عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۶
نام تو قوّت دل و دینم
نظری کن به من که مسکینم
غم ایام بر دلم باریست
بس گران وز زمانه غمگینم
من ندانم چرا زمانه چنین
کمری بسته است بر کینم
فلک بی وفا بگو تا چند
جان بسوزی به جور چندینم
این جفاها که می کشیم از تو
جمله از بخت خویش می بینم
یک زمان از زمانه دم نزنم
که نه دردی ز غصّه برچینم
گوییا مادر زمانه مرا
کرده آن بی حفاظ نفرینم
که دلت خوش مباد از دوران
غصّه بر جان شدست برچینم
زآنکه گشتم به عرصه چون شه مات
نیک سرگشته همچو فرزینم
تا به چند ای فلک تو بنشانی
گرد هجرانش بر جهان بینم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
شبت خوش باد همچون روز خرّم
چو حال من مبادت کار در هم
ز دست غم به جان آمد دل من
مبادا غم کسی را یار و عمدم
الا ای خوش نسیم صبحگاهی
تویی مر عاشقان را یار و محرم
بگو با آن نگار سست پیمان
چرا پشت دلم را کرده ای خم
دمی خوش نگذرد بر ما ز هجران
ز بالایت بلا بینیم هردم
به سوی ما خرام ای سرو آزاد
مبادا از سر ما سایه ات کم
چرا از وصل خود شادم نداری
که بگرفتم ملال از صحبت غم
مرنجانم به هجرانت از این بیش
ز وصل خود مرا بنواز یک دم
بهار آمد بیا و تازه دل باش
جهان از باد نوروزیست خرّم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
چه دردست این که درمانش ندانیم
چه بحرست این که پایانش ندانیم
نهال سروی اندر چشم ما رست
که قطعاً ره به بستانش ندانیم
طبیبانم دوایی تلخ گفتند
که ما درمان هجرانش ندانیم
مرا روی دل اندر کعبه ی وصل
ولی حدّ بیابانش ندانیم
به عید روی چون خورشید و ماهش
بجز جان هیچ قربانش ندانیم
به قول خود وفا ننمود باری
به غیر از نقض پیمانش ندانیم
جهان خوش شد در این موسم خدا را
بلای هجر آسانش ندانیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
از درد منال ای دل چون نیست تو را درمان
هر درد بود در دل درد تو بود بر جان
هستی تو طبیب دل با کس نتوانم گفت
تو جانی و جان از دل چون درد کند پنهان
یا چاره دردم کن از وصل شبی جانا
یا دست به خونم کن و ز درد مرا برهان
هر چند بود مشکل دردی که دوایش نیست
این درد من مسکین پیش تو بود آسان
سامان نبود ما را از مایه سودایی
آن سر که در او سود است خود چون بودش سامان
آمد ز صبا بویی از گلشن جان باری
چون جنّت فردوس است امروز سرابستان
بسیار مخور غصّه چون عمر نمی ماند
داد طرب و شادی ای دل ز جهان بستان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۹
بار هجرت بر دلم باریست باری بس گران
درد عشقت هست بر جان جهانی بی کران
صبر فرمایی مرا در عاشقی ای دیده ام
صبر از روی دلارای تو ای جان چون توان
چون به باد عشق بردادی ز خاکم ذرّه ها
روی همچون آفتاب از ما چرا داری نهان
بنده ی بیچاره بر روی وصالت بر درم
همچو سگ باری به سرباری مرا از در مران
یا به وصلم یک زمان بنواز ای دلبر ز لطف
یا بکش جانا به تیغ هجر و ما را وا رهان
چون نمی ماند به عالم هیچ صورت برقرار
تا به کی دل سنگ داری ای دل از کار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
در چمن تا قد آن سرو روانست روان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
نقد این جمله بگوئیم روانست روان
زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز
در تنم بی رخ تو بار گرانست گران
بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد
آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان
میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم
گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن
میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع
زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان
غایب از چشم من دلشده زنهار مشو
که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان
دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر
سر به سر سود من خسته زیانست زیان
گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت
در جهان یار وفادار جهانست جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
چو زلف دوست برآشفت روزگار جهان
از آن برفت چنین سر به سر قرار جهان
اگرچه نیست وفا در مزاج او لیکن
کجا کسی که حذر می کند ز کار جهان
جهان نکرد وفا با کسی و هم نکند
نهاده اند بدینسان مگر قرار جهان
ز بی وفایی او تنگ دل مشو زنهار
