عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
در دلت آن نه رشته امل است
چشم دید ترا رگ سبل است
خواجه را گو: برو بروها رفت
بعد از این آمد آمد اجل است!
حادثات جهان چو سیلاب است
خاکساری در او فراز تل است
همه جا پیروند سوختگان
اسب را جای داغ بر کفل است
نیست در سینه یاد حق در کل
جزو چندی چه شد که در بغل است؟
نیست غم را به دردمندان کار
نکشد با مو سری که کل است
دل بی غم که نیست شاهان را
اهل دل را همیشه در بغل است
راستی قوت ضعیفان است
که عصا دست گیر پای شل است
دل بیدرد، درد بیدرمان!
چشم بی گریه، علم بی عمل است
این همه قول! کو عمل واعظ
بندگی نی قصیده و غزل است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
با گدا خلق کن، دست سخایی درم است
خنده در رو، بدل گریه ابر کرم است
نشود صاحب خود را نرساند به جزا
ظلم را عادل اگر کس نشمارد ستم است
محو از صفحه گیتی شده امروز سخن
آنکه گه حرف سخن میزند اکنون قلم است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
این درهم و دینار، که چشم تو بر آن است
هر یک بره حادثه، چشمی نگران است
نظاره ما نیست، جز از دیده عبرت
فصل گل ما خسته دلان، فصل خزان است
تا اول عمر است، بیا بار ببندیم
بالیده شود میوه نخلی که جوان است
در بردن جان، مرگ شتابان و، تو غافل
درد تو سبک خیز و، ترا خواب گران است
از بس همگی بهر میان گوشه نشینند
جایی که کنار است درین عهد، میان است
ای دوست، بود چاره بدگو نشنیدن
گوشی که بود کر، سپر تیغ زبان است
جایی که کسی دم نزند غیر خموشی
اظهار غم خویش، کجا کار زبان است
واعظ چه کنی مطلب خود عرض بر دوست؟
«آنجا که عیانست چه حاجت به بیان است »؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
آه، شمعی ز شبستان سحرخیزان است
ناله، نخلی ز گلستان سحرخیزان است
چون دم صبح نباشد، همه کیفیت و شور
گریه کاه دل بریان سحرخیزان است
دیدم از تاج خروسان، که ز بیداری بخت
دولت زنده دلی، زآن سحر خیزان است
در ستم، ظالم ازین گونه که پا میفشرد
هدف ناوک افغان سحر خیزان است
خانه دولت هرکس که به ظلم آباد است
سیلش از اشک چو باران سحرخیزان است
روز در پرده گمنامی خویشند، چو شمع
شب چو شد، عرصه جولان سحرخیزان است
باغ فیض دل شبها، که گلش مغفرتست
آبش از ناله غلتان سحرخیزان است
عندلیب چمن روح فزای دم صبح
صوت شور آور افغان سحرخیزان است
قامت خویش چو سازند دوتا وقت رکوع
دو جهان در خم چوگان سحرخیزان است
دیده واعظ از آنست پر از نعمت فیض
کز گدایان سر خوان سحرخیزان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل تو آهن و رو سنگ و خواب سنگین است
چه شد که موی تو را پنبه، خرقه پشمین است
به نی سواری طفلان پرد هنوز دلت
کنون که وقت سواری بر اسب چوبین است
ترا نه فرصت حق گویی است و حق بینی
زبان و چشم ز بس خودستا و خودبین است
دلی که درد ندارد، براحت ارزانی
سری که شور ندارد، سزای بالین است
چگونه لب به سخن واشود در آن محفل؟
که نیست نیم سخن فهم و، صد سخن چین است
چو آفتاب مکن ذره یی ز گرمی فوت
که خصم تند خنک روی، شیر برفین است
مدار صحت ما، با گذشتگان گذرد
که پاس دوستی امروز رسم پیشین است
ز یاد مرگ بود بر تو تلخ آب حیات
از آن جبین تو واعظ همیشه پرچین است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
لوح دنیا از خط مهر و محبت ساده است
ساده تر لوح کسی کو دل بدنیا داده است
داغ یاران، محنت دنیا، نفاق همدمان
جمله اسباب گذشتن از جهان آماده است
گر غرض شهرت نباشد، راه عزلت تنگ نیست
چون بود گمگشتگی مقصد، بیابان جاده است
