عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گیرم که تو را نعمت صد پرویز است
بر آخور تو دویست چون شبدیز است
تیزی مکن ار چه دولت تو تیز است
کاین گردش روزگار شور انگیز است
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
از جود حدیث حاتم طی مانده ست
وز فضل کلام صاحب ری مانده ست
جام طمع از زمانه بی می مانده ست
امروز جهان ما چو دی کی مانده ست
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد
جز بی خرد از زمانه بر می نخورد
ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد
باشد که زمانه سوی ما به نگرد
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
هر چند بود مردم دانا درویش
آخر بود از توانگر نادان بیش
آن را نبود جاه چو مالش شد بیش
وین شاد بود همیشه از دانش خویش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
نماز شام چو صحبت بریدم از ماوی
بریده گشت طریق سلامم از سلمی
به عزم ره سه مسافر موافقت کردیم
مه از سپهر و شب از مشرق و من از ماوی
چو بخت بر لب جیحون فکند رخت مرا
به هم شدند سه جیحون ز گریه ام در وی
یکی ز اب و دو از خون سه از دو دیده من
ز درد و داغ وطن خون گریستند همی
به جز فراق رفیقان که داند این صنعت
که از دو دیده دو دریا همی کند انشی
ز موج جنبش گردون بدید دیده من
نشان گردش کژدم و پیچش افعی
همی رسید فغان دو چیز من بدو چیز
ز قعر چه به ثریا ز اوج مه به ثری
به نکبتی ببریدم رهی که فتنه از او
چنانکه صورت مانی ز خامه مانی
در آن میان شب تاری ز شرق سر برزد
چو علتی که نباشد در او امید دوی
ستارگان همه چون آب دیده مجنون
ز تیرگی شب تاری چو طره لیلی
به محکمی و درستی چو عزم من گردون
به روشنی و بلندی چو شعر من شعری
بنات نعش به نور معانی روشن
دراو سها به ضعیفی چو لفظ بی معنی
فلک چو اعمی بر جای خود فرومانده
نظاره چشم کواکب بر او به استهزی
گرفته همچو عصایی، مجره اندر دست
عصا مجره بود چون فلک بود اعمی
ستاره لشکر و بازار لشکری گردون
به سعد و نحس در او دار و گیر و بیع و شری
من اندر او متحیر که هیچ خلق نبود
که هیچ از من و از حال من کند انهی
طریق من به یکی بر بیکران و مرا
در او نه وعده من و نه راحت سلوی
زبیم باد سموم و بلای خون روان
روان شخص همی کرد آرزوی فنی
به عوض نعمت از او شخص را عنا همراه
به جای راحت ازاو روح را عذاب اجری
به یمن درگه صاحب سزاست بربندم
در او زبان و روان از شکایت و شکوی
کجا قبایل اهل شرف، ضیاءالدین
نظام عترت و تایید شرع و نور هدی
جمال حسن معالی ابوالحسن طاهر
که از ثری اثر قدر اوست تا به علی
نه جز متابعت اوست شرع را رخصت
نه جز موافقت اوست عقل را فتوی
به تن خلاصه نور آمده است بی ظلمت
به دل خزینه معنی شده است بی دعوی
زمین حضرت او راست مایه فردوس
درخت خدمت او راست سایه طوبی
اگر ستوده کند مرد را دثار و شعار
دثار او ورع است و شعار او تقوی
هر آن کسی که تمسک کند به خدمت او
درست کرده تمسک به عروه الوثقی
به صدر او نرسد رتبت مخالف او
کجا بود چو حیات ابد، ممات فجی
اگر چه مدح و هجا هر دوان سخن باشند
خلایق است به فخر مدیح و ننگ هجی
وگرچه در زصدف خیزد او به از صدف است
به است اگر چه زدنیی است صدر از دنیی
زهی دو چشم خرد را چو زینت دیدار
زهی دو گوش طمعرا چو آیت بشری
مزینی به فضایل چو از نجوم سپهر
منزهی ز معایب چو از گنه یحیی
اگر مبشر جدت زبان عیسی بود
در این زمانه به علمی و زهد چون عیسی
اگر درستی و حق در امانتش دو گواست
تو در شرف دو گواهت بود زام و ابی
منم که کرده ام از بهر آفرین و ثنات
چنین سخن زتن لاغر و دم فربی
خرد خزینه فکرم چو داد خاطر کرد
روان هر آینه اندیشه بذل و عمر فدی
خود از ذخیره دنیی مرا نصیبی نیست
همی زمدح تو سازم ذخیره عقبی
گذشت نوبت شعبان و دور روزه رسید
که هست موسم اصحاب طیلسان و ردی
فساد را به قدومش ضعیف شد قوت
صلاح را به وصولش بلند گشت لوی
خجسته بادا هم روزه روزه و هم عید
تو را ثواب و سلامت عدوت را بلوی
همیشه تا شرف کعبه از منا و صفاست
سرا و صدر و درت، کعبه و صفا و منی
همه سعادت و اقبال بادت از گردون
همه کرامت و تایید بادت از مولی
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳
نظم راوان چو آب روان سینه را به است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۸
خود را بزرگ می کنم اندر میان خلق
بی آن که خدمتی ز برای تو می کنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳
در پرده ره ندادند وقت سخن صبا را
من نیک می شناسم پیغام آشنا را
عیش دیار غربت چون برق در گذار است
نتوان به قید کردن ذوق گریزپا را
وجد و سماع صوفی، خالی از آن مقام است
چیزی به یار ماند، آن آهو خطا را
از خرده یی که دارد گل در قبا نگنجد
جایی که هست ذوقی می گردد آشکارا
با فقر و تنگدستی شوم است عجب و مستی
در کشور غیوران نخوت کشد گدا را
بر قدر قابلیت دادند هرچه دادند
حق راست بر تو حجت تهمت منه قضا را
از مرغزار عقبی یا سبزه زار دنیا
تا دانم از کجایی، حرفی بگو خدا را
انصاف و مهربانی، عهد از جهان برانداخت
شد راستی خوش آمد، شد دوستی مدارا
با شاه عشق بازان آخر کسی بگوید
بی آب و دانه کشتی مرغان خوش نوا را
از کاهش محبان بر قدر خود فزایند
با این خسیس مردم، یاری مگیر یارا
خوش فطرتی «نظیری » حل دقیق خود کن
حاصل ز کار مردم بانگی است آسیا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چند از مؤذن بشنوم توحید شرک آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
با شهپر عنقا چه نوا بال مگس را
همه نغمه ی داوود که دیدست جرس را
در معرض خورشید سها را چه نمایش؟
با نور تجلی چه ضیا نار قبس را؟
بس غنچه ی نشکفته به تاراج خزان رفت
رسم است که رهزن زند از قافله پس را
پریدن نادان گه نظمم به چه ماند؟
با آن که پرد چشم و نهی بر مژه خس را
در کوی حقیقت چه کند مرد مجازی؟
در بیشه ی شیران چه هنر گرگ هوس را؟
جز حاجت اخوان نسزد تحفه ی یوسف
اینجا نرسد عرض تجمل همه کس را
هرچند ز تریاق بود زهر گران تر
زین جنس به صد من ندهم نیم عدس را
کس همره ما نیست کز آن سوی بتازیم
کز معرکه بدیم برون گرد فرس را
تا همدم هر بیهده پرواز نگردد
در سینه شکستیم پر و بال نفس را
در آرزوی یک تن هم جنس که عنقاست
از بس که تپیدیم شکستیم نفس را
صبح از دم خون ریز «نظیری » به هراس است
از ناوک شب خیز بود بیم عسس را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بر رخ شکستم از خطا رنگ امید و بیم را
بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را
علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من
مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را
عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند
افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را
نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون
جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را
رفتم که مستان بگذرم از خدمت پیر مغان
گلبانگ آزادی کشم دوشی زنم تسلیم را
نقشی به باطن دیده ام خواهم به حسن کودکی
آرایش مسند کنم زینت دهم دیهیم را
یوسف که کردی سلطنت نهیش ز تعظیم پدر
گر شأن حسنش بنگرد واجب کند تعظیم را
بر آسمان سروری خورشید اگر طالع شود
جویند ذرات جهان بر یکدگر تقدیم را
امروز صاحب ذوق و دل غیر از «نظیری » نیست کس
رشکست بر کاخ گدا! سلطان هفت اقلیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
ز حرمانم غمی در خاطر یاران شود پیدا
چو بیماری که مرگش بر پرستاران شود پیدا
چو پیدا گردم از راهی، چنان یاران رمند از من
که بدمستی میان جمع هشیاران شود پیدا
کسی نگریزد از ما، گر ازین تقوی برون آییم
طرب کز ما رمد در کوی می خواران شود پیدا
بتی از حلقه پرهیزگاران برنمی خیزد
که بر مردم مسلمانی دین داران شود پیدا
پشیمانی مکش از بیع من کاین سهل قیمت را
تو چون صاحب شوی ذوق خریداران شود پیدا
زلیخا گو میارا بزم و فرش دلبری مفکن
که آن یوسف به زندان گرفتاران شود پیدا
«نظیری » کاش بنمایی که در ساغر چه می داری
که پیش زاهدان قدر گنه کاران شود پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
می باش و از مزاج حریفان نشان طلب
با طبع هر که راست نیابی کران طلب
چون ره بری به صحبت نیکان گران مباش
جایت اگر به صدر دهند آستان طلب
مهمان گنج باش و قناعت به خاک کن
همسایه همای شو و استخوان طلب
مجموعه ایست عالم از آن انتخاب کن
مغلوبه ایست دهر درو مهربان طلب
در طبع دوستان ز حسد راستی نماند
انصاف اگر طلب کنی از دشمنان طلب
از حلقه های زلف طلسمی به چنگ آر
وز شغل آن ز وسوسه دل امان طلب
دست کسی به دامن محمل نمی رسد
کو را نه بر صدای جرس کاروان طلب
هرگاه یوسفی ز تو در راه مانده است
شیون کن و ز گم شده خود نشان طلب
ننگست در طریق کریمان معاملت
جان از «نظیری » ار طلبی رایگان طلب
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نشاط عید گدا عجب پادشا بشکست
شد از معانقه چین بر رخ قبا بشکست
چنان به یک دگر آمیختند شیخ و ندیم
که مست شیشه در آغوش پارسا بشکست
رییس و قاضی و مفتی به رقص برجستند
نشاط نای و دهل شرم روستا بشکست
مسافر از پی جان بود چشم قربانی
نگاه تا نرود زان بساط، پا بشکست
دل شکسته در آن کوی می کنند درست
چنانکه خود نشناسی که از کجا بشکست
به آب خضر سکندر نبرد زآینه راه
سفال میکده جام جهان نما بشکست
به فطر روزه میی داد پیر باده فروش
که هم گداز حسد کاسه گدا بشکست
زمانه طفل طبیعت شد، آنقدر که ادیب
کمر ببست پی شوخی و قبا بشکست
شکست توبه هرکس به قدر حال امروز
«نظیری » از خم می صوفی از هوا بشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
امروز آنچه تاج سر ماست دست ماست
سرمایه درستی ما در شکست ماست
نادان بر آبگینه ما سنگ می زند
گر هوشمندیی به کسی هست مست ماست
سر می کنیم درسرپیمان خویشتن
ایمان ما همان به ندای الست ماست
اندیشه از فراز ثریا گذشته است
کوتاهیی که هست ز تقریر پست ماست
بر چهره حقیقت اگر مانده پرده یی
جرم نگاه دیده صورت پرست ماست
شاهانه فرش بر سر کرسی نهاده اند
این طارم خراب چه جای نشست ماست
ننگ است اگر به خاتم جمشید بنگریم
پیچاک زلف یار «نظیری » به شست ماست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
در شهر ما به دولت عشق احتیاج نیست
در هیچ گوشه نیست که صد تخت و تاج نیست
چشم تری به چین جبین می توان فروخت
کار وفا هنوز چنان بی رواج نیست
خاطر به خنده گل و مل وانمی شود
غیر از گریستن غم دل را علاج نیست
شهری به شیشه دل ما سنگ می زنند
در هیچ پای نیشتری از زجاج نیست
کس زیر چرخ توسن آزادگی نتاخت
تاراج می کنند به راهی که باج نیست
ما خط رسانده ایم به مهر مسلمی
آفت رسیده را غم باج و خراج نیست
از نوش روزگار «نظیری » گداختیم
این باده را موافقتی با مواج نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به شرح حالت من نامه ها در اطرافست
هزار قافله ام زیر بار او صافست
به مهربانی او اعتماد نتوان کرد
که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست
به ناله اشک فشانم که تازه دولت را
عطای نیم درم دستگاه صد لافست
به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم
خلاف دوست نمودن خلاف انصافست
بهشت روزی نابالغ محبت نیست
کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست
به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس
اگر شویم مکرم کمال الطافست
هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند
نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست
ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند
وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست
اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان
که علم کشف نه از قسم علم کشافست
به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز
که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست
«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب
دغل مباز که میزان به دست صرافست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
کس ننمود جرعه یی کز جگرم گزک نخواست
بی نمکی نگفت کس کز سخنم نمک نخواست
هرکه زیاده دادمش عربده بیشتر نمود
پر ترکش نساختم کاسه که پر ترک نخواست
آمده نقش بازیم ورنه فراز دیده ام
کس ننشست کز حسد جای دو شش دو یک نخواست
من همه عجز و همگنان میل نزاع می کنند
هرکه حریرباف شد عاقل ازو خسک نخواست
رنگ رخ سخن نشان می دهد از عیار مرد
صاحب فهم خورده بین ناسره را محک نخواست
گفت و شنید دوستان مایه عیش می شود
آن که شمرده زد نفس همدمی ملک نخواست
عالم و یک مسیح دم، دیر مغان و یک صنم
هرچه بخواست رای من اختر نه فلک نخواست
مصرع نظم بی غلط صفحه نثر بی سقط
نسخه نظم و نثر من نقطه سهو و شک نخواست
نظم «نظیری » از ازل معجزه خیز آمده
گزلک جاهلی مکش نسخه صنع حک نخواست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ذوقی به کمالست و وصالی به دوامست
امروز به ما منزلت عشق تمامست
بر صوفی بی وجد وبالست عبادت
بر شیشه که خالی ست ز می سجده حرامست
دادیم به معشوقه و می دنیی و دین را
بدنام شدن در دو جهان غایت نامست
احیای شب ما و صبوحی حریفان
مهتاب همه روزن و صبح همه بامست
جمعی که گرفتاری ایام شناسند
چون شب پره از نور گریزند که دامست
می گریم و از گریه چو طفلم خبری نیست
در دل هوسی هست ندانم که کدامست
ساقی غم دوران مخور و رطل گران ده
شادست جهان تا می حسن تو به جامست
گویید به زاهد بچه عصمت نفروشد
بوی می دوشینه هنوزش به مشامست
رنجور و الم دیده و پیرست «نظیری »
جام سحری چون نخورد ماه صیامست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
فرحی نیست که در پهلوی آن صد غم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست