عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
گلزارها ز اشک جگرتاب چشم کیست
ویرانه ها نمونه ای از آب چشم کیست
هرگز خیالت از نظر ما نمی رود
دانسته ای که سیر رخت باب چشم کیست
شبنم چکد ز گلبن شوخ شرارها
صحرای جستجوی تو سیراب چشم کیست
هر آسمان نشان دهد از تخته پاره ای
عالم شکسته کشتی سیلاب چشم کیست
از ترکتاز شوخ نگاهان نشد غبار
تا سرزمین آینه سیراب چشم کیست
بلبل ترانه لب خاموش بیدلی است
پروانه تا نظاره بیتاب چشم کیست
امیدوار باش چو دانسته ای اسیر
بیداری دل از اثر خواب چشم کیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
گریه بیقرار پیدا نیست
نمک روزگار پیدا نیست
دیدم آیینه خانه دو جهان
هیچکس غیر یار پیدا نیست
بسکه در دل گداختیم نفس
خاک ما را غبار پیدا نیست
بینش ناقص که می گوید
که نهان آشکار پیدا نیست
دود آه که گشت عالمگیر
شعله شبهای تار پیدا نیست
حیرتم صد چمن شکفت و هنوز
اثر از نوبهار پیدا نیست
چه بهشتی است عالم مشرب
خواری از اعتبار پیدا نیست
اعتدال هوای دل ما را
همه گل کرده خار پیدا نیست
چه بگویم ز راز عشق و جنون
رنگ و بوی بهار پیدا نیست
بر سر راه انتظار اسیر
روزم از روزگار پیدا نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
به فکر خاطر ناشاد ما نیست
دل بیگانه هیچش یاد ما نیست
سفر طوق گرفتاران شوق است
چو قمری آشیان صیاد ما نیست
ز دل منشور نادانی گرفتیم
فلک در فکر استعداد ما نیست
چرا داد دل از گردون نخواهیم
کسی را گوش بر فریاد ما نیست
فلک خون اسیران چون ننوشد
مگر خاک ره جلاد ما نیست
اسیر از عشق شیرین دیده بستیم
دویی اندیشه فرهاد ما نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
همزبان بزم ما غیر از در و دیوار نیست
باده می نوشیم اما نشئه ای در کار نیست
حسرت بسیار دامنگیر و مطلب سخت کوش
هر قدم صدبار در راه تو مردن کار نیست
انتظار گرمی احباب کوه محنت است
اهل دل را غم نمی باشد اگر غمخوار نیست
راه دارد دل به دل گر راه باشد سالها
راز ما را قاصدی یا نامه ای در کار نیست
کاش غم هم بر دلی دست درشتی می گذاشت
جرعه بسیار است (و) یک پیمانه سرشار نیست
دوست از تیمار داری درد بر دردم فزود
مهربانیهای بیجا کمتر از آزار نیست
گرد غربت بر جبین مرد آب گوهر است
بیکسی ها را تفاخر نامه ای در کار نیست
ذره با خورشید ما جوش تجلی می زند
یک سر مو بر آشفتگی بیکار نیست
در دیار سینه صافی دشمنی ها دیده ایم
جور بسیار است اما رنجش بسیار نیست
نا امیدی در دیار ما نمی باشد اسیر
این سخن جز حلقه گوش اولوالابصار نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
در سراپای شهید غم پنهان تو نیست
گل زخمی که نظرکرده مژگان تو نیست
جای آن است که بیتابی سیماب کند
یک نفس گر سر آیینه به دامان تو نیست
گریه ابر ندارد نمک اشک مرا
مکر آگاه ز شور لب خندان تو نیست
مو به مو آگهی از راز دلم چون گذری
نکته ای فاش تر از خنده پنهان تو نیست
گر چه از دامن گل پا نگذرد بیرون
غنچه را مرتبه گوی گریبان تو نیست
خبری از سر سرگشته خود نیست مرا
ای جفا پیشه ببین در خم چوگان تو نیست
زخم پنهان چو ز مژگان تو می دزدد اسیر
آگه از عربده چشم نگهبان تو نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
فلک ز کام من سفله کیش عار نداشت
دلم دماغ سرانجام اعتبار نداشت
به کوه و دشت جنون سوده گشت پای طلب
به بیزبانی من عشق خاکسار نداشت
بهار عنبر خاکستر شهید وفا
به گرمخونی پروانه یک شرار نداشت
نماند رنگ به خونم ز مشق دام و قفس
شکارگاه محبت چو من شکار نداشت
شتاب بوی گل و اضطراب برق نگاه
سبک عنانی شوقم گه بهار نداشت
فلک شد آبله پای سوده ره دل
ولی چه سود که پیش تو اعتبار نداشت
شب از خیال تو محشر به خواب می دیدم
کسی به پرسش عمر گذشته کار نداشت
گل نزاکت از این شوختر نمی باشد
زمین وعده گهش تاب انتظار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
رواج ساختگی های روزگار نداشت
زر شکسته دل بیش از این عیار نداشت
غبار سوخته ما به لاله زار گریخت
تحمل نفس سرد روزگار نداشت
وجود عرض سپه دید در مصاف عدم
به سرگذشتگی شوق یک سوار نداشت
در آن زمانه مدار و معاشم از دل بود
که روزگار معاش و فلک مدار نداشت
گداز ساختگی های روزگارم سوخت
ز روی گرم و خنک جلوه شرار نداشت
دلم به ملک وجود آبروی مشرب ریخت
یک آشنای موافق در این دیار نداشت
گل همیشه بهار است آمد اقبال
ز صد نگار یکی حسن روزگار نداشت
خزان ساختگی پرچمن فروشی کرد
به دلخراشی مهر فسرده خار نداشت
زمانه دفتر ایام را اگر می دید
گرفته گوشه تر از فرد افتخار نداشت
بهار خانه به دوشی چه خنده ها که نکرد
به شوخ چشمی مجنون گلی به بار نداشت
خرابی از گل صدبرگ باج می گیرد
هوای گوشه ویرانه را بهار نداشت
به صبر بیکس مطلب شکار خنده چرا
کسی چو شکر خداوند کردگار نداشت
مپرس باعث کام دل اسیر مپرس
نداشت روی توقع نکرده کار نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
در دیار ما زمین مشت غباری هم نداشت
آسمان از تنگدستی ها مداری هم نداشت
حیرتی دارم که چون از دیده دریا فتاد
موج اشک ما که امید کناری هم نداشت
درقفس بر روی بلبل از چمن درها گشود
گرچه از بستان گمان وصل خاری هم نداشت
در ره قاتل بیفشاندیم جان تازه ای
خاک ما از پستی طالع غباری هم نداشت
خنده باز از دور باش لعل او خون می گریست
گل به دامان تبسم غنچه واری هم نداشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شرم رخت به دیده نقاب سمن گرفت
شوق لبت ز غنچه گلاب سخن گرفت
بر ناتوانیم نگر و حال دل مپرس
بیچاره چون فتاد ز پا دست من گرفت
یاد تو شمع بزم تماشاییان مباد
آهم ره خیال به صد انجمن گرفت
بی او رواج تنگدلی اینقدر بس است
اشکم فضای خنده گل از چمن گرفت
خواب عدم خیال و فریب اجل محال
نتوان به حیله نقد وفا را ز من گرفت
در جوش آب و آتش عشق است هر چه هست
از قطره می توان سبق سوختن گرفت
مستی که کرد صید تذرو خیال او
اندیشه را به سیر گل و یاسمن گرفت
آوارگی است منزل آسودگی اسیر
غربت کشید هر که سراغ وطن گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
لطف سخن و تازگی لفظ و ادا هیچ
بیتابی ما حیرت ما شکوه ما هیچ
از حال خود آیا چه دهم درد سر تو
جز اینکه مکرر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمون کتابت بود آشفته غبارم
زنهار مپرسی دگر از باد صبا هیچ
گوشی که نباشد لب گویا چه سراید
چون درد سخن نیست دگر زمزمه ها هیچ
حرفی که نفهمیده چه گفتن چه شنیدن
درد دل ما هیچ بود مطلب ما هیچ
افسانه بیهوده چه بندد چه گشاید
باشد گره زلف پریشان هوا هیچ
گفتیم بهار است ببندیم جناغی
خندید که دیوانه شدن از تو ز ما هیچ
بیقدری هر ذره ز سرشاری نور است
چون قبله عیان گشت بود قبله نما هیچ
شمشاد قدان قحط تبسم قرق کیست
دیگر چه بگویم که نفهمید شما هیچ
با اینهمه غفلت نفس از یاد تو داریم
یکبار نپرسی ز فراموشی ما هیچ
عنقاست تمنا همه صیاد شعورند
بیجا چو بود بحث بود حرف بجا هیچ
همصحبت دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری روی زمین بزم سراب است
حرفی نتوان گفت بجز نام خدا هیچ
ما نیک و بد مردم عالم چه شناسیم
از پشه مپرسید ز سیمرغ و هما هیچ
از بوسه خاتم نبرد عرض نزاکت
دستی که ندیده است بجز دیده ما هیچ
دیوان اسیر تو بجز نام تو هیچ است
پیچیدگی مصرع و مضمون رسا هیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
غمی که درد نیفزود ننگ سلسله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
کجا بی کاوش دردی صد چاک می زیبد
هلاک تشنگی را دیده کی نمناک می زیبد
لباس اهل دل هم نیست از کیفیتی عریان
کسی گر خرقه ای پوشد ز برگ تاک می زیبد
به خام افتاده ام من التفاتی گوشه چشمی
شکار سرگرانی را نگه فتراک می زیبد
سبکروح محبت همچو شبنم گل کند منزل
نشیمن صورت دیوار را از خاک می زیبد
اسیر از خاطر ما نگذرد هشیار آن بدخو
قیامت جلوگی را روی آتشناک می زیبد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
ز تاب سنبلی صید ضعیفم در کمند افتد
ز صید غنچه ای گرد سبکروحم بلند افتد
به دامش گر به خاطر بگذارنم یاد آزادی
تنم را همچو جوشن بند بر بالای بند افتد
چه گل چیند زعالم حسرت زندانی مرغی
که پروازش گره در بیضه مانند سپند افتد
خراش صوت بلبل در بهار از ناله می دزدم
که ترسم در دماغ ابر خون گل بلند افتد
اگر از روی عالم گشته ام شرمنده معذورم
که با خود هم نسازد چون دلی مشکل پسند افتد
شکستی کز دل افتادگان خیزد خطر دارد
مبادا شیشه ای یارب از این طاق بلند افتد
اسیر از فیض دل جنس وفاداری چه غم داری
متاع ناروایی در طلسم چون و چند افتد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
گر دل شکند مهرت از او دور نگردد
خورشید شود ذره و بی نور نگردد
زخمی که بد آموز نمکریزی اشک است
خرسند به صد خنده ناسور نگردد
غم بسته به بازوی دلم حرز شکستن
کز گرمی بسیار تو مغرور نگردد
با اینهمه بیگانگی از جذب محبت
یک لحظه خیالش ز دلم دور نگردد
در مجلس غم راه ندارد دل عاشق
ماتمزده در انجمن سور نگردد
شد مست اسیر از می بیرحمی ساقی
امید چنان است که مخمور نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دل شکسته درستی پذیر می گردد
ز پا فتادگیم دستگیر می گردد
که دیده مشت غباری به آن زمینگیری
عبیر پیرهن چرخ پیر می گردد
ضعیف نالی از آن بیشتر نمی باشد
خموشی از دم سردم صفیر می گردد
چه مدعا چقدر باب انتظار است این
به کام خویشم و نالم که دیر می گردد
بنای خانه الفت ز موم می سازد
اگر زمانه به کام اسیر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
در آن وادی که سرعت خاک دامنگیر می گردد
جنون همچون صدا در حلقه زنجیر می گردد
عداوت با دل بی کینه رنگین رفتنی دارد
ز خون واژگون بختان دم شمشیر می گردد
شکست کار عاشق داغ دارد مومیایی را
غبارم صندل دردسر تعمیر می گردد
خروشی از نی هر استخوانم بی تو می جوشد
که خون در حلقه های دیده زنجیر می گردد
هما پروانه شمع مزارم گشته پندارد
ز تنهایی شهید بیکسی دلگیر می گردد
ز شوقت گر کشد حیران نگاهی در نظرگاهی
به خون غلطد هوس گرد سر تصویر می گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
چه کرده ام که دگر بدگمان نمی گردد
ز پا درآمدم و سرگران نمی گردد
به یاد چشم که می می کشم چه می گویم
چه گفتگوست که دام زبان نمی گردد
حریف منت عمر دوباره نیست کسی
غنیمت است که پیری جوان نمی گردد
کدام لاله چه گل از چمن چه می خواهد
چرا دچار خود ای دوستان نمی گردد؟
گذشته است به خاکم بهار جلوه دوست
چه آرزو که به خاطر جوان نمی گردد
گمان آینه دارد به پاره پاره دل
ز گریه ام چقدر مهربان نمی گردد
به گریه ام چقدر ناز می فروشد اسیر
دلی که زخمی راز نهان نمی گردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
ندیدم آن لب شیرین بخندد
ندیدم غنچه پروین بخندد
چه غم دارد دلم از زخم و از چاک
بگو بر دامن گلچین بخندد
ز شوقت هر کسی در انتظاری
بیا تا آن بگرید و این بخندد
گر این تأثیر دارد عشقبازی
به روز مهربانی کین بخندد
اگر گرید کسی برحال فرهاد
بگو بر خجلت شیرین بخندد
اسیر از گریه عالم گل فشان کرد
اگر گرید بگو رنگین بخندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
از تماشای رخت شام و سحر می خندد
در تمنای لبت پسته شکر می خندد
شد غبارم ز شکر خندهای اکسیر نفس
می شوم زنده اگر بار دگر می خندد
جور بینی اگر از وصل نشان می خواهی
گل مقصود به گلزار خطر می خندد
گریه ام خنده نما خنده ام اندوه فزا
هر گل باغ جنون رنگ دگر می خندد
خنده خوشدلی ارزانی ناقص طربان
خرم آن است که با دیده تر می خندد