم چه بوده است و منشاء و مولد کدام شهر است؟ جواب نیکو و بوجه گفت و از نسب خویش ایشان را اعلام داد و مقرر گردانید که: چون پدر از ملک دنیا بنعیم آخرت انتقال کرد و برادر بر ملک مستولی شد من برای صیانت ذات بترک شهر و وطن بگفتم و از نزاع بی فایده احتراز لازم شمردم، و با خود گفتم: اذا نزل بک الشر فاقعد.
ظایفه ای از بازرگانان او را بشناختند. حال بزرگی خاندان و بسطت ملک اسلاف او باز گفتند. اعیان شهر را حضور او موافق نمود و گفتند: شایسته امارت این خطه اوست، چه ذات شریف و عرق کریم دارد، و بی شک در ابواب عدل و عاطفت اقتدا و تقیل بسلف خویش فرماید، و رسوم ستوده و آثار پسندیده ایشان تازه و زنده گرداند. در حال بیعت کردند و ملکی بدین سان آسان بدست او افتاد، و توکل وی ثمرتی بدین بزرگی حاصل آورد.
و هرکه در مقام توکل ثبات قدم ورزد و آن را بصدق نیت قرین گرداند ثمرات آن در دین و دنیا هرچه مهناتر بیابد.
نصرالله منشی : باب ابن الملک و اصحابه
بخش ۸
من در خدمت یکی از بزرگان بودم. چون بی وفایی دنیا بشناختم و بدانستم که این عروس زال بسیار شاهان جوان را خورد و بسی عاشقان سرانداز از پای درآورد با خود گفتم: ای ابله، تو دل در کسی میبندی که دست رد بر سینه هزار پادشاه کامگار و شهریار جبار نهاده ست، خویشتن را دریاب، که وقت تنگ است و عمر کوتاه و راه دراز در پیش. نفس من بدین موعظت انتباهی یافت و بنشاط و رغبت روی بکار آخرت آورد.
روزی در بازاری میگذشتم صیادی جفتی طوطی میگردانید؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم. متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود؛ آخر توکل کردم و بخریدم وایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم. چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما بمجازاتی نیم رسد، اما در زبر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. گفتم: ای عجب، گنج در زیر زمین میبتوانید دید، واز مکر صیاد غافل بودید ! جواب دادند که: چون قضا نازل گشت بحیلت آن را دفع نتوان کرد؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید. من زمین بشکافتم و گنج د ضبط آورد. و باز مینمایم تا مثال دهد که بخزانه آرند، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند.
ملک گفت:تخم نیکی تو پراگنده ای ریع آن ترا باشد، مزاحمت شرط نیست.
روزی در بازاری میگذشتم صیادی جفتی طوطی میگردانید؛ خواستم که از برای نجات آخرت ایشان را از بند برهانم. صیاد بدو درم بها کرد و من در ملک همان داشتم. متردد بماندم، چه از دل مخرج دوگانه رخصت نمی یافتم و خاطر بدان مرغان نگران بود؛ آخر توکل کردم و بخریدم وایشان را از شهر بیرون آوردم و در بیشه بگذاشتم. چندانکه بر بالای درختی بنشستند مرا آواز دادند و عذرها خواستند و گفتند: حالی دست ما بمجازاتی نیم رسد، اما در زبر این درخت گنجی است، زمین بشکاف و بردار. گفتم: ای عجب، گنج در زیر زمین میبتوانید دید، واز مکر صیاد غافل بودید ! جواب دادند که: چون قضا نازل گشت بحیلت آن را دفع نتوان کرد؛ که از عاقل بصیرت برباید و از غافل بصر بستاند، تا نفاذ حکم در ضمن آن حاصل آید. من زمین بشکافتم و گنج د ضبط آورد. و باز مینمایم تا مثال دهد که بخزانه آرند، و اگر رای اقتضا کند مرا ازان نصیبی کند.
ملک گفت:تخم نیکی تو پراگنده ای ریع آن ترا باشد، مزاحمت شرط نیست.
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۹ - خطاب هلالی با مدعی
ای که با من سر سخن داری
گفتگوی نو و کهن داری
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش گوش با من دار
گوش کن این فسانهٔ دیرین
چه بری نام خسرو و شیرین؟
بشنو از من حکایت غرا
چه دهی شرح وامق و عذرا؟
یاد گیر این حکایت موزون
چه بری نام لیلی و مجنون؟
بکر خلوتسرای فکرست این
فکر تهمت مکن که بکرست این
آمده در مقام جلوهگری
تا به عین رضا درو نگری
جز قبول نظر نمیخواهد
التفات دگر نمیخواهد
هرچه هست از سعادت نظرست
نظر اکسیر کیمیا اثرست
یا رب این تحفه را گرامی کن
یکی از نامهای نامی کن
تا ز صاحبدلی نظر یابد
شرف التفات در یابد
گفتگوی نو و کهن داری
ساعتی گوش هوش با من دار
مستمع باش گوش با من دار
گوش کن این فسانهٔ دیرین
چه بری نام خسرو و شیرین؟
بشنو از من حکایت غرا
چه دهی شرح وامق و عذرا؟
یاد گیر این حکایت موزون
چه بری نام لیلی و مجنون؟
بکر خلوتسرای فکرست این
فکر تهمت مکن که بکرست این
آمده در مقام جلوهگری
تا به عین رضا درو نگری
جز قبول نظر نمیخواهد
التفات دگر نمیخواهد
هرچه هست از سعادت نظرست
نظر اکسیر کیمیا اثرست
یا رب این تحفه را گرامی کن
یکی از نامهای نامی کن
