عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
زندگی شد همه نابود، پی بود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
قدم سعی درین بادیه فرسود عبث
کفن از تار امل بافی ما ماند به ما
در جهان این همه جان کندن ما بود عبث
بسیه چاه لحد، پا چو گذاری، دانی
بوده است این در و دیوار زراندود عبث
جان پی بندگی آمد بتن و، کار نساخت
دامن پاک، به این خاک و گل آلود عبث
شد جوانی و، ندیدم بجز کلفت از آن
ریخت حلوا و،نخوردیم به جز دود عبث
تا که جستیم غنا، رفت ز کف راحت فقر
ریش کردیم جگر، از پی بهبود عبث
نه درم بر درم افزود ز امساک ترا
داغ بر داغ و الم بر الم افزود عبث
طامع از دردسر حرص نیاسود دمی
صندل آسا بدر خلق جبین سود عبث
تیره جان، زود جدایی کند از روشندل
الفت شعله بود این همه با دود عبث
دل سیه گشت ز اندیشه چرک دنیا
واعظ این زنگ ازین آینه نزدود عبث
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
بآب سبزه، به جان تن، بود چه سان محتاج؟
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج
کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
به درد عشق بود دل صد آنچنان محتاج
سخنوری نتوان بی سخن شنو کردن
سخن به گوش بود بیش از زبان محتاج
بسی بود ز گدا احتیاج شاه افزون
که هست او به جهان، این به نیم نان محتاج
ز احتیاج خلاصند بی کس و کویان
ز خانه داری باشد بزه کمان محتاج
خموش را به سخنگو همین مزیت بس
که نیستند خموشان به همزبان محتاج
کشیدم آنچه من از منت خسان واعظ
مباد دشمن کس هم بدوستان محتاج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
عقل اگر داری مکن هرگز تمنا تخت و تاج
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
کز بسی گردنکشان مانده است برجا تخت و تاج
ما شه اقلیم فقریم و، سپاه ما غم است
بی سر و پاییست ما شوریدگان را تخت و تاج
روی دست دولت دنیا سبک مغزان خورند
نیست جز موج و حبابی پیش دانا تخت و تاج
در میان می بود اگر دلال چشم اعتبار
با گدایی خویش را می کرد سودا تخت و تاج
آب در چشمش نمی گردید از حسرت، اگر
خویش را گوهر نمی کرد آشنا با تخت و تاج
ما و دل، اسکندر و آیینه گیتی نما
باد ارزانی بما فقر و، بدارا تخت و تاج!
نیست بالاتر ز بی نام و نشانی دولتی
بس بود دیوانگان را کوه و صحرا تخت و تاج
بی سر و پایی نه هر چون واعظی را میدهند
کی تواند یافتن هر بی سر و پا تخت وتاج؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
رنگ سرخ آدمی را میکند زرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار
کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون
چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد
نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
پیش صاحبدل که میداند زیان و سود خویش
هست دلها را ز درمان بیشتر درد احتیاج
کیسه تا گردید پر، دل شد ز یاد حق تهی
آنچه با ما بی نیازی کرد، کی کرد احتیاج!
لذت شهد قناعت را بکامش تا رساند
واعظ ما را ز لذتها غنی کرد احتیاج
روی گرم دوستان را، میکند سرد احتیاج
ای بسا روها که کرد از رنگ خجلت غازه دار
کرده مردان را بسی نامرد، نامرد احتیاج!
ظاهر از سیمای نخل تشنه می گردد که چون
چهره آزادگان را میکند زرد احتیاج
اره در پا ز آمد و رفت در دونان نهاد
نخل عزتها بسی از پا درآورد احتیاج
پیش صاحبدل که میداند زیان و سود خویش
هست دلها را ز درمان بیشتر درد احتیاج
کیسه تا گردید پر، دل شد ز یاد حق تهی
آنچه با ما بی نیازی کرد، کی کرد احتیاج!
لذت شهد قناعت را بکامش تا رساند
واعظ ما را ز لذتها غنی کرد احتیاج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای خواجه بخیل که هرگز ندیده است
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج
اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج
آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
از شدت فشار کفت سیم و زر فرج
موران خرجها نتوانند دخل کرد
در خرمن زری که شود از کف تو دج
وعد و وعید جنت و نارت، بحج نبرد
شاید برد خرید و فروش منا بحج
گر کنی زشت، ز پند من دلریش مرنج
چون ترا فصد ضرورت بود، از نیش مرنج
گر عزیزی بتو بد کرد، مرنجان زو دل
ور برنجد دل از او، زدل خویش مرنج
نیست در قسمت حق، ره کمی و بیشی را
گر کم آید بنظر رزق تو یا بیش مرنج
اهل دل را، زغم دوست، جگرها ریش است
گر تو را در ره او پای شود ریش مرنج
آنچه کرده است، نکرده است جز از جهل ای دوست
از بد واعظ دلخسته درویش مرنج
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
دیو خویان راست، باهم روز شب دیوان پوچ
جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ
با تهیدستی، ز عالم نیست ما را هیچ غم
شاد با هیچیم ما، چون پسته خندان پوچ
مجلسی هرگز نشد بی قیل و قال ملک و مال
مغز ما را پوچ کردند این سبک مغزان پوچ
دوستارانی که خواهی نان خوری ز امدادشان
سخت روی و سست بنیادند، چون دندان پوچ
چشم دارد دستگیری از عصای لطف دوست
واعظ زار و نزار خسته بی جان پوچ
جملگی، با دعوی آزادگی قربان پوچ
با تهیدستی، ز عالم نیست ما را هیچ غم
شاد با هیچیم ما، چون پسته خندان پوچ
مجلسی هرگز نشد بی قیل و قال ملک و مال
مغز ما را پوچ کردند این سبک مغزان پوچ
دوستارانی که خواهی نان خوری ز امدادشان
سخت روی و سست بنیادند، چون دندان پوچ
چشم دارد دستگیری از عصای لطف دوست
واعظ زار و نزار خسته بی جان پوچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
چندین بزینت بدن ای خودنما مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم
ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است
ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل
با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
مرگت گلاب روح کشد از گل بدن
بر خویشتن چو غنچه ز بیم فنا مپیچ
منزل طلب کنی، بقدر ده عنان خویش
خواهی که سر بجای بود، از قضا مپیچ
واعظ برای رزق مقدر، به خویشتن
با اشک و ناله این همه چون آسیا مپیچ
بر خویشتن ز فکر قبا چون قبا مپیچ
ما در تلاش خلعت عریانی از خودیم
ای فکر جامه، این همه بر دست و پا مپیچ
گلدسته بند خاطر ما زلف او بس است
ای رشته حیات، تو خود را به ما مپیچ
ما را به درد ما بگذار، ای طبیب عقل
با جان نازپرور ما، ای دوا مپیچ
مرگت گلاب روح کشد از گل بدن
بر خویشتن چو غنچه ز بیم فنا مپیچ
منزل طلب کنی، بقدر ده عنان خویش
خواهی که سر بجای بود، از قضا مپیچ
واعظ برای رزق مقدر، به خویشتن
با اشک و ناله این همه چون آسیا مپیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
فصل شباب رفت و، نیامد بکار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
فیضی نیافتیم ازین نوبهار هیچ
دنیای شوم را نبود، هیچ اعتبار
با آنکه کس از او نگرفت اعتبار هیچ
از بسکه این جهان نبود دلنشین مرا
در دل نمی نشیند ازو جز غبار هیچ
در پیش زرپرست که فکرش همه زر است
باشد شمار زر، همه روز شمار هیچ
آخر هوای نفس تو، آه ندامت است
زین می ندیده است کسی جز خمار هیچ
واعظ نبوده بی تب و لرز از برای رزق
بر وی نشد هوای جهان سازگار هیچ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
ز پرگویی زبان کس را وبال دین و جان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را
نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت
که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد
چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت
که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد
ز تندی برندارد دست بدخو، بعد مردن هم
ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد
شود بی صبر، زود از تنگی احوال فریادی
نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد
بود همراهی افتادگان بر دست و پاداران
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد
ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را
از ایشان صدر مجلس در نظرها آستان گردد
خدنگ آه واعظ از دل سختش به سنگ آمد
نگاه عجز میخواهد باو خاطر نشان گردد
سخن گر بر زبان یک نقطه افزاید زیان گردد
امانت دار حرف خود، مگردان ساده لوحان را
نفس در خانه آیینه، نتواند نهان گردد
چنان جمعیت خاطر بود در عالم وحدت
که تنهایی درین ره، میتواند کاروان گردد
چنانم گشته دامنگیر، ذوق گوشه عزلت
که نتواند بحرف سیر فردوسم زبان گردد
ز تندی برندارد دست بدخو، بعد مردن هم
ز نفرین گر شود سنگ سیه، سنگ فسان گردد
شود بی صبر، زود از تنگی احوال فریادی
نفس تا پا نهد در تنگنای نی، فغان گردد
بود همراهی افتادگان بر دست و پاداران
مدار آسیا از پهلوی آب روان گردد
ز بس بر طاق دلها نیست جا بالانشینان را
از ایشان صدر مجلس در نظرها آستان گردد
خدنگ آه واعظ از دل سختش به سنگ آمد
نگاه عجز میخواهد باو خاطر نشان گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل منعم، ملول از گفتگوی زر نمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
بسر عشق جهان پیما نگردد سنگین پا
که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد
نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید
بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد
ز مفلس معتبر نبود سخن، هرچند حق باشد
که نقش سکه رائج هیچ جا بی زر نمیگردد
نگردد عشق تا کامل،نسازد با گریبان سر
که خاکستر نگیرد شعله تا اخگر نمیگردد
چه غم گر خصم کج رو از حسد پوشد هنرهایم
ز صیقل گوهر فولاد بی جوهر نمیگردد
پریشان خاطران را، در جبین نورد گر باشد
پریشان تا نگردد شمع، روشن تر نمیگردد
غرض آمیز نبود گفتگو، اخلاص کیشان را
گل آلود آب صاف از جدول مرمر نمیگردد
ز ذکر آتش آن چهره دارم سینه گرمی
که میریزد دو چشمم سیل و دامن تر نمیگردد
کجا از محنت گیتی شوند آزادگان باطل؟
که سوزی سنگ را هرچند، خاکستر نمیگردد
بزینت کی توان پوشید عیب بی کمالی را
که بی اسلوبی خط گم در آب زر نمیگردد
دلی باید که بشناسد حق دلسوزی پندم
که بی آیینه روشن قدر خاکستر نمیگردد
ز وحشت میرمد زین دل سیاهان گفته واعظ
اگر نه ناله اش از کوه هرگز برنمیگردد
که گوش ماهی از فریاد دریا کر نمیگردد
ز شغل خویش گو نالند کم، این اهل منصبها
که هرکس پای درد سر ندارد، سر نمیگردد
بسر عشق جهان پیما نگردد سنگین پا
که هرگز بهر کشتی بادبان لنگر نمیگردد
نه هر معنی به اندک لطف باید بر زبان آید
بود هرچند گل رنگین، گل خنجر نمیگردد
ز مفلس معتبر نبود سخن، هرچند حق باشد
که نقش سکه رائج هیچ جا بی زر نمیگردد
نگردد عشق تا کامل،نسازد با گریبان سر
که خاکستر نگیرد شعله تا اخگر نمیگردد
چه غم گر خصم کج رو از حسد پوشد هنرهایم
ز صیقل گوهر فولاد بی جوهر نمیگردد
پریشان خاطران را، در جبین نورد گر باشد
پریشان تا نگردد شمع، روشن تر نمیگردد
غرض آمیز نبود گفتگو، اخلاص کیشان را
گل آلود آب صاف از جدول مرمر نمیگردد
ز ذکر آتش آن چهره دارم سینه گرمی
که میریزد دو چشمم سیل و دامن تر نمیگردد
کجا از محنت گیتی شوند آزادگان باطل؟
که سوزی سنگ را هرچند، خاکستر نمیگردد
بزینت کی توان پوشید عیب بی کمالی را
که بی اسلوبی خط گم در آب زر نمیگردد
دلی باید که بشناسد حق دلسوزی پندم
که بی آیینه روشن قدر خاکستر نمیگردد
ز وحشت میرمد زین دل سیاهان گفته واعظ
اگر نه ناله اش از کوه هرگز برنمیگردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
هرکس به سخا زنده بود، مرگ ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
شه کو همه را داد، کجا جامه گذارد؟
آش عجبی می پزد، از بهر خود آنکس
کز خانه دلها به ستم دود برآرد
تاراج کند خانه عمر اهل ستم را
درویش چو هنگام دعا دست برآرد
امروز چو درویش کسی نیست توانگر
کو مرگ خوشی دارد، اگر هیچ ندارد
در مزرع ایام بده، تا بدهندت
دهقان درود هیچ، ز تخمی که نکارد
واعظ چه بخود این همه سوزی ز غم مرگ
آسوده شدن این همه اندیشه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد
جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!
بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد
شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد
بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد
سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
جهان خاک کرم خیزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد
بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد
بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
بی غم عالم، دمی بر اهل دولت نگذرد
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟
جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
چشم آن دارم، که بخشندم به آب روی تو
زودباش ای گریه، پا بردار، فرصت نگذرد
میتوانی عذرخواهم گشت فردا پیش حق
شاید از روی تو، ای رنگ خجالت نگذرد؟
سربسر در معصیت بگذشت، این عمر عزیز
یک دو روزی مانده از بهر ندامت، نگذرد؟
بسکه یاران راست در دلها ز یکدیگر غبار
صحبتی امرو هرگز بی کدورت نگذرد
کی بود پاکیزگی دروی ز چرک احتیاج
از سرایی کاب باریک قناعت نگذرد
زندگی واعظ سراسر پیش عاقل یک دمست
حاضر دم باش، کان یکدم به غفلت نگذرد!
نیست غم، گر هر دمی از ما به عشرت نگذرد
بسکه خاک کلبه من، تشنه مهمان بود
سیل ازین ویرانه، بی قصد اقامت نگذرد
تندخو را صرفه نبود کاوش افتادگان
تند باد از خاک، هرگز بی کدورت نگذرد
بکری این وقت و ساعتهای مینا کار چند؟
جهد کن این وقت و ساعتها به غفلت نگذرد
چشم آن دارم، که بخشندم به آب روی تو
زودباش ای گریه، پا بردار، فرصت نگذرد
میتوانی عذرخواهم گشت فردا پیش حق
شاید از روی تو، ای رنگ خجالت نگذرد؟
سربسر در معصیت بگذشت، این عمر عزیز
یک دو روزی مانده از بهر ندامت، نگذرد؟
بسکه یاران راست در دلها ز یکدیگر غبار
صحبتی امرو هرگز بی کدورت نگذرد
کی بود پاکیزگی دروی ز چرک احتیاج
از سرایی کاب باریک قناعت نگذرد
زندگی واعظ سراسر پیش عاقل یک دمست
حاضر دم باش، کان یکدم به غفلت نگذرد!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
حبذا زور جنون، مغلوب زنجیرم نکرد
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
مرحبا سیل فنا، ممنون تعمیرم نکرد
همچو دندانی که افتد در جوانیها مرا
برنیامد از دهان حرفی که دلگیرم نکرد
خلق را از بس مزور دیده ام در حیرتم
کز چه بود آیا که مادر آب در شیرم نکرد
بسکه جز من کسی نمی بیند ز زشتی روی من
هیچ نقاشی بجز آیینه تصویرم نکرد
من کیم؟دیوانه یی سرمست کز زور جنون
هیچ کس جز حلقه اطفال زنجیرم نکرد
آرزوی خلوتی هرگز در آن صورت نبست
هیچ جا چون خانه آیینه دلگیرم نکرد
شهر پاکان را، ندیدم زیرپا مانند سیل
پیری از کوه جوانی تا سرازیرم نکرد
خوان دنیا در خورند اشتهای حرص نیست
جز قناعت نعمتی واعظ از آن سیرم نکرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
پیری در خواهش بدل ریش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
پیشم هوس ساده رخان، ریش برآورد
پیری ز دلم برد برون یاد خط و زلف
فریاد که دودم زدل ریش برآورد
بود از پی صد بار فرو بردن دیگر
یک ره زدل، ار کژدم غم نیش برآورد
تا کام بنان شکرین گشت بدآموز
ما را ز لب نان جو خویش برآورد
این بود گل خیر بزرگان جهانم
کز همدمی مردم درویش برآورد
از فقر گذشتیم و، بدولت نرسیدیم
ما را طلب آن کم، ازین بیش برآورد
آورد بلائی که کله بر سر خسرو
او هم بستم از سر درویش برآورد
آن چشم بقصد دل چون سنگ تو واعظ
بیهوده خدنگ ستم از کیش برآورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بدرویشان فسون جاه و دولت در نمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان می ستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
کدورت نیست هرگز از جهان روشن نهادان را
چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را
توانگر بی سبب آیینه را در زر نمیگیرد
تف خورشید دولت میگدازد استخوانم را
همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمیگیرد
نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم
که باهم اختلاط آب و روغن در نمیگیرد
گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز
به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمیگیرد
به اخلاق نکو، تسخیر دلها میتوان کردن
که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمیگیرد
بوقت سوختن، از هیزم تر میشود روشن
که غیری در میان تا هست، صحبت در نمیگیرد
مزن در کار دنیا طعنه بیجوهری بروی
که از آزادگی واعظ بخود جوهر نمیگیرد
کلاه پادشاهی گر دهندم، سر نمیگیرد
به ملک و مال، نتواند کسی از مرگ جان بردن
اجل تا میرسد، جان می ستاند، زر نمیگیرد
کسی کز بار منت پشت غیرت خم نمیسازد
گر اندازند در پایش جهان را، برنمیگیرد
کدورت نیست هرگز از جهان روشن نهادان را
چو اخگر، شعله هرگز گرد خاکستر نمیگیرد
بود بر نیک و بد لازم رعایت راستگویان را
توانگر بی سبب آیینه را در زر نمیگیرد
تف خورشید دولت میگدازد استخوانم را
همای فقرم ار چون سایه زیر پر نمیگیرد
نیاید راست هرگز الفت درویش با منعم
که باهم اختلاط آب و روغن در نمیگیرد
گر از ننگ گرفتن کس شود واقف، دگر هرگز
به گاه رزم، از دست عدو خنجر نمیگیرد
به اخلاق نکو، تسخیر دلها میتوان کردن
که تا لشکر نگیرد پادشه، کشور نمیگیرد
بوقت سوختن، از هیزم تر میشود روشن
که غیری در میان تا هست، صحبت در نمیگیرد
مزن در کار دنیا طعنه بیجوهری بروی
که از آزادگی واعظ بخود جوهر نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
دلخوردنی ز مال، به اهل غنا رسد
کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
کاهیدنی ز دانه، به سنگ آسیا رسد
آگه نبیند اهل تنعم ز مغز کار
کی استخوان و گر نه بمسکین هما رسد؟
گر نعمت جهان، همه قسمت شود بخلق
آسودگی بمردم بیدست و پا رسد
دولت بزیر تیغ سمورم نشانده است
شاید که راحتی ز نی بوریا رسد
درپا نه ناتوانیم از ضعف پیری است
پا سست کرده تن، که اجل از قفا رسد
صندل ز اغنیا، سر بی درد سر ز ما
دنیا به شاه و راحت دنیا به ما رسد
دولت ز اهل دولت و غیرت ز اهل دل
بازی بکودکان و تماشا به ما رسد
بستند بار خود همه زین کهنه آسیا
واعظ ستاده ایم، که نوبت به ما رسد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
به جبهه چین ز غم روزیت خطا باشد
که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل
که چشم کور در روزی گدا باشد
بزینت در و دیوار نیستم مائل
که نقش خانه من، نقش بوریا باشد
کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟
چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد
معاش شاه ز پهلوی کاسبان گذرد
که سر عیال خوان دست و پا باشد
اگر بخلق کسی باشد آشنا، باری
چرا بمردم بیگانه آشنا باشد؟
ز حرف بیش نگردی بلند آوازه
نفس چو سوخته شد، سرمه صدا باشد
چو میتواند مرد از گرسنگی واعظ
چه لازم است که منت کش عطا باشد
که چین جبهه، لب شکوه از خدا باشد
گشاد کار خود از بستگی طلب ای دل
که چشم کور در روزی گدا باشد
بزینت در و دیوار نیستم مائل
که نقش خانه من، نقش بوریا باشد
کدام ملک نکوتر، زملک عافیت است؟
چه تاج شاهی ازین به که سر بجا باشد
معاش شاه ز پهلوی کاسبان گذرد
که سر عیال خوان دست و پا باشد
اگر بخلق کسی باشد آشنا، باری
چرا بمردم بیگانه آشنا باشد؟
ز حرف بیش نگردی بلند آوازه
نفس چو سوخته شد، سرمه صدا باشد
چو میتواند مرد از گرسنگی واعظ
چه لازم است که منت کش عطا باشد