عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
در پی وصل جفا جوی ستم پاره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
تا دل از هجر نشد پاره نشد چاره ی ما
یا فراقم بکشد یا به وصالت برسیم
تا چه اندیشه کند رای تو درباره ی ما
دیده در پوست نگنجد گه دیدار مگر
عین شادی شده پیوند به نظاره ی ما
دیگر ایام بهار آمد و وقت است که باز
عذر صد توبه بخواهد لب می خواره ی ما
شدم آشفته به عفوی کآید روشن
چشم صد یوسف از این پیراهن پاره ی ما
نشترم ز آن مژه بر سینه چنان زد که هنوز
می رود خون دل از دیده به رخساره ی ما
گفتم آرم به ترحم دلت از زاری گفت
چه کند قطره ی باران تو باخاره ی ما
گفتم از نوش لبت بخش من آخرکوگفت
می نسازد به مزاج توشکر پاره ی ما
الفتی هست صفایی به سهی قدانم
بوده از سرو مگرتخته ی گهواره ی ما
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
چو بخت از کین اختر غافلم ساخت
به مهر آن شمایل مایلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردی کاملم ساخت
به خونم تر نشد تیغش دریغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو میرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاری قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد
هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگی معمار عشقت
عجب ماتم سرایی از گلم ساخت
تو گر با ما نکردی سازگاری
غمت نازم که عمری با دلم ساخت
به هجران بی توام جان برنیامد
غم روی تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معنی دوست
خیال خود ز خاطر زایلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفایی
که این حسرت سرا برساحلم ساخت
به مهر آن شمایل مایلم ساخت
به جهل اندر غمش افتادم آخر
کمال عشق مردی کاملم ساخت
به خونم تر نشد تیغش دریغا
که هجران شرمسار از قاتلم ساخت
چو میرم در غمت شادم که اقبال
به کار جان نثاری قابلم ساخت
هم آن زلف و ذقن دیوانه ام کرد
هم این زنجیر و زندان عاقلم ساخت
به مرگ زندگی معمار عشقت
عجب ماتم سرایی از گلم ساخت
تو گر با ما نکردی سازگاری
غمت نازم که عمری با دلم ساخت
به هجران بی توام جان برنیامد
غم روی تو آسان مشکلم ساخت
به دل تا بست صورت معنی دوست
خیال خود ز خاطر زایلم ساخت
ز مردن سخت تر شد ماندنم چند
به خون خوردن توان بی حاصلم ساخت
هلاک آن خواست از غرقم صفایی
که این حسرت سرا برساحلم ساخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نه جان از طعن تیغم آن قدر سوخت
که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت
نه تنها دیده و دل کآتش عشق
سرا پای وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشیدم چنان سخت
که کیوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سیل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگیخت
چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت
مرا از داغ رویش روزگاری است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشی ریخت
که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
همای دولتم را بال و پر سوخت
صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
که دل از طعنه ی تیر نظر سوخت
نه تنها دیده و دل کآتش عشق
سرا پای وجودم خشک و تر سوخت
به هجرانت خروشیدم چنان سخت
که کیوان را برافغانم جگر سوخت
ز اشکم رخنه در بام و در افتاد
ز آهم پای تا سر بوم و بر سوخت
سرشکم سیل در بحر و بر افکند
خروشم خاوران تا باختر سوخت
به تن صد تابم از مژگان برانگیخت
چه افسون ساخت کز پیکان پسر سوخت
مرا از داغ رویش روزگاری است
که دل چون شمع هر شب تا سحر سوخت
سموم غم به کشتم آتشی ریخت
که شاخ خرمی را برگ و بر سوخت
به دام روزگار از کاوش چرخ
همای دولتم را بال و پر سوخت
صفایی ز آن در آهم نیست تأثیر
که عشقم ناله را در دل اثر سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
غمت بر تابه ی عشقم چنان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت
که زین سودا نه دل تنها که جان سوخت
جدائی در جوانی ساخت پیرم
بهارم سال ها پیش از خزان سوخت
مرا دل خواست تا سوزد به کیفر
از آن آتش که زد خود در میان سوخت
به پیری ز آن جوانم آتشی خاست
که هم پیر از شرارم هم جوان سوخت
مرا سوزاند و دودی برنیامد
کجا زین پخته تر کس را توان سوخت
کمانی راند در کف سینه ام را
که از تیر نخستینش نشان سوخت
که دامن زد بر آن دوزخ ندانم
کش از یک شعله سر تا پا جهان سوخت
شرارم نیست پیدا ورنه صدره
ز آهم هم زمین هم آسمان سوخت
حدیث عاشقی از من مپرسید
که ازتقریر یک حرفم زبان سوخت
صفائی نز شکیبائی خموشم
که زین آتش مرا بر لب فغان سوخت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
به هجرم صبح روشن شام تار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به یادت دیدگان اختر شمار است
چو در راه صبا زلف پریشانت
تن از تاب فراقم بی قرار است
شبان تیره ام پهلوی تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
مرا از دیده دامن غرق خوناب
مرا از سینه مسکن پر شرار است
سرشکم روی هامون گشته جاری
فغانم سوی گردون ره سپار است
رخم خجلت ده برگ خزانی
دلم شنعت زن ابر بهار است
ز مژگان ریختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جیبم لاله زار است
از این آبم فتد کشتی در آتش
به هجرم گر ورای گریه کار است
مگو با دل صفایی راز او نیز
کجا کس محرم اسرار یار است
لبم نالان و چشمم اشکبار است
مرا از شام هر شب تا سحرگاه
به یادت دیدگان اختر شمار است
چو در راه صبا زلف پریشانت
تن از تاب فراقم بی قرار است
شبان تیره ام پهلوی تب ناک
چو کانون از تف دل شعله بار است
مرا از دیده دامن غرق خوناب
مرا از سینه مسکن پر شرار است
سرشکم روی هامون گشته جاری
فغانم سوی گردون ره سپار است
رخم خجلت ده برگ خزانی
دلم شنعت زن ابر بهار است
ز مژگان ریختم بس اشک گلگون
بر و دامان و جیبم لاله زار است
از این آبم فتد کشتی در آتش
به هجرم گر ورای گریه کار است
مگو با دل صفایی راز او نیز
کجا کس محرم اسرار یار است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به جای دوستی ار دشمنی سزای من است
جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است
ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب
مرا بس این که خیال تو آشنای من است
ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم
که قرب بهره غیر و غمت برای من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال
به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است
ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا
اگر شهود تو موقوف بر فنای من است
به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام
جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است
کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است
به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است
جفا ز جانب جانان کمین جزای من است
گذشت و حسرتم افزود از آنکه گفت طبیب
علاج این مرض از لعل جان فزای من است
پس از هلاک به بالینم آی و فارغ باش
که این ملاطفت افزون ز خونبهای من است
ترا به الفت بیگانه عادتی است غریب
مرا بس این که خیال تو آشنای من است
ز اقتضای قضا دور نبود این تقسیم
که قرب بهره غیر و غمت برای من است
اگر ز اهل رشادم وگر ز خیل ضلال
به دیر و کعبه دعای تو مدعای من است
ز غیب چهره برافروز وگو بمیر مرا
اگر شهود تو موقوف بر فنای من است
به بی وفاییت اندر جهان برآمد نام
جز این ترا چه ثمر دیگر از جفای من است
کجا ز دوست صفایی مرا فراموشی است
به ملک جان و دل از وی تهی کجای من است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مرا درد از شکیبایی فزون است
که دل در سینه چندین بی سکون است
ز احوالم چه پرسی کاشک خونین
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بی تو چون پایم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ریش
که آن غم بیش از این یک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جای می سرشک لاله گون است
به عین رحمتم یک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عیون است
خدا را از دل خود پرس باری
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوری در دوستی خونم دریغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودایت نشاطی دارم اما
نشاطی کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته میثاق
نه این سودا مرا در سر کنون است
صفایی را ز رسوایی مترسان
که با عشقت خردمندی جنون است
که دل در سینه چندین بی سکون است
ز احوالم چه پرسی کاشک خونین
گواهم بر جراحات درون است
بگوخود بی تو چون پایم که در هجر
عنان طاقت از دستم برون است
مهل بار فراقم بردل ریش
که آن غم بیش از این یک قطره خون است
مرا دور از لبت هر لحظه در جام
به جای می سرشک لاله گون است
به عین رحمتم یک ره نظر کن
که اشکم در رهت رشک عیون است
خدا را از دل خود پرس باری
که شوقم بر وصالت چند و چون است
مرا گه درد و گه درمان فرستاد
ندانستم که عشقت ذوفنون است
خوری در دوستی خونم دریغا
که چرخم خصم و بختم باژگون است
به سودایت نشاطی دارم اما
نشاطی کم به صد غم رهنمون است
ز عهد زر به مهرت بسته میثاق
نه این سودا مرا در سر کنون است
صفایی را ز رسوایی مترسان
که با عشقت خردمندی جنون است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
شادم که شمارم اشک وآه است
تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقی که نه جای اشتباه است
موی من از آن سفید چون روز
روز من از آن چو شب سیاه است
از تابش روی و تاب گیسوی
مشکوی تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم های کاری
باز از مژه ی تو عذرخواه است
از تیر نگاه و تیغ ابروی
گیسوی توام گریزگاه است
دل در صف غمزه اش صفایی
صیدی به مصاف یک سپاه است
تا در غمت این دوام گواه است
با درد جدائیت صبوری
خود بی کم و بیش کوه وکاه است
با عمر دراز زلف کج راست
فرقی که نه جای اشتباه است
موی من از آن سفید چون روز
روز من از آن چو شب سیاه است
از تابش روی و تاب گیسوی
مشکوی تو پر ز مار و ماه است
ز آن ماه چه نعل ها در آتش
ز آن مار چه پشت ها دو تاه است
دل با همه زخم های کاری
باز از مژه ی تو عذرخواه است
از تیر نگاه و تیغ ابروی
گیسوی توام گریزگاه است
دل در صف غمزه اش صفایی
صیدی به مصاف یک سپاه است
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
با دو ابروی توام بر دل شمشیر چیست
پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست
من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار
آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست
زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سودای این زنجیر چیست
تا ننالیدم گهی بر سر مرا می بود پای
جز تغافل سود افغان من از تأثیر چیست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست
نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا
بهر استخلاص این قیدم بگو تدبیر چیست
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
آن دو قوت داد جان را وین درآمد قوت تن
پیش آن یاقوت و گوهر می چه باشد شیر چیست
او غیوری سخت دل من ناصبوری سست جان
با جوانی همچو او سودای چون من پیر چیست
فتنه ی جان جهانی گر نبودی از نخست
عشق ما بر یک طرف این حسن عالمگیر چیست
در هجوم غم صفایی رامش از دل رفت و گفت
این خرابآباد را خاصیت تعمیر چیست
پیش آن مژگان مرا در دیده نوک تیر چیست
من به ذوق جان سپاری و تو خون ریزیت کار
آفت تعجیل چبود علت تأخیر چیست
زلف لیلی بند برگردن گذارد عقل را
در دل مجنون من سودای این زنجیر چیست
تا ننالیدم گهی بر سر مرا می بود پای
جز تغافل سود افغان من از تأثیر چیست
دل ز ترکش مهر جو غافل ز کین غمزگان
در کفش صد قبضه خنجر فکر این نخجیر چیست
نیست عادت چون تو ای دل با گرفتاری مرا
بهر استخلاص این قیدم بگو تدبیر چیست
در غمت زین چشم و دل جز دامن تر کام خشک
سود اشک شامگاه و نالهٔ شبگیر چیست
آن دو قوت داد جان را وین درآمد قوت تن
پیش آن یاقوت و گوهر می چه باشد شیر چیست
او غیوری سخت دل من ناصبوری سست جان
با جوانی همچو او سودای چون من پیر چیست
فتنه ی جان جهانی گر نبودی از نخست
عشق ما بر یک طرف این حسن عالمگیر چیست
در هجوم غم صفایی رامش از دل رفت و گفت
این خرابآباد را خاصیت تعمیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دفع غم را ساقیا جز جام می تدبیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
غایت تعجیل پیدا موجب تأخیر چیست
دیده ماند انده به دل نزدیک شو هی زود زود
دور ساغر زود خوش رجحان دور و دیر چیست
در ره پیمانه باید باخت ساقی سیم و زر
ور ندانیم این عمل خاصیت اکسیر چیست
مهلتی در دست وی موجود و باقی اختیار
نفی غم ناکردن ازخود خرده بر تقدیر چیست
تا ز رنجت جان دهدرو جای در میخانه جوی
ورنه چبود جرم گیسوان یاگناه تیر چیست
گر ترا نبود پناه از گردش غم دور جام
در تطاول های چرخ از مهر و مه تقصیر چیست
شیر گیران را کباب از ران آهو بره بخش
کار نبود با فلک ذکر حمل یا شیر چیست
درجهان گر خانقه جایی است پس میخانه را
این هوای دل پذیر این خاک دامن گیر چیست
او خوردخون کسان و ما کشیم آب رزان
زهد شیخ شهر را با فسق ما توفیر چیست
مفتی ار ما را صفایی منکر توحید خواند
غیر شرک مخفی او رامورث تکفیر چیست
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
قیامت خوانمت بهر چه قامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
که نبود بی حسابی در قیامت
مرا هست از شکیبایی تزلزل
ترا بر بی وفایی استقامت
به دل دادن مکن کس را نکوهش
ترا باید ز دل بردن ملامت
به وصلت جان بدادم ار ندانی
به هجرانم چه حاصل زین ندامت
بود جز چهر کاه و اشک لعلی
علیل عشق را چندین ملامت
مباحت بود مالم بی تلافی
حلالت باد خونم بی غرامت
دلا تسلیم جانان زیبدت جان
چه باشد ور نه سودت زین سلامت
دلی بربود و صد جانم ببخشود
بزرگی بایدش با این کرامت
سعادت یار و یارم بازگشتی
اگر بختم گذشتی از شئامت
به پایش جان فشانم دست من نیست
نبود این سخت جانی از لئامت
صفایی نیست گر پابست جانان
چرا کرده است در کویش اقامت
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
صفایی از سر کوی تو کی سفر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
اگر فراقش از این ماجرا خبر میکرد
گرفت دامنش آخر ز شوم بختی ها
همان قضیه که عمری از آن حذر می کرد
قدم به در ننهادی ز آستان شهود
اگر فراق یکی سر ز غیب بر می کرد
به یاد آن رودش جاری اشک از مژه خون
که خاکپای ترا سرمه ی بصر می کرد
هم از نخست اگر پند من شنیدی دل
کجا مرا چو خود اینگونه دربدر میکرد
به رویم از مژه خوناب دل نیفشاندی
دو دیده گو به رخش ترک یک نظر کرد
ز آشیان نفتادی به دام طایر دل
دو روز اگر همه سر زیر بال و پر می کرد
مشبک است ز تیر تو ورنه دل خود را
فراز تیغ توام سینه سان سپر می کرد
چرا به فراق گذارد کسش صفایی تیغ
به طیب خاطر اگر خامه ترک سر می کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کس ار به دیده ی دل در نگار ما نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداری جای
پس از چه هر که ببیند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بینیم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بیگانه بین چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نیک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد یکی به ما نگرد
فلک ز دیده ی مهرم به عمد کی نگریست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوی دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ی سر گیسویش از قفا نگرد
نظر دریغ بود سیر زشت و زیبا را
بصر به جاست ولی خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب دیده بلی
جمال یار چو می ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاوید
اگر سوای تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفایی ار ز تو در روضه ی صفا نگرد
خطا کند نظرش گر به جز خدا نگرد
به ذره ذره وجودم اگر نداری جای
پس از چه هر که ببیند به من ترا نگرد
محبت توندانم چه کرد با دل ما
که ما جفا ز تو بینیم و او وفا نگرد
ز شرم مردم بیگانه بین چشم ترا
چه حالت است که کمتر به آشنا نگرد
به کام خصم برد عمر نیک خواهان دوست
کس ار قبول ندارد یکی به ما نگرد
فلک ز دیده ی مهرم به عمد کی نگریست
مگر که گاه به گاه از در خطا نگرد
ز کوی دوست دل از دست داده رفتم و چشم
چو حلقه ی سر گیسویش از قفا نگرد
نظر دریغ بود سیر زشت و زیبا را
بصر به جاست ولی خبر ترا چرا نگرد
شد از جهان همه هجرم حجاب دیده بلی
جمال یار چو می ننگرد کجا نگرد
به سهم حادثه دور از توکور به جاوید
اگر سوای تو چشمم به ما سوا نگرد
حرام باد حلالش حلال باد حرام
صفایی ار ز تو در روضه ی صفا نگرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
فغان که نیست مرا در دهان زبانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
که از معانی حسنت کنم بیانی چند
کجا مجال که تا صبح حشر هر نفسی
کنم ز شام فراق تو داستانی چند
غم تو سوخت ریاضم به می چه خواهد ماند
به یک بهار اگر برخورد خزانی چند
نه باغبان و نه گلچین مرا به داد رسید
به سینه ماند همان حسرت فغانی چند
مگر به چنگ کنم یک ره آستین را
هزار ناحیه سودم بر آستانی چند
ز خوف و خشیت و خواری ز صبر و صدق و صفا
به عرض عشق تو آورد به ارمغانی چند
به چاک سینه ام از زخم آخرین پیداست
ز تیرهای نخستین به دل نشانی چند
مرا سپار به سگ های کوی خویش کنون
که نیست از همه هستی جز استخوانی چند
کجاست جز تو که آرایش صد انجمنی
صنوبری که بود زیب بوستانی چند
به قدر چهر خود آزادکن صفایی را
ز سرو و سوری و شمشاد و ارغوانی چند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
اگر سرشک منت خاک راه تر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
ترا ز حالت من دیگری خبر نکند
ریاض حسن ترا خرمی است اردی و دی
مگر به باغ تو باد خزان گذر نکند
ستودن تو دریغ آیدم به سنگدلی
ور از هزار فغانم یکی اثر نکند
جفا به اهل وفا خاصه داد خواهان کی
رواست کو ستمت در جهان سمر نکند
به خاکساری ما صد هزارت استغناست
که گفت لابه ی کس در بتان ثمر نکند
مگربه خاک درت خضر آب حیوان را
کند معاوضه کز زندگی ضرر نکند
بر آن سرم که کنم خاک درگهت سر خویش
اگر ز رشک مرا چرخ دربدر نکند
ز بسط و طول صفایی ملول خواهم شد
اگر بیان غم خویش مختصر نکند
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
آوخ که یار برسر این ناتوان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید
وقتی که از شکنجه هجران به جان رسید
فرصت نیافت یار و به پایان شتافت عمر
مهلت نداد مرگ و اجل بی امان رسید
جانان به پرسش آمد و جان گرم رفتن آه
خارم به دیده فصل بهارم خزان رسید
پی کن به پهنه ی هوس ای دل رکاب عیش
حالی که وصل و هجر عنان بر عنان رسید
از کینه ی چرخ وکاوش اختر به ما نرفت
چندان جفا که زان مه نامهربان رسید
دل با نگاه اولش از کار شد مگر
یک تیر سهم سینه ی ما ز آن کمان رسید
آن فتنه از زمانه بر اهل زمین نخاست
گر چشم او به فتنه آخر زمان رسید
در فرقت تو ناله ام از گریه بازداشت
اقبال و بخت من بین که به دام فغان رسید
سرها به از کفم چو صفایی به پای رفت
سودم ز شکوه چیست که چندین زیان رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
با صبا همره است نکهت یار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نهادی بر دلم دردی که درماندم به درمانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
فکندی در سرم شوری که ممکن نیست سامانش
نهادم روی در راهی که آغاز است انجامش
در افتادم به دریایی که پیدا نیست پایانش
فلک دیوی است افسون فر مشو غافل ز نیرنگش
زمین زالی است زیور گر مباش ایمن ز دستانش
به جامش خون زهرآمیز و انگاری که آن آبش
بخوانش لخت مرگ آویز و پنداری که آن نانش
ترا جز تلخکامی حاصلی زین آب و نان نبود
میالا لب هم از اینش بکن دندان هم از آنش
مرا در دیده و لب هرکه دید این نوحه و زاری
فراموش آمد از خاطر حدیث نوح و طوفانش
به شکر مالک الملک ار صفایی لب فرا داری
چرا در دل شکایت رانی از گردون گردانش
چو مفتی لاف دین داری مزن با این تبه کاری
خدا را کی پرستید آنکه از ره برد شیطانش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
کاش مغزی داشتی تا جای خاک
پیر دهقان سرفکندی پای تاک
گر نبودی سفله پرور چرخ دون
غیر رز هرگز نروییدی زخاک
برده دل ها در ید آن شوخ چشم
مست را اری چه باک از انتهاک
هوش تا نبود ز بدنامی چه ننگ
عقل تا نبود ز رسوایی چه باک
نازم آن قاتل که با چندین قتیل
دامنش ز آلایش خون است پاک
تا نگردد متهم در خون من
گو به بالینم بیا بعد از هلاک
جان و تن وقف تو شد قلبی لدیک
دین و دل رهن تو شد روحی فداک
آستین بر اشک ما مفکن که نیست
این علاج سینه های زخمناک
گر به تلبیس از تو پوشم حال دل
چیست حالی چاره این جیب چاک
داغ جانان بر جبین من به حشر
چون صفایی را برآرند از مغاک
پیر دهقان سرفکندی پای تاک
گر نبودی سفله پرور چرخ دون
غیر رز هرگز نروییدی زخاک
برده دل ها در ید آن شوخ چشم
مست را اری چه باک از انتهاک
هوش تا نبود ز بدنامی چه ننگ
عقل تا نبود ز رسوایی چه باک
نازم آن قاتل که با چندین قتیل
دامنش ز آلایش خون است پاک
تا نگردد متهم در خون من
گو به بالینم بیا بعد از هلاک
جان و تن وقف تو شد قلبی لدیک
دین و دل رهن تو شد روحی فداک
آستین بر اشک ما مفکن که نیست
این علاج سینه های زخمناک
گر به تلبیس از تو پوشم حال دل
چیست حالی چاره این جیب چاک
داغ جانان بر جبین من به حشر
چون صفایی را برآرند از مغاک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
باخاک ره اگر فلک آرد برابرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم
نگذارد از حسد که نهی پای بر سرم
در ره گذاشت چشمم و بر خاک ره گذشت
خاکم به فرق باد که ازخاک کمترم
آرام دل به زلف دلارام بسته بود
دردا که رفت دلبر و نگذاشت دل برم
من با کمال یاسه به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
در گلشنم ز بال فشانی چه دل گشود
ای کاش پیش از این به قفس ریختی پرم
بی سایه ی سهی قد سروت به سیر باغ
بر دیده برگ بید زند تیغ خنجرم
تف دلم ز خشک لبی گر یقینت نیست
اینک گواه سوز درون دیده ترم
با روی زرد و اشک روان خوشدلم که شد
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
نتوان علاج هجر صفایی به صبر کرد
باید درین مجاهده تدبیر دیگرم