تا ز صاحبدلی نظر یابد
شرف التفات در یابد
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۲۴ - جستن کبوتر شاه بر درویش و نامه نوشتن به بال او
بود شه را کبوتری که فلک
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که میزد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او میسوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بیمهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غمهای اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم میزد
آتش اندر نی قلم میزد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بیشمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
نه پری دید مثل او نه ملک
در پریدن بلند پایهٔ او
چون همای ارجمند سایهٔ او
قمری از بهر بندگی کردن
پیش او رفته طوق در گردن
حلقهٔ چشم باز را کنده
زره زر به پایش افگنده
کرده پرواز تا مه و انجم
دم همه سوده و شده همه دم
روزی آن هدهد همایون فر
بس که میزد به گرد گردون پر
از سر قصر شاه دور افتاد
اندک اندک ز راه دور افتاد
بعد از آن کز هوا فرود آمد
بر سر آن گدا فرود آمد
سر او سود بر سپهر بلند
که به فرقش همای سایه فگند
گفت فرق من آشیانهٔ توست
قطرهٔ اشکم آب و دانهٔ توست
آن کبوتر به فرق آن محزون
بود چون مرغ بر سر مجنون
آتشین آه را همی افروخت
که چو پروانه بال او میسوخت
بعد از آن دست برد سوی قلم
تا کند حسب حال خویش رقم
شرح بیمهری زمانه کند
نامه بنویسد و روانه کند
قصهٔ محنت فراق نوشت
شرح غمهای اشتیاق نوشت
هرگه از سوز دل رقم میزد
آتش اندر نی قلم میزد
چون نوشت از رقیب و از ستمش
نامه در پیچ و تاب شد ز غمش
نامه را بر پر کبوتر بست
پر دیگر به بال او بربست
ره نمودش به سوی منظر شاه
کرد پرواز و رفت تا بر شاه
مرغ روحش پرید از سر او
تا پرد همره کبوتر او
شاه چون خواند عرض حال گدا را
گفت کز هر طرف کنند ندا را
کین همه خلق بیشمارهٔ شهر
جمع گردند بر ککنارهٔ شهر
سوی میدان برند تیر و کمان
به تماشا روند پیر و جوان
هر گروهی نشانهای سازند
تیر خود بر نشانه اندازند
هر که در حکم ما کند تقصیر
خویش را کند نشانهٔ تیر
چون رسید این ندا به گوش گدا
خواست تا جان کند ز شوق فدا
رفت و جا بر کنار میدان کرد
شه دگر روز عزم جولان کرد
هر که بیماری فراق کشید
عاقبت شربت وصال چشید
هر که غمگین در انتظار نشست
شادمان در حریم یار نشست
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۷ - قرول و مرد عرب شصت ساله
از آن جا برفتیم به شهری رسیدیم که قرول نام آن بود.
جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد. چون در خانه ی وی در آمدیم عربی بدوی در آمد نزدیک من آمد شصت ساله بوده باشد و گفت قران به من بیاموز. قل اعوذ برب الناس او را تلقین میکردم و او با من میخواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارایت الناس نیز بگویم من گفتم که آن سوره بیش از این نیست. پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب یاد نتوانست گرفتن، مردی عرب شصت ساله.
جوانمردی ما را به خانه خود مهمان کرد. چون در خانه ی وی در آمدیم عربی بدوی در آمد نزدیک من آمد شصت ساله بوده باشد و گفت قران به من بیاموز. قل اعوذ برب الناس او را تلقین میکردم و او با من میخواند چون من گفتم من الجنه و الناس گفت ارایت الناس نیز بگویم من گفتم که آن سوره بیش از این نیست. پس گفت آن سوره نقاله الحطب کدام است و نمی دانست که اندر سوره تبت حماله الحلب گفته است نه نقاله الحطب و آن شب چندان که با وی بازگفتم سوره قل اعوذ برب یاد نتوانست گرفتن، مردی عرب شصت ساله.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۷ -صفت اعمال بصره
صفت اعمال بصره : حشان شربه بلاس عقر میسان المقیم الحرب شط العرب سعد سام جعفریه المشان الصمد الجونه جزیرة العظمی مروت الشریر جزیرة العرش الحمیده جوبره المفردات. و گویند که آن جا که فم نهر ابله است وقتی چنان بودی که کشتیها از آن جا نتوانستی گذشتن. غرقابی عظیم بود. زنی از مالداران بصره فرمود تا چهارصد کشتی بساختند و همه پر استخوان خرما کردند و سرکشتیها محکم کردند و بدان جا غرق کردند تا آن چنان شد که کشتیها میگذرند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۷ - پس از طبس
نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرایها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به کنابد میرفتی» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن یکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ میرود و آن گفتند کیخسرو فرموده است کردن.
