عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نبود صفت لعل تو، حد سخن ما
این لقمه فزونست بسی از دهن ما
از خون دلم خورده مگر آب، که دایم
خیزد عوض سبزه غبار از چمن ما
شد وقت گذشت از همه، دندان اجل کو؟
بر رشته جان سخت گره گشته تن ما
تن خود به میان نیست، مگر از پس مردن
نامی بنویسند ز ما، بر کفن ما
درد تو ز بس در گل ما ریشه دوانده است
ماند چو زبان ناله ما، در دهن ما
در راه سلوک، اهل زمان بسکه دورویند
گردیده یکی راهبر و راهزن ما
گشتیم سراپای جهان را همه واعظ
شهری چو سفر نیست برای وطن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خاکساری شده سرمایه آسودن ما
صندل دردسر ماست همین سودن ما
قدر ما تشنه کاهیدن خویش است، بگو
خاکساری نکند سعی در افزودن ما
ننشستیم دمی از تک و پو بهر معاش
نشود همچو نفس فرصت آسودن ما
مردم از حسرت گنجی، که ز بس گمنامی
غم دنیا نشود باخبر از بودن ما
چرخ قوال و، قد ما هست دفش
سنج آن دست ز افسوس بهم سودن ما
طلبد عذر سیه رویی فردا واعظ
چهره امروز بخون جگر اندودن ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تنگ از بسکه شد زمانه ما
مردمی خاست از میانه ما
چون نشینم بزیر چرخ که هست
حلقه مار آشیانه ما
راحت از ما ز بس گریزان است
میرمد خواب از فسانه ما
لخت دل نامه و، ز داغش مهر
اشک ما، قاصد روانه ما
بس بود دود آه و آتش عشق
لاجورد و طلای خانه ما
دارد از اشک شمع سان پرچم
علم آه عاشقانه ما
خاکساریم و، همچو آب حیات
میخورد خاکمال دانه ما
میکند ترک مسجد و منبر
بشنود واعظ ار ترانه ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دلا از خواب بگشا چشم و، سر کن آه و یا ربها
که نبود خلوت در بسته یی چون ظلمت شبها
به بیداری توان دیدن رخ کام دوعالم را
گشاده دیده از خوابست فتح الباب مطلبها
مس قرص قمر از وی زر خورشید میگردد
نباشد خاک اکسیری چو گرد ظلمت شبها
نمیماند نهان طاعت، بود چون نور اخلاصش
جمال شمع را پنهان نسازد پرده شبها
به پیری سر ز هوش و پا ز قوت چشم از بینش
ز آمد آمد مردن تهی کردند قالبها
سر صد قرن خورد و میخورد، غافل مشو ای دل
همان برجاست چرخ پیری را دندان کوکبها؟
جهاد نفس، کی زین عزمهای سست سر گیرد
در این میدان چه خواهی ساخت با این مرده مرکبها
فرو باید نشاندن آرزو، از غصه ایمن شد
که پف کردن بود شب بر چراغ، افسون عقربها
چه گویان تشنه خون همند اهل زمان یارب
باین نفرت که دارند از هم این بیگانه مشربها
میان همدمان اکثر سخن می افگند دوری
سخن چون در میان آمد، شوند از هم جدا لبها
ز خود مأیوس و، با حق آشنا کردند خلقی را
ندیدم کار سازی مثل این ارباب منصبها
اگر قدر سواد و خط همین باشد که می بینم
ثوابی نیست چون آزادی طفلان ز مکتبها؟
دو دل زین آشنایان متفق باهم نمی بینم
براهی میرود هر یک ازیشان همچو مذهبها
شکایت های خود را زان بروز حشر افگندم
که کوتاهی کند از عرض حالم، طول این شبها
هوای زر ترا آتش بجان افگنده، ریزش کن
عرق کردن مگر بخشد ترا صحت ازین تبها
نباشد صبح شبهای فراقم را از آن واعظ
که می بالند از روز سیاه من بخود شبها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
از زبان کلک نقاشان، شنیدم بارها
