عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
الهی پارهای تمکین رم وحشی نگاهان را
به قدر آرزوی ما شکستیکجکلاهان را
بهمحشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل
چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
چهامکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد
فریب سرمهنتوان داداینمژگان سیاهانرا
رعونت مشکل استاز مزرع ما سربرون آرد
که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها
سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را
زشوخیهای جرمخویش میترسمکهدر محشر
شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را
توان زد بیتأمل صد زمین و آسمان برهم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را
نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان
نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را
درینگلشنکهٔکسر رنگتکلیف هوسدارد
مژه برداشتنکوهی است استغنا نگاهان را
صدایی از درایکاروان عجز میآید
که حیرت، هم به راهی میبردگمکرده راهان را
مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمیگیرد
هوایی نیست بیدل سرزمین بیکلاهان را
به قدر آرزوی ما شکستیکجکلاهان را
بهمحشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل
چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
چهامکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد
فریب سرمهنتوان داداینمژگان سیاهانرا
رعونت مشکل استاز مزرع ما سربرون آرد
که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها
سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را
زشوخیهای جرمخویش میترسمکهدر محشر
شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را
توان زد بیتأمل صد زمین و آسمان برهم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را
نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان
نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را
درینگلشنکهٔکسر رنگتکلیف هوسدارد
مژه برداشتنکوهی است استغنا نگاهان را
صدایی از درایکاروان عجز میآید
که حیرت، هم به راهی میبردگمکرده راهان را
مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمیگیرد
هوایی نیست بیدل سرزمین بیکلاهان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
چنان پیچیده توفان سرشکمکوه و هامون را
کهنقش پای همگردابشد فرهاد و مجنونرا
جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم اما
بهجوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
چو سیمتنیستخامشکنکهصوتت براثرگردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
به هرجا میروم ازحسرت آن شمع میسوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
درشتیهاگوارا میشود در عالم الفت
رگسنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را
به خون میغلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشمشوخ او درجام می حلکرد افیون را
دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم، مغز میداند فلاطون را
چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را
مشو زافتادگان غافلکه آخر سایهٔ عاجز
بهپهلو زیردست خویشسازدکوه وهامون را
ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرینگلشن
بهسر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را
کهنقش پای همگردابشد فرهاد و مجنونرا
جنون میجوشد از مدّ نگاه حیرتم اما
بهجوی رگ صدانتوان شنیدن موجهٔ خون را
چو سیمتنیستخامشکنکهصوتت براثرگردد
صداهای عجایب از ره سیم است قانون را
تبسم ازلب او خط کشید آخر به خون من
نپوشید از نزاکت پردهٔ این لفظ مضمون را
به هرجا میروم ازحسرت آن شمع میسوزم
جهان آتش بود پروانهٔ از بزم بیرون را
درشتیهاگوارا میشود در عالم الفت
رگسنگ ملامت رشتهٔ جان بود مجنون را
به خون میغلتم از اندیشهٔ ناز سیه مستی
که چشمشوخ او درجام می حلکرد افیون را
دل داناست گر پرگارگردون مرکزی دارد
چو جوش می، سر خم، مغز میداند فلاطون را
چه سازد موی پیری با دل غفلت سرشت من
که برآلایش باطن تصرف نیست صابون را
مشو زافتادگان غافلکه آخر سایهٔ عاجز
بهپهلو زیردست خویشسازدکوه وهامون را
ز سرو و قمریان پیداست بیدل کاندرینگلشن
بهسر خاکستر است از دورگردون طبع موزون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
نظر برکجروان از راستان بیش استگردونرا
که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن
چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم
خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن!
حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را
نه تنها اغنیا را چرخ برمیدارد از پستی
زمین هملقمههای چرب داندگنج قارون را
شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان
کهچونخط نقشبندد، پایرفتن نیستمضمونرا
دل است آن تخم بیرنگیکه بهر جستجوی او
جگر سوراخ سوراخ استنه غربالگردون را
بهقدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش
صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز استگلگون را
خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل
درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادثمژدهٔامناست اگردلجمعشدبیدل
گهرافسانهداندشورش امواججیحون را
که خاتم بیشتر دردل نشاند نقش واژون را
شهیدم لیک میدانمکه عشق عافیت دشمن
چویاقوتم به آتش میبرد هر قطرهٔ خون را
در آغوش شکنج دام الفت راحتی دارم
خیال زلف لیلی سایهٔ بیدست مجنون را
گر از شور حوادث آگهی سر درگریبانکن!