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۷۱
محمود شبستری : کنز الحقایق
در مناظرهٔ موسی علیهالسلام
چو موسی باز میگردید از طور
در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پادشاهی شیدسب و جنگ کابل
بر اورنگ بنشست شیدسب شاد
به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد
یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ
به رسم نیا نام کردش طورگ
چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت
به زور از نیا وز پدر در گذشت
یلی شد که در خَمّ خام کمند
گسستی سر زنده پیلان ز بند
کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی
گران جوشن و خود کردی گزین
به چابک, سواری ربودی ز زین
پدرش از پی کینه روزی به گاه
به کابل همی خواست بردن سپاه
چو دید او گرفت آرزوساختن
که من با تو آیم به کین آختن
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خُردی, ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشتست گهواره تنگ
چگونه کشی از بَرِ باره تنگ
تو باید که در کوی بازی کنی
نه بر بورکین رزم تازی کنی
پُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
ز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگ
چو خُردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگی کِشان کار خرد
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم
مران گرگ را مرگ به در ده
که بی خورد ماند میان گله
پس از چه رسد سرفراری مرا
چو کوشش ترا گوی بازی مرا
پدر شادمان شد گرفتش به بر
زره خواست با ترگ و زرین سپر
یکی تیغ و کوبال و گرزگران
همان پیل بالا و برگستوان
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر از برش
بدو داد و کردش سپهرار نو
بخواهید گفت اسب سالار نو
غو کوس بر چرخ و مه برکشید
به پرخاش دشمن سپه برکشید
وزان روی کابل شه از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای
بُد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز پولاد کردی پرند
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهر کین پیشباز
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
رده برکشیدند, برخاست جنگ
به مه برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای رویین به جوش
دل کوس بستد ز تندر غریو
سر خشت برکند دندان دیو
پر از خاک شد روی ماه از نبرد
پر از گرد شد کام ماهی ز گرد
جهان کرد پر گرد آورد جوی
زخون خاست در جای ناوری جوی
ز بانگ یلان مغز هامون بخست
از انبوه جان راه گردون ببست
زمین همچو کشتی شد از موج خون
گهی راست جنبان و گه چپ نگون
دزی بود هر پیلِ تازان به جنگ
ز هر سوی او گشته پرّان خدنگ
ز گرد سیه خنجر جنگیان
همی تافت چون خنده زنگیان
کمان ابر و بارانش الماس شد
سر و مغز پربار سر پاس شد
تو گفتی هوا لاله کارد همی
ز پولاد بیجاده بارد همی
ز بس کشته کآمد ز هردو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه
نه پیدا بُد از خون تن رزم کوش
که پولاد پوشست یا لعل پوش
چو شد سخت بر مرد پیکار کار
روان گشت با تیغ خونخوار خوار
به پیش پدر شد طورگ دلیر
بپرسید کای برهنر گشته چیر
سرند از میان سران سپاه
کجا جای دارد بدین رزمگاه
کدامست ازین جنگیان چپ و راست
سلیحش چه چیزو درفشش کجاست
که گر هست بر زین که کینه کش
هم اکنون کشان آرمش زیرکش
بدو گفت آنکو به قلب اندرون
ستادست و بر کتف رومی ستون
به سر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید
کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد
همان اسب و برگستوان نبرد
تو گویی که کوهیست از شنبلید
که باد وزانش از بر آتش دمید
دلاور ز گفتِ پدر چون هژبر
یکی نعره زد کآب خون شد در ابر
یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ
بر آهخت گلرنگ را تنگ تنگ
چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم
که در گنبد از گرد شد ماه گم
به زخم سر تیغ و گرز و سنان
همی تافت در حمله هرسو عنان
به هر حمله خیلی فکندی نگون
به هر زخم جویی براندی ز خون
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
رمان چون رمه میش از پیش گرگ
به هم شان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی
سرند از کران دید دیوی به جوش
به زیر اژدهایی پلنگینه پوش
از آسیبش افتاده بر پیل پیل
سواران رمان گشته بر میل میل
برانگیخت کُه پیکرِ بادپای
به گرز گران اندر آمد ز جای
چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت
که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت
طورگ دلاور نشد هیچ کٌند
عقاب نبردی برانگیخت تٌند
بیاویخت از بازویش گرز جنگ
بزد بر کمربندش از باد چنگ
ز زین درربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و انداختش
چنین گفت کاین هدیه کابلی
نگهدار ازین کودک زابلی
ازین پس یکی پرهنر دان مرا
مخوان کودک و شیر نر خوان مرا
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
بر آورد گرز اسپ را تیز کرد
سپه چون سپهبد نگون یافتند
هزیمت سوی راه بشتافتند
درفش و بٌنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند
طورگ و دلیران زابل بدٌم
برفتند چندان که سود اسپ سم
از ایشان فکندند بسیار گرد
