عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
گر شهر حرام است و گرماه صیام است
بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه
آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
با غیرنه خشمی، نه بما گوشه ی چشمی
چیزی که در او جای نشاط است کدام است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
نوبت عیداست و عید دولت و دین است
عید بدوران شهریار قرین است
خطبة دولت بنام حامی ملک است
شاهد دنیا بکام ناصر دین است
دست کرم زاستین سؤال گرای است
پای ستم زآستان عقال گزین است
صدر قضا آستان رای صوابست
دست قدر آستین عزم متین است
عید اگر میرود چه باک که هر روز
عید جهان خسرو زمان و زمین است
دیر زی ای عید ما که سایه ی حقی
وان دگر از گردش شهور و سنین است
از اثر ابر دست سیم فشانش
باغ بهشت است و بزم چرخ برین است
چشم خرد خیره با فروغ جبینش
شخص چه باشد دگر که سایه چنین است
از چه غمین گردد آنکه خود بتوشاد است
وز که شود شاد آنکه از تو غمین است
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
من و از خون دل پیمانه ای چند
تو و پیمانه با بیگانه ای چند
به پیشت درد دل میگویم افسوس
که در گوشت بود افسانه ای چند
همان به کاشنا محروم ماند
که محرم شد باوبیگانه ای چند
جمال شمع نا پیدا و هر سو
از او آتش بجان پروانه ای چند
ندیدم جز غم از پیمان زاهد
من و میخانه و پیمانه ای چند
ز غوغای خردمندان به تنگم
دریغ از ناله ی مستانه ای چند
ملول از صحبت فرزانگانم
خوشا ویرانه و دیوانه ای چند
دل ما گر رود از دست غم نیست
ز ملک شاه کم ویرانه ای چند
مباد آسیب شمع انجمن را
چه باک ارجان دهد پروانه ای چند
نشاط آخر برون نه گامی از خویش
تو خود پا بست این غمخانه ای چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
طفلی پی دیوانه زهر خانه درین شهر
یا رب چه کند یک دل دیوانه درین شهر
دل را هوس صحبت ما نیست ببینید
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
سودای سر زلف تو گر رهزن دلهاست
مشکل که بماند دل فرزانه درین شهر
چون شمع بهر جمع بسوزیم و چه حاصل
بر شمع نسوزد دل پروانه درین شهر
دیگر ندهد گوش بافسانه ی ما کس
دیوانگی ما شده افسانه درین شهر
جا تنک شد ار بر سر کویش چه توان کرد
یک شهر غریبیم و یکی خانه درین شهر
شهری همه دیوانه و یک بار ندیدیم
طفلی که رود از پی دیوانه درین شهر
دارد سر تعمیر سرا خواجه خدا را
دیوانه ندارد سر ویرانه درین شهر
یک زاهد و یک رند درین شهر ندیدیم
بستند در مسجد و میخانه درین شهر
دل از چه ندانم که گریزان ز نشاط است
دیوانه ندارد سر دیوانه درین شهر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
در چشمه ی خضر شعله ی طور
یا روی تو مینماید از دور
بخت من و مقدم تو هیهات
این بس که تو را ببینم از دور
سلطانی و خانمان درویش
شاهینی و آیان عصفور
از روز سیاه ما روا نیست
گفتن سخنی بر وی منظور
در حلقه ی گیسوانش آخر
ذکری رود از شبان دیجور
از رحمت او مباش نومید
وز طاعت خود مباش مغرور
کز خدمت نا پسند سد بار
خوشتر باشد گناه مغفور
از غیر چرا نشاط نالیم
افتاده بدست نفس مقهور
در رسته ی ماست شحنه طرار
بر مخزن ماست دزد گنجور
ما شیفته در توایم و اقبال
در موکب شهریار منصور
بر درگه او نشاط بادا
سال و مه و روز و هفته مسرور
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
افکنده سبزه بر کنف بوستان بساط
رفت آنکه دوستان نشکیبند بی نشاط
ساقی بجوی ساغری از باده ی کهن
مطرب بگوی تازه ای از گفته ی نشاط
این چند روزه مهلت تن بگذرد که نیست
حز افتراق حاصل اضداد از اختلاط
آکنده ایم گوش زبانک رحیل و خوش
افکنده ایم رخت اقامت در این رباط
از معرفت چه لاف زنی ای فقیه شهر
بی شک که از محیط ندارد خبر محاط
ای منکران عشق اگر نیک بنگرید
جز وهم خویش هیچ ندارید در بساط
ایاک نستغیث و ایاک نستعین
منک الیک سرت بنا اهدانا الصراط
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
روشن از طلعت خورشید شود خانه ی گل
طلعت اوست که تابد به نهانخانه ی دل
بی شک این قوم که من مینگرم بی بصرند
ورنه این روی که بیند که نگردد مایل
بتگر چین که بت از سنگ بر آرد یا سیم
کو که بیند صنم سیمتن سنگیندل
زندگی بی تو حرام است خدا را باز آی
که اگر تیغ زنی خون منت باد بحل
من اگر صحبت زاهد طلبم نیست عجب
عاقل آنست که پرهیز کند از جاهل
رنج بیهوده بری به که گزینی راحت
کار بیهوده کنی به که نشینی کاهل
هرگز از مزرع سبز فلک و چشمه ی مهر
تخم غفلت بجز اندوه نیارد حاصل
نه غم آنجا گذر آرد که بود طالب دوست
نه نشاط از در آنکس که نشیند غافل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ساقیا برخیز کز پیمانه ای
داد دل گیریم از فرزانه ای
سنگ طفلان تا بکی بایست خورد
آخر ای دل تابکی دیوانه ای
زحمتی دارم ز غوغای خرد
ای دریغ از ناله ی مستانه ای
شیخم از مسجد چه غم بیرون کند
هست در بیرون در میخانه ای
سر خوش آن ساقی ببیندمست را
تا بنوشد خود ز می پیمانه ای
شمع اگر ز اول بسوزد خویشتن
سوختن بیندکی از پروانه ای
نیست بزم عاقلان جای نشاط
مسکنی سازیدش از ویرانه ای
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
زهر سو بر بن در بینوایی
خداوندان فضل آخر عطایی
بدین بیگانگان سر چون توان برد
مگر دستم بگیرد آشنایی
ز ما تا کوی او راهیست پنهان
که در وی می نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
زخود باید شدن نه از سرایی
چه سود از سر بصحرا بر نهادن
اگر سر مینهی باری به پایی
بروز باز پس از ما چه خواهند
چه خواهد پادشاهی از گدایی
اگر تیغم زنی یا جام بخشی
نمیآید ز من جز مرحبایی
نشاط از تو خطا از وی صوابست
مجو جز این صوابی یا خطایی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
نبود عجب ار برقی در خرمن ما بینی
باشد عجب ار برگی در گلشن ما بینی
دیوانگی ما را امروز مبین، فرداست
کان سلسله ی مشکین در گردن ما بینی
جز جام سفالینم خشتی دو ببالین نیست
در کنج خرابات آی تا مخزن ما بینی
مهر فلک ار خواهی زایوان ملک جویی
مهر ملک ار جویی از روزن ما بینی
این کشت که دیدی بود آبش همه از این ابر
شاید اگر از وی برق در خرمن ما بینی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
با بنده ی صادق چه عتابی چه عطایی
با خواجه ی مشفق چه ثوابی چه گناهی
تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم
با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی
غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست
آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی
شادم که سیه روزی و آشفتگی من
رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی
اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن
درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی
گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت
زینگونه بسی هست گدا بردر شاهی
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
سقی من وابل لامن طلالی
بوادی الطف ار باع المعالی
خوشا و خرما روزی که بینم
مطایا ناتساق الی الرحالی
فهل لی ناقة الاغرامی
و هل لی رخله الا ابتهالی
پرستاران پی درمان دردم
سکونی لیس الا فی ارتحالی
طبیبان خسته از تدبیر رنجم
دوائی من عقام لا عضالی
قفس را رخنه ها افتاده بر تن
تو نیز ای مرغ جان بگشای بالی
خلیلی خلنی حتی اموتا
چه سود از زندگی غیر ازو بالی
حیات جاودان جوییم خوشتر
فلایبقی لک الدنیا و لالی
هوسها در سر افتادست از تن
عقود فی شکال من جبالی
دریغا عقلها مغلوب نفس است
و قد تعلو النساء علی الرجالی
خیال نیکوان باری نکوتر
چو عالم نیست یکسر جز خیالی
نشاط از طعن بی دردان میندیش
معالی العز مختلف المعالی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - آدمی را بر جانوران فخری نیست ....
چشم و گوش و دست و پا و خورد و خفت
دوری از بیگانه نزدیکی بجفت
این نه فخری کادمی را در خور است
زانکه در حیوان ازو افزونتر است
از فضول جلد حیوان کاستن
جامه ی خود را بدان آراستن
کین سمور است، این خزاست، این قاقم است
یا که این از پشم و آن ز ابریشم است
عاریت از فضله ی حیوان بود
پس بحیوانت چه فضل از آن بود
غله در انبار و انبانت بود
باز انباری بمورانت بود
سیم وزر داری نهان در خاک و گل
موش زر دزدی و کوه سنگدل
تو مشو عریان که از خود رسته ام
دل بترک این علایق بسته ام
گرتنت از ترک جامه فخر جوست
جامه افکندی تو، مار افکند پوست
گر به نیروی توانایی خویش
فخر جویی پیل دارد از تو بیش
ور تو را لافی ز ضعف و لاغریست
پشه را بر تو از این ره برتریست
حرص خنزیر از تو افزون بیشکی
ور قناعت میکنی همچون سگی
حلم داری خرز تو احلم بود
ور غضب آری پلنگ اقدم بود
حیله و تزویر جویی روبهی
راستی و صدق گاو ابلهی
جای در ویرانه بومی و غراب
ور به آبادی ذبابی و کلاب
نطق اگر گویی که خاص آدمیست
بازگو تا خود مراد از نطق چیست
گر تکلم بود تعبیر مراد
شرح کردن از ضمیر و از فؤاد
این نباشد خاصه ی نوع بشر
بلکه هر نوعیست با نطق دگر
باورت از من نیاید رو بباغ
تا ببینی زاغ را همراز زاغ
ور ز نطق ادراک کلی شد غرض
جنس و نوع و فصل، جوهر یا عرض
نیست ادراکی تو را بیرون ز حس
مبدأ ادراک تو حس بود و بس
منتزع کلی شد از جزئی نخست
آلت معقول تو محسوس تست
پنج حسی کالت ادراک ماست
درد گر حیوان نه افزون شد نه کاست
آنچه پیدا در تو دروی هم عیان
خود چه دانی تا چه دارد در نهان
هم اثر آمد مؤثر را دلیل
هم سبب آمد مسبب را کفیل
از قیاس ار نیست در حیوان اثر
از چه باشد جلب خیر و دفع شر
حس چو شد ادراک کلی را سبب
نبود این نسبت بحساسی عجب
برشه بخل و سیاساتش نگر
آن سیاسات از قیاساتش نگر
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
یاد دارم من که روزی چند کس
راه بازاری گرفتند از هوس
آن نهان در جیب خود خرمهره داشت
این فلوسی چند اندر کیسه داشت
بود سیمی اندک این یک را بجیب
لیک بی غش بود و بی هر گونه عیب
وان دگر انباشته جیب و بغل
بازری مغشوش و با سیمی دغل
هم بکف زان نقد مشتی بی حساب
که منم در سیم وزر صاحب نصاب
جمله با هم سوی بازار آمدند
جنس قوتی را خریدار امدند
آنکه سیمی اندک اندر جیب داشت
بر در دکان خبازی گذاشت
یافت نانی نغز و هم وجه خورش
که بشاید زان بدن را پرورش
وانکه را خر مهره بودی با فلوس
هم بدست افتاده مقداری سبوس
وان دگر مغرورسیم و زر شده
جانب دکان حلوا گر شده
ریخت مشتی پر ز نقد کم عیار
که ازین حلوا از آن حلوا بیار
مرد حلوایی نظر کردش بزر
گفت این جان پدر حلوا مخر
اشتلم بگذار و این زر باز گیر
شحنه را هم آگه از این راز گیر
زر بگیر و زود سوی خانه شو
در ببند و ز آن سوی کاشانه شو
کس بزرق از این دکان حلوا نخورد
کس بافسوس سود ازین کالا نبرد
روح پاک است این دغل این شهد نوش
که ستاند قلب تو حلوا فروش
آن دغل اینک منم کاینک دوان
سوی خانه میشتابم زان دکان
آن حریفان گشته سیر از نان خویش
من بجای نان همی از جان خویش
کاش زود آگه شود شحنه ز راز
نقد قلب من ز من گیرند باز
مکسبی زین پس مگر گیرم به پیش
رایج بازار بینم نقد خویش
مکسب زرگر نباشد گو فلوس
وجه حلوا گر نباشد گو سبوس
کیستم من خود یکی از ابلهان
تن زده اندر شمار آگهان
که منم آگه ز اسرار طریق
سوی من رانید زین ره ای فریق
نه شناسای خطایی از صواب
نه رفیق از دزد و نه آب از سراب
معجب اندر خویش و از پندار خویش
دلخوش از گفتار بی کردار خویش
سکسک اندر کار و در کردار چیست
چابک اندر گفت و در کردار سست
اسب تازی در سخن و ندر عمل
همچو خر افتاده حیران دروحل
نشاط اصفهانی : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۷
ای کرده نظر بدست مردم
در خویش مرا نموده ای گم
در زیر مقرنس نگون خم
هر لحظه بخاک میزنی دم
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - خون تو در گردن ماست
دوش میگفت کسی گفت فلان خواجه مرا
که فلان از پی جاه و خطر و مسکن ماست
گفتم ار باز ببینیش بگو کای خواجه
مال و جاهت چه بود خون تو در گردن ماست
خواجه هشدار و میندیش و میاسا که فلان
با چنین بی زر و سیمی چه غم از دشمن ماست
زر و سیمی که بدان جیب و دل آراسته ای
مشت گردیست که بر خواسته از دامن ماست
خرمنی چند گر از زرع ضعیفان داری
حاصل هر دو جهان خوشه ای از خرمن ماست
جامه و فرش نوت قدر بیفزود ولی
اطلس عرش برین کهنه لباس تن ماست
چه دگر بر فرس و استر خود رشک بری
کاشهب چرخ روان بر اثر توسن ماست
راست تر خواهی ازین خواجه مرا با تو چه کار
آنچه در وهم تو گلزار تو شد گلخن ماست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
بحریست بی کنار دل از عشق و هر زمان
از وی روان زدیده گهر بر کنار ماست
با هم چه وعده ها که بدادیم از و کنون
ما شرمسار دیده و دل شرمسار ماست
زاهد ز عیبجویی ما عیب او کنی
کاین است آنچه خواسته ی کردگار ماست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳
بردیم بکوی تو پناه از ستم چرخ
دیدیم که از چرخ ستمکارتری هست
آن کس که ز خود وز دو جهان بیخبر افتاد
از وی خبری گیر که باوی خبری هست
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
چاره ی بیداد خوبان یک تغافل بیش نیست
کار از بیطاقتی در عشق مشکل کرده اند
منع رندان زاهدا از عیب بد نامی مکن
زانکه با سد خون دل این نام حاصل کرده اند
تا چه نیرنک است در چشم فسونساز بتان
کز نگاهی حکم سد بیداد باطل کرده اند