حصار عافیت جز خم نمیباشد فلاطون را
نه تنها اغنیا را چرخ برمیدارد از پستی
زمین هملقمههای چرب داندگنج قارون را
شعور جسم زنجیریست در راه سبکروحان
کهچونخط نقشبندد، پایرفتن نیستمضمونرا
دل است آن تخم بیرنگیکه بهر جستجوی او
جگر سوراخ سوراخ استنه غربالگردون را
بهقدرکوشش عشق ست نعل حسن درآتش
صدای ثیشهٔ فرهاد مهمیز استگلگون را
خیال ماسوا فرش است دروحدتسرای دل
درون خویش دارد خانهٔ آیینه بیرون را
حوادثمژدهٔامناست اگردلجمعشدبیدل
گهرافسانهداندشورش امواججیحون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
نمیدانم چه تنگی درهم افشرد آه مجنون را
رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن
کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا
به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بیحس از تدبیر فارغ شو
نفسفرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمیگردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیستگردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو بردهست اما هضم ننمودهست قارون را
فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش میکند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل دادهام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکمکردن صنع بیچون را
رم اینگردباد آخر به ساغرکرد هامون را
به هر مژگان زدن سامان صد میخانه مستیکن
کهخط جوشیدودرساغرگرفتآنحسن میگونرا
به امید چکیدن دست و پایی میزند اشکم
تنزل در نظر معراج باشد همت دون را
دراینگلشن تسلی دادوضع سرو و شمشادم
که یک مصرع بلند آوازه دارد طبع موزون را
به تسخیر جهان بیحس از تدبیر فارغ شو
نفسفرساکنی تاکی به مار مرده افسون را
عروج جاه منع سفله طبعیها نمیگردد
به این سامان عزت بوی تمکین نیستگردون را
ز سختیهای حرص است اینکه خاک اژدها طینت
فرو بردهست اما هضم ننمودهست قارون را
فنا می شوید ازگردکدورت دامن هستی
چو آتش میکند خاکستر ما کار صابون را
که باور دارد این حرف از شهید بینوای من
که رنگی از حنای دست قاتل دادهام خون را
رموز خاکساران محبت کیست دریابد
مگر جولان لیلی ناله سازدگرد مجنون را
اثرها بنگر اما ازتصرف دم مزن بیدل
به چون وچند نتوان حکمکردن صنع بیچون را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که میکشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست، مشق حسرتکن
امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینهگشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را
تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که میکشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست، مشق حسرتکن
امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینهگشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سرمه سنگین نکند شوخی چشم اورا
درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ، مقدم باشد
پایه از چشم، بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
نقش پا،کیکند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتادهست
باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامیکه بود جلوهگه شاهد فکر
جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیدهست معانی ز صریر قلمم
رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
پای اگر خوابکند چشم نخوانند او را
هستی تیرهدلان جمله به خواریگذرد
سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشتما چه خیال ست بهراحت سازد
ناله آن نیستکه ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
درس تمکین ندهد گرد، رم آهورا
زخم تیغش به دل ز داغ، مقدم باشد
پایه از چشم، بلند است خم ابرو را
جبههٔ ما و همان سجدهٔ تسلیم نیاز
نقش پا،کیکند از خاک تهی پهلو را
هدف مقصد ما سخت بلند افتادهست
باید از عجزکمان کرد خم بازو را
در مقامیکه بود جلوهگه شاهد فکر
جوهر از موی سر است آینهٔ زانو را
نرمیدهست معانی ز صریر قلمم
رام دارد نی تیرم به صدا آهو را
نغمهٔ محفل عشاق شکست سازاست
چینی بزم جنون باش و صداکن مو را
جهل باشد طمع خلق زسرکش صفتان
هیچ دانا زگل شمع نخواهد بو را
طبع دون از ره تقلید به نیکان نرسد
پای اگر خوابکند چشم نخوانند او را