به جای آن کسی رّست کش اسپ برد
گریزنده را تا به کابل فراز
سنان از قفا هیچ نگسست باز
همه ره ز بس کشته بر یکدگر
سر و پای و دل بود و، مغز و جگر
از آن دشت تا سال صد زیر گِل
همی گرگ تن برد و کفتار دل
چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه
فروماند کابل شه آشفته بخت
ز شیدسب کین کش بترسید سخت
که ناگه سرآرد جهان بر سرند
کُشد نیز هرچ از اسیران سرند
به بیچارگی ساو و باژ گران
بپذرفت با هدیه بیکران
کرا کُشته بد دادشان خونبها
بدان کرد فرزند و خویشان رها
چو بگذشت ازین کار یکچند گاه
به شیدسب بر تیره شد هور و ماه
گرفت از پسش پادشاهی طورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ
یکی پورش آمد به خوبی چو جم
نهاد آن دلارام را نام شم
ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید
وزین هردو شاهی به اثرط رسید
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اثرط از سروران بی همالی
چو با تاج بر تخت شاهی نشست
چو با تاج بر تخت شاهی نشست
به هر کار بُد اخترش دلفروز
به هر کار بُد اخترش دلفروز
بیاکند گنجش ز گنج نهان
پر انبه شدش بارگاه از مهان
به شاهی دَرِ داد و بخشش گشاد
یکی پورش آمد ز تخمی بزرگ
به رسم نیا نام کردش طورگ
چو شد سرکش و گرد و دهسال گشت
به زور از نیا وز پدر در گذشت
یلی شد که در خَمّ خام کمند
گسستی سر زنده پیلان ز بند
کس آهنگٌ پرتاب او درنیافت
ز گردان کسی گرز او برنتافت
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی
گران جوشن و خود کردی گزین
به چابک, سواری ربودی ز زین
پدرش از پی کینه روزی به گاه
به کابل همی خواست بردن سپاه
چو دید او گرفت آرزوساختن
که من با تو آیم به کین آختن
پدر گفت کاین رای پدرام نیست
تو خُردی, ترا رزم هنگام نیست
هنوزت نگشتست گهواره تنگ
چگونه کشی از بَرِ باره تنگ
تو باید که در کوی بازی کنی
نه بر بورکین رزم تازی کنی
پُر آژنگ رخ داد پاسخ طورگ
که گر کوچکم هست کارم بزرگ
تو از مشک بویش نگه کن نه رنگ
ز دُر گرچه کوچک بهابین نه سنگ
چو خُردی بزرگ آورد دستبرد
به از صد بزرگی کِشان کار خرد
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم
مران گرگ را مرگ به در ده
که بی خورد ماند میان گله
پس از چه رسد سرفراری مرا
چو کوشش ترا گوی بازی مرا
پدر شادمان شد گرفتش به بر
زره خواست با ترگ و زرین سپر
یکی تیغ و کوبال و گرزگران
همان پیل بالا و برگستوان
درفشی ز شیر سیه پیکرش
همایی ز یاقوت و زر از برش
بدو داد و کردش سپهرار نو
بخواهید گفت اسب سالار نو
غو کوس بر چرخ و مه برکشید
به پرخاش دشمن سپه برکشید
وزان روی کابل شه از مرغ و مای
جهان کرد پر گرد رزم آزمای
بُد او را یکی پور نامش سرند
که زخمش ز پولاد کردی پرند
درفش و سپه دادش و پیل و ساز
فرستادش از بهر کین پیشباز
دو لشکر چو درهم رسیدند تنگ
رده برکشیدند, برخاست جنگ
به مه برشد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای رویین به جوش
دل کوس بستد ز تندر غریو
سر خشت برکند دندان دیو
پر از خاک شد روی ماه از نبرد
پر از گرد شد کام ماهی ز گرد
جهان کرد پر گرد آورد جوی
زخون خاست در جای ناوری جوی
ز بانگ یلان مغز هامون بخست
از انبوه جان راه گردون ببست
زمین همچو کشتی شد از موج خون
گهی راست جنبان و گه چپ نگون
دزی بود هر پیلِ تازان به جنگ
ز هر سوی او گشته پرّان خدنگ
ز گرد سیه خنجر جنگیان
همی تافت چون خنده زنگیان
کمان ابر و بارانش الماس شد
سر و مغز پربار سر پاس شد
تو گفتی هوا لاله کارد همی
ز پولاد بیجاده بارد همی
ز بس کشته کآمد ز هردو گروه
ز خون خاست دریا و از کشته کوه
نه پیدا بُد از خون تن رزم کوش
که پولاد پوشست یا لعل پوش
چو شد سخت بر مرد پیکار کار
روان گشت با تیغ خونخوار خوار
به پیش پدر شد طورگ دلیر
بپرسید کای برهنر گشته چیر
سرند از میان سران سپاه
کجا جای دارد بدین رزمگاه
کدامست ازین جنگیان چپ و راست
سلیحش چه چیزو درفشش کجاست
که گر هست بر زین که کینه کش
هم اکنون کشان آرمش زیرکش
بدو گفت آنکو به قلب اندرون
ستادست و بر کتف رومی ستون
به سر بر درفشان درفشی سپید
پرندش همه پیکر ماه و شید
کلاه و سپر زرد و خفتانش زرد
همان اسب و برگستوان نبرد
تو گویی که کوهیست از شنبلید
که باد وزانش از بر آتش دمید
دلاور ز گفتِ پدر چون هژبر
یکی نعره زد کآب خون شد در ابر
یکی تیز کرد از پی جنگ چنگ
بر آهخت گلرنگ را تنگ تنگ
چنان تاخت تند ارغُن سنگ سم
که در گنبد از گرد شد ماه گم
به زخم سر تیغ و گرز و سنان
همی تافت در حمله هرسو عنان
به هر حمله خیلی فکندی نگون
به هر زخم جویی براندی ز خون
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد
شد آن لشکر گشن پیش طورگ
رمان چون رمه میش از پیش گرگ
به هم شان برافکند یکبارگی
همی تاخت تا قلبگه بارگی
سرند از کران دید دیوی به جوش
به زیر اژدهایی پلنگینه پوش
از آسیبش افتاده بر پیل پیل
سواران رمان گشته بر میل میل
برانگیخت کُه پیکرِ بادپای
به گرز گران اندر آمد ز جای
چنان زدش بر کرگ ترگ ای شگفت
که کرگش ز ترگ آتش اندر گرفت
طورگ دلاور نشد هیچ کٌند
عقاب نبردی برانگیخت تٌند
بیاویخت از بازویش گرز جنگ
بزد بر کمربندش از باد چنگ
ز زین درربود و همی تاختش
به پیش پدر برد و انداختش
چنین گفت کاین هدیه کابلی
نگهدار ازین کودک زابلی
