عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
به جان آمد دلم از جور دلدار
غمم افزون شد از اندوه غمخوار
مرا گویی که غمخواری نداری
من از غمخوار گشتم این چنین خوار
چه می پرسی که از عشقش چه داری
دل و جانی ز درد و غصّه افگار
به کنج محنتی با درد هجران
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
نه با درد فراق امید درمان
نه از بیم رقیب امکان گفتار
قرینم ناله و افغان چو بلبل
که وقت گل جدا ماند ز گلزار
بلی هرکس که خواهد صحبت گل
بناچارش بباید ساخت با خار
سگان را بر درت بارست و ما را
نباشد بار از آن دارم به دل بار
تو را از من فراغت حاصل و من
به دوری از تو خرسندم به ناچار
نگارا مرغ دل در دام زلفت
مقید گشت در بندش نگهدار
تو آزادی و از شوقت جهانی
به دست محنت هجران گرفتار
غمم افزون شد از اندوه غمخوار
مرا گویی که غمخواری نداری
من از غمخوار گشتم این چنین خوار
چه می پرسی که از عشقش چه داری
دل و جانی ز درد و غصّه افگار
به کنج محنتی با درد هجران
بمانده بی دل و بی صبر و بی یار
نه با درد فراق امید درمان
نه از بیم رقیب امکان گفتار
قرینم ناله و افغان چو بلبل
که وقت گل جدا ماند ز گلزار
بلی هرکس که خواهد صحبت گل
بناچارش بباید ساخت با خار
سگان را بر درت بارست و ما را
نباشد بار از آن دارم به دل بار
تو را از من فراغت حاصل و من
به دوری از تو خرسندم به ناچار
نگارا مرغ دل در دام زلفت
مقید گشت در بندش نگهدار
تو آزادی و از شوقت جهانی
به دست محنت هجران گرفتار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۹
هست چون زلف بتانم هوس عمر دراز
تا دمی درد دل خویش بگویم به تو باز
سر به گوش تو نهم حال جهان عرضه دهم
تا نظر بر من بیچاره کنی از سر ناز
سرّ عشق تو نخواهم که بگویم با کس
خاصه با باد صبا کاو نبود محرم راز
دور وصل تو چو عمرست شتابان چه کنم
چند نالم ز غم عشق تو شبهای دراز
چند پیش رخ مه پیکر تو جان جهان
همچو شمعی بود از هجر تو در سوز و گداز
چند گویم به لب آمد ز غمم جان عزیز
چند گویی به من خسته که با درد بساز
دل بیچاره ی من با غم عشقت چه کند
چون کبوتر نتواند که کند حمله به باز
مرغ جان من مسکین به هواداری تو
آن تواند که کند بر سر کویت پرواز
وا پس آ جان گرامی به تنم تا گویند
عمر بگذشت ولی جان به جهان آمد باز
تا دمی درد دل خویش بگویم به تو باز
سر به گوش تو نهم حال جهان عرضه دهم
تا نظر بر من بیچاره کنی از سر ناز
سرّ عشق تو نخواهم که بگویم با کس
خاصه با باد صبا کاو نبود محرم راز
دور وصل تو چو عمرست شتابان چه کنم
چند نالم ز غم عشق تو شبهای دراز
چند پیش رخ مه پیکر تو جان جهان
همچو شمعی بود از هجر تو در سوز و گداز
چند گویم به لب آمد ز غمم جان عزیز
چند گویی به من خسته که با درد بساز
دل بیچاره ی من با غم عشقت چه کند
چون کبوتر نتواند که کند حمله به باز
مرغ جان من مسکین به هواداری تو
آن تواند که کند بر سر کویت پرواز
وا پس آ جان گرامی به تنم تا گویند
عمر بگذشت ولی جان به جهان آمد باز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
فغان و داد ازین روزگار سفله نواز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز
که دارد اهل مروّت بدین صفت به نیاز
ز آهن و مس و رویست و قلع عالم پر
طلا و نقره ازین جور می رود بگداز
چراغ بزر ز روغن همیشه می سوزد
جفانگر که سر شمع می برند به گاز
به شهر کبک و کبوتر به دانه می دارند
به دشت و کوه و بیابان به طعمه گردد باز
ز جور چرخ جفاجوی دونِ دون پرور
نکرد مرغ دل من درین هوا پرواز
حکایت ستم چرخ با که بتوان گفت
به غیر باد صبا کاو مراست محرم راز
مگر به گوش فلک از جهان دهد پیغام
که بیش ازین سر ناجنس را به خود مفراز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دیگر چه فتنه می کند این باد مشک بیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
گر عاقلی دلا به سوی بوستان گریز
از باد صبحدم به چمن بین شکوفه ها
بنشین به زیر آن و شکوفه به سر بریز
ای نور هر دو دیده بینا ز روی لطف
با غمزه گو که بی گنهی خون ما مریز
دل رفت در شکنج دو زلفش مقام کرد
از وی بگو که چون بردش کس به تیغ تیز
دانی که رستخیز قیامت چگونه است
روز فراق بین که چنانست رستخیز
گم کرده ای دلا به سر کوی یار هوش
بی حاصلست خاک درین ره کنون مبیز
تا کی جهان به درد غمش مبتلا شوی
مشکل توان نمودن با بخت بد ستیز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
جانا به جان تو که به فریاد ما برس
وز آه سوزناک جگر خستگان بترس
افتادگان عشق مکن پایمال جور
مغرور آن مشو که مرا هست دست رس
یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش
بی یاد روی تو نکشیدست یک نفس
جان جهان خراب شد از جور هرکسی
