عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۷
تا چند توان به ناتوانان دیدن
جور و ستم جهان ستانان دیدن
تا کی به هوای زندگی در پیری
با دیده توان مرگ جوانان دیدن
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
بی دوست شب فراق غم خوردن به
غم خوردن و دندان به دل افشردن به
گر زندگی این است که دل دارد و من
صد بار ز زندگی بود مردن به
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جعبه پریر دلربائی کردی
دیروز خیال بیوفائی کردی
دوشینه چو یکبار شدی یار رقیب
امروز ز عاشقان جدائی کردی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴
ای روز سیاه من سیه تر گردی
وی دیده به خون دل شناور گردی
ای چرخ ز گردش تو من پست شدم
گر گردشت این چنین بود برگردی
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۵
ای کوه تو همسنگ غم و درد منی
وی کاه تو همرنگ رخ زرد منی
ای آتش عشق از تو دلگرم شدم
چون مجمر سوز ناله سرد منی
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۰ - چکامه وطنی
مرا بارد از دیدگان اشک خونی
بر احوال ایران و حال کنونی
غریقم سراپای در آب و آتش
ز آه درونی ز اشک برونی
زبان آوران وطن را چه آمد
که لب بسته خو کرده با این زبونی
چه شد ملتی را که یزدان ز قدرت
همی داد بر اهل عالم فزونی
چنین گشته خون سرد و افسرده آن سان
که گویی کند دیوشان رهنمونی
نه گوشی است ما را که سازیم اصغا
زنای وطن صوت آن یرحمونی
نه چشمی که بینیم خوار اوفتاده
درفش کیان از کیان درنگونی
وزیری که باید مقام وطن را
رساند به اعلی رهاند ز دونی
کند مستبدانه کار و نداند
بود مملکت کنستی توسیونی
وکیلی که باید پی حفظ ملت
کند بی قراری کند بی سکونی
دم نزع ایران کند با تفنن
به تقلیل تکثیر رأی آزمونی
سرافراز سرکرده ای را که باید
به هیجا قشون را نماید ستونی
سرآورده یکسر به طغیان و دارد
چو حیوان سرکش هوای حرونی
خلیل وطن را ز نمرودیان بین
به جان آتش از دردهای درونی
مگر آب شمشیر ابنای ایران
کند کار فرمان یا نار کونی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از دست دادخواه اگراینست آه ما
آه ار به داد ما نرسد دادخواه ما
از جرم خون من مکن اندیشه ای به حشر
کآنجا به غیر دل نبود کس گواه ما
صد بار آشیان مرا سوخت برق آه
یک خار کم نکرد به عمری ز آه ما
تأثییر آه ماست که کرده است ایمنش
اندیشه ای که داشت ز تأثیر آه ما
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه ما
گر پرتوی ز ماه بیفتد در آن (سحاب)
هر محفلی که گشته فروزان ز ماه ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
شعله ور چون برق خواهم بی تو آه خویش را
تا کنم زان چاره ی روز سیاه خویش را
نیست ناز و غمزه در فرمان او چون خسروی
کز خرابی منع نتواند سپاه خویش را
شکوه ی او جرم ما وین جرم را دل عذر خواه
تا چه سان خواهیم عذر عذرخواه خویش را
بس که باشد مایل خود شرم را بندد به خویش
کافگند بر خویشتن دایم نگاه خویش را
من ندانستم بود کشتن سزای جرم مهر
ورنه زو پنهان نمیکردم گناه خویش را
نیست میر کاروان را ایمنی ز آسیب راه
تا نباشد رهنما گم کرده راه خویش را
گر چه پیر سالخوردی شد (سحاب) اما کند
صرف ماه خردسالی سال و ماه خویش را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
نصیبم باد یا رب وصل او دور از رقیب اما
رقیب از وصل او هم باد یارب بی نصیب اما
همین نه در چمن مرغ چمن را جاست گاهی هم
گرفتار شکنج دام گردد عندلیب اما
دوای درد خود را از طبیبان هر کسی جوید
مرا هم هست درد بی دوایی از طبیب اما
به هر کس داده یار دلفریبم وعده وصلی
به من میدهد از وعده ی وصلش فریب اما
حدیث دوستی بود آشنا در گوشت اکنون، هم
حدیث آشنایی هست در گوشت غریب اما
چنین کاغیار را جایی نباشد جز سر آن کو
مرا هم نیست جایی در سر کوی حبیب اما
چو من کز آن کو دور گشتم عاقبت یا رب
رقیبان هم شوند آواره زان کو عنقریب اما
دل آن سنگدل گر ناشکیبا نیست دور از من
مرا هم نیست دور از روی او در دل شکیب اما
رقیب از هجر روی او سپارد جان (سحاب) آن هم
جدا از روی او خواهد سپارد جان رقیب اما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
ره به این ضعف ار به کوی یار می باید مرا
سیلها از دیده ی خونبار می باید مرا
مایل عشاق صادق نیستند این نیکوان
بعد ازین از عشق پاک انکار می باید مرا
گر بخواهم شرم گردد مانع این نظاره ام
دیده ای چون دیده ی اغیار می باید مرا
تا نیفتد در جهان آتش ز آب چشم تر
چاره ی این آه آتشبار می باید مرا
میل ماندن در سر کویش زرشک مدعی
نیست اما قوت رفتار می باید مرا
تا ننالد از فغانم خلقی آن بی رحم را
جور کم یا طاقت بسیار می باید مرا
شکوه ی بیهوده چند از جور خار و بانگ زاغ
قوت پرواز از گلزار می باید مرا
یا نباید این قدر نالید از جورش (سحاب)
یا اثر در ناله های زار می باید مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
افزود جفای بت بیدادگرم را
زین به چه اثر بود دعای سحرم را؟
او از همه کس در طلب مژده مرگم
من هر دم ازین شاد که پرسد خبرم را
وقتی که ز کوی تو برد سیل سرشکم
داند همه کس خاصیت چشم ترم را
ذوقی ز اسیری بودم لیک نبندم
بر دام تو دل تا نکنی بال و پرم را
اذن نگهم جز به دم مرگ ندادی
کردی نگه آنگه پس اول نظرم را
گفتم: چه شود گر به عتابی بنوازیم
گفتا: به عبث تلخ چه سازم شکرم را؟
شاید که سری در قدمش سایم ازین پس
گر بخت کند خاک ره دوست سرم را
خوانند (سحابم) ولی آن خشک نهالم
کز من نرسد تربیتی برگ و برم را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
سوزد هزار شمع به بیت الحزن مرا
زین داغها که از تو فروزد به تن مرا
خواهم ز دلبران جفا پیشه داد دل
یک چند دل اگر بگذارد به من مرا
ناصح بدست دل بگذار اختیار من
یا وارهان ز دست دل خویشتن مرا
پیمان ز بد گمانی من هر گهی شکست
افزود مهر آن بت پیمان شکن مرا
دستی که باشدم به گریبان چه می کنی
روزی که باشد از تو به جیب کفن مرا
شادم که پا ز انجمن این و آن کشید
از بس (سحاب) دید به هر انجمن مرا
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه منتی پر و بال شکسته بر سر ما
نهاد بهر رهائی گشود چون پر ما
به هر کس از تر و خشک جهان رسد فیضی
نصیب ما لب خشک است و دیده ی تر ما
هزار جان گرامی به راه او شد خاک
برش چو جلوه کند تحفه ی محقر ما
به بزم عیش چه حاجت به باده و ساغر؟
که هست خون جگر باده دیده ساغر ما
نیافت لذت زخم ترا ولی صد زخم
زداغ حسرت تیرت بود به پیکر ما
برت حکایت یوسف فسانه ایست گزاف
چنانکه قصه ی یعقوب نیز در بر ما
بهشت و دوزخ ما صبح وصل و شام فراق
خرام قامت آشوب روز محشر ما
هزار صیدد گر هم زننگ کرد آزاد
به دام او چو در افتاد صید لاغر ما
به غیر وصف نگارین خطش (سحاب) خطاست
که کلک ما بنگارد خطی به دفتر ما
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
روز و شب می نالم از بخت بد و چشم پر آب
زانکه او را نیست بیداری و این را نیست خواب
غیر یار دلستان من که جایش در دل است
کس ندیدم خانه ی خود را چنین خواهد خراب
نیستم آگه ز دل می دانم از خون کسی است
دست سیمینی نگارین چهره زردی خضاب
شاهد ما پرده بردارد زروی کار خلق
گرز روی دل فریب خویش بردارد نقاب
توبه از عشق جوانان در پیری نکرد
ما و ترک عاشقی آنگاه در عهد شباب!
گر نه جانی از چه در باز آمدن داری درنگ
ورنه عمری از چه در رفتن چنین داری شتاب؟
کرده یار آهنگ رفتن با رقیب آمد به بزم
در دلم از چیست تا در عین وصل این اضطراب؟
داشت با چشم (سحابش) چشم گریان نسبتی
گر بجای قطره خون میریخت از چشم سحاب
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بختم به خواب کرد ز وصل تو کامیاب
بیداریئی زبخت ندیدم مگر به خواب
غیر از خیال روی تو در چشم قطره بار
هرگز کسی ندیده که نقشی زند بر آب
ای عمر رفته چند به باز آمدن درنگ
بنگر چه گونه عمر به رفتن کند شتاب؟
از خوی به عارض و از عارضش به زلف
در روز بین ستاره به شب بنگر آفتاب
دل را که هست بیم فراق این چنین تپد
من روز وصل از چه نباشم در اضطراب؟
رفتی و گشته بی مه روی تو قطره بار
از دیده ی سحاب فزون دیده ی (سحاب)
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
ز خشم و جنگ تو جان بس ملول و دلتنگ است
از آن به بخت بدم دل همیشه در جنگ است
ز زنده دل بفریبد به مرده جان بخشد
لب ترا گهی ااعجازو گاه نیرنگ است
مرا چه فرق که گشتم هلاک در ره عشق؟
به مقصد ار دو سه گام از هزار فرسنگ است
ز عیش کنج قناعت چه آگهی دارند؟
شهان که مسکنشان بر فراز اورنگ است
صفا به جز می صافی غم زدا ندهد
مرا که آئینه ی دل ز غصه در زنگ است
بیا و لب به لب جام نه که مطرب را
دهان نی به دهان، زلف چنگ در چنگ است
چو سنگ خاره در آن دل چرا اثر نکند؟
فغان و ناله ی من گر دل تو از سنگ است
ز نقش عارض زیبا نگار من حیران
نگار خانه ی ما نی و نقش ارژنگ است
صفای لعل اثر باده رنگ گل دارد
دو لعل یار که مانند باده گلرنگ است
تو نو گل چمن و بیوفا و لیک (سحاب)
به گلستان وفا بلبل خوش آهنگ است
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
در ره عشق اختیار از دست رفت
پای ماند از کارو کار از دست رفت
در چمن دردا که ساقی تا قدح
داد بر دستم بهار از دست رفت
آه کز دست دلم دامان صبر
رفت چون دامان یار از دست رفت
نقد جانی را که از بهر نثار
داشتم در انتظار از دست رفت
در رهش خاکی که میکردم به سر
ز آب چشم اشکبار از دست رفت
روزگار وصل آه از روزگار
کز جفای روزگار از دست رفت
ز آن دو لعل از دستم آرام و قرار
ز آن دو زلف بیقرار از دست رفت
پا نهادم بر سر بالین (سحاب)
لیک در وقتی که کار از دست رفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
مرا طاقت پرو غم اندکی نیست
گر این بسیار آن نیز اندکی نیست
غم افزون، صبر کم امید بسیار
به دل در عاشقی دردم یکی نیست
کند منع رمیدن شوق دامت
تو پنداری که صید زیرکی نیست؟
بسی افتاده سر در عرصه ی عشق
ولی زخمی پدید از تارکی نیست
یقینم گشت از بی مهری او
که در مهر (سحاب) او را شکی نیست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
به کوی یار مرا جور آسمان نگذاشت
گذاشت اینکه بمانم به کویش آن نگذاشت
فغان ز بیم خزان داشت بلبل و گلچین
گلی بگلشن تا موسم خزان نگذاشت
نه از هلاک من پیر آن جوان نگذشت
که در جهان کسی از پیر و از جوان نگذاشت
مرا جفای تو نگذاشت بر در تو و من
ز شرم روی تو گفتم که پاسبان نگذاشت
خیال هیچ غمی هرگزم بدل نگذشت
که روزگار همان غم مرا به جان نگذاشت
ز آشیانه نیارم بکنج دام تو یاد
که ذوق او بدلم شوق آشیان نگذاشت
زرشک دوستی اش آسمان دو کس با هم
به عهد آن مه بی مهر مهربان نگذاشت
به پیش تیر کمان ابرویی (سحاب) دلم
نشانه ایست که تیرم از آن نشان نگذاشت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
خوش آنکه چشم تو گاهی بمن نگاهی داشت
نداشت گاهی اگر التفات گاهی داشت
گذشت آنکه دل آن نگار سنگین دل
حذر ز ناله و اندیشه ی ز آهی داشت
عجب نبود که او بگذرد ز جرم دلم
بجز گناه محبت اگر گناهی داشت
شدم هلاک غم او و بد گمانی بین
که در محبت من باز اشتباهی داشت
مراست دل به تو مفتون و هر دلی بدلی
نداشت راه بمن خصمی تو راهی داشت
ز بار عشق تو دوشم بدوش کوهی بود
که در برابر آن کوه وزن کاهی داشت
شدم بجرم وفا من شفیع دل اما
گناهکارتر از خویش عذرخواهی داشت
ز خصمی فلک اندیشه ی نداشت (سحاب)
بر آستانه ی میخانه تا پناهی داشت