هستی تیرهدلان جمله به خواریگذرد
سایه دایم به سر خاک کشدگیسو را
وحشتما چه خیال ست بهراحت سازد
ناله آن نیستکه ساید به زمین پهلورا
بیدل از بال و پر بسته نیاید پرواز
غنچه تا وا نشود جلوه نبخشد بورا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵
کیست بردارد ز اهل معرفت ناز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظنامربوط او معنیکجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال تواماند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل همنگه میپروردبیشیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
میکندقطع سخن، اظهارفضلش آفتاست
جز بریدنکی بود حرفی لبگازتو را
ازتماشا حیرت بیبهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستیات مگشای چشم
چون پریکاین شیشه ظاهرمیکند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چونکنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
گنبد دستارکو بردارد آواز تو را
جزصدای لفظنامربوط او معنیکجاست
نغمهٔ دولاب آهنگی بود ساز تو را
پیری و طفلی بجا، نقص وکمال تواماند
نیست چندان امتیاز انجام و آغاز تو را
درتغافل همنگه میپروردبیشیوه نیست
سرمهٔ نیرنگ باشد چشم غمازتو را
میکندقطع سخن، اظهارفضلش آفتاست
جز بریدنکی بود حرفی لبگازتو را
ازتماشا حیرت بیبهره چون آیینه است
شوق بینایی نباشد دیدهٔ باز تو را
تا نگردد فاش سرّ مستیات مگشای چشم
چون پریکاین شیشه ظاهرمیکند رازتورا
خم شد از بارتعلق قامتت زیبنده نیست
دعوی وارستگی چون سرو انداز تو را
بیدل ارباب تأمل با عروجت چونکنند
آشیان برتر بود از رنگ پرواز تو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
گداز سعی دلیل است جستجوی تو را
شکست آینه، آیینه است روی تو را
ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم
بهشتو دوزخ ماکردهاند خوی تو را
به هرطرف نگری، شوق،محو خودبینیست
دکان آینهگرم است چارسوی تو را
به ترهات مده زحمت نفس زاهد
که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا
ز خاک میکده سرمایهٔ تیممگیر
که هیچ معصیتی نشکندوضویتورا
بهچاک جیب سحر فکربخیه برباد است
گسستهاند چو شبنم ز هم رفوی تو را
چه لازم استکشی انتظار تیغ اجل
فشارآب بقا بس بودگلوی تو را
بود به جرم درستی شکستکار حباب
پریست آنکه تهی میکند سبوی تورا
غم شکنجهٔ اوهام تا بهکی خوردن
به رنگ آن همه نشکستهاند بوی تورا
زفرق تا قدم افسون حیرتی بیدل
کسی چه شرح دهد معنی نکوی تورا
شکست آینه، آیینه است روی تو را
ز دست لطف و عتابت در آتش و آبم
بهشتو دوزخ ماکردهاند خوی تو را
به هرطرف نگری، شوق،محو خودبینیست
دکان آینهگرم است چارسوی تو را
به ترهات مده زحمت نفس زاهد
که ازاثر، نمکی نیست های وهوی تورا
ز خاک میکده سرمایهٔ تیممگیر
که هیچ معصیتی نشکندوضویتورا
بهچاک جیب سحر فکربخیه برباد است
گسستهاند چو شبنم ز هم رفوی تو را
چه لازم استکشی انتظار تیغ اجل
فشارآب بقا بس بودگلوی تو را
بود به جرم درستی شکستکار حباب
پریست آنکه تهی میکند سبوی تورا
غم شکنجهٔ اوهام تا بهکی خوردن
به رنگ آن همه نشکستهاند بوی تورا
زفرق تا قدم افسون حیرتی بیدل
کسی چه شرح دهد معنی نکوی تورا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
بدزدگردن بیمغز برفراخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
بهگردن دل فرصثشمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگونکنید علمهای سرفراخته را
تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانههای ساخته را
ز خلقگوشهگرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را
فروتنیکن و تخفیف زیردستان باش
که رنجهاست بهگردن سر فراخته را
تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفسگداخته را
حق است آینه، اینجا، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را
به طبعکارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را
چوسود اگربه فلک رفتگرد ما بیدل
ز سجده نیستامان عجز خودشناخته را
به وهم تیغ مفرسا نیام آخته را
در این بساط ندامت چو شمع نتوان کرد
قمارخانهٔ امید رنگ باخته را
بهگردن دل فرصثشمار باید بست
ستم ترانهٔ گریال نانواخته را
جهان پسث مقام عروج فطرت نیست
نگونکنید علمهای سرفراخته را
تکلف من و مای خیال بسیار است
نیاز خوب کن افسانههای ساخته را
ز خلقگوشهگرفتن سلامت است اما
خیال اگر بگذارد به خویش ساخته را
فروتنیکن و تخفیف زیردستان باش
که رنجهاست بهگردن سر فراخته را
تلاش ما چوسحرشبنم حیا پرداخت
عرق شد آینه آخر نفسگداخته را
حق است آینه، اینجا، خیال ما وتو چیست
که دید سایهٔ در آفتاب تاخته را
به طبعکارگه عشق آتش افتاده است
کسی چه آب زند آشیان فاخته را
چوسود اگربه فلک رفتگرد ما بیدل
ز سجده نیستامان عجز خودشناخته را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
عقبهای دیگر نباشد روح از تن رسته را
نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را
شکوه ازگردون دلیلتنگدستیهای ماست
ناله در پرواز باشد طایر پربسته را
انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه
بیثباتاست اعتبار رنگ و بوگل دستهرا
همچوسروآزادگان را قیدالفت راستیست
خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را
از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشی
کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را
جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان
راه در چشماستگرد بر زمین ننشسته را
از شکسش دل نمیافتد ز چشم اعتبار
کس نمیخواهد ته پا شیشه بشکسته را
موج چون با یکدگر جوشیدگوهرمیشود
دل توانگفتن نفسهای به هم پیوسته را
غنچهها در بستر زخم جگر آسودهاند
ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را
باکلام آبدارتکی رسد لافگهر
بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را
نیست بیم سوختن دود زآتش جسته را
شکوه ازگردون دلیلتنگدستیهای ماست
ناله در پرواز باشد طایر پربسته را
انتظام عافیت از عالم کثرت مخواه
بیثباتاست اعتبار رنگ و بوگل دستهرا
همچوسروآزادگان را قیدالفت راستیست
خط مسطر دام باشد مصرع برجسته را
از زبان چرب و نرم خلق دارم وحشی
کز دهان شیر نشناسم دهان بسته را
جوهر وارستگان مشکل اگر ماند نهان
راه در چشماستگرد بر زمین ننشسته را
از شکسش دل نمیافتد ز چشم اعتبار
کس نمیخواهد ته پا شیشه بشکسته را
موج چون با یکدگر جوشیدگوهرمیشود
دل توانگفتن نفسهای به هم پیوسته را
غنچهها در بستر زخم جگر آسودهاند
ای نسیم آتش مزن دلهای الفت خسته را
باکلام آبدارتکی رسد لافگهر
بیدل اینجا اعتباری نیست حرف بسته را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
نیست باک از برق آفت دل بهآفت بستهرا
زخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمیآید درشتی با ملایمطینتان
میشکافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته را
یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندماز مجموعهٔ آفاق نقش شستهرا
نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
میکشد شمع ازمژه خاربهپا بشکسته را
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل میتوان خواندن خط نارسته را
محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبههبسیار است مضمون ز خاطرجسته را
تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاسگوهر نیستممکن رشتهٔ بگسستهرا
زخمخنجر فارغ از تشویش دارد دسته را
برنمیآید درشتی با ملایمطینتان
میشکافد نرمی مغز استخوان پسته را
خاک نتواند نهفتن جوهر اسرار تخم
طبعدونکی پاس داردنکتهٔ سربسته را
یأس کرد آخر سواد موج دریا روشنم
خواندماز مجموعهٔ آفاق نقش شستهرا
نشئه را از شوخی خمیازهٔ ساغر چه باک
نیست از زنجیرپروا نالهٔ وارسته را
خصم عاجز را مدارا کن اگر روشندلی
میکشد شمع ازمژه خاربهپا بشکسته را
نسخهٔ حسن آنقدر روشن سوادافتاده است
کز تغافل میتوان خواندن خط نارسته را
محوشد هستی وتشویش من وماکم نشد
شبههبسیار است مضمون ز خاطرجسته را
تا زغفلت وارهی درفکرجمعیت مباش
تهمت خواب است مژگان بهم پیوسته را
دام راه دل نشد بیدل خم وپیچ نفس
پاسگوهر نیستممکن رشتهٔ بگسستهرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
قید هستی نیست مانع خاطرآزاده را
در دل مینا برونگردیست رنگ باده را
خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب
ظلمت ونور است یکسان تن بهغفلت دادهرا
ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق
نیست خطی جز دریدن نامههای ساده را
همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمعکن
چند چونکف بر سر آب افکنی سجاده را
نیست سرو از بیبری ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازدگردن آزاده را
آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی
نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را
اشک یأسآلوده بود، از دیده بیرون ریختم
خاک بر سرکردم این طفل ندامت زاده را
هرکجا عبرت سواد خاک روشن میکند
خجلتکوریست چشم از نقش پا نگشاده را
بینفسگشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل میزنم تا محوکردم جاده را
بیدل از تسلیم، ما هم صید دلهاکردهایم
نسبتی ، با زلف میباشد سر افتاده را
در دل مینا برونگردیست رنگ باده را
خوابناکان را نمیباشد تمیز روز و شب
ظلمت ونور است یکسان تن بهغفلت دادهرا
ناتوانی مشق دردی کن که در دیوان عشق
نیست خطی جز دریدن نامههای ساده را
همچوگوهر سبحهٔ یکدانهٔ دل جمعکن
چند چونکف بر سر آب افکنی سجاده را
نیست سرو از بیبری ممنون احسان بهار
بار منت خم نسازدگردن آزاده را
آب در هر سرزمین دارد جدا خاصیتی
نشئه باشد مختلف در هر طبیعت باده را
اشک یأسآلوده بود، از دیده بیرون ریختم
خاک بر سرکردم این طفل ندامت زاده را
هرکجا عبرت سواد خاک روشن میکند
خجلتکوریست چشم از نقش پا نگشاده را
بینفسگشتن طلسم راحت دل بوده است
موج منزل میزنم تا محوکردم جاده را
بیدل از تسلیم، ما هم صید دلهاکردهایم
نسبتی ، با زلف میباشد سر افتاده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
کو دماغ جهد، تن در خاکساری داده را
ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
بیتکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را
شوخی چشمت هماز مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
سینه صافی میکند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را
ساز خسّت نیست بیدل بیدرشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را
ناتوانی سخت افشردهست نبض جاده را
وصل نتواند خمار حسرت دلها شکست
کم نسازد میکشی خمیازه جام باده را
از زبان خامشی تقریر من غافل مباش
جوهرتیغ است این موج به جا استاده را
نیست ممکن رنگ را با بویگل آمیختن
کم رسد گردکدورت دامن آزاده را
بیتکلف شعله جولان تمنای توایم
نقش پای ما به رنگ شمع سوزد جاده را
شوخی چشمت هماز مژگان توان دیدآشکار
گردن مینا بود رگهای تاک این باده را
سینه صافی میکند آیینه را دام مثال
از قبول نقش نبود چاره لوح ساده را
موج درگوهر زآشوب تپشها ایمن است
نیست تشویش دگر در بند دل افتاده را
زندگی نذر فناکن از تلاش سوده باش
حفظ تاکی مشت خاری سوختن آماده را
ساز خسّت نیست بیدل بیدرشتیهای طبع
کمتر افتد نرمی پستان زن نازاده را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان
میدهداین برگ، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی میکشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی میکند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر بهمستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراثکرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش میدهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمیگردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بیتمیزیها مآلکار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چارهنیست
تنگدستی باز میدارد ز قلقل شیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان
میدهداین برگ، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی میکشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی میکند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر بهمستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراثکرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش میدهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمیگردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بیتمیزیها مآلکار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چارهنیست
تنگدستی باز میدارد ز قلقل شیشه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیاکه جام مروت دهیم حوصله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساطگرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
بهکج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
به سایهٔ کف پا پروریم آبله را
به وادیی که تعلق دلیل کوششهاست
ز بار دل به زمین خفتهگیر قافله را
ز صاحب امل آزادگی چه مکان است
درین بساطگرانخیزی است حامله را
ز انقلاب حوادث بزرگی ایمن نیست
به طبعکوه اثر افزونتر است زلزله را
محبت از من و تو رنگ امتیاز گداخت
تری و آب سزاوار نیست فاصله را
بهکج ادایی حسن تغافلت نازم
که یاد اوگلهٔ ناز میکندگله را
چوصبح یک دونفس مغتنم شمربیدل
مکن دلیل اقامت چو زاهدان چله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
ساختم قانع دل از عافیت بیگانه را
برگ بیدی فرشکردم خانهٔ دیوانه را
مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود
یک دو ساغر آب دادمگریهٔ مستانه را
دل سپندگردش چشمیکه یاد مستیش
شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را
تاکنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را
عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را
هر سیندیگوش چندین بزم میمالد بههم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را
حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
آگهی گر ریشهپرداز جهانی میشود
سیر این مزرع یکی صد مینماید دانه را
حق زنار وفا بیدل نمیگردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را
برگ بیدی فرشکردم خانهٔ دیوانه را
مطلبم از میپرستی تر دماغیها نبود
یک دو ساغر آب دادمگریهٔ مستانه را
دل سپندگردش چشمیکه یاد مستیش
شعلهٔ جواله میسازد خط پیمانه را
التفات عشق آتش ریخت در بنیاد دل
سیل شد تردستی معمار این ویرانه را
تاکنم تمهید آغوشی دل از جا رفته است
درگشودن شهپر پرواز بود این خانه را
عالمی را انفعال وضع بیکاری گداخت
ناخن سرخاری دلها مگردان شانه را
هر سیندیگوش چندین بزم میمالد بههم
خوابناکان کاش از ما بشنوند افسانه را
حایل آن شمع یکتایی فضولیهای تست
از نظر بردار چون مژگان پر پروانه را
آگهی گر ریشهپرداز جهانی میشود
سیر این مزرع یکی صد مینماید دانه را
حق زنار وفا بیدل نمیگردد ادا
تا سلیمانی نسازی سنگ این بتخانه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
با بد ونیک است یک رنگ هوس آیینه را
نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را
سرمهٔ بینش جهاندر چشم ماتاریککرد
شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را
وقت عارف از دم هستی مکدر میشود
چون سیاهی زیر میسازد نفس آیینه را
پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند
در نظربازی نمیگردد عسس آیینه را
از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست
طوطی حیران ما داند قفس آیینه را
حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند
نیست جز حیرتکسی، فریادرس آیینه را
چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان
جلوهای داریکهمیسازد جرس آیینه را
دل ز نادانی عبث فال تجمل میزند
زین چمن رنگی به رویکاربس آیینه را
عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست
صد هماگمکرده در بال مگس آیینه را
خامشی آیینهدار معنی روشن دلیست
نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را
نیست اظهار خلاف هیچکس آیینه را
سرمهٔ بینش جهاندر چشم ماتاریککرد
شوخی جوهر بود در دیده خس آیینه را
وقت عارف از دم هستی مکدر میشود
چون سیاهی زیر میسازد نفس آیینه را
پاک بینان از خم دام عقوبت ایمنند
در نظربازی نمیگردد عسس آیینه را
از تماشاگاه دل ما را سر پرواز نیست
طوطی حیران ما داند قفس آیینه را
حسن هرجا دست بیداد تجلی واکند
نیست جز حیرتکسی، فریادرس آیینه را
چیست حیرت تانگردد پردة ساز فغان
جلوهای داریکهمیسازد جرس آیینه را
دل ز نادانی عبث فال تجمل میزند
زین چمن رنگی به رویکاربس آیینه را
عالم اقبال محو پردهٔ ادبار ماست
صد هماگمکرده در بال مگس آیینه را
خامشی آیینهدار معنی روشن دلیست
نیست بیدل چاره ازپاس نفس آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
نیست با حسنت مجال گفتگو آیینه را
سرمه میریزد نگاهت در گلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رستهات
میکند صد آرزو در دل نمو آیینه را
خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبرو آیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یاد گیسوی که کرد آشفته گو آیینه را؟
گر چنین شرمت نگه را محو مژگان میکند
رفته رفته میبرد جوهر فرو آیینه را
تا رسد داغی به کف صد شعله میباید گداخت
یافت اسکندر به چندین جستجو آیینه را
در تپشگاه تمنا بیکمالی نیست صبر
عرض جوهر شد شکست آرزو آیینه را
دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست
هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک چشم است بر زشت و نکو آیینه را
راحت دل خواهی از عرض کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بیمعنی هستی ندارد امتحان
عکس گل نظاره کن اما مبو آیینه را
صافی دل همگریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تا گردد رفو آیینه را
ای بسا دل کز تحیر خاک بر سر کرده است
کجا خاکستری یابی بجو آیینه را
خاکساری هاست بیدل رونق اهل صفا
میکند خاکستر افزون آبرو آیینه را
سرمه میریزد نگاهت در گلو آیینه را
غیر جوهر در تماشای خط نو رستهات
میکند صد آرزو در دل نمو آیینه را
خاتم فولاد را از رنگ گل بندد نگین
آنکه با آن جلوه سازد روبرو آیینه را
صورت حالم پریشانتر ز جوش جوهر است
یاد گیسوی که کرد آشفته گو آیینه را؟
گر چنین شرمت نگه را محو مژگان میکند
رفته رفته میبرد جوهر فرو آیینه را
تا رسد داغی به کف صد شعله میباید گداخت
یافت اسکندر به چندین جستجو آیینه را
در تپشگاه تمنا بیکمالی نیست صبر
عرض جوهر شد شکست آرزو آیینه را
دل اگر در جهد کوشد مفت احرام صفاست
هم به قدر صیقل است آب وضو آیینه را
حسن و قبح ماست اینجا باعث رد و قبول
ورنه یک چشم است بر زشت و نکو آیینه را
راحت دل خواهی از عرض کمال آزاد باش
تا ز جوهر نشکنی در دیده مو آیینه را
صورت بیمعنی هستی ندارد امتحان
عکس گل نظاره کن اما مبو آیینه را
صافی دل همگریبان چاکی رازست و بس
کو هجوم زنگ تا گردد رفو آیینه را
ای بسا دل کز تحیر خاک بر سر کرده است
کجا خاکستری یابی بجو آیینه را
خاکساری هاست بیدل رونق اهل صفا
میکند خاکستر افزون آبرو آیینه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
جلوهٔ او داد فرمان نگاه آیینه را
هالهکرد آخربه روی همچوماه آیینه را
منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست
ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را
از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش
بشکند تمثال ما طرفکلاه آیینه را
بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است
عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را
امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دورگرد دیده میباشد نگاه آیینه را
فرشنادانیست هرجاآبورنگعشرتیست
سادهلوحی داد عرض دستگاه آیینه را
گفتگو سیل بنای سینه صافی میشود
امتحانی میتوانکردن به آه آیینه را
عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است
ازنفسها خانه میگردد سیاه آیینه را
این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس
میتوان دانست آب زیرکاه آیینه را
با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن
جلوه بیرنگیست اینجانیست راه آیینه را
جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن
چون نفس از هرزهگردیکن پناه آیینه را
بیدل اندر جلوهگاه حسن طاقتسوز اوست
جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را
هالهکرد آخربه روی همچوماه آیینه را
منع پرواز خیالت درکف تدبیر نیست
ناکجا جوهر نهد بر دیدگاه آیینه را
از شکست رنگ عجز اندود ماغافل مباش
بشکند تمثال ما طرفکلاه آیینه را
بسکه ما آزادگان را از تعلق وحشت است
عکس ما چون آب داند قعر چاه آیینه را
امیتاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دورگرد دیده میباشد نگاه آیینه را
فرشنادانیست هرجاآبورنگعشرتیست
سادهلوحی داد عرض دستگاه آیینه را
گفتگو سیل بنای سینه صافی میشود
امتحانی میتوانکردن به آه آیینه را
عرض هستی بر دل روشن غبار ماتم است
ازنفسها خانه میگردد سیاه آیینه را
این زمان ارباب جوهر دام تزویرند و بس
میتوان دانست آب زیرکاه آیینه را
با صفای دل چه لازم اینقدر پرداختن
جلوه بیرنگیست اینجانیست راه آیینه را
جز به جیب دل سراغ امن نتوان یافتن
چون نفس از هرزهگردیکن پناه آیینه را
بیدل اندر جلوهگاه حسن طاقتسوز اوست
جوهر حیرت زبان عذرخواه آیینه را