عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
درد مرا طبیب مداوا نمی کند
با من ز روی لطف مدارا نمی کند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
تیغ ستم زند به دل خستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
دل را ببرد از برم آن یار سست مهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند
شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمی کند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند
با من ز روی لطف مدارا نمی کند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
تیغ ستم زند به دل خستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
دل را ببرد از برم آن یار سست مهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند
شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمی کند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
یاری که همه میل دلش سوی وفا بود
برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود
بر حال من دلشده ی زار نبخشود
این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود
از هجر تو هر چند که کردیم شکایت
با وصل تو گویی نفس باد صبا بود
آن عهد که بستی و دگر بار شکستی
حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود
یک لحظه ز شادی جهان شاد نگشتم
تا دامن وصل توأم از دست رها بود
من شکر وصال تو نه می گفتم اگرنه
آن دولت و شادی که مرا بود که را بود
از رشک قبا می شد پیراهن دلها
روزی که میان من و دلدار صفا بود
مسکین دل من قید سر زلف بتان شد
دیوانه به زنجیر کشیدند و سزا بود
گویند که سلطان جهان بنده نوازست
با ماش ندانم که چرا میل جفا بود
برگشت و جفا کرد و ندانم که چرا بود
بر حال من دلشده ی زار نبخشود
این نیز هم از طالع شوریده ی ما بود
از هجر تو هر چند که کردیم شکایت
با وصل تو گویی نفس باد صبا بود
آن عهد که بستی و دگر بار شکستی
حقّا که نه از پیش من از پیش شما بود
یک لحظه ز شادی جهان شاد نگشتم
تا دامن وصل توأم از دست رها بود
من شکر وصال تو نه می گفتم اگرنه
آن دولت و شادی که مرا بود که را بود
از رشک قبا می شد پیراهن دلها
روزی که میان من و دلدار صفا بود
مسکین دل من قید سر زلف بتان شد
دیوانه به زنجیر کشیدند و سزا بود
گویند که سلطان جهان بنده نوازست
با ماش ندانم که چرا میل جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
آنکس که مرا از دو جهان یار گزین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
برگشت ز عهد من و شرطش نه چنین بود
دل بردی و بر آتش هجرم بنشاندی
امّید من و عهد تو ای دوست نه این بود
شادیم که جان در غم عشق تو بدادیم
زآن رو که غمت در دل من نقش نگین بود
گفتم که شبی دست به وصلم نگرفتی
گفتا چه کنم دشمن بدخو به کمین بود
فریاد که یک دوست ندیدم به جهان من
دشمن چه توان گفت که یک روی زمین بود
بگذشت و نظر بر من دلخسته نینداخت
هرچند که جانم ز غم عشق حزین بود
ما یک سر موی از سر مهرت نگذشتیم
برگشتی و با مات چه افتاد و چه کین بود
هر چند که بدحال و پریشانم و غمگین
امید چنانست که بهبود من این بود
ما جان و جهان در ره عشق تو نهادیم
دل بردی و گر جان ستدی بنده رهین بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
چون مرا با عشق تو دردی بود
در میان ماجرا گردی بود
بار عشق او به جان و دل کشد
در وفاداری اگر مردی بود
بشکند بازار گرمم در وصال
در جهان هر جا که دم سردی بود
روی تو با ماه چون نسبت کنم
او که هرجایی و ره گردی بود
راه عشقت را به مردی بسپرم
کوری آن کس که نامردی بود
دل به دست دلبری افکنده ام
جان فدای نازپروردی بود
بر دل بیچاره ی من ره زده
هرکجا اندر جهان دردی بود
در میان ماجرا گردی بود
بار عشق او به جان و دل کشد
در وفاداری اگر مردی بود
بشکند بازار گرمم در وصال
در جهان هر جا که دم سردی بود
روی تو با ماه چون نسبت کنم
او که هرجایی و ره گردی بود
راه عشقت را به مردی بسپرم
کوری آن کس که نامردی بود
دل به دست دلبری افکنده ام
جان فدای نازپروردی بود
بر دل بیچاره ی من ره زده
هرکجا اندر جهان دردی بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
کامم ز نوش داروی وصلت روا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
بر درد من ز وصل تو هرگز دوا نبود
بر درد هرکسی ز لب تو دوا برند
بر درد این غریب ستمکش چرا نبود
جان در وفا و مهر تو دادیم مردوار
با مات جز ملامت و جور و جفا نبود
نام وفا نبود به عالم ستمگرا
یا بود و در مزاج تو هرگز وفا نبود
صلحست در میانه معشوق و عاشقان
دایم میان ما بجز از ماجرا نبود
بردی دل حزینم و دادی به دست غم
ظلمی چنین صریح نگارا روا نبود
رفتم به سوی محتشمی کاو نظر کند
بر جانب گدا نظرش گوییا نبود
سلطان لطف آن صنم گلعذار را
پروای این غریب نزار گدا نبود
آنچ از وفا و جور توانست بر دلم
کرد و ز روی ماش همانا حیا نبود
بودم به دل گمان که ندارد وفا و مهر
دیدی که عاقبت نظر ما خطا نبود
زان رو که هست کام دلش حاصل از جهان
بودش فراغتی و غم بی نوا نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
زین بیش با فراق توأم ساختن نبود
تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود
گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک
با روز شوق جز سپر انداختن نبود
چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما
حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود
بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق
بازوی صبر و پنجه در انداختن نبود
چون سوز عشق تو جگرم سوخت همچو شمع
تدبیر جز نشستن و سر باختن نبود
سیلاب دیده ام ز فراقت همه جهان
بگرفت آنچنانچه ره تاختن نبود
اسب رخت بیامد و زد شه رخی چنان
کش هیچ چاره ای بجز از باختن نبود
تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود
گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک
با روز شوق جز سپر انداختن نبود
چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما
حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود
بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق
بازوی صبر و پنجه در انداختن نبود
چون سوز عشق تو جگرم سوخت همچو شمع
تدبیر جز نشستن و سر باختن نبود
سیلاب دیده ام ز فراقت همه جهان
بگرفت آنچنانچه ره تاختن نبود
اسب رخت بیامد و زد شه رخی چنان
کش هیچ چاره ای بجز از باختن نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود
در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود
زاری من از فلک بگذشت و در هجران او
وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود
دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد
رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود
این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد
کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود
غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت
جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود
دوش باری در فراق روی چون خورشید او
در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود
در گذارش دیدم و از من بگردانید روی
آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود
گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم
گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود
بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم
حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود
در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود
زاری من از فلک بگذشت و در هجران او
وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود
دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد
رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود
این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد
کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود
غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت
جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود
دوش باری در فراق روی چون خورشید او
در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود
در گذارش دیدم و از من بگردانید روی
آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود
گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم
گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود
بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم
حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
هردم از عشقت دلم خون می شود
خون دل از دیده بیرون می شود
روی من چون کهربا گشت از غمت
وز سرشکم باز گلگون می شود
گرچه یادم بر دلت کمتر بود
مهر تو بر جانم افزون می شود
از وصالت چون الف بودم کنون
در فراقت پشت من نون می شود
گرچه با ما داشتی میلی چه سود
هر زمان طبعت دگرگون می شود
ای دل از دلبر مبین این جورها
این همه از بخت وارون می شود
جان و دل در کار عشقت کرده ام
تا ببینیم عاقبت چون می شود
دلبر سنگین دل از ما فارغست
گر جهانی را جگر خون می شود
خون دل از دیده بیرون می شود
روی من چون کهربا گشت از غمت
وز سرشکم باز گلگون می شود
گرچه یادم بر دلت کمتر بود
مهر تو بر جانم افزون می شود
از وصالت چون الف بودم کنون
در فراقت پشت من نون می شود
گرچه با ما داشتی میلی چه سود
هر زمان طبعت دگرگون می شود
ای دل از دلبر مبین این جورها
این همه از بخت وارون می شود
جان و دل در کار عشقت کرده ام
تا ببینیم عاقبت چون می شود
دلبر سنگین دل از ما فارغست
گر جهانی را جگر خون می شود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
شب نیست کز غمت جگرم خون نمی شود
وز راه دیده ام همه بیرون نمی شود
رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم
آن نیست کز فراق تو گلگون نمی شود
هر شب مرا به وعده ی وصلش دهد امید
وآن نیز هم به طالع وارون نمی شود
دارم قدی به سان الف در فراق تو
باور مکن که چون صفت نون نمی شود
آن زلف کافرش که چو افعیست پیچ پیچ
مشکل در آن که رام به افسون نمی شود
گفتم میسّرم شود ای دوست روز وصل
تدبیر و چاره چیست کنون چون نمی شود
ای دل غم جهان تو از این بیشتر مخور
چون اقتضای دور دگرگون نمی شود
وز راه دیده ام همه بیرون نمی شود
رنگم چو کهرباست ولی از سرشک چشم
آن نیست کز فراق تو گلگون نمی شود
هر شب مرا به وعده ی وصلش دهد امید
وآن نیز هم به طالع وارون نمی شود
دارم قدی به سان الف در فراق تو
باور مکن که چون صفت نون نمی شود
آن زلف کافرش که چو افعیست پیچ پیچ
مشکل در آن که رام به افسون نمی شود
گفتم میسّرم شود ای دوست روز وصل
تدبیر و چاره چیست کنون چون نمی شود
ای دل غم جهان تو از این بیشتر مخور
چون اقتضای دور دگرگون نمی شود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
جان به شکرانه دهم گر بت ما باز آید
یا شبی با من دلسوخته دمساز آید
که رساند ز من خسته پیامی بر دوست
هم مگر باد صبا محرم این راز آید
گر گذاری کند آن سرو به خاکم روزی
گرچه آن دلبر من از سر اعزاز آید
سرو نازست قدش در چمن جانبازی
لاجرم سرو روانست و به صد ناز آید
عاشق صادق اگر بر سر بازار غمت
بگذرد از سر و زر پیش تو جانباز آید
بار عشقی که ز هجران تو بر جان منست
بر دل کوه نهی کوه به آواز آید
در جهان نیست مرا جز غم ایام فراق
عمر باز آیدم ار جان و جهان باز آید
یا شبی با من دلسوخته دمساز آید
که رساند ز من خسته پیامی بر دوست
هم مگر باد صبا محرم این راز آید
گر گذاری کند آن سرو به خاکم روزی
گرچه آن دلبر من از سر اعزاز آید
سرو نازست قدش در چمن جانبازی
لاجرم سرو روانست و به صد ناز آید
عاشق صادق اگر بر سر بازار غمت
بگذرد از سر و زر پیش تو جانباز آید
بار عشقی که ز هجران تو بر جان منست
بر دل کوه نهی کوه به آواز آید
در جهان نیست مرا جز غم ایام فراق
عمر باز آیدم ار جان و جهان باز آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
کردگارم مگر از غیب دری بگشاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
هست امید من دلخسته که لطف و کرمش
گره از کار فروبسته ما بگشاید
پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد
بو که خورشید وصال تو رخی بنماید
از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم
عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید
خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست
که ورا مرهمی از لطف خدا می باید
گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی
گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید
حالیا مادر ایام جهان حامله ایست
تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید
رهی از لطف به کوی تو مرا بنماید
هست امید من دلخسته که لطف و کرمش
گره از کار فروبسته ما بگشاید
پیش از این در ظلمات شب هجرم بکشد
بو که خورشید وصال تو رخی بنماید
از جفایی که فلک کرد بدین خسته دلم
عقل سرگشته سرانگشت تحیر خاید
خاطر از تیغ جفای تو چنان مجروحست
که ورا مرهمی از لطف خدا می باید
گر کسی درد نهد بر دل مسکین کسی
گرش از لطف دوا نیز فرستد شاید
حالیا مادر ایام جهان حامله ایست
تا ببینیم که دیگر چه از او می زاید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
بیا غم از بر آن یار غمگسار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
دعا بسی و ثناهای بی شمار رسید
به نامه کرد مشرف مرا نگار به لطف
جهان ز نامه و نامش به اعتبار رسید
از آن نوازش و الطاف بنده پرور او
چه خرّمی به دل تنگ سوگوار رسید
صبا ببر تو پیامی ز من به سوی نگار
که بس جفا به من خسته دل ز یار رسید
بیا و چاره ی درد دلم کن از سر لطف
که جان به لب ز غم رویت ای نگار رسید
گل وصال تو را خلق گل فشان کردند
مرا ز گلشن وصلت نصیب خار رسید
خبر به بلبل شوریده ده صبا زنهار
که وقت بانگ تو و ناله هزار رسید