بی زبان نرم، کی صورت پذیرد کارها؟
سفله عالیشان، ز منصبهای عالی کی شود؟
کی فزاید قدر خار از رفعت دیوارها
نیک خواهان در جهان مکروه طبع مردمند
جز ترش رویی نبیند شربت از بیمارها
شیوه احسان مجو از سفلگان روزگار
نیست جای چشمه غیر از دامن کهسارها
مطلب این گوشه گیران،نیست جز شهرت که،گل
جلوه یی دیگر کند در گوشه دستارها
نیست غیر از بار خاطر، راست گویان را به کف
از زبان راست میزان میکشد آزارها
بی خریداران سخن کی پخته گردد؟ز آنکه هست
دیگ جوش کاسبان از گرمی بازارها؟
سرفرازی در جهان خواهی؟ بخود چندین مبند
راست نتواند شدن حمال زیر بارها
نقطه سان هرکس چو واعظ فرد گردد از همه
عالمی گرد سرش گردند چون پرگارها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
برای نان کشی تا چند از دونان تفوقها
کنی با روزی حق پیش هر ناکس تملقها؟
مگر در خواب بینند اهل دنیا روی بیداری
بود کابوس خواب غفلت، این بار تعلقها!
از آسیب بلاهای زمان گر مأمنی خواهی
بگرد خویشتن گردان، حصاری از تصدقها
بمویی بسته ربط بلهوس با ساده رخساران
تنفر می شود ده روز دیگر این تعشقها
کف از بالانشینی جاندارد بحر را در دل
چه دیدند این تهی مغزان، ندانم از تفوقها؟
گهر واری نباشد آبرو در گوهر مردم
درین دریای بی پایان، بسی کردم تعمقها؟
چو بال افشانی مرغ است در دام و قفس واعظ
کنی گر دعوی آزادگی، با این تعلقها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
تا چند ای ستمگر تاراج مال و جانها؟
برخورد بزن دو روزی ای برق خان و مانها
چون ناوک فغانم، هردم ز دل نخیزد؟
قد از کشاکش چرخ، گردید چون کمانها
باز سفید پیری اینک رسید ز آن رو
مرغان عقل و حس رم کردند از آشیانها
موی سفید نبود، ما را به سر ز پیری
بهر سفید گوییست در پند ما زمانها
ما را نماند در کام، دیگر اثر ز دندان
این سفره را فشاندیم، زین خورده استخوانها
چون پیریم شکسته است در یکدگر ببینید
چندین بخود مباشید مغرور ای جوانها
واعظ مدار صحبت، اکنون به هرزه گوییست
در عهد ما خموشی حرفیست بر زبانها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
با حوادث برنمی آیند مال و جاهها
پا نمی گیرد پیش تندباد این کاهها
روشنایی از در حق کن طلب، زآن رو که هست
چشم و ابروهای تصویر، این در و درگاهها
همرهی از لطف حق جو، تا به مقصد ره بری
غیر بیراهی نمیآید، از این همراهها
بازی دولت مخور چندین، که مانع نیستند
آفتاب حشر را، این خیمه و خرگاهها
با ستمگر گو چه چشم روشنی داری دگر
از چراغی کان برافروزد ز درد آهها؟
میشمارند اهل دنیا فقر را بی جوهری
طعن نامردی بمردان میزنند این داهها
دل بدنیا می دهی و می ستانی رنج و غم
میدهی نقدی چنین از کف باین تنخواهها
ای که دلتنگی ز پستیهای قدر خویشتن
یوسفی دارد چو حسن عاقبت، این چاهها
خانه چون نبود، اثاث خانه واعظ بهر چیست؟
خانه دل را مکن ویران باین دلخواهها!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
تخته آیینه مهر تواند این سینه ها
زیر مشتی قطعه عکس خطت، آیینه ها
نیست ابنای زمان را بهره یی از دلخوشی
زنده در گورند دلها از غبار کینه ها
شادکامیهای دنیا نیست هرگز بی ملال
شنبهی دارند از دنبال این آدینه ها
بدتر از عیب کسان گفتن نباشد هیچ عیب
چون نگه بر روی مردم میکنند آیینه ها؟
جز به فقر و خاکساری، سربلندی کس نیافت
نیست راهی قصر عزت را بجز این زینه ها
بود وقتی زینت مردان قبای پینه دار
کشته بر تن لکه پیسی کنون این پینه ها
سده دلسختیم، زین چرب و شیرینها گداخت
ای خوشانان جوین فقر و، آن کشکینه ها
آشنایان را بهم هرگز نمی چسبد دو دل
از میان تا برنخیزد غبار کینه ها
پند اگر از مردم دیرینه میباید شنید
بود واعظ در جوانی نیز از دیرینه ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
بسکه سودا آورد بازار و شهر و خانه ها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانه ها
کی گشایش را بود ره در دل فرزانه ها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانه ها
آن قدر فیضی که صاحب خانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحب خانه ها
نیست عاقل غیر دربند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانه ها
ساختند آباد دلها را زگنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانه ها
دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانه ها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چه پیش خلق گشایی دهان برای طلب؟
که موج ریختن آبروست جنبش لب
مجو، ز گرمی دونان دوای درد، که هست
هزار مرتبه جانکاه تر ز گرمی تب
چو فضله ییست که زاییده از غذای لطیف
هرآنکسی که مباهات میکند بنسب
ز برگ سیلی استاد برگ پیوند است
که میدهد ثمر اعتبار نخل ادب!
ترا که خون رعیت بجای رنگ حناست
چگونه دست توانی کشیدن از منصب
بیا که آینه دل ز زنگ غم واعظ
جلا دهیم به خاکستر سیاهی شب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
در عهد ماست بسکه دل شادمان غریب
از گل تبسم است درین گلستان غریب
هر سو دود، نبیند یک طبع آشنا
کافر مباد همچو سخن در جهان غریب
یک تن نیافتیم که فهمد زبان ما
هم شهری اند مردم و، ما در میان غریب
بر لوح خاک گشته بخط غبار ثبت
نبود علو تیر ز افتادگان غریب
دنیای کج روش، نبود جای راستان
پیوستن خدنگ، بود بر کمان غریب
واعظ بگوش مردم دنیاست وعظ تو
چون در دیار کفر، صدای اذان غریب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
به پیری و جوانی در طلب، زشتست تقصیرت
که ره دور است و ناچار است از ایوار و شبگیرت
دگر کودک نه یی، خود را ببر از دایه دنیا
که این غداره خونت میخورد، گر میدهد شیرت
ذلیل حکم دنیا گشته یی، شرمت نمیآید
که با این لاف مردی، پیرزالی کرده تسخیرت؟
ترا هرچند پهلو میدهد دنیا، ازو رم کن
که این صیاد میخواهد که آرد بر سر تیرت
نگردد غنچه تا گل، بوی عشقی زآن نمی آید
برنگ غنچه ای دل، جز خرابی نیست تعمیرت
زخود این بند بگسل، گر جنون کاملی داری
که بوی عقل، ای دیوانه می آید ز زنجیرت
چه می آید ز تدبیر تو با تقدیر حق واعظ
بنه گردن به تقدیرش، که به زین نیست تدبیرت
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
کجا عاقل بهستی دل نهاده است
که ما خاکیم و، دوران گردباد است
چنین گر می شود اوقات ما صرف
به ما این زندگانی هم زیاد است
بیابی از تواضع هر چه خواهی
که خاک پا شدن خاک مراد است
کشد تیغ زبان طعن بر خویش