ازین پس یکی پرهنر دان مرا
مخوان کودک و شیر نر خوان مرا
دگر ره شد آهنگ آویز کرد
بر آورد گرز اسپ را تیز کرد
سپه چون سپهبد نگون یافتند
هزیمت سوی راه بشتافتند
درفش و بٌنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند
طورگ و دلیران زابل بدٌم
برفتند چندان که سود اسپ سم
از ایشان فکندند بسیار گرد
به جای آن کسی رّست کش اسپ برد
گریزنده را تا به کابل فراز
سنان از قفا هیچ نگسست باز
همه ره ز بس کشته بر یکدگر
سر و پای و دل بود و، مغز و جگر
از آن دشت تا سال صد زیر گِل
همی گرگ تن برد و کفتار دل
چو پیروز گشتند از آن رزمگاه
سوی زابل اندر گرفتند راه
فروماند کابل شه آشفته بخت
ز شیدسب کین کش بترسید سخت
که ناگه سرآرد جهان بر سرند
کُشد نیز هرچ از اسیران سرند
به بیچارگی ساو و باژ گران
بپذرفت با هدیه بیکران
کرا کُشته بد دادشان خونبها
بدان کرد فرزند و خویشان رها
چو بگذشت ازین کار یکچند گاه
به شیدسب بر تیره شد هور و ماه
گرفت از پسش پادشاهی طورگ
سرافراز شد بر شهان بزرگ
یکی پورش آمد به خوبی چو جم
نهاد آن دلارام را نام شم
ز شم زآن سپس اثرط آمد پدید
وزین هردو شاهی به اثرط رسید
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اثرط از سروران بی همالی
چو با تاج بر تخت شاهی نشست
چو با تاج بر تخت شاهی نشست
به هر کار بُد اخترش دلفروز
به هر کار بُد اخترش دلفروز
بیاکند گنجش ز گنج نهان
پر انبه شدش بارگاه از مهان
اسدی توسی : گرشاسپنامه
خبر فرستادن کرشاسب پیش پدر
فرسته برون کرد گردی گزین
بدادش عرابی نوندی به زین
یکی دشت پیمان برّنده راغ
به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ
سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم
پری پوی و آهو تک و گور سم
که اندام مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریا بُرو ره نورد
به پستی چو آب و به بالا چو ابر
شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر
از اندیشه دل سبک پوی تر
ز رای خردمند ره جوی تر
چو شب بد ولیکن چه بشتافتی
به تک روز بگذشته دریافتی
به گامی شمردی کُه از وی زور
بدیدی شب از دور بر موی مور
بجستی به یک جستن از روی زم
بگشتی به ناورد بر یک درم
چو بر آب جستی چو بر کوه راه
به روز از خور افزون شدی شب زماه
برو مژده بر چون ره اندر گرفت
جهان گفتی از باد تک برگرفت
چنان شد میان هوا تیرپوی
که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی
همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر
فروهشته پُش چون زره بر عنان
برافراشته گوش ها چون سنان
همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر
سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شاه زابل خدای
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نرّه شیر
ز شادی برو جان برافشاندند
بر آن مژده بر آفرین خواندند
دهانش ز یاقوت کردند پُر
دو دستش ز دینار و دامن ز دُر
به شرنگ بر نیز دیبای لعل
فکندند و زرینش کردند نعل
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک سارا سرش
برفتند نزد سپهبد سیاه
کشیدند پس اژدها را به راه
ز گردون بهم بیست و از پیل پنج
بُد از بار آن اژدها زیر رنج
همه ره ز بس بار آن کوه نیل
ز گردون همه بیش نالید پیل
بزرگان ابا اثرط سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز
ز کوس و تبیره برآمد خروش
جهان شد پر از رامش و نای و نوش
همه شهر و ره بود پُرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته
شده کوی و برزن چو باغ ارم
زبر مشک و در پای ریزان درم
پذیره شد از شهر برنا و پیر
از آن اژدها خیره وز زخم تیر
به صحرا برون چرمش آکنده کاه
نهادند تا دید ضحاک شاه
بدان خرمی بزمی افکند پی
کزآن بزم ماه آرزو کرد می
بفرمود کامروز دل شادکام
همه یاد گرشاسب گیرید جام
زره دادش و خود و زرّین سپر
کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه رنگ رنگ
از آن کاژدها کشت و شیری نمود
درفش چنان ساخت کز هردو بود
به زیر درفش اژدها سیاه
زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه
زمین همه زاول و بوم بُست
بدو داد و بنوشت عهدی درست
جهان پهلوانی مرو را سپرد
وزآنجای لشکر سوی هند بُرد
مرین داستان را سرانجام کار
نبشتند هرکس در آن روزگار
به رودُ و رَهِ جام برداشتند
به ایوان ها نیز بنگاشتند
بدادش عرابی نوندی به زین
یکی دشت پیمان برّنده راغ
به دیدار و رفتار زاغ و نه زاغ
سیه چشم و گیسوفش و مشک دُم
پری پوی و آهو تک و گور سم
که اندام مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریا بُرو ره نورد
به پستی چو آب و به بالا چو ابر
شناور چو د ماغ و دلاور چو ببر
از اندیشه دل سبک پوی تر
ز رای خردمند ره جوی تر
چو شب بد ولیکن چه بشتافتی
به تک روز بگذشته دریافتی
به گامی شمردی کُه از وی زور
بدیدی شب از دور بر موی مور
بجستی به یک جستن از روی زم
بگشتی به ناورد بر یک درم
چو بر آب جستی چو بر کوه راه
به روز از خور افزون شدی شب زماه
برو مژده بر چون ره اندر گرفت
جهان گفتی از باد تک برگرفت
چنان شد میان هوا تیرپوی
که چوگان بُدَش دست و خورشید گوی
همی جست چون تیر و رفتار تیر
ز نعلش زمین چون ز باد آبگیر
فروهشته پُش چون زره بر عنان