آخر ز روی لطف به غور جهان برس
غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست
چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس
عمریست ما هوای تو در سر گرفته ایم
شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس
دستان ز شاخ سرو سراید به داستان
کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم
زان رو که محتسب نکند فکر از عسس
وز آه سوزناک جگر خستگان بترس
افتادگان عشق مکن پایمال جور
مغرور آن مشو که مرا هست دست رس
یک لحظه یاد آن نکنی کاو به عمر خویش
بی یاد روی تو نکشیدست یک نفس
جان جهان خراب شد از جور هرکسی
آخر ز روی لطف به غور جهان برس
غمخواری جهان به تو ای شاه واجبست
چون در جهان بجز تو نداریم هیچ کس
عمریست ما هوای تو در سر گرفته ایم
شبهاست تا که خواب نکردیم ازین هوس
دستان ز شاخ سرو سراید به داستان
کاخر که کرد بلبل شوریده در قفس
فکری ز طعن اهل جهان نیست در دلم
زان رو که محتسب نکند فکر از عسس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
اگرچه یاد نیاید به سالها ز منش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
هزار جان گرامی فدای جان و تنش
منم حزین ز غم روزگار و آن دلبر
فراغتی بود از حال یار ممتحنش
ز جان ما رمقی بود باقی اندر تن
صبا رسید و بیاورد بوی پیرهنش
مگر که نام تو می برد غنچه در بستان
درید باد صبا نیک سر به سر دهنش
اگر چنانچه زند با تو سر و لاف از قد
برون کنند به صد جور و خواری از چمنش
بگو چگونه تشبّه کنم رخش با ماه
چه جای آن که چو گل گویم و چو یاسمنش
مرا که نام بود در جهان به بندگیش
فدای جان و تن او هزار همچو منش
اگر به خاک جهان بگذری پس از صد سال
نسیم مهر تو آید هنوز از کفنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
در فراقت من نکردم خواب خوش
بی لبت هرگز نخوردم آب خوش
غرقه گشتم در غمت دستم بگیر
بحر غم را کی بود پایاب خوش
در فراقت جان شیرین می دهم
بنده بیچاره را دریاب خوش
روی خوبت کعبه صاحب دلان
زآنکه باشد ابرویت محراب خوش
تابکی در تاب باشی ای نگار
گرچه باشد در دو زلفت تاب خوش
جز رخ عاشق فریبت دلبرا
من ندیدم در جهان مهتاب خوش
کار من عشقست و بار از غم به دل
باشدم در عشق او اسباب خوش
بی لبت هرگز نخوردم آب خوش
غرقه گشتم در غمت دستم بگیر
بحر غم را کی بود پایاب خوش
در فراقت جان شیرین می دهم
بنده بیچاره را دریاب خوش
روی خوبت کعبه صاحب دلان
زآنکه باشد ابرویت محراب خوش
تابکی در تاب باشی ای نگار
گرچه باشد در دو زلفت تاب خوش
جز رخ عاشق فریبت دلبرا
من ندیدم در جهان مهتاب خوش
کار من عشقست و بار از غم به دل
باشدم در عشق او اسباب خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
به غیر سوز و گدازیم چاره نیست چو شمع
نزار و زارم و گریان ز غم میانه جمع
فراغتی ز من و حال زار من داری
مگر نمی رسدت حال زار بنده به سمع
اگرچه کرد غم هجر دوست قلع مرا
نمی کند غم عشقش دل من از جان قمع
منم مدام به بالین دوست تا دم صبح
ز درد هجر عزیزان نزار و زار چو شمع
تو چرخ سفله ببین کاو چگونه قلاّشست
که فرق می نکند نقره را کنون از قلع
نزار و زارم و گریان ز غم میانه جمع
فراغتی ز من و حال زار من داری
مگر نمی رسدت حال زار بنده به سمع
اگرچه کرد غم هجر دوست قلع مرا
نمی کند غم عشقش دل من از جان قمع
منم مدام به بالین دوست تا دم صبح
ز درد هجر عزیزان نزار و زار چو شمع
تو چرخ سفله ببین کاو چگونه قلاّشست
که فرق می نکند نقره را کنون از قلع
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
رفتی و در غم تو بماندم فگار دل
بازآی تا کنیم به پایت نثار دل
آخر نگاه دار دل خستگان هجر
شاید که آید آخر کارت به کار دل
چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ
برکندم از نگار خود و از دیار دل
گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت
کردم شکار چون دل او صد هزار دل
حال دل ستمکش محزون من مپرس
بشکستم از فراق رخش روزگار دل
رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت
بگذاشتیم بر در تو یادگار دل
دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش
نازک بود حکایت دل زینهار دل
بازآی تا کنیم به پایت نثار دل
آخر نگاه دار دل خستگان هجر
شاید که آید آخر کارت به کار دل
چون جان به لب رسید ز دست جفای چرخ
برکندم از نگار خود و از دیار دل
گفتم به زلف او که چه کردی تو صید گفت
کردم شکار چون دل او صد هزار دل
حال دل ستمکش محزون من مپرس
بشکستم از فراق رخش روزگار دل
رفتیم و کامی از تو ندیدیم عاقبت
بگذاشتیم بر در تو یادگار دل
دل کز جهان به زلف تو بستیم مشکنش
نازک بود حکایت دل زینهار دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
من بی دل چکنم پیش که گویم غم دل
که ز عشق تو بجز غصّه ندارم حاصل
ای صبا حال دل من بر دلدار بگوی
که جهانی ز غم عشق تو شد لایعقل
غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی
زینهار از من دلخسته نباشی غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصّه نیاید عاقل
خلق را میل به حوران بهشتی باشد
چه کنم نیست مرا جز به تو خاطر مایل
به وصال تو بس امّید وفا بود مرا
آه کاندیشه غلط بود و تصوّر باطل
به قیامت برد از عشق جهان حسرتها
که به تشریف وصال تو نگردد واصل
که ز عشق تو بجز غصّه ندارم حاصل
ای صبا حال دل من بر دلدار بگوی
که جهانی ز غم عشق تو شد لایعقل
غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی
زینهار از من دلخسته نباشی غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصّه نیاید عاقل
خلق را میل به حوران بهشتی باشد
چه کنم نیست مرا جز به تو خاطر مایل
به وصال تو بس امّید وفا بود مرا
آه کاندیشه غلط بود و تصوّر باطل
به قیامت برد از عشق جهان حسرتها
که به تشریف وصال تو نگردد واصل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
آن مرغ که بود زیرکش نام
افتاده به هر دو پای در دام
در بند بلا فتاد از آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام
آیا تو کجا و ما کجائیم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که ز جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرّم دل آنکه با نگاری
در گوشه ی خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبحیست مقیم بوده ی شام
سرپنجه ی روزگار غدّار
شیران زمانه را کند رام
چون کام دل از تو برنیامد
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو دلا چه دانی
باشد که بیابی از جهان کام
افتاده به هر دو پای در دام
در بند بلا فتاد از آغاز
تا خود به کجا رسد سرانجام
آیا تو کجا و ما کجائیم
دردا که به هرزه رفت ایام
ترسم که ز جور تو برآید
ناگاه به شهر فتنه عام
خرّم دل آنکه با نگاری
در گوشه ی خلوتی کشد جام
رخسار تو زیر زلف مشکین
صبحیست مقیم بوده ی شام
سرپنجه ی روزگار غدّار
شیران زمانه را کند رام
چون کام دل از تو برنیامد
صبر از تو همی کنم به ناکام
نومید مشو دلا چه دانی
باشد که بیابی از جهان کام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
یک نظر گر می کنی بر حال ما، ما را تمام
هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام
چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون
برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام
تا به کی داری روا جانا که رود خون رود
در فراق روی خوبت از دو چشم ما مدام
تا به کی همچون صراحی خون رود در دل مرا
تا به کی سرگشته گردم در جهان مانند جام
چون طبیب من علاج مایه سودا نداشت
لاجرم ناپخته می باید مرا سودای خام
عشق او بازست و باز از سر گرفتن خوش بود
لیک دل در چنگ او افتاده مسکین چون حمام
توسنی بودم به تندی بدلگام و کینه جوی
از جفای چرخ گشتم در فراق دوست رام
هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام
چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون
برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام
تا به کی داری روا جانا که رود خون رود
در فراق روی خوبت از دو چشم ما مدام
تا به کی همچون صراحی خون رود در دل مرا
تا به کی سرگشته گردم در جهان مانند جام
چون طبیب من علاج مایه سودا نداشت
لاجرم ناپخته می باید مرا سودای خام
عشق او بازست و باز از سر گرفتن خوش بود
لیک دل در چنگ او افتاده مسکین چون حمام
توسنی بودم به تندی بدلگام و کینه جوی
از جفای چرخ گشتم در فراق دوست رام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
من که با خاک درت خون دل آمیخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام
با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام
همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار
لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام
از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم
در میان موج بحر بی کران افتاده ام
از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق
عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام
از وفای او امید مهربانی داشتم
لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام
مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست
زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام
ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی
من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام
با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن
من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام
از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ
لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام
گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست
من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام
در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد
زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام
با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام
همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار
لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام
از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم
در میان موج بحر بی کران افتاده ام
از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق
عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام
از وفای او امید مهربانی داشتم
لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام
مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست
زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام
ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی
من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام
با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن
من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام
از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ
لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام
گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست
من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام
در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد
زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
سالها در عشق تو خون خورده ام
رنجها از دست هجران برده ام
تا مگر بینم دمی رخسار تو
جان و دل ایثار پایت کرده ام
مردم چشمم که بینایی دروست
از غم هجرانش بس آزرده ام
در فراق رویت ای زیبا نگار
من ز دیده خون دل آورده ام
از شراب وصل تو جامی مراد
ای دو چشم من بگو کی خورده ام
من گلی بودم به بستان جهان
وین زمان از هجر تو پژمرده ام
از غم هجران او بیرون فتاد
ای عزیزان راز دل از پرده ام
رنجها از دست هجران برده ام
تا مگر بینم دمی رخسار تو
جان و دل ایثار پایت کرده ام
مردم چشمم که بینایی دروست
از غم هجرانش بس آزرده ام
در فراق رویت ای زیبا نگار
من ز دیده خون دل آورده ام
از شراب وصل تو جامی مراد
ای دو چشم من بگو کی خورده ام
من گلی بودم به بستان جهان
وین زمان از هجر تو پژمرده ام
از غم هجران او بیرون فتاد
ای عزیزان راز دل از پرده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
به درد عشق تو درمان نیابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تا دل به غم رخت نهادم
از دیده دو جوی خون گشادم
نامم چو کنند مرغ زیرک
در دام غمت از آن فتادم
ما را که بسوخت آتش عشق
چون خاک بداده ای به بادم
جانا چه کنم که مادر دهر
با مهر رخت مگر بزادم
تو با دگری نشسته خرّم
من با غم روی دوست شادم
چون نیست مرا ز وصل تو کام
ناچار به هجر دل نهادم
بی یاد تو نیستم زمانی
یک لحظه نمی کنی تو یادم
ای دوست جهان و جان نخواهم
چون از دو جهان تویی مرادم
از دیده دو جوی خون گشادم
نامم چو کنند مرغ زیرک
در دام غمت از آن فتادم
ما را که بسوخت آتش عشق
چون خاک بداده ای به بادم
جانا چه کنم که مادر دهر
با مهر رخت مگر بزادم
تو با دگری نشسته خرّم
من با غم روی دوست شادم
چون نیست مرا ز وصل تو کام
ناچار به هجر دل نهادم
بی یاد تو نیستم زمانی
یک لحظه نمی کنی تو یادم
ای دوست جهان و جان نخواهم
چون از دو جهان تویی مرادم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
چرا گشتی چنین غافل ز دردم
نکردی رحمتی بر روی زردم
نکردی جز جفا بر من نگارا
بگو غیر از وفاداری چه کردم
ندادی کام ما یکدم ز وصلت
بسی خون جگر در عشق خوردم
مرا از دیده و دل حاصلی نیست
به غیر از آب گرم و آه سردم
مفرما صبر با درد فراقم
چگونه صبر بتوانم ز دردم
شب تاریک هجرانم بفرسود
صبا درد دلم را بین و دردم
جهان گر در سر عشقت کنم من
به جان تو که از عهدت نگردم
نکردی رحمتی بر روی زردم
نکردی جز جفا بر من نگارا
بگو غیر از وفاداری چه کردم
ندادی کام ما یکدم ز وصلت
بسی خون جگر در عشق خوردم
مرا از دیده و دل حاصلی نیست
به غیر از آب گرم و آه سردم
مفرما صبر با درد فراقم
چگونه صبر بتوانم ز دردم
شب تاریک هجرانم بفرسود
صبا درد دلم را بین و دردم
جهان گر در سر عشقت کنم من
به جان تو که از عهدت نگردم