جواب دادم و گفتم به گل بگو باری
که جان غمزده بر لب ز انتظار رسید
ز روزگار بگو تا که طرف بربندد
بسی ملال که ما را ز روزگار رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۴
جان من شکسته دل از غم تو به جان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد
ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید
جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو
چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید
صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی
جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید
ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند
گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید
غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من
سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید
از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی
قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید
وز غم عشقت ای صنم کارد به استخوان رسید
دل ز غمت شکسته شد جان به هوات بسته شد
ای دل و جان ز دست تو جان به لب جهان رسید
جان برسد به لب مرا تا برسم به وصل تو
چون کنم ای نگار من در تو نمی توان رسید
صبر بدی مرا سپر در غم روی تو ولی
جست ز شست تو روان بر دل ناتوان رسید
ناله ی بی شمار من در تو اثر نمی کند
گرچه ز جور عشق صد ناله بر آسمان رسید
غمزه تو چو ابروان راست چو شد به سوی من
سینه سپر کنم روان تیر چو از کمان رسید
از سر خوان حسن تو بهره گرفته هرکسی
قسمت من ز عشق تو درد دل و فغان رسید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
در سرابستان جان تا قد او بالا کشید
سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید
وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست
لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید
گرچه گل را رنگ و بویی هست در فصل بهار
این دل محزون من بر روی شهرآرا کشید
گرچه در زیباییش همتا نباشد در جهان
بس جفاها کاین دلم زان دلبر رعنا کشید
سرو بستان گرچه بس رعناست بر طرف چمن
میل خاطرها بدان بالای سروآسا کشید
نام عشّاق جهان می دید بر اوج وفا
چون به نام ما رسید آنجا قلم بر ما کشید
سیل چشمم در فراقش میل بر دریا کشید
وعده ی وصلم همی داد او به چشم نیمه مست
لیکن آب محبوب جان چون زلف خود در پا کشید
گرچه گل را رنگ و بویی هست در فصل بهار
این دل محزون من بر روی شهرآرا کشید
گرچه در زیباییش همتا نباشد در جهان
بس جفاها کاین دلم زان دلبر رعنا کشید
سرو بستان گرچه بس رعناست بر طرف چمن
میل خاطرها بدان بالای سروآسا کشید
نام عشّاق جهان می دید بر اوج وفا
چون به نام ما رسید آنجا قلم بر ما کشید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
آنچه دل حزین من از جور او کشید
نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید
از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت
از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید
بر حال زار من دل سنگین بسوزدت
گر شرح آن دهم که دل خسته ام چه دید
شرح غمش چگونه دهم شمّه ای از آن
کاو رفت و دیگری به من خسته دل گزید
درد دلم ببین تو که آن دلستان شوخ
مهر از من شکسته به یکبارگی برید
مرغ دل ضعیف من اندر هوای دوست
از روی شوق از قفس سینه بر پرید
بیچاره دل برفت به بازار عشق دوست
جان را به غم فروخت و غم عشق او خرید
نه دیده دیده باشد و نه گوش کس شنید
از دست جور بی حد و اندوه گریه گفت
از حد بشد تحمّل و جانم به لب رسید
بر حال زار من دل سنگین بسوزدت
گر شرح آن دهم که دل خسته ام چه دید
شرح غمش چگونه دهم شمّه ای از آن
کاو رفت و دیگری به من خسته دل گزید
درد دلم ببین تو که آن دلستان شوخ
مهر از من شکسته به یکبارگی برید
مرغ دل ضعیف من اندر هوای دوست
از روی شوق از قفس سینه بر پرید
بیچاره دل برفت به بازار عشق دوست
جان را به غم فروخت و غم عشق او خرید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
ای دوستان ای دوستان آخر مرا یاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
افتاده ام در بحر غم یکباره غمخواری کنید
بر آشنایان این جفا هرگز روا دارد کسی
بیگانگی آخر چرا با ما وفاداری کنید
من بیکسی بیچاره ام در بحر غم مستغرقم
ای بی مروّت دوستان آخر نه غمخواری کنید
زاری برآرم در غمت یارب که گفتش بی سبب
کز دوستان معتقد یکباره بیزاری کنید
از دست جور هرکسی باریست سنگین بر دلم
زنهار در بحر گنه سعی سبکباری کنید
بختت سیه باد ای فلک رویت سیاه ای چرخ دون
هر لحظه خاطر با کسی تا کی سیه کاری کنید
ای اشک چشم و سوز دل تا کی کنید آزار من
باری جهان برهم زنم گر مردم آزاری کنید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
من از جام غمت مستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
مرا دل خسته بود از روز هجران
ببرد آن دلبر از دستم دگر بار
من این دانم که آن یار گل اندام
به خار هجر خود خستم دگر بار
به وصلم دست نگرفت آن پری زاد
به زلف خویش پا بستم دگر بار
به باد عشق بردادم جهان را
چو خاک ره چرا پستم دگر بار
به دل بسیار بودم داغ هجران
به جان داغی نهادستم دگر بار
دلم بربود و رفت از پیش و جانم
به فتراک غمش بستم دگر بار
ز دست عقل وارستم دگر بار
مرا دل خسته بود از روز هجران
ببرد آن دلبر از دستم دگر بار
من این دانم که آن یار گل اندام
به خار هجر خود خستم دگر بار
به وصلم دست نگرفت آن پری زاد
به زلف خویش پا بستم دگر بار
به باد عشق بردادم جهان را
چو خاک ره چرا پستم دگر بار
به دل بسیار بودم داغ هجران
به جان داغی نهادستم دگر بار
دلم بربود و رفت از پیش و جانم
به فتراک غمش بستم دگر بار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
نهاد ملک دلم بر غم رخ تو مدار
چو زلف خویش دلم بیش ازین شکسته مدار
چو ما ز سحر دو چشم خوش تو مست شدیم
بیا که از می لعل تو بشکنیم خمار
صبا گرت گذر افتد به کوی یار بگوی
که در فراق تو تا کی کشد دل من بار
تویی که بر من بیچاره ات نباشد مهر
منم که بی تو ندارم به هیچ گونه قرار
به لب رسید مرا جان ز دست هجرانت
مکن جفا که چنین کس نمی کند با یار
چو خاک بر سر راهت فتاده ام جانا
مرا ز خاک مذلّت به لطف خود بردار
چو نیست طاقت صبرم چو هست درد فراق
غم زمانه ازین بیش بر دلم مگمار
خداست مطّلع حال من که در شب و روز
دعای دولتت از جان همی کنم تکرار
مراد من بده ای دوست ورنه می دانم
جزای این بدهد ایزدت به روز شمار
شدم به کام دل دشمنان و هجر ای دوست
مرا به کام دل دشمنان چنین مگذار
به جان تو که من خسته در فراق رخت
شدم ز جان و جهان و جهانیان بیزار
چو زلف خویش دلم بیش ازین شکسته مدار
چو ما ز سحر دو چشم خوش تو مست شدیم
بیا که از می لعل تو بشکنیم خمار
صبا گرت گذر افتد به کوی یار بگوی
که در فراق تو تا کی کشد دل من بار
تویی که بر من بیچاره ات نباشد مهر
منم که بی تو ندارم به هیچ گونه قرار
به لب رسید مرا جان ز دست هجرانت
مکن جفا که چنین کس نمی کند با یار
چو خاک بر سر راهت فتاده ام جانا
مرا ز خاک مذلّت به لطف خود بردار
چو نیست طاقت صبرم چو هست درد فراق
غم زمانه ازین بیش بر دلم مگمار
خداست مطّلع حال من که در شب و روز
دعای دولتت از جان همی کنم تکرار
مراد من بده ای دوست ورنه می دانم
جزای این بدهد ایزدت به روز شمار
شدم به کام دل دشمنان و هجر ای دوست
مرا به کام دل دشمنان چنین مگذار
به جان تو که من خسته در فراق رخت
شدم ز جان و جهان و جهانیان بیزار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۹
با ما چو وفا نمی کند یار
او را به مراد خویش بگذار
گر کرد جفا و جور سهلست
ای دل تو وفای خود نگه دار
یاریست که مهر ما ندارد
ما در غم عشق او چنین زار
در خواب خوشست دلبر و من
شبها ز غم فراق بیدار
خندان شده او چو گل به حالم
گریان شده من چو ابر آذار
یارب غم عشق آن دلارام
از جان من شکسته بردار
گر میل وفای ما ندارد
هر لحظه نهد مرا به دل بار
بودیم عزیز مصر دلها
گشتیم بر تو در جهان خوار
گویند جهان وفا ندارد
بنما تو به ما یکی وفادار
او را به مراد خویش بگذار
گر کرد جفا و جور سهلست
ای دل تو وفای خود نگه دار
یاریست که مهر ما ندارد
ما در غم عشق او چنین زار
در خواب خوشست دلبر و من
شبها ز غم فراق بیدار
خندان شده او چو گل به حالم
گریان شده من چو ابر آذار
یارب غم عشق آن دلارام
از جان من شکسته بردار
گر میل وفای ما ندارد
هر لحظه نهد مرا به دل بار
بودیم عزیز مصر دلها
گشتیم بر تو در جهان خوار
گویند جهان وفا ندارد
بنما تو به ما یکی وفادار
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
بی تکلّف خوشست بوی بهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار
ناله ی بلبلان و بانگ هزار
سبزه و جویبار و طرف چمن
در صبوحی چه خوش بود با یار
روی در روی دوستان کرده
وز جفاهای دشمنان به کنار
گل رویش به صبح می خواهم
از دل و جان به غیر صحبت خار
قامتی همچو سرو در بستان
دلبری خوش حضور شیرین کار
یار ما تند و سرکشست و دلم
از جفا گشت از جهان بیزار
من بهشت برین نمی خواهم
گر نباشد مرا درو دیدار
گفته بودم بگو مرا باری
حاصل من نبود جز پندار
بر خطت سر نهاده ام چو قلم
سر دوانم مکن تو چون پرگار
در جهانم امید بر در تست
ناامیدم مکن ز خود زنهار