برافراشته گوش ها چون سنان
همی بست از گرد تک چشم مهر
همی کافت از شیهه گوش سپهر
سوارش ازو باز ناورد پای
مگر بر در شاه زابل خدای
رسانید مژده به شاه دلیر
که بر اژدها چیره شد نرّه شیر
ز شادی برو جان برافشاندند
بر آن مژده بر آفرین خواندند
دهانش ز یاقوت کردند پُر
دو دستش ز دینار و دامن ز دُر
به شرنگ بر نیز دیبای لعل
فکندند و زرینش کردند نعل
چو باران درم ریختند از برش
گرفتند در مشک سارا سرش
برفتند نزد سپهبد سیاه
کشیدند پس اژدها را به راه
ز گردون بهم بیست و از پیل پنج
بُد از بار آن اژدها زیر رنج
همه ره ز بس بار آن کوه نیل
ز گردون همه بیش نالید پیل
بزرگان ابا اثرط سرفراز
درفش و سپه پیش بردند باز
ز کوس و تبیره برآمد خروش
جهان شد پر از رامش و نای و نوش
همه شهر و ره بود پُرخواسته
به آذین و گنبد بیاراسته
شده کوی و برزن چو باغ ارم
زبر مشک و در پای ریزان درم
پذیره شد از شهر برنا و پیر
از آن اژدها خیره وز زخم تیر
به صحرا برون چرمش آکنده کاه
نهادند تا دید ضحاک شاه
بدان خرمی بزمی افکند پی
کزآن بزم ماه آرزو کرد می
بفرمود کامروز دل شادکام
همه یاد گرشاسب گیرید جام
زره دادش و خود و زرّین سپر
کلاه و نگین، اسپ و تیغ و کمر
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه رنگ رنگ
از آن کاژدها کشت و شیری نمود
درفش چنان ساخت کز هردو بود
به زیر درفش اژدها سیاه
زّبر شیر زرّین و بر سرش ماه
زمین همه زاول و بوم بُست
بدو داد و بنوشت عهدی درست
جهان پهلوانی مرو را سپرد
وزآنجای لشکر سوی هند بُرد
مرین داستان را سرانجام کار
نبشتند هرکس در آن روزگار
به رودُ و رَهِ جام برداشتند
به ایوان ها نیز بنگاشتند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
نامه ضحاک به اثرط و خواندن پهلوان گرشاسب را
بر آشفت و فرمود تابر حریر
به اثرط یکی نامه سازد دبیر
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار
ببد دیدنش روشن و دیده تار
شد آن خامه از خطّ گیتی فروز
دل شب نگارنده بر روی روز
بسان یکی خرد گریان پسر
خروشان و پویان و جویان پدر
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه
سَرِ نامه نام جهانبان نوشت
خدایی که او ساخت هر خوب و زشت
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید
به یک بند هفت آسمان بسته کرد
بدین گوهران کار پیوسته کرد
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گرد گردان شده ماه و مهر
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد
که بر ما در شادکامی گشاد
به فرمان ما گشت تاج و نگین
همان شاهی هفت کشور زمین
چُنان کهتری دادمان نیکبخت
سپر کرده تن پیش هر کار سخت
کنون خاست در هند کاری تباه
که آنجا همی برد باید سپاه
بدین چاره گرشاسب باید همی
وگر زود ناید نشاید همی
به گاه فرستش بسیچی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز
ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج
وزو مردی و کین گزاری و رنج
چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش
نخوانده به وی کو گِرد راه پیش
چنان باز پاسخ رسان بی درنگ
که آواز بازآید از کوه سنگ
چو نامه به نام آور اثرط رسید
زمانی به اندیشه دَم درکشید
به گرشاسب گفت ای هژبر زیان
چه گویی بدین جنگ بندی میان
بترسم که جایی بپیچی ز بخت
که هم راه دورست و هم کار سخت
جهان پهلوان گفت کای پرهنر
به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید
چنین یال و بازوی و این زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز
سپاهی که جانش گرامی بود
ازو ننگ خیزد، نه نامی بود
کس ار دیدمی من سزای شهی
ازین مارفش کردمی جا تهی
ولیکن چو کس می نیاید به دست
بترسم که باشد بتر زین که هست
سرانجام با پادشا به جهان
اگر چند بد باشد و بدنهان
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست
بود پادشا سایه کردگار
بی او پادشاهی نیاید به کار
به اثرط یکی نامه سازد دبیر
چو چشم قلم کرد سرمه ز قار
ببد دیدنش روشن و دیده تار
شد آن خامه از خطّ گیتی فروز
دل شب نگارنده بر روی روز
بسان یکی خرد گریان پسر
خروشان و پویان و جویان پدر
به دشتی در از شوره گم کرده راه
ز گرما زبان کفته و رخ سیاه
سَرِ نامه نام جهانبان نوشت
خدایی که او ساخت هر خوب و زشت
سرایی چنین پرنگار آفرید
تن و روزی و روزگار آفرید
به یک بند هفت آسمان بسته کرد
بدین گوهران کار پیوسته کرد
زمین ایستاده به باد سپهر
همی گرد گردان شده ماه و مهر
دگر گفت کز گشت چرخیم شاد
که بر ما در شادکامی گشاد
به فرمان ما گشت تاج و نگین
همان شاهی هفت کشور زمین
چُنان کهتری دادمان نیکبخت
سپر کرده تن پیش هر کار سخت
کنون خاست در هند کاری تباه
که آنجا همی برد باید سپاه
بدین چاره گرشاسب باید همی
وگر زود ناید نشاید همی
به گاه فرستش بسیچی مساز
که هست آنچه باید چو آید فراز
ز ما لشکر و ساز و یارّی و گنج
وزو مردی و کین گزاری و رنج
چنان کن کزین نامه یک نیمه بیش
نخوانده به وی کو گِرد راه پیش
چنان باز پاسخ رسان بی درنگ
که آواز بازآید از کوه سنگ
چو نامه به نام آور اثرط رسید
زمانی به اندیشه دَم درکشید
به گرشاسب گفت ای هژبر زیان
چه گویی بدین جنگ بندی میان
بترسم که جایی بپیچی ز بخت
که هم راه دورست و هم کار سخت
