عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
گم شدم از عالم امّا گم نشد نامم هنوز
گشت معلومم که با این پختگی خامم هنوز
توبه از میخوارگی کردم ولی از یاد می
می‌زند تبخالة حسرت لب جامم هنوز
یک نگه کردی و در بی‌تابیم عمری گذشت
می‌رمد از سایة من صبر و آرامم هنوز
خاک هم گردیدم و از خجلت شمشیر تو
آب آید بر دهان چون می‌بری نامم هنوز
عمرها شد کز چمن در بند صیّادم ولی
چشم بر گلزار دارد حلقة دامم هنوز
از می خواهش کشیدم دست و لب، صد ره به آب
تلخی این باده باقی هست در کامم هنوز
همّتم بر عرش شهباز تجرّد می‌زند
با چنین آزادگی در بند ایّامم هنوز
تا ابد هم ابروانش ناز بر من می‌کند
زهر چشمش می‌دهد تلخی بادامم هنوز
گرچه از بالای خود چندین گره دزدیده‌ام
جامة دنیا نمی‌افتد به اندامم هنوز
پیر گشتم لیک سودای جوانی در سرست
خنده‌ها بر صبح دارد گریة شامم هنوز
گرچه می‌داند که فیّاض نصیحت نشنوم
از نصیحت می‌کُشد زاهد به ابرامم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
گر چه پیرم هست در دل ذوق تأثیرم هنوز
چون کمانم پشت و، من با شوخی تیرم هنوز
با وجود آنکه چندین چشمه خونم در گلوست
همچو طفل غنچه شبنم می‌دهد شیرم هنوز
یک چمن گل ریخت هر شاخ تمنّا بر زمین
من درین گلشن چرا چون غنچه دلگیرم هنوز!
صفحة صحرا ز حرف نقش پای من پُرست
گر چه در مشق جنون چون سطر زنجیرم هنوز
عمر بگذشت و هوای زلف جانان در سرم
روز آخر گشت و من در فکر شبگیرم هنوز
گرچه جانداروی صحبت‌ها دم گرم من است
بر در و دیوار حسرت نقش تصویرم هنوز
گر چه مویی گشتم اما موی زلف دلبرم
پای تا سر پیچ و تابِ میل تسخیرم هنوز
گرچه چون خواب پریشان سر به سر آشفته‌ام
می‌توان کردن به زلف یار تعبیرم هنوز
عمر شد فیّاض و از بیداد او لب بسته‌ام
می‌چکد چون شیشة می خون ز تقریرم هنوز
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
هستی دنیا و بال جان غمناکست و بس
نعمت آسودگی در خلوت خاکست و بس
موج دریای فنا سیلی به گردون می‌زند
پیش این سیلاب عالم مشت خاشاکست و بس
هیچ کس را در جهان جز دامن آلوده نیست
دامن پاکی که دیدم دامن خاکست و بس
ما شهادت دوستان در بند کاکل نیستیم
آنچه از ما می‌برد دل زلف فتراکست و بس
منّتی بر ما ندارد سایة ابر بهار
کشت ما پروردة مژگان نمناکست و بس
هر صفایی حسن نبود، هر هوایی عشق نیست
عشق چشم پاک و خوبی دامن پاکست و بس
یک سخن فیّاض گفتم: عشق فانی گشتن است
لیک فهم این سخن در بند ادراکست و بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
به گوش درد دلم گاه گاه می‌رسدش
پیام ناله و تقریر آه می‌رسدش
نکرده فرق ز می خون عاشقان طفلی است
فرشته گر ننویسد گناه، می‌رسدش
ترانه‌ریزی لعلش به باده جا دارد
کنایه سنجی عارض به ماه می‌رسدش
هر آنکه درد دلی خواند از رسالة عشق
به هر چه حکم کند بی‌گواه می‌رسدش
تغافلی که به فیّاض می‌کند نگهش
به سوی ما نکند گر نگاه می‌رسدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
این روضه که وقفست بر اغیار نعیمش
بر کِشتة عشّاق سمومست نسیمش
یک عمر نفس سوختم و نرم نکردم
آن دل، که به یک ناله توان کرد رحیمش
آن مایده عشقست که صد قرن نیابی
یک دست و زبان سوخته‌ای همچو کلیمش
آن مزرع عشقست که پیوسته روانست
بر کشت امید آب ز سرچشمة میمش
فیّاض چه دانی تو غم دل، که نداری
در سینة بیداد یکی دل، چه که نیمش!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گریه بی‌خون دلم رنگی ندارد در بساط
بی من آه و ناله با هم کی نمایند اختلاط
آن سبکروح غم عشقم که دایم می‌کند
گریه بی من انقباض و ناله با من انبساط
گر دل درد آشنای من نبودی در میان
عشق را و حسن را با هم نبودی ارتباط
کرده‌ام تا بوده‌ام در انقلاب روزگار
دوستی‌ها با ملال و دشمنی‌ها با نشاط
من مهیّا می‌کنم اسباب حسرت ورنه نیست
سینه را بی‌سعی من سامان آهی در بساط
من جنونم، می‌زنم خود را به دریا بی‌درنگ
عقل گو بنشین که تا کشتی بسازد احتیاط
هول فردای قیامت گر ندارم دور نیست
کرده‌ام با تار زلفش عمرها مشق صراط
گر نه بهر دیدن روی تو باشد کی کند
اشک خونین با سر مژگان عاشق اختلاط!
غم مخور فیّاض دنیا قابل تعمیر نیست
در ره سیل فنا کردند طرح این رباط
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نماند با مژة من غبار گریة شمع
گره فکند سرشکم به کار گریة شمع
سرشک من نخورد آب بی‌حرارت دل
بود به نقطة آتش مدار گریة شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریة شمع
گره‌گشای دل تنگ ماست قطرة اشک
شکفته می‌گذرد روزگار گریة شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیّاض
ببین سرشک مرا یادگار گریة شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دل‌ها مانده‌ام
همچو مینای تهی از گفتگو وامانده‌ام
غیرتم بر صبر می‌دارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا مانده‌ام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بی‌تو تنها مانده‌ام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بی‌تو چون حرف غلط بر صفحه بیجا مانده‌ام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا مانده‌ام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا مانده‌ام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا مانده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گریه خونگرمست ز آن با دیده محرم ساختم
داغ دلچسب است ز آنش محرم غم ساختم
پنبه بر داغ دلم گردد نمک از بخت شور
ساده لوحی بین که عمری صرف مرهم ساختم
ابر را در گریه افکندم چو طفل خردسال
بسکه او را پیش چشم خویش ملزم ساختم
محرمی بایست تا دردی ز دل بیرون کند
لاجرم دانسته با اشک دمادم ساختم
سازگاری کرد غم فیّاض با من سال‌ها
دور بود از مردمی، من نیز با غم ساختم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
همین نه لخت جگر در دهان غم دارم
هزار نعمت الوان به خوان غم دارم
به ناز بالش عشرت فرو نمی‌آید
سری که بهر تو بر آستان غم دارم
مرا رسد که کنم نازها به شاهد عیش
که دست در کمر شاهدان غم دارم
ز عهدة صفت حسن برنمی‌آید
زبان عشق که من در دهان غم دارم
مرا چه‌گونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
مرا چه‌گونه کند عیش صید خویش که من
هزار زخم نمایان نشان غم دارم
دمی ز عشرت سرگشتگی نیاساید
چه کوکب است که بر آسمان غم دارم
دمی که دیده نه بر جلوة قدت بازست
هزار قافله حسرت زیان غم دارم
مگو که فارغم از عیش در غمت هیهات
چه مغز عیش که در استخوان غم دارم
به عیش عالم اگر پشت پا زنم سهلست
کنون که دست طرب در میان غم دارم
چنین به چشم کمم گو مبین زمانه که من
عجیب سلطنتی در جهان غم دارم
همین نه بلبل و پروانه ریزه‌خوار منند
هزار سوخته جان میهمان غم دارم
پرند نالة شب، پرنیان آه سحر
چه جنس‌هاست که من در دکان غم دارم
قطار اشک ز غمنامه‌ام پرست و هنوز
به زیر هر مژه صد داستان غم دارم
چه غم ز گرمی خورشید عشرتست مرا
که چتر آه به سر سایبان غم دارم
ز خون دیدة غلتیده در شکایت هجر
به هر دیار روان کاروان غم دارم
زبان زمزمة عیش گر چه نیست مرا
ولی به هر سر مویی زبان غم دارم
نشانه‌اش دل بیدرد آسمان حیف است
خدنگ ناله که من در کمان غم دارم
چه شد که عیش ز نامهربانیم داغست
ولی درون و برون مهربان غم دارم
ز عیش دوستی بیوفا دلت فیّاض
چه شکوه‌هاست که خاطرنشان غم دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
هرگز دلی از نالة خود شاد ندارم
فریاد که من طالع فریاد ندارم
تا بود دلم بستة زنجیر بلا بود
در عمر خود آسودگیی یاد ندارم
در طالع بزم فلک از نالة من نیست
یک شمع که در رهگذر باد ندارم
خوبان به گرفتاری من دام مسازید
من آهوش شوخم سر صیّاد ندارم
پروردة الطاف سبکروحی عشقم
شرمندگی سیلی استاد ندارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به جیب چاک و به دل داغ هجر یار ندارم
چه سان به سیر روم روی لاله‌زار ندارم
لب هوس چه گشایم به آب چشمة حیوان!
اجازت از دم شمشیر آبدار ندارم
رسید دست و گریبان، بهار و سبزه برآمد
خوشم که خاطر جمعی درین بهار ندارم
نفس ز ناله تهی گشت و دیده پر ز سرشکم
پیاده‌ای بدوانم اگر سوار ندارم
کجاست سایة سنگی، کجاست بوتة خاری
که من ز خونِ دل و دیده یادگار ندارم!
امید لطف و تمنّای رحم و چشم مروّت
به کی حسرتت ای بیوفا چه کار ندارم!
گرفت گرد سوار غمم جهان و چه حاصل
که کارْ دیده سواری درین غبار ندارم
نظر به هیچ ندارم، حذر ز هیچ نگیرم
چه اعتبار ازین به که اعتبار ندارم
شکار آهوی فرصت غنیمت است چه سازم
که من تهیّة انداز این شکار ندارم
به سر اگر گل دولت نزد رسایی بختم
همین بس است که در سینه خار خار ندارم
درین ستمکده فیّاض از چه خوش ننشینم
چه بی‌تعلقی‌یی من درین دیار ندارم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
دماغ سیر گلستان و گشت باغ ندارم
هزار کار به دل دارم و دماغ ندارم
چه سود سوختن مغز چون دماغ تری نیست
فتیله را چه کنم! روغن چراغ ندارم
رهی به جای نبردم اگر چه در همه وادی
ز هیچ راه نپرسی که من سراغ ندارم
چه شد که همّت سودای من بلند فتادست
کدام دود ز زلف تو در دماغ ندارم!
شکفتگی که دل تنگت ازو دمی بگشاید
جدا ز دوست گمانش به هیچ باغ ندارم
همین ز بادة عیشم تهی پیاله وگرنه
کدام خون دلست اینکه در ایاغ ندارم!
چه برگ کاه که باجم نداد ازین رخ کاهی
کدام لاله که بَروی چراغ داغ ندارم!
مراست با غم عشقت فراغت همه عالم
همین ز درد و غم عاشقی فراغ ندارم
فتاده در سر فیّاض ذوق اوج همایی
کنون که قدرت سامان پّر زاغ ندارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
به زلف او دل خود را به ابرام آشنا کردم
عجب رم کرده مرغی باز با دام آشنا کردم
دل بی‌طاقتی خون باد کز بی محرمی آخر
صبا را با سر زلفش به پیغام آشنا کردم
ز هر مویم دو صد فوّارة الماس می‌جوشد
به تلخی‌های هجران تو تا کام آشنا کردم
نزاکت غوطه‌ها در شهد و شکر خورد تا آخر
به صد تلخی لب او را به دشنام آشنا کردم
به هر گام از ره مطلب دو صد منزل پس افتادم
به راه عقل نافرجام تا کام آشنا کردم
به کامم ناگوارا بود خون بادة عشرت
به صد خون دل آخر لب بدین جام آشنا کردم
به راه عشق فیّاض آفتی چون نیکنامی نیست
غلط کردم، به نیکویی چرا نام آشنا کردم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
کمان غمزه پر کش کن که تیرت را نشان گردم
بگو حرفی که تا چون خط به گرد آن دهان گردم
زبان بسته تا تقریر شرح بیقراری کرد
چو حرف شکوه می‌خواهم که بر گرد زبان گردم
تو چون سرو روان از پیش من رفتی و می‌خواهم
ز خجلت آب گردم تا به دنبالت روان گردم
درین دریای خون کز هیچ سوره بر کنارش نیست
دلی خواهم که چون گرداب دایم بر میان گردم
امیدم پیر شد در وعده‌گاه انتظار او
کجا شد وعدة دیگر که باز از نو جوان گردم
چنین نامهربانی‌ها که من دیدم عجب نبود
که با من مهربان گردد اگر نامهربان گردم
خیالی گشته‌ام در ناتوانی‌ها از آن ترسم
که ناگه از نظرگاه سر تیرت نهان گردم
به او رنگی ندارد گریة خونین من فیّاض
به پیش غم گر از هر تار مژگان خونفشان گردم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
در ره او هر دو عالم را به یکدیگر زدم
نه فلک را درنوردیدم که دامن بر زدم
بر در دولت سرای یأس رفتم شب به عجز
باز می‌شد تا در فیض سحر من در زدم
زخم‌های دل به این بی‌طاقتی چون به شود!
من که در هر بخیه صد ره سینه بر خنجر زدم
عشقبازان مستی از یاد می گلگون کنند
تا شفق را رنگ بر رخ بود من ساغر زدم
نه فریب دیر برد از ره نه فیض کعبه‌ام
هر کسی آنجا دری زد من در دیگر زدم
نیست آشوب قیامت هم نبرد شور عشق
من تن تنها مکرّر بر صف محشر زدم
تا شدم پروانة آن شعلة اسباب‌سوز
اول آتش گشتم و در مشت بال و پر زدم
حسرت لعل توام لب تشنگی را آب داد
یاد آن لب کردم و پیمانه در کوثر زدم
نیست فیّاض اندرین ره فکر آسایش حرام
من به جای تکیه پشت پای بر بستر زدم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من مست محبّتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
ز داغ لاله چشم آمد به داغم
ز بوی گل پریشان شد دماغم
گل امید از بالندگی‌ها
نگنجد تنگ در آغوش باغم
چه خصمی بود بادردم دوا را
که مرهم شد سَبَل در چشم داغم
درین گمگشتگی ترسم که گیرند
ز آواز پر عنقا سراغم
شبم پروانه بلبل بود در بزم
که کرد این روغن گل در چراغم؟
تو دیر آیی و ترسم بادة عمر
نمی‌باقی نماند در ایاغم
چه منت از هما فیّاض کز بخت
به سر بس سایبان پرِّ زاغم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
چه افتم که خود آفت‌فزای خویشتنم
همه بلای من و من بلای خویشتنم
به باغ دهر ز بیم گزند هر ناکس
همیشه دشمن نشو و نمای خویشتنم
اگر چه خاک رهم جمله بر سر خویشم
وگر چه خارم لیکن به پای خویشتنم
مرا نه شکوه ز دشمن نه رنجشی از دوست
که پایمال جفا از وفای خویشتنم
هزار مرحله طی گرچه شد رهم فیّاض
ولی ز دوری منزل به جای خویشتنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشه‌ای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمی‌دهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم