عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام
روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام
بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام
از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام
خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
از ناز اگر نیایی، خود در خیال مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید
در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت
از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن
هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
خشم تو ای جفا جو، از لطف خلق خوشتر
هجر تو ای پری رو، به از وصال مردم
خواری بر خلایق، عزت بود بر دوست
صدر بهشت باشد، صف نعال مردم
واعظ ز منت خلق، ترسیده بسکه چشمم
خواهم که رو نشویم با اشک آل مردم
رحمت چرا نیاید، باری بحال مردم؟!
از وحشتی که داری، حرف رخت نیاید
در مصحف نکویی، هرگز بفال مردم
بر کس نمیوزد تند هرگز نسیم لطفت
از دل چگونه خیزد گرد ملال مردم
چشمی ز صبح وصلت، هرگز نکرد روشن
هر چند سوخت خود را، شمع خیال مردم
خشم تو ای جفا جو، از لطف خلق خوشتر
هجر تو ای پری رو، به از وصال مردم
خواری بر خلایق، عزت بود بر دوست
صدر بهشت باشد، صف نعال مردم
واعظ ز منت خلق، ترسیده بسکه چشمم
خواهم که رو نشویم با اشک آل مردم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ز غصه جان نبری، بی حذر ازین مردم!
بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!
بهند سایه دیوار فقر کن سفری
امید سود چه داری دگر ازین مردم؟!
در آب حلقه این قوم و، گل به چین نفسی
بیار طاقت و، عبرت ببر ازین مردم!
شرر ز خلق مگر دید آنچه من دیدم
که ناگشوده بپوشد نظر ازین مردم!؟
ز نان کسی که نسازد بخوردن دل خویش
برنگ اشک فتد در بدر ازین مردم؟!
بغیر اینکه ز دین بهر مال میگذرند
ندیده ام گذشتی دگر ازین مردم!
بمرگ فرصت کشتن نمیدهند این قوم
چه زشت طایفه اند؟ الحذر از این مردم!
رسید عمر بانجام، غم مخور واعظ
بخند یک دو سه روزی دگر ازین مردم!!
بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!
بهند سایه دیوار فقر کن سفری
امید سود چه داری دگر ازین مردم؟!
در آب حلقه این قوم و، گل به چین نفسی
بیار طاقت و، عبرت ببر ازین مردم!
شرر ز خلق مگر دید آنچه من دیدم
که ناگشوده بپوشد نظر ازین مردم!؟
ز نان کسی که نسازد بخوردن دل خویش
برنگ اشک فتد در بدر ازین مردم؟!
بغیر اینکه ز دین بهر مال میگذرند
ندیده ام گذشتی دگر ازین مردم!
بمرگ فرصت کشتن نمیدهند این قوم
چه زشت طایفه اند؟ الحذر از این مردم!
رسید عمر بانجام، غم مخور واعظ
بخند یک دو سه روزی دگر ازین مردم!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
باین افتادگیها، مرد میدان دلیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
سراپا از شکستم پر، ولی زنجیر شیرانم
گریزان آنچنانم از میان مردم عالم
که وحشت میکنم تا درمیان گوشه گیرانم
بهر کس خویش را بندم، نسازد هفته یی بامن
تو گویی از سیه بختی، خضاب موی پیرانم
بشمعی خانه فانوس روشن شد، عجب نبود
کند گر یاد او از جمله روشن ضمیرانم
بظاهر گر چه بیقدرم، خدا قدر مرا داند
که گر خاکم، ولی خاک قدمهای فقیرانم
سعادت چیست، غیر از راحت خلق جهان جستن؟
شود جغدم اگر مهمان، بشو گو خانه ویرانم!
بقای نوجوانی را از آن بر خویش ننویسم
که سرمشقی است در پیش نظر از عمر پیرانم
پر است از گفتگویم دفتر ایام و من واعظ
ز غم گریان و نالان چون نی کلک دبیرانم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
سرهنگ مصر گوشه نشینی کنون منم
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
پا تا به پیچ کوچه عزلت ز دامنم
از نرمیم، بگردن بدخواه خود کمند
گردم چو تند بر سر خود، تیغ دشمنم
بر ابر، چشم دانه ام از بهر خویش نیست
ترسم که برق سیر نگردد ز خرمنم
دل خون شود ز حسرت آن چشم سرمه دار
هر گه که شام هجر درآید ز روزنم
بهر سخن به کار نیامد مرا زبان
اکنون بکار آمده بهر گزیدنم
منظور ما ز ترک جهان، نیست جز جهان
چون باز بهر صید بود، چشم بستنم
خاک است خاک، در لحد، اکنون نه اوست او!
آنکس که از غرور همیزد منم منم!
واعظ بناله میکنم از جای کوه را
کو زور و حشمتی که دل از خویشتن برکنم؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
در وطن سخت غریبم، سفری میخواهم
می پرد مرغ دلم، بال و پری میخواهم
نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم
هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم
توشه را طلب، نیست بجز درد طلب
زهد خشکی چکنم؟! چشم تری میخواهم!
قیل و قال سخن بیهده دنیا را
گوشه گیری چکنم؟! گوش کری میخواهم!
همچو خس بر سر (هر) موج ز خست لرزم
کشتی همت دریا گذری میخواهم
کس در آن در بزر و سیم نشد کامروا
زاری مطلب خود پیش بری میخواهم
هست آیا زغم مرگ در آنجا خبری؟
از دل مردم دنیا، خبری میخواهم!
خیمه بیرون زدن از بحر تعلق چو حباب
بهواداری آه سحری میخواهم
پر بخود گم شده این نفس بطاعت مغرور
انفعال بگنه راهبری میخواهم
نسخه پر غلطم در کف گیتی واعظ
بر خود از کلک عنایت گذری میخواهم
می پرد مرغ دلم، بال و پری میخواهم
نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم
هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم
توشه را طلب، نیست بجز درد طلب
زهد خشکی چکنم؟! چشم تری میخواهم!
قیل و قال سخن بیهده دنیا را
گوشه گیری چکنم؟! گوش کری میخواهم!
همچو خس بر سر (هر) موج ز خست لرزم
کشتی همت دریا گذری میخواهم
کس در آن در بزر و سیم نشد کامروا
زاری مطلب خود پیش بری میخواهم
هست آیا زغم مرگ در آنجا خبری؟
از دل مردم دنیا، خبری میخواهم!
خیمه بیرون زدن از بحر تعلق چو حباب
بهواداری آه سحری میخواهم
پر بخود گم شده این نفس بطاعت مغرور
انفعال بگنه راهبری میخواهم
نسخه پر غلطم در کف گیتی واعظ
بر خود از کلک عنایت گذری میخواهم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
بی رهنما، براه طلب پا گذاشتیم
خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم
تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد
این کار را بدامن صحرا گذاشتیم
راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم
گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم
با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد
ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم
اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد
ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم
در کارها ز خود نکشیدیم منتی
جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم
نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی
تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم
در خون دل بخنده نشستن نبود رسم
این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم
واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض
تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم
خود را بشوق راهروی وا گذاشتیم
تدبیر دلگشایی ما، هیچکس نکرد
این کار را بدامن صحرا گذاشتیم
راضی بدلشکستگی جهل خود شدیم
گردنکشی بمردم دانا گذاشتیم
با ما هر آنچه خصم توانست کرد کرد
ما انتقام خود بمدارا گذاشتیم
اینجا کسی چو پرسش احوال ما نکرد
ما حال خود بپرسش فردا گذاشتیم
در کارها ز خود نکشیدیم منتی
جز اینکه کار خود بخدا واگذاشتیم
نگذاشتیم در دل خود هیچ زندگی
تا دل بزندگانی دنیا گذاشتیم
در خون دل بخنده نشستن نبود رسم
این رسم ما بگردن مینا گذاشتیم
واعظ شد اولین قدم ما بهشت فیض
تا پای خواهش از سر دنیا گذاشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان
دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان
مالی گرفته اند و، عوض عمر داده اند
دنیا گران برآمده بهر ستمگران
دنیا بود چو مزبله یی پر ز بوی گند
ز آن روی نیست پاک دلان را، دماغ آن
خواهی اگر ز پای نیفتی، خموش باش
بر نخل عمر، اره بود شمع را زبان
پا بسته جهانی و، دلخوش که سالکی
پا در گلی چو سرو و، کنی نام خود روان؟!
دست ستم به گوشه نشینان نمیرسد
تا حلقه بود زور ندید از کسی کمان
یک حرف نشنویم که باشد شنیدنی
محفل پر از زبان و، سخن نیست در میان
خود ناگرفته پند، مده پند دیگری
پیکان به تیر جا کند، آنگاه بر نشان
واعظ چو گوش حق شنوی نیست، خود چو گل
هم گوش گشته ایم درین بزم و، هم زبان!
دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان
مالی گرفته اند و، عوض عمر داده اند
دنیا گران برآمده بهر ستمگران
دنیا بود چو مزبله یی پر ز بوی گند
ز آن روی نیست پاک دلان را، دماغ آن
خواهی اگر ز پای نیفتی، خموش باش
بر نخل عمر، اره بود شمع را زبان
پا بسته جهانی و، دلخوش که سالکی
پا در گلی چو سرو و، کنی نام خود روان؟!
دست ستم به گوشه نشینان نمیرسد
تا حلقه بود زور ندید از کسی کمان
یک حرف نشنویم که باشد شنیدنی
محفل پر از زبان و، سخن نیست در میان
خود ناگرفته پند، مده پند دیگری
پیکان به تیر جا کند، آنگاه بر نشان
واعظ چو گوش حق شنوی نیست، خود چو گل
هم گوش گشته ایم درین بزم و، هم زبان!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
برگ جوانیت ریخت، برگ نوای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
تا چند پیر سازی، خود را برای طفلان؟
پیری رسید ای دل، آلوده چند باشی
دایم بچرک دنیا، چون دست و پای طفلان؟!
تا از جنون نیفتم، در چاه فکر دنیا
زنجیر کرده عشقم، از حلقه های طفلان
با روزی دمادم، یک جو نمیشود کم
حرص گرسنه چشمم، چون اشتهای طفلان
گر آسمان نگردد، بر وفق خواهش ما
کی پیر میکند کار، هرگز برای طفلان؟!
خواهش ز کشت حاجت، بارش ز ابر رحمت
پستان دایه گرید، بر گریه های طفلان
بازی مخور، بکامت گردد چو دولت پوچ
رفتار مرکب نی، باشد بپای طفلان
چیزی نبسته امروز، در کسب این، هنرها
ماتم سراست زین رو، مکتب برای طفلان
جاهل ز باغ هستی، خوشدل به سرخ و زرد است
در دست برگ عیشی است، رنگ حنای طفلان
هر چند راست تلخست، اما کلام واعظ
با راستی است شیرین چون حرفهای طفلان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
پهلوانی نیست سنگی یا گلی برداشتن
پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است
دست احسان جانب هر سائلی برداشتن
تخم سعی و، آب چشم و، خاک هستی داده اند
تخم میباید فشاندن، حاصلی برداشتن
یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است
کو سر برگ دلی دادن، دلی برداشتن؟!
رفت وقت عاشقی واعظ بمرگ خود بمیر!
چند این منت ز تیغ قاتلی برداشتن؟!
پهلوانی چیست؟ باری از دلی برداشتن!
پیش صاحب دیدگان، رقص نشاط همت است
دست احسان جانب هر سائلی برداشتن
تخم سعی و، آب چشم و، خاک هستی داده اند
تخم میباید فشاندن، حاصلی برداشتن
یک گل سیراب از بهر دماغ ما بس است
کو سر برگ دلی دادن، دلی برداشتن؟!
رفت وقت عاشقی واعظ بمرگ خود بمیر!
چند این منت ز تیغ قاتلی برداشتن؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بگوش آنکه بود بهره ور ز فهمیدن
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
صدای ریختن آبروست خندیدن
سفر برون برد از طبع مرد خامیها
کباب پخته نگردد، مگر بگردیدن
ترا بسختی ایام میکنند آگاه
که چشم را سبب بینش است مالیدن
ز بیدماغی خود از سلوک اهل زمان
باین خوشم که ندارم دماغ رنجیدن
ز سطر رشته زنار خواندن این مضمون
که: کفر محض بود گرد خلق گردیدن!
ز بخل خرج، ره دخل بسته میگردد
که شیر پستان کم گردد از ندوشیدن
چو گوش تند شنو، چشم داری از مردم؟
چو هست کار تو واعظ، همیشه نشنیدن!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
پیش چراغ فیض شب، از خواب دم مزن
وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
زین خوابهای از أمل خود درازتر
خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن
ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن
زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش
پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن
با بی زری چو دست کریمان گشاده باش
بر جبهه همچو کیسه گره با درم مزن
عقل معاش، نام مکن بخل شوم را
خرجیست خرج معرفت، ای خواجه دم مزن
حق کرم، ز نام کرم هم گذشتن است
این حق ادا نساخته لاف کرم مزن
دستار کهنه یی، به فقیری اگر دهی
هر لحظه اش به فقر ز سرکوب بم مزن
پیش چراغ اجر مصیبت، ز بی تهی
بر سر چو باد خاک میفشان و دم مزن
از بهر خود مگیر، گل کلفتی در آب
ای سیل، خان و مان فقیری بهم مزن
تا غایبانه مدح تو هردم کنند بیش
واعظ بروی دشمن خود، حرف کم مزن
وحشی است مرغ فرصت، مژگان بهم مزن
زین خوابهای از أمل خود درازتر
خط بر کتاب هستی خود یک قلم مزن
ای تاجر قلمرو هستی، نبسته بار
از چشم خفته، خیمه براه عدم مزن
زنهار پیش حکم قضا، از حیات خویش
پیش لبت گر آینه گیرند، دم مزن
با بی زری چو دست کریمان گشاده باش
بر جبهه همچو کیسه گره با درم مزن
عقل معاش، نام مکن بخل شوم را
خرجیست خرج معرفت، ای خواجه دم مزن
حق کرم، ز نام کرم هم گذشتن است
این حق ادا نساخته لاف کرم مزن
دستار کهنه یی، به فقیری اگر دهی
هر لحظه اش به فقر ز سرکوب بم مزن
پیش چراغ اجر مصیبت، ز بی تهی
بر سر چو باد خاک میفشان و دم مزن
از بهر خود مگیر، گل کلفتی در آب
ای سیل، خان و مان فقیری بهم مزن
تا غایبانه مدح تو هردم کنند بیش
واعظ بروی دشمن خود، حرف کم مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
گر فلاطون زمانی، حرف دانستن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
نام خود را خط بطلان، از رگ گردن مزن
لب مجنبان از برای هرزه گفتن هر نفس
بر چراغ اعتبار خویشتن، دامن مزن
گر سخن خواهی کنی، عیب سخن کردن بگو
گر نخواهی تن زد، از حرف خموشی تن مزن
روشنایی خانه دل را، ز چشم عبرت است
بیش ازین از خواب غفلت، گل بر این روزن مزن
پهن دشتی، چون فضای عالم تجرید نیست
خیمه دل بیش ازین در تنگنای تن مزن
آفتی چون رد سائل نیست منعم، مال را
آتشی از حسرت موران، برین خرمن مزن
با تواضع میتوانی جان دشمن را گرفت
جز بشمشیر خمیدن، خصم را گردن مزن
آنچه منعم راست در کف، مفلسان را در دلست
شاخ گل گو خنده بر خاکستر گلخن مزن
گر ظفر خواهی چو واعظ خاک ره شو خصم را
خاک غیر، از گرد خود، بر دیده دشمن مزن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
پشت دست از حسرت دینار با دندان مکن
دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
از برای سبزه یی، نخلی ز پا نتوان فگند
بهر برگ عیش، از دل ریشه ایمان مکن
پست خلقی مشکن، ای ظالم برای یک شکم
پوست، صد درویش را، از بهر یک انبان مکن
ای که بر جان فقیران برده یی ناخن فرو
غیر دندان طمع، ای سگ صفت، زیشان مکن
گر دلی ویران کنی، به ز آن چه خواهی ساختن؟!
خانه موری برای وسعت ایوان مکن!
غیر یک جان کندن ای واعظ نمی آید ز تو
از برای زندگی، در زندگی هم جان مکن
دل بکن از جیفه دنیا، و چندین جا مکن
از برای سبزه یی، نخلی ز پا نتوان فگند
بهر برگ عیش، از دل ریشه ایمان مکن
پست خلقی مشکن، ای ظالم برای یک شکم
پوست، صد درویش را، از بهر یک انبان مکن
ای که بر جان فقیران برده یی ناخن فرو
غیر دندان طمع، ای سگ صفت، زیشان مکن
گر دلی ویران کنی، به ز آن چه خواهی ساختن؟!
خانه موری برای وسعت ایوان مکن!
غیر یک جان کندن ای واعظ نمی آید ز تو
از برای زندگی، در زندگی هم جان مکن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کرا پا میرود از محفل آن سیمبر بیرون؟
مگر بوی کباب دل برد از ما خبر بیرون
باستقبال سائل میجهند اهل کرم از جا
چو آهن حلقه بر در زد، ز سنگ آید شرر بیرون
بر دریا دلان، ننگست مال و ثروت دنیا
صدف نتواند آوردن، سر از شرم گهر بیرون
مکن بیرون سر از جیب خفا، گر عافیت خواهی
خورد سنگ جفا، از شاخ چون آید ثمر بیرون
ز بیعقلی است، سر از جیب گمنامی برآوردن
ز بیمغزی بود کآرد حباب از بحر سر بیرون
چنان در دیده ام تنگست واعظ عرصه گیتی
که نتواند سرشکم پا نهاد از چشم تر بیرون
مگر بوی کباب دل برد از ما خبر بیرون
باستقبال سائل میجهند اهل کرم از جا
چو آهن حلقه بر در زد، ز سنگ آید شرر بیرون
بر دریا دلان، ننگست مال و ثروت دنیا
صدف نتواند آوردن، سر از شرم گهر بیرون
مکن بیرون سر از جیب خفا، گر عافیت خواهی
خورد سنگ جفا، از شاخ چون آید ثمر بیرون
ز بیعقلی است، سر از جیب گمنامی برآوردن
ز بیمغزی بود کآرد حباب از بحر سر بیرون
چنان در دیده ام تنگست واعظ عرصه گیتی
که نتواند سرشکم پا نهاد از چشم تر بیرون