عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
نه صبر دارم و نه تاب و نه توان بی تو
توان و تاب و صبوری نمی توان بی تو
من از تو دور غمین تو جدا ز من خوشدل
تو این چنین بی من و من آنچنان بی تو
بهر زمین که دمی با تو بوده ام اکنون
رسد فغانم از آنجا به آسمان بی تو
ز حرف ناکس و کس باک نیست بی تو مرا
فغان که می کشدم طعن این و آن بی تو
جدا ز جان تن مسکین چگونه می ماند
رفیق دلشده مانده است آنچنان بی تو
توان و تاب و صبوری نمی توان بی تو
من از تو دور غمین تو جدا ز من خوشدل
تو این چنین بی من و من آنچنان بی تو
بهر زمین که دمی با تو بوده ام اکنون
رسد فغانم از آنجا به آسمان بی تو
ز حرف ناکس و کس باک نیست بی تو مرا
فغان که می کشدم طعن این و آن بی تو
جدا ز جان تن مسکین چگونه می ماند
رفیق دلشده مانده است آنچنان بی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بخشم از من گذر کردی و رفتی
چه وه بود اینکه سر کردی و رفتی
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردی و رفتی
خبر کردی مرا از رفتن خویش
ز خویشم بی خبر کردی و رفتی
نکرد آن با پدر یوسف ز رفتن
که با من ای پسر کردی و رفتی
چه بد دیدی ز وضع من که با من
چنین قطع نظر کردی و رفتی
نه تنها عزم رفتن کرد جانها
تو چون عزم سفر کردی و رفتی
رفیق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردی و رفتی
چه وه بود اینکه سر کردی و رفتی
ز فکر رفتنت آشفته بودم
مرا آشفته تر کردی و رفتی
خبر کردی مرا از رفتن خویش
ز خویشم بی خبر کردی و رفتی
نکرد آن با پدر یوسف ز رفتن
که با من ای پسر کردی و رفتی
چه بد دیدی ز وضع من که با من
چنین قطع نظر کردی و رفتی
نه تنها عزم رفتن کرد جانها
تو چون عزم سفر کردی و رفتی
رفیق و ترک تو کردن محالست
تو ترک او اگر کردی و رفتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
مرا محروم از آن آستان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
رقیبان را دران کو پاسبان کردی نکو کردی
مرا راندی ز محفل غیر را دادی بمحفل جا
مرا غمگین و او را شادمان کردی نکو کردی
ز لطف اغیار را از جور ما را تا توانستی
توانا ساختی و ناتوان کردی نکو کردی
بزندان فراق خویش و در گلزار وصل خود
مرا و غیر را پیر و جوان کردی نکو کردی
مرا دادی نوید وصل او را نیز از وصلت
مرا ناکام و او را کامران کردی نکو کردی
ز پیش چشمم ای سرو روان رفتی و از حسرت
ز چشم خونفشانم خون روان کردی نکو کردی
بحرف مدعی با من جفا کردی و بد گفتی
چنین گفتی نکو گفتی چنان کردی نکو کردی
نکو کردی که هم کردی جفا و هم وفا اما
جفا با من وفا با دیگران کردی نکو کردی
شدی یار رقیبان و رفیق بیدل و دین را
رفیق ناله و یار فغان کردی نکو کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
به غیر آن ماه را بیمهر با من مهربان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
خلاف عادت خودکردنی ای آسمان کردی
نهادی داغ هجرم بر دل و از دیده ام رفتی
دلم را خون چکان و دیده ام را خونفشان کردی
مشو از حرف بدگو بدگمان وز در مران ما را
که عمری آزمودی روزگاری امتحان کردی
بعشوه طاقت جان و تن شیخ و صبی بردی
بغمزه غارت دین و دل پیر و جوان کردی
ندارد بر فغان و ناله ام گوشی رفیق ارنه
بکویش روزها نالیدی و شبها فغان کردی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
بسی ز اهل وفا گرچه از جفا کشتی
به این جفا که مرا می کشی که را کشتی
برای غیر مرا کشتی آفرین بر تو
که بهر خاطر بیگانه آشنا کشتی
ز شادی غم من وز غم جدائی تو
مرا جدا و رقیب مرا جدا کشتی
شدی به کشتن اغیار و کشتی از رشکم
به کشتن دگران رفتی و مرا کشتی
چو می کشد غم عشق تو امشبم امروز
گرفتم این که نکشتی مرا تو یا کشتی
دمی بر آتش بیگانگان دمیدی از آن
چراغ خویش دمیدی و شمع ما کشتی
رفیق بلبل باغ تو بود داد دلت
چگونه بار که آن مرغ خوشنوا کشتی
به این جفا که مرا می کشی که را کشتی
برای غیر مرا کشتی آفرین بر تو
که بهر خاطر بیگانه آشنا کشتی
ز شادی غم من وز غم جدائی تو
مرا جدا و رقیب مرا جدا کشتی
شدی به کشتن اغیار و کشتی از رشکم
به کشتن دگران رفتی و مرا کشتی
چو می کشد غم عشق تو امشبم امروز
گرفتم این که نکشتی مرا تو یا کشتی
دمی بر آتش بیگانگان دمیدی از آن
چراغ خویش دمیدی و شمع ما کشتی
رفیق بلبل باغ تو بود داد دلت
چگونه بار که آن مرغ خوشنوا کشتی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
از آن در سینه از من کینه داری
که مهر دیگری در سینه داری
ز غیر من نمی دانم چه دیدی
که با او مهر و با من کینه داری
اگر نه عاشق رخسار خویشی
چرا دایم به کف آیینه داری
غم دیرین خورم تا چند ساقی
بیاور گر می دیرینه داری
بده می شنبه و آدینه تا چند
حساب شنبه و آدینه داری
چه حاصل گر نداری نقد عرفان
ز گوهر گر دوصد گنجینه داری
رفیق آخر روی عریان ز عالم
اگر اطلس اگر پشمینه داری
که مهر دیگری در سینه داری
ز غیر من نمی دانم چه دیدی
که با او مهر و با من کینه داری
اگر نه عاشق رخسار خویشی
چرا دایم به کف آیینه داری
غم دیرین خورم تا چند ساقی
بیاور گر می دیرینه داری
بده می شنبه و آدینه تا چند
حساب شنبه و آدینه داری
چه حاصل گر نداری نقد عرفان
ز گوهر گر دوصد گنجینه داری
رفیق آخر روی عریان ز عالم
اگر اطلس اگر پشمینه داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
برای مدعی ترک من ای پیمان شکن کردی
ترا گفتم که ترک مدعی کن ترک من کردی
سرای غیر را عشرتسرا کردی به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بیت الحزن کردی
مرا پروانه سان آتش زدی در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردی
شکستی در دل من خار رشک و با رقیب من
به گشت گلستان رفتی و گلگشت چمن کردی
سخن با غیر می گفتی بریدی چون مرا دیدی
چه می گفتی که چون دیدی مرا قطع سخن کردی
مرا تنها نکردی در جهان آواره، خلقی را
جدا از کشور خود ساختی دور از وطن کردی
به دشت محنت و کوه بلا بس بی دل و دین را
چو لیلی ساختی مجنون چو شیرین کوهکن کردی
نکویارا نوآئین دلبرا از بهر یار نو
نکو کردی که ترک یاری یار کهن کردی؟
رفیق بینوا را ساختی با درد و غم همدم
رقیبان دغا را همنشین خویشتن کردی
ترا گفتم که ترک مدعی کن ترک من کردی
سرای غیر را عشرتسرا کردی به وصل خود
مرا از فرقت خود ساکن بیت الحزن کردی
مرا پروانه سان آتش زدی در جان و آن رخ را
که ماه محفل من بود شمع انجمن کردی
شکستی در دل من خار رشک و با رقیب من
به گشت گلستان رفتی و گلگشت چمن کردی
سخن با غیر می گفتی بریدی چون مرا دیدی
چه می گفتی که چون دیدی مرا قطع سخن کردی
مرا تنها نکردی در جهان آواره، خلقی را
جدا از کشور خود ساختی دور از وطن کردی
به دشت محنت و کوه بلا بس بی دل و دین را
چو لیلی ساختی مجنون چو شیرین کوهکن کردی
نکویارا نوآئین دلبرا از بهر یار نو
نکو کردی که ترک یاری یار کهن کردی؟
رفیق بینوا را ساختی با درد و غم همدم
رقیبان دغا را همنشین خویشتن کردی
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۴
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۶
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۱
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
رفیق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
وعدهٔ لطف و کرمها کردی
بیشها گفتی و کمها کردی
سستتر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسمها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع المها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرمها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنمها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندمها کردی
بیشها گفتی و کمها کردی
سستتر از همه آن عهدی بود
که مؤکد به قسمها کردی
رفتی افزودی الم بر المم
آمدی رفع المها کردی
ای غم عشق که چشمت مرساد
فارغم از همه غمها کردی
بخت و طالع به منت کرد بخیل
ورنه با غیر کرمها کردی
بر صنمخانه گذر کردی چون
به دل سنگ صنمها کردی (؟)
بعد کشتن چه بود سود رفیق
گیرم اظهار ندمها کردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵
اگر جفاست تلافی به مذهب تو وفا را
هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
هزار بار فزون کم بود جفای تو ما را
مبر به باغ و میفزا غمم ز غارت گلچین
به دام یا قسم بال و پر ببند خدا را
فراقت آتش جان بر دهد به باد هلاکم
به خاک پایت اگر باز جویم آب بقا را
دوای ما همه دردی که مرگ باشدش از پی
به عهد درد تو گر آرزوکنیم دوا را
محبت دگران را به مهر ما چه شباهت
تفاوتی بود از یکدگر سهیل و سها را
ز نخل و گلبن و شمشاد و ارغوان چه سرایم
که گرد قد توکوته حدیث سرو رسا را
تو از خلوص صفا روی برمتاب صفایی
اگر چه دوست پذیرد به جای صدق ریا را
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر بدین سان اشک بارد دیده در دامان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
غرق گردد بی خبر زورق در این طوفان مرا
تا رود جویی ز هر سو نیست ممکن ضبط اشک
ورنه بحر انگیختن از خون دل مژگان مرا
خواستی پایم غمت را ورنه در یک چشم زد
لطمه ی این سیل برکندی ز جا بنیان مرا
در فراقت غنچه سان خونین درونم بنگری
همچو گل گر بازبینی با لب خندان مرا
بی نگارستان رویت ای نگار دل فریب
باز کی گردد دل از گشت نگارستان مرا
مفتی اسلامیان هر کفر من محضر نوشت
نیست هرگز نقص دین انکار این شیطان مرا
حکمت آل رسول از حرفت اهل اصول
فرق افزون از قوانین است با قرآن مرا
عارفان مغز جوی و زاهدان پوست بوی
ساخت روشن امتیاز مردم ازحیوان مرا
گر صفایی گفته اند از عشق ترکان توبه کرد
نیست غم کو بسته باشد حاسد این بهتان مرا
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
گدای کوی تو کی خواست پادشایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را
که پادشایی خود یافت این گدایی را
تو با رقیب و فلک از من انتقام کشید
هزار مایه زیان بود بینوایی را
ز خضر صد رهم ایام عمر افزون است
اگر زعمر شمارم شب جدایی را
نشد به بخت من، آموخت اخترم گویی
ز سخت رویی او رسم سست رایی را
ز خویش رسته و بیگانه گشتم از همه کس
که با تو طرح کنم طرز آشنایی را
به قید زلف تو دل نیز یاد ما نکند
برتو خواند مگر درس بی وفایی را
به پاک بازی من بین که چشم پوشیدم
به یک نگاه تو سی ساله پارسایی را
برآ ز پرده و بیرون بیار تا نکند
ملامت دگران واعظ ریایی را
میان غنچه و نوشین دهانت این یک فرق
بس است کو نتواند سخن سرایی را
ز زخم تیغ تو بر سینه تا قیامت ماند
به دوش منت بسیار مومیایی را
چنان پر است به سودای عشق کز تنگی
به جان و دل نبود جای غم صفایی را