عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
تا کی دلا به دام غمش اوفتاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
چه کردم تا زمن دل برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
دلا در عشق بازی نیک مردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
چرا از غم چنین با آه و دردی
مگر هجران تو را از پا درآورد
که با چشم پر آب و روی زردی
نه شرطی کرده بودی با من ای دل
که گرد کوی مهرویان نگردی
به قول خود وفا ننمودی آخر
چنینم زار و دشمن کام کردی
به خاک ره نشستم زآتش دل
به هجران آب روی ما ببردی
چو از وصلش نگشتم یک زمان شاد
چرا ما را به دست غم سپردی
نگارینا جهان بی تو نخواهم
که هم دردی و هم درمان دردی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
گلبن وصل ز باغ دل ما برکندی
آتشی از لب لعلت به جهان افکندی
گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست
ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی
تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار
بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی
هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری
دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی
من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان
تو به حال من بیچاره چو گل می خندی
داد سوگند ..................................
گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی
تا جهانست نگردم ز درت تا جانست
زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی
آتشی از لب لعلت به جهان افکندی
گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست
ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی
تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار
بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی
هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری
دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی
من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان
تو به حال من بیچاره چو گل می خندی
داد سوگند ..................................
گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی
تا جهانست نگردم ز درت تا جانست
زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
به حکم آنکه مرا نیست در جهان یاری
ز خویشتن بترم نیست در نظر باری
مرا نه دل نه دلارام و نه رفیق و نه یار
غمم بسیست ولی نیست هیچ غمخواری
ز یار هست بسی بر دل ضعیفم بار
ولی نمی دهدم یار بر درش باری
به دوستی دل ما برد و قصد جانم کرد
خدای را که، که دیدست ازین ستمکاری
به خواریم همه عالم گواه حال شدند
که نیست در همه عالم چو تو جگرخواری
به طنز گفت که در کار عشق ما چونی
چه بهترست مرا در جهان از این کاری
که دید بلبل مستی چو من به باغ جهان
که دید چون رخ خوب تو حسن گلزاری
رسید ناله زارم به هرکه در عالم
به گوش تو نرسیده فغان بیداری
هزار بار بیازردم از غم هجران
چه باشد ار بنوازی به وصل یکباری
ز خویشتن بترم نیست در نظر باری
مرا نه دل نه دلارام و نه رفیق و نه یار
غمم بسیست ولی نیست هیچ غمخواری
ز یار هست بسی بر دل ضعیفم بار
ولی نمی دهدم یار بر درش باری
به دوستی دل ما برد و قصد جانم کرد
خدای را که، که دیدست ازین ستمکاری
به خواریم همه عالم گواه حال شدند
که نیست در همه عالم چو تو جگرخواری
به طنز گفت که در کار عشق ما چونی
چه بهترست مرا در جهان از این کاری
که دید بلبل مستی چو من به باغ جهان
که دید چون رخ خوب تو حسن گلزاری
رسید ناله زارم به هرکه در عالم
به گوش تو نرسیده فغان بیداری
هزار بار بیازردم از غم هجران
چه باشد ار بنوازی به وصل یکباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۸
دلم ز دست ببردی و جان به سر باری
بگو که با من بیچاره خود چه سر داری
نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی
نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری
دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی
ستمگرا نه چنین است رسم دلداری
به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل
به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با تو قرینم به خواب و بیداری
هزار بی دل همچون منت به عالم هست
چه باشد ار من بیچاره را نگه داری
به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست
عزیز من تو نداری سر جهانداری
بگو که با من بیچاره خود چه سر داری
نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی
نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری
دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی
ستمگرا نه چنین است رسم دلداری
به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل
به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با تو قرینم به خواب و بیداری
هزار بی دل همچون منت به عالم هست
چه باشد ار من بیچاره را نگه داری
به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست
عزیز من تو نداری سر جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۲
چه باشد ار ز من خسته دل تو یاد آری
ز روزگار وصال و ز عهد دلداری
مکن تو عهد فراموش و مگسل آن پیمان
مکش چو سرو سر از ما اگر وفاداری
ز جور و غصه بیازرده ای دل ما را
چه باشد ار ز وصالم به لطف باز آری
ندادیم شبکی کام دل ز لعل لبم
ببردی از من بیچاره دل به عیاری
عزیز مصر دل خلق عالمی بودم
مکن چنین به عزیزان کسی کند خواری؟
به خواب دیده ام آن روی همچو ماهوشش
چه باشد ار بنماید دمی به بیداری
به چشم مست و سر زلف دل ز ما بربود
نداد کام دل ما زهی سیه کاری
نهاد بار جهان بر دل من آن دلبر
وفا نکرد و جفا می کند به سر باری
منم تو را ز جهان بنده ای بدار مرا
که آن زمان به تو زیبا بود جهانداری
ز روزگار وصال و ز عهد دلداری
مکن تو عهد فراموش و مگسل آن پیمان
مکش چو سرو سر از ما اگر وفاداری
ز جور و غصه بیازرده ای دل ما را
چه باشد ار ز وصالم به لطف باز آری
ندادیم شبکی کام دل ز لعل لبم
ببردی از من بیچاره دل به عیاری
عزیز مصر دل خلق عالمی بودم
مکن چنین به عزیزان کسی کند خواری؟
به خواب دیده ام آن روی همچو ماهوشش
چه باشد ار بنماید دمی به بیداری
به چشم مست و سر زلف دل ز ما بربود
نداد کام دل ما زهی سیه کاری
نهاد بار جهان بر دل من آن دلبر
وفا نکرد و جفا می کند به سر باری
منم تو را ز جهان بنده ای بدار مرا
که آن زمان به تو زیبا بود جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۸
نگارا رسم دلداری نداری
دمی با ما سر یاری نداری
دل مسکین من گشت از غمت خون
تو خود آئین غمخواری نداری
رهی غیر از جفاجویی نجویی
طریقی جز ستم کاری نداری
نپرسی حال یاران وفادار
مگر رای وفاداری نداری
تو هر شب تا سحر در خواب و مستی
خبر از ما و بیداری نداری
چه حاصل زاری من چون تو رسمی
به غیر از مردم آزاری نداری
ندانستم که آن عادت که عهدی
که می بندی بجای آری نداری
جهان و جان نهادم بر سر تو
تو خود رسم جهانداری نداری
دلا خواری کش و تن در قضا ده
چو قسمت جز جگر خواری نداری
دمی با ما سر یاری نداری
دل مسکین من گشت از غمت خون
تو خود آئین غمخواری نداری
رهی غیر از جفاجویی نجویی
طریقی جز ستم کاری نداری
نپرسی حال یاران وفادار
مگر رای وفاداری نداری
تو هر شب تا سحر در خواب و مستی
خبر از ما و بیداری نداری
چه حاصل زاری من چون تو رسمی
به غیر از مردم آزاری نداری
ندانستم که آن عادت که عهدی
که می بندی بجای آری نداری
جهان و جان نهادم بر سر تو
تو خود رسم جهانداری نداری
دلا خواری کش و تن در قضا ده
چو قسمت جز جگر خواری نداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
دلا تا کی چنین در زیر باری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
سبکباری مجوی ار مرد کاری
به بند حرص تا کی بسته باشی
چرا سرگشته همچون روزگاری
مخور غم بیش ازین بر کار عالم
مبر زین بیش از کس بردباری
نگویی این همه خواری و بیداد
ز روبه کی کشد شیر شکاری
عزیز بس کسی بودم کنون دل
ز دستت می کشم بس جور و زاری
تو را من بنده ام ای سرو آزاد
اگرچه میل وصل ما نداری
بحمدالله نگارینا که دیگر
جهان خرّم شد از باد بهاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۷
اگر شود شب وصلت مرا شبی روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی
به اوج چرخ فلک سرکشم به پیروزی
سنان غمزه مزن بیش ازین به جان و دلم
که چشم مست تو مشهور شد به دلدوزی
چراغ وصل تو جانا که شمع مجلس ماست
ببرد دل ز من خسته در دل افروزی
به شمع گفتم پروانه ضعیف منم
مراست سوختن عادت تو از چه می سوزی
جواب داد مرا شمع و گفت پروانه
تو سوختن ز سر عشق از من آموزی
به یک زمان تو بسوزی به نور طلعت ما
منم که سوخته ام در غمش شبانروزی
منم ز صحبت شیرین نگار خود محروم
بر آتشم ز غم و خون دیده ام روزی
شب دراز، من از دیده خون دل بارم
به روز اوّل عمرم نه روز امروزی
تو گر بسوزی آخر خلاص ممکن هست
مرا ز سوز خلاصی نمی شود روزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۴
دلا تا کی چنین دیوانه باشی
ز خویش و آشنا بیگانه باشی
به پیش شمع روی ماهرویان
در آتش زار چون پروانه باشی
زده در زلف خوبان روز و شب چنگ
به صد دست امل چون شانه باشی
میان ورطه غرقاب هجران
به جست و جوی آن دردانه باشی
بهار و گل رسید ای دل تو تا کی
چنین محزون درین کاشانه باشی
برون رو آخر ای غم از دل من
نگنجی چند در ویرانه باشی
چو افسون تو در وی درنگیرد
چرا اندر پی افسانه باشی
ز خویش و آشنا بیگانه باشی
به پیش شمع روی ماهرویان
در آتش زار چون پروانه باشی
زده در زلف خوبان روز و شب چنگ
به صد دست امل چون شانه باشی
میان ورطه غرقاب هجران
به جست و جوی آن دردانه باشی
بهار و گل رسید ای دل تو تا کی
چنین محزون درین کاشانه باشی
برون رو آخر ای غم از دل من
نگنجی چند در ویرانه باشی
چو افسون تو در وی درنگیرد
چرا اندر پی افسانه باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
تا به کی جانا دلم پر خون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
وز میان دیده ام بیرون کنی
تا کی از بار فراقت دلبرا
پشت امّید مرا چون نون کنی
تا کی از هجر خود ای لیلی عهد
در غم عشق خودم مجنون کنی
در فراق روی خوبت تا بچند
جویبار دیده ام جیحون کنی
این دل پردرد بی درمان من
از غم هجران خود محزون کنی
کم کنی هر روز از ما دوستی
در جهان با دشمنان افزون کنی
ای دل مسکین بساز و دم مزن
ور نسازی با غم او چون کنی
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۴
گفتم به غم که از همه ابنای روزگار
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
با من وفا کسی چو تو یاری به سر نبرد
غم گفت چون کنم که غریبی و بی نوا
بی مونسی چگونه توانی دمی سپرد
گوی مراد در خم چوگان آن کس است
کز صبر پای در سر میدان غم فشرد
خوش باش شادی و غم دنیا عدم شمر
رستم ببین چه دارد و کاووس کی چه برد
خوناب دیده ام به رخ دل فرو دوید
جز نقش دوست هرچه همی دید می سترد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۹