جگر داری که با خود در جهاد است
رسیدن تیغ را در دم بمقصد
ز دوری از رفیق کج نهاد است
خموشی عالم امن و امانست
سخن چون در میان آمد، فساد است
ز بس سرگشتگی پیچیده با ما
نسیم گلشن ما، گردباد است
بخود گر دوستی، دشمن میندوز
که کم صد دوست، یک دشمن زیاد است
بود خرج زبان از کیسه دل
قلم را روسفیدی از مدادست
نباشد مشتری جنس هنر را
گران قیمت چو شد کالا، کساد است
نفهمد گر کسی، نقص سخن نیست
چه غم خط را، کسی گر بیسواد است؟
چو وا شد غنچه، خواند در کتابش
که آخر بستگیها را گشاد است
به یکتایی، شوی ممتاز از خلق
کجا یک از عددها در عداد است
بود هرچند حق، کم گوی واعظ
که کم قدر تو از حرف زیاد است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
رفت پیری چو ز حد، مرگ گوارنده تر است
شربت مرگ درین شیر بجای شکر است
میرسد قاصد پیری،ز عصا نامه بکف
زندگی رفته، اجل آمده، کاینش خبر است
زهر آوازه مرگی، بگشا دیده ز خواب
کان شب عمر ترا بانگ خروس سحر است
همدمان فاتحه خوانند برای تو همه
در ره مرگ، عمل با تو همین همسفر است
فقر ایوان بلندیست، برآیی چو برآن
پادشاهی و، جهانت همه باغ نظر است
گریه از تلخی ایام، چو طفلان تا چند؟
شیر مادر بودت، گر همه پند پدر است
سپر و جبه و جوشن، ببرت ای ظالم
همه وابسته یک ناوک آه سحر است
گریه از درد تو ای یار، مرا نور دو چشم
آتش عشق تو ای دوست، مرا تاج سر است
عیب جویان همه چشمند و زبان، گوشی نیست
ورنه گفتار تو واعظ همه در و گهر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دل با توکلست، گرم کیسه بی زر است
گر دست مفلس است، ولی دل توانگر است
باشد توانگری نه همین جمع ملک و مال
بر دادن است هرکه توانا، توانگر است
پاس ادب بدار، که دندان کودکان
کم عمر از گزیدن پستان مادر است
چون مو سفید گشت، دگر وقت عیش نیست
آیینه در کف تو کنون به ز ساغر است
با صد هنر به جامه بود خلق را نظر
لیلی نشسته، چشم تو مجنون زیور است
واعظ که کرد عیب بتر دامنی مرا
دامان حشر نیز ز کردار او تراست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
نه همین صبح از غمم پیر است
بهر من شام نیز دلگیر است
ناله من، ز ناتوانی ها
بی صداتر از آب تصویر است
مرو از ره به مهربانی خصم
گرمی خصم، چون تب شیر است
مال افزون، در آن فساد کند
دل پرحرص، معده سیر است
خوش به در میزنند یک یک خلق
آن سپنجی سرا چه دلگیر است
سرنوشت فنای گیتی را
آسمان و زمین زبر زیر است
گر بود پاک، شصت اخلاصت
از تو تا عرش یک سر تیر است
تا نیفتی ز پا، نمی خیزی
که خرابی بنای تعمیر است
این جهان محبس است و ما محبوس
نه فلک، حلقه های زنجیر است
هست سر رشته در کف تقدیر
فکر روزی، نه کار تدبیر است
چون نباشد تمام چشم امید؟
واعظ ما تمام تقصیر است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دگر بجای رخ ساده، لوح ساده بس است
ز خجلتت، بکف آیینه جام باده بس است
کمان جور، بآذار خلق زه بستن
کنون گذشته، خدنگ قدت کباده بس است
بدعوی سخن و دلبستگی بجهان
لب گشاده چه حاجت؟ درگشاده بس است
گذاشتن ز هوس، عمر خویش بر سر مال
کشیدن این همه نقصان پی زیاده بس است
قدم برون منه از راه راستی واعظ
که این ترا به دیار نجات، جاده بس است