جهان پهلوان گفت کای پرهنر
به جز جنگ و کین من چه خواهم دگر
مرا ایزد از بهر جنگ آفرید
چه پایم که جنگ آمد اکنون پدید
چنین یال و بازوی و این زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز
سپاهی که جانش گرامی بود
ازو ننگ خیزد، نه نامی بود
کس ار دیدمی من سزای شهی
ازین مارفش کردمی جا تهی
ولیکن چو کس می نیاید به دست
بترسم که باشد بتر زین که هست
سرانجام با پادشا به جهان
اگر چند بد باشد و بدنهان
ز فرمان شه ننگ و بیغاره نیست
به هر روی کِه را ز مِه چاره نیست
بود پادشا سایه کردگار
بی او پادشاهی نیاید به کار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
گشتن گرشاسب با مهراج گرد هند
یکی مرد ملاح بُد راهبر
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
که بودش همه راه دریا ز بر
بُد آگه که در هر جزیره چه چیز
زبان همه پاک دانست نیز
به دریا هر آنجا که آب آزمای
ببویید آن گل بگفت از کجای
چو دریا به شورش گرفتی شتاب
یکی طشت بودش بکردی پر آب
همه بودنی ها درو کمّ و بیش
بدیدی چو در آینه چهر خویش
ورا رهبری داد مهراج شاه
به سوی جزیری گرفتند راه
که خوانند برطایل آنرا به نام
جزیری همه جای شادیِّ و کام
پرآب خوش و میوه هر سو به بار
گل گونه گون گرد او صد هزار
ز خوشی زمین چون دل شاد بود
ز باران هوا چون کف راد بود
چو رنگ رخ یار شاخ از سمن
چو موی سر زنگی آب از شکن
خروش رباب و هواهای نای
ره چنگ و دستان بر بط سرای
همی آمد از بیشه هر سو فراز
نه گوینده پیدا، نه دستان نواز
تو گفتی همه بیشه بزم پریست
درختش ز هر سو به رامشگریست
چنان هر زمان بانگ برخاستی
که می خواره را آرزو خواستی
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش
نه کس دید و نه مرغ و دیو و پری
نه کمتر شد آن بانگ رامشگری
ز ملاح از آن بانگ پرسید باز
نداند کس این گفت پیدا و راز
همان جا شب تیره بر دشت و راغ
یکی روشنی دید همچون چراغ
بپرسید از آن پهلوان سترگ
بگفتند گاویست آبی بزرگ
چو دم زد فتد روشنی در هوا
بدان روشنایی کند شب چرا
چنین هر شب از دور پیدا شود
سپیده دمان باز دریا شود
ز دام و دد و بوی نخچیر گیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر
ببودند روزی وز آن جایگاه
کشیدند سوی صواحل سپاه
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جزیره دیگر
جزیری بُد آن نیز با رنگ و بوی
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
که عنبر بس افتد ز دریا بدوی
ز دریا کجا عنبر افتد دگر
بر آن یک جزیره بود بیشتر
بگردید مهراج هر سو بسی
همان پهلوان نیز با هر کسی
گیایش همه بود تریاک زهر
به کُه سنگش از کهربا داشت بهر
شکفتی گل نوشکفته ز سنگ
بسی بود هر گونه از رنگ رنگ
هم از میوه هایی که خیزد خزان
کز ایرانیان کس نبد دیده آن
یکی بیشه دیدند گند آب و نی
که آن آب مستی نمودی چو می
ازو هر که خوردی فتادی خموش
زمانی بُدی و آمدی باز هوش
کبابه به هر جای بسیار بود
که هریک مه از نار بر بار بود
گیا بُد که چون سوی او مرد دست
کشیدی، شدی خفته بر خاک پست
جو زو مرد کف باز برداشتی
ز پستی دگر سر برافراشتی
نمودند دیگر گیاهی سپید
سیاهش گل و بیخ چون سرخ بید
بُدی دود گون روز بر دشت و راغ
شب از دوردرتافتی چون چراغ
گیا بُد که چون سنگ آهن ربای
کشد آهن ، او زر کشیدی ز جای
دگر سنگ بُد نیز کز دور سیم
ربودی ورا زیر و گشتی دو نیم
ز گلها گلی بُد نیز که هرکس ببوی
گرفتی ، بخندیدی از بوی اوی
گلی بُد که چون بوی بردیش مرد
شدی زار و گرینده بی سوک و درد
چنین چند بُد ز آن که نتوان شمرد
کرا رأی بُد هرچه بایست برد
دگر جای دیدند چندین گروه
ز عنبر یکی توده مانند کوه
به یک بار چندانکه یک پیلوار
همانا به سنگ رطل بد هزار
به گرشاسب بخشید مهراج و گفت
که هرگز کس این ندیدست جفت
گواهی دهم کاین شگفتی درست
هم از فرّ ایران شه و بخت تست
یکی چشمه دیدند نزدیک اوی
به ده گام سوراخی از پیش جوی
همی هر گه از چشم آن چشمه آب
شدی در هوا همچو تیر از شتاب
ز بالا فرود آمدی همچو دود
بدان تنگ سوراخ رفتی فرود
ازو هرچه گشتی چکان بی درنگ
شدی بر زمین ژاله کردار سنگ
سپید آمدی سنگ اوسال و ماه
جز اندر زمستان که بودی سیاه
نه کس دید کان آب راه ره کجاست
نه سیر آمد از خوردنش هر که خواست
وز آنجای خرّم بی اندوه و رنج
کشیدند سوی جزیرهٔ هرنج
اسدی توسی : گرشاسپنامه
آمدن گرشاسب به جزیره هرنج
جزیری پر از بیشها بود و غیش
به بالا و پهنا دو صد میل بیش
فروان درو شهر و بی مر سپاه
یکی شاه با فرّ و با دستگاه
چو آن شه ز مهراج وز پهلوان
خبر یافت، شد شاد و روشن روان
ز نزل وعلف هر چه بایست ساز
بفرمود و، شد با سپه پیشباز
یکی هفته شان داشت مهمان خویش
کمر بسته روز وشب استاده پیش
به هر بزم چندان گهر برفرشاند
که مهراج و گرشاسب خیره بماند
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کز آن ماند دریا وکشتی به رنج
ز کافور وز عنبر وعود تر
ز دینار و یاقوت و دُرّ و گهر
ز بیجاده تاج و، ز پیروزه تخت
ز زربفت فرش و ، مرجان درخت
ز ترگ و ز شمشیر وز درع نیز
همیدون طرایف ز هر گونه چیز
دگر داد چندان به ایرانیان
که گفتن به صد سال نتوانی آن
وز آنجای خرّم دل و راهجوی
به سوی جزیری نهادند روی
به بالا و پهنا دو صد میل بیش
فروان درو شهر و بی مر سپاه
یکی شاه با فرّ و با دستگاه
چو آن شه ز مهراج وز پهلوان
خبر یافت، شد شاد و روشن روان
ز نزل وعلف هر چه بایست ساز
بفرمود و، شد با سپه پیشباز
یکی هفته شان داشت مهمان خویش
کمر بسته روز وشب استاده پیش
به هر بزم چندان گهر برفرشاند
که مهراج و گرشاسب خیره بماند
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کز آن ماند دریا وکشتی به رنج
ز کافور وز عنبر وعود تر
ز دینار و یاقوت و دُرّ و گهر
ز بیجاده تاج و، ز پیروزه تخت
ز زربفت فرش و ، مرجان درخت
ز ترگ و ز شمشیر وز درع نیز
همیدون طرایف ز هر گونه چیز
دگر داد چندان به ایرانیان
که گفتن به صد سال نتوانی آن
وز آنجای خرّم دل و راهجوی
به سوی جزیری نهادند روی
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جزیره اسکونه
وز آن جا به کوهی نهادند روی
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
جزیری که اسکونه بُد نام اوی
کُهی پر گل گونه گون دامنش
ز نیشکر انبوه پیرامنش
چنان نار و نارنگ پر بار بود
کز آن هر دو یکی شتروار بود
ترنج از بزرگی چنان یافتند
که هر یک به ده مرد برتافتند
بر آن کُه رهی بود یک باره تنگ
حصاری بر افرازش ازخاره سنگ
میان حصار آبگیری فراخ
زگِردش بسی گونه ایوان و کاخ
در و بام هر خانه از عود و ساج
نگاریده پیوسته با ساج عاج
چنان بود هر سنگ دیوار اوی
که کشتی شدی غرقه از بار اوی
بسی گنبد از سنگ بُد ساخته
به سنگین ستون ها بر افراخته
که کوشای صد مرد زورآزمای
نه برتافتی ز آن ستونی ز جای
به گرشاسب مهراج گفت این حصار
زنی کرد و مردی به کم روزگار
به هر دو تن این کاخ ها کرده اند
چنین سنگ ها زین کُه آورده اند
به هندوستان نام این هر دو تن
بُد از ماربی مرد و مارینه زن
نبد یارگرشان درین کار کس
زن و شوی بودند هم یار و بس
سپهدار شد خیره دل کآن شنید
همیگفت کس زور ازینسان ندید
همانا که هر گنبدی را به کار
ببرداشتن مرد باید هزار
کجا این چنین زور و این کار کرد
چه داریم ما خویشتن را به مرد
بر آن کُه ز جندال وز برهمن
فراوان به هر گوشه دید انجمن
یکی را بپرسید و گفت این حصار
شما را ز بهر چه آید به کار
بر همن چنین گفت کاین جایگاه
نیایشگه ماست در سال و ماه
به یزدان بدینجای داریم روی
به گاه پرستش نتابیم روی
چو دارد کسی با کسی داوری
نیابد به داد از کسی یاوری
بدین خانه آیند هر دو به هم
نشینند و گویند هر بیش و کم
همان گه ستمگر به زاری شود
تبش گیرد و دیده تاری شود
نبیند دگر روشنی دیده را
مگر داد بدهد ستمدیده را
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماند بسی
بریمش درین خانه هنگام خواب
بشویند چهرش به مشک و گلاب
گرش بخش روزیست چون بُد نخست
بماند ، به سه روز گردد درست
وگر راه روزیش بست آسمان
ببرّد روانش هم اندر زمان
در آن خانه شد پهلوان از شگفت
بسی پیش یزدان نیایش گرفت
دو صد شمع در گرد او بر فروخت
به خروارها مشک و عنبر بسوخت
وز آن کوه با ویژگان سوی دشت
در آمد یکی گرد بیشه بگشت
ز ناگاه دیدند مرغی شگفت
که از شخّ آن کُه نوا بر گرفت
به بالای اسپی به برگستوان
فروهشته پر بانگ داران نوان
ز سوراخ چون نای منقار اوی
فتاده در آن بانگ بسیار اوی
برآنسان که باد آمدش پیش باز
همی زد نواها به هر گونه ساز
فزونتر ز سوراخ پنجاه بود
که از وی دمش را برون راه بود
به هم صد هزارش خروش از دهن
همی خاست هر یک به دیگر شکن
تو تگفتی دو صد بربط و چنگ و نای
به یک ره شدستند دستان سرای
فراوان کس از خوشّی آن خروش
فتادند و زیشان رمان گشت هوش
یکی زو همه نعره و خنده داشت
یکی گریه زاندازه اندر گذاشت
به نظّاره گردش سپه همگروه
وی آوا در افکنده زآنسان به کوه
چو بد یک زمان از نشیب و فراز
بسی هیزم آورد هر سو فراز
یکی پشته سازید سهمن بلند
پس از باد پرآتش اندر فکند
چو هیزم ز باد هوا بر فروخت
شد اندر میان خویشتن را بسوخت
سپه خیره ماندند در کار اوی
هم از سوزش و ناله زار اوی
به گرشاسب ملاّح گفت این شگفت
ز روم آمد ، آرامش ایدر گرفت
مرین را نه کس جفت بیند نه یار
ولیکن چو سالش برآید هزار
ز گیتی شود سیر وز جان و تن
بیاید بسوزد تن خویشتن
ز خاکش از آن پس به روز دراز
یکی مرغ خیزد چو او نیز باز
به روم اندر ایدون شنیدم کنون
که بر بانگ او ساختند ارغنون
اسدی توسی : گرشاسپنامه
به کشتی نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
صفت جریزه دیو مردمان
رسیدند نزدیک کوهی بلند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند
که بود از بلندش بر مَه گزند
بسی کان گوهر بدان کوهسار
همان دیو مردم فزون از شمار
گروهی سیه چهر و بالا دراز
به دندان پیشین چو آن ِ گراز
نه بر کوهشان مرغ را راه بود
نه نیز از زبانشان کس آگاه بود
به دریا زدندی چو ماهی شناه
به کشتی رسیدندی از دور راه
همه روز از الماس تیغی به کف
بدندی به هر جای جویان صدف
چو کشتی پدید آمدی هر کسی
شدندی به کف درّ و گوهر بسی
خریدندی آهن به درّ و گهر
نجستندی از بُن جز آهن دگر
ندانست کس بازشان راه است
کشان رأی چندان به آهن چراست
چو کشتی مهراج و ایران گروه
بدیدندی از تیغ آن بُزز کوه
گهرهای کانی از اندازه بیش
ببردند با هدیه هر یک به پیش
به گوهر بسی ز آهن آلات و ساز
ز هر کس خریدند و ، گشتند باز
دو لشکر از ایشان توانگر شدند
همه پاک با درّ و گوهر شدند