چه چاره چون که چنینست کار و بار جهان
چه شرح غصّه دوران دهم که بر دل من
هزار بار نشسته ز رهگذار جهان
جهان سفله برآورد هم به تیغ جفا
دمار ظلم و تعدّی ز روزگار جهان
کدام درد بگویم که از جفا چه نکرد
به حال زار دلم جور بی شمار جهان
نکرد راست ترازوی مهر صرّافش
از آن سبب نگرفتست کس عیار جهان
اگر جهان همه گلزار بود از ستمش
نرفت در دل ریشم به غیر خار جهان
عروس چهره او رنگ و بو بسی دارد
ولی نماند به دست کسی نگار جهان
نرست شاخ امیدی به گلشن وصلش
نچید یک گل رنگین کسی ز بار جهان
که خورد جرعه آبی ز چشمه نوشش
که دید سبزه خرّم به مرغزار جهان
که چید یک گل مهر از درخت قامت او
که عاقبت بشد از جان و سر نثار جهان
فریب و عشوه دهد او بسی ولی عاقل
کجا نهد دل و جان را به نوبهار جهان
به گرد باغ وصالش بسی بگردیدم
نبوده است بجز خون دل ثمار جهان
هلاک سروقدان و زوال ماه رخان
جزین چه بود به عالم دگر شکار جهان
شراب مستی دور زمانه گرچه خوشست
به جان تو که نیرزد دمی خمار جهان
ببرد اوّل بارم ز دست هوش و خرد
نکرد یک نظر آخر به حال زار جهان
قرار اگر نبود در جهان جهانبان را
بگو قرار که بودست در کنار جهان
غم جهان نتوان خورد بیش ازین ای دل
که پیش اهل خرد نیست اعتبار جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۲
ای دل غمگین مدار چشم وفا از جهان
زانک ندیدست کس غیر جفا از جهان
جان و جهان در غمت صرف شد و عاقبت
جز غم عشقت نبود حاصل ما از جهان
گر تو سر زلف خود باز کنی ای صنم
بی سخنی برفتد مشک خطا از جهان
در سر زلفت زنم دست امید از لحد
تا به قیامت روم بی سر و پا از جهان
مرده اگر بشنود بوی تو از باد صبح
بار دگر بر کند شمع بقا از جهان
روز جزا از بهشت غیرت رضوان شود
گر ز تو بوسی برد باد صبا از جهان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
بس روز به عشق تو بریدیم بیابان
بس شب به غم هجر تو بردیم به پایان
تو پادشه کون و مکانی به حقیقت
آخر نظری کن به دل تنگ گدایان
ای دل نشنیدی تو که در عهد غم او
رحمت نبود در دل بی مهر و وفایان
ای دل به نثار قدم آن بت مهوش
ما را نبود هیچ بجز دیده گریان
جان در غم او سوخت و جهان در غم او شد
باشد که کند یک نظری بر دل بریان
در درد فراق رخت ای مایه روحم
خون می رود از دیده غم دیده چو باران
چون جان و جهان در سر کار غم او شد
بر خون من خسته چرا گشت شتابان
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
دل به جان آمد از عنا دیدن
وز عنای جهان بلا دیدن
قطره ای خون بلا چگونه بشد
تا به کی باشد این جفا دیدن
ستم و ظلم بیش ازین نتوان
بر من خسته دل روا دیدن
جور و خواری چنین روا نبود
بر تن زار مبتلا دیدن
جان شیرین تویی و رفته ز تن
جان ز تن چون توان جدا دیدن
بی رخ خوب تو به جان آمد
مردم دیده ام ز نادیدن
ای دل از بخت خویش باید دید
یا از آن یار بی وفا دیدن
این جفاها که می کشی ز فلک
می نباید تو را ز ما دیدن
بی نواییم لازمست تو را
نیک در حال بی نوا دیدن
تو طبیب منی روا داری
خسته ی خویش بی دوا دیدن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
ای بار غم تو بر دل من
مهر تو سرشته در گل من
آخر چه شود به لطف آسان
از وصل کنی تو مشکل من
گفتم ز تو کی شوم شبی دور
بنگر تو خیال باطل من
در عشق رخت نبود جز غم
ای نور دو دیده حاصل من
او سرو سهی و من چو خاکم
آخر ز چه نیست مایل من
گفتم نکند ز ما صبوری
مسکین دل تنگ غافل من
ای دوست مدام ایستادست
نقش رخ تو مقابل من
گر خاک شوم مگر که مهرت
بیرون رود از مفاصل من
گر جمله جهان شوند حوری
جز مهر تو نیست در دل من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
آه از ستم زمانه ی دون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
ندارم دل که دل بردارم از تو
اگرچه هست بس آزارم از تو
گل وصلت به دست دیگرانست
نصیب آخر چرا شد خارم از تو
عزیز بس کسی بودم نگارا
کنون چون خاک باری خوارم از تو
بپرس از روی زرد و آه سردم
کنون چون گرم شد بازارم از تو
اگر یاری و دلداری چنین است
برو جانا که من بیزارم از تو
چرا باری نباشد بر درت بار
ولی بر دل بود بس بارم از تو
نهال قامتت خوش در برآمد
بحمدالله که برخوردارم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
گفته بودم یار گیرم یار کو
در جهان اکنون ز یار آثار کو
یار در عالم نمی بینم بسی
وین زمان جز صحبت اغیار کو
پیش ازین بودی مگر مهر و وفا