میشود فردا بسی افتادگان را دستگیر
چون عصا هرکس درین گلشن ز پا افتاده است
نیستند ارباب دنیا، مالک دلهای خود
هرکه را دیدیم، واعظ دل بدنیا داده است!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
جانشین سفره، اکنون قالی کرمان شده است
شیشه الوان، بجای نعمت الوان شده است
بسکه دانند از قدوم دوستان خود را خراب
سیل در کاشانه ها اکنون به از مهمان شده است
پشت و روی خود یکی کن، خواهی ار ارزندگی
زین هنر افزون بهای گوهر غلتان شده است
حق شناسی راستی در وقت بیچیزی بود
زان الف از حرفها سرکرده ایمان شده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
مایه جمعیت خاطر، نه سامان بوده است
این درم در کیسه تنگی فراوان بوده است
ما دل ارباب دولت را غنی پنداشتیم
بینوا از برگ، جمعیت پریشان بوده است
قطره باران گهر تا گشت، نم بیرون نداد
فیض بخشی شیوه بی اعتباران بوده است
منت ممنون نکردن، کرده ما را زیر بار
از لئیمان بخل ورزیدن هم احسان بوده است
در بلند و پست اوضاع جهان کردیم سیر
هردو، همچون جوهر و آیینه یکسان بوده است
ما رعیت را ذلیل شاه می پنداشتیم
شاه هم در زیر تیغ آه ایشان بوده است
نام ما از یاد یاران رفت و، دیگر برنگشت
خاک این آواره در اقلیم نسیان بوده است
کس نمیدانست واعظ سربلندی از چه یافت
چون نظر کردیم خاک، پای یاران بوده است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دو رنگی، شیوه اهل زمانه است
در آیین دویی، هر کس یگانه است
بهم چون بافت مهمان همچو زنجیر
نه مهمانخانه، آن زنجیر خانه است
بر بیداربختان حرف دنیا
سراسر خواب غفلت را فسانه است
براه دین برای توسن نفس
رگ غیرت تو را، چون تازیانه است
غرور آرد، چو نعمت گشت افزون
که سرکش خوشه از بالای دانه است
کلام عشق واعظ، از زبان نیست
که این حرف آتش دل را زبانه است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
چو خیزی از سر شهرت سریر سلطانی است
چو نام حلقه شود، خاتم سلیمانی است
چه تن به بستر دولت دهی؟ که عاقل را
به دیده دولت بیدار، خواب شیطانی است
به چر خ سوده، سر قصر دولتی هرجا
کشیده گردن و در انتظار ویرانی است
دهد ضعیف نوازی، جلای دیده دل
به حال مور نظر، سرمه سلیمانی است
طریق صحبت اهل زمانه گر این است
ز هم چو ریخته شد اجتماع، مهمانی است
علایق، از ره دین، پای بند سالک نیست
نه رشته مانع در ثمین ز غلتانی است
حصار امن و امان چیست؟ عزلت از مردم
ز خلق قطع نظر، خویش را نگهبانی است
به جهل خویش بکن اعتراف و، دانا باش
که افتخار بدانش،دلیل نادانی است
ز یاد مرگ نشد آب و، چین به جبهه نزد
دل چو سنگ سیاهت چه سخت پیشانی است
نشسته بر در خلقی، همیشه بهر طمع
به رتبه شاهی و، شغلت ولیک دربانی است
کلام چون شکرت، شور آورد واعظ
مدار کلک تو، زان رو بدست افشانی است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
درها همه بسته است، گشاده است در دوست
درهای شهان، طاق نماها ز در اوست
با نیک و بدم، شیوه به جز یک جهتی نیست
لوح دل من چون ورق آینه یک روست
با آینه آرایش خود رسم زنان است
خود ساختن مرد به آیینه زانوست
هر اشک که دیده ز شرم گنه آید
یک شعبه باریک ز آبیست که در روست
سنبل بر گیسوی تو، کم بوی تر از رنگ
گل پیش گل روی تو، بی رنگ تر از بوست
واعظ ز تو سیم و زر و، از ما غم جانان
ما را عوض بالش زر، بالش زانوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
درد رنجوران تو، درمان چه میداند که چیست؟
شام مهجوران تو، پایان چه میداند که چیست
شور مجنون ترا، صحرا نباشد احتیاج
آتش جانسوز دل، دامان چه میداند که چیست؟!
خون مرده، هرگز از نشتر نگردد باخبر
مرده دل آن جنبش مژگان چه میداند که چیست
از سراب خودنمایی، دل ترا خورده است آب
زهد خشکت، دیده گریان چه میداند که چیست؟
از تب سرگرمی دنیاست از بس تلخکام
جان منعم لذت احسان چه میداند که چیست
ما برزق تازه هر روزه عادت کرده ایم
نان ما دلخستگان، انبان چه میداند که چیست
ما به مار و مور خاک گور تن در داده ایم
خانه ما قالی کرمان چه میداند که چیست؟
راه دارد چون نگه هر خار و خس در چشم ما
کلبه ویران ما دربان چه میداند که چیست
همچو خس هر جا نسیمی بگذرد، در خدمتیم
واعظ آواره خان و مان چه میداند که چیست؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آید چو مرگ هستی پیرو جوان یکیست
در پیش برق، سبزه تر با خزان یکیست
از هیچکس، بجز دوزبانی ندیده ایم
خلق زمانه را همه گویی زبان یکیست
منعم ز حال مردم بی برگ غافل است
در پیش سرو، فصل بهار و خزان یکیست
فرق هنر ز بی هنری، قدردان کند
میزان چو نیست، قدر سبک با گران یکیست
گند دماغ آرد، اگر ایستد دو روز
مال جهانی فانی و آب روان یکیست
یک درد بود، در دل مجنون و کوهکن
گر نسخه ها جداست، ولی داستان یکیست
آن کرد با من او، که به پروانه کرد شمع
خوبان شهر را همه گویی زبان یکیست
واعظ چراغ محفل دلها کلام ماست
زآن رو که با زبان دل ما شمع سان یکیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در چهره بی شرم، نشانی ز صفا نیست
تف باد برآن رو که در آن آب حیا نیست
از ذل طمع رست، هرآنکس که به کم ساخت
شهریست قناعت که در آن نام گدا نیست
راضی به دل آزادی یاران نتوان بود
از همنفسان شکر کسی را غم ما نیست
از هیچ کسم، چشم کسی نیست ز یاران
زآن رو که مرا هیچ کسی غیر خدا نیست
با نقش جهان، دل نپسندیده به عقبی است
آری زر این شهر در آن شهر روا نیست
هرچند که پر زشت بود طاعتم، این هست
کز بسکه بدی هست در آن، جای ریا نیست
واعظ چه کنی شکوه شب و روز، ز پیری
هستت به عصا دسترس، ار قوت پا نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
دمی بشمع کرامت، چو تندی خو نیست
خطی بحرف سعادت چو چین ابرو نیست
بهای گوهر مردم بود بآب حیا
بفرق خاک کسی را که آب دررو نیست
زمغز پوچ بود پیش مرد آزاده
سری که روز وشب از فکر حق بزانو نیست
زبحر غفلت دنیای درون ترا خطری
چوچار موجه خواب چهار پهلو نیست
که میکند نگه اکنون بروی فضل و هنر
درین زمانه نظر جز بچشم و ابرو نیست
درین زمانه بجا نیست اعتبار کسی
ندارد آینه رو، پشتش ار بپهلو نیست
جداست غیرت مردی و، خوی تند جدا
که طاق ابروی مردانه چین ابرو نیست
سخنوریست بتحریک دل مرا واعظ
بنان اگر نبود، خامه خود سخنگو نیست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
شب ز دردم، جمله دریا حق گذشت
ناله ام از گنبد ازرق گذشت
بود خونم حق آن تیر نگاه
آن نگاه از خون من ناحق گذشت
پایبند قید اطلاق ار شوی
میتوان از قیدها مطلق گذشت
بهر دنیا، کان خیالی باطل است
مگذر از حق میتوان از حق گذشت
قوت نطقت که با آن آدمی
چون سگان در جق جق و، وق وق گذشت
رنجه شد قانع ز دنیا، تا چه ها
بر حریص جاهل احمق گذشت
خویش را کشتی ز فکر کیمیا
زندگانی برتو چون زیبق گذشت
در دم مرگ آه حسرت میشود
هر دمی کان نی بیاد حق گذشت
دل بدست آور، رهی تا از بلا
کی توان زین بحر بی زورق گذشت
میرسد از چاک دل رزق سخن
چون قلم ما را مدار از شق گذشت
حق یاد حق ز ما نگرفته رفت
زندگی واعظ ز ما ناحق گذشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خامه از برگشته بختی تا به آن دلبر نوشت
نام را صد ره به پایان برد و باز از سرنوشت
از خسان پرداخت چون محفل، سخن آمد کند
بی خسک باشد چو کاغذ می توان بهتر نوشت
میتوان ای خواجه گمنام با دست سخا
نام خود بر صفحه گیتی به آب زر نوشت
کس نیابد دوستکامی در جهان بیراستی
هیچکس این نسخه نتوانست بی مسطر نوشت
خامه بی لطفیت مرسوم ما کم قسمتان
یک قلم بر حسرت آن دست و آن خنجر نوشت
هست کوتاهی ز خواندن ورنه شرح درد من
هر قدر واعظ نویسی میتوان دیگر نوشت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
در چشم شناسای ره و رسم امانت
دزدیدن گردن بود از تیغ خیانت
پوشیده نظر، دیده ور از یاری مردم
کور است که دارد ز عصا چشم اعانت
یک فایده خواری ما اینکه عزیزان
دیگر نتوانند بما داد اهانت
چیزی به بها کس ندهد جنس گران را
ای خصم به ما این همه مفروش متانت
مالت بود از وارث، از آن رو نکنی صرف
ای خواجه ممسک، به تو ختم است دیانت
واعظ به نفهمیدگی خویش کن اقرار
با لاف فطانت نشود جمع فطانت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
واعظ مکن نصیحت خود صرف ما عبث
در چشم کور چند کشی توتیا عبث
سرگشتگی است منزل از خود گذشتگان
نقش قدم فتاده بدنبال ما عبث
تا کی برنگ مردم عالم برآمدن؟
آیینه شد بهر بدو نیک آشنا عبث
کردم ز خدمت تو هما را بزیر بار
نشکستم استخوان چون نی بوریا عبث
مقصود از سفر گرو از عمر بردنست
تاکی دوی بکوه و کمر چون صدا عبث؟
با اشک و ناله بر هر دانه یی ز رزق
ای دل ملرز این همه چون آسیا عبث؟
این گل که من ز الفت احباب چیده ام
واعظ به خویش نیز شدم آشنا عبث