نیک بین برگی از آن گلزار کو
بر امید وصل او جان داده ام
گفت ای بیچاره آن بازار کو
گشته ام در گلشن وصلش بسی
وز گل رویش مرا جز خار کو
خسته ی درد فراقت شد دلم
ای طبیب من مرا تیمار کو
از غمم جان بر لب آمد چون کنم
غم بسی دارم ولی غمخوار کو
دل ببرد از دستم و واپس نداد
سهل کار دل ولی دلدار کو
با عزیزان روزگاری داشتم
ای عزیز من از آن دیار کو
نور دیده مونس جانم بد او
در غمش جز دیده خونبار کو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
ای غمت در جان ما جا ساخته
خانه ی دل را به تو پرداخته
ای بت مه روی من عشقت مرا
در زبان خاص و عام انداخته
در چمن سرو روان را دیده ام
قدّ تو بر سرو سرافراخته
هر شبی چو شمع در طشت فراق
در غمت بنشسته و سر باخته
سالهت ما را به درد هجر کشت
یک شبم از وصل خود ننواخته
قلب جان این دل سودازده
زآتش هجران تو بگداخته
بر سر کوی فراقت ای صنم
چند سرگردان شوم چون فاخته
جان ما در ششدر عشقت بماند
با تو تا نرد طرب را باخته
این دل بیچاره پر درد من
در جهان غیر از تو کس نشناخته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
جان در غم فراقت دل بر بلا نهاده
مرغ دل ضعیفم در قیدت اوفتاده
دل بسته ام به زلفت مگشایش از هم ای جان
زین رو که دیده جان بر روی تو گشاده
تو شهسوار عشقی بر بادپای هجران
با تو چه چاره سازد بیچاره پیاده
بنشست پیش قدّت سرو چمن ز خجلت
وانگه به پای ماچان بنگر که ایستاده
مسکین دل ضعیفم در عالم حقیقت
گویی به عشق رویت از مادری بزاده
اخلاص ما به رویت بیرون ز حدّ و حصرست
آن دم مباد این دل بیرون رود ز جاده
آن ترک شوخ چشمش دارد کمان ابرو
از غمزه اش حذر کن چون مست شد ز باده
جز این و آن ندانم دانم که چشم مستش
صد شور و فتنه باری اندر جهان نهاده
هر شب چو ماه کاهم در حسرت وصالش
هر روز درد عشقش بر جان ما زیاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
تا غمت همچو الف در دل ما جا کرده
دل ما ترک هوای غم هر جا کرده
رو به روی غمت آورده و دل برده ز دست
از جهانی شب وصل تو تمنّا کرده
از دو چشمم همه شب خیل خیالت نرود
در درون دل و جان مهر تو مأوا کرده
دل همی جست پناهی و بلای شب هجر
دیده ی جان سر زلفین تو پیدا کرده
نکهت پیرهن یوسف جان می شنوم
چشم یعقوب حزین بوی تو بینا کرده
در تمنّای شب وصل تو شد عمر عزیز
ای بسا جور که هجران تو بر ما کرده
در غم حسرت دیدار تو ای جان جهان
همه شب بخت بدم دیده چو دریا کرده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
این دل محنت و بلا دیده
دایم از دست خود جفا دیده
ننشیند به کو شده چه کنم
با دل پر زنان و با دیده
گر دهد ترک عشق به باشد
کاو ز بالای تو بلا دیده
دیده ی من به کار می باید
بهر دیدار تو مرا دیده
دولت وصل تو طبیب دلم
درد ما را مگر دوا دیده
چه کنم این دل بلاکش من
بارها از تو بارها دیده
بس عجب آن نگار سنگین دل
بر من این ظلمها روا دیده
دل مسکین من ز درد فراق
چه بگویم که او چه ها دیده
ما گدای دریم و تو شاهی
شاه همّت هم از گدا دیده
سرو نازی تو در سرابستان
سرکشی او همه ز ما دیده
پاک بازیم در وفاداری
بگشاییم بر خطا دیده
با خداوند کی وفا کردست
بنده ی هندوی بها دیده
عقل گفتا به مردم چشمم
کاین بلاها دل از شما دیده
گرنه پیک خبر شدی دیده
کی شدی دل ز دست نادیده
گوش باید شنیده نشنیده
چشم داریم دیده نادیده
اعتمادی مکن به کار جهان
کز جهان کی کسی وفا دیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
آه از این روزگار گردیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
دل من از غم تو گرد جهان گردیده
ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده
حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر
حال او چون سر زلفین تو شد شوریده
صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق
چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده
خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من
کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده
سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما
نبود عیب چو جای تو کنم در دیده
ای صبا از بر من نزد دلارام خرام
قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